||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part4☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
.این داستان دستان هنرمندکد16
تمام حرفهای پدرم رابرای رضاگفتم
گفتم هرکی درخانه مارامیزندمن
به خاطرتو ردش می کنم😔
ولی بازرضاهمان جواب قبل رابه من می داد
می گفت:ازدواج برای من وتو هنوززوداست
چندروزی بااوقهرکردم شاید
باعث شود این موضوع را باخانواده اش مطرح کند📣
ولی بازهم کاری نکرد
چندروزگذشت
ولی دوباره دلم برایش تنگ شدودوباره وقتی ازمدرسه بیرون آمدم پاهایم مرابه سمت جایی که همیشه قرارمی گذاشتیم برد
دیدم رضاسرقرارهمیشگی منتظرم نشسته💓
خندیدم وبه سمتش رفتم اوهم خندیدوبه سمتم آمد
گفت:دخترخوب وقتی نمی توانی
تحمل کنی چراقهرمی کنی؟؟
دنبالش کردم وگفتم
می دانی من نمی توانم طاقت بیاورم آن وقت مرااذیت می کنی؟!
آن قدردنبالش کردم واوفرارکردکه هردونفسمان بالانمی آمد
رضاخسته شده بودایستادوگفت:
غلط کردم کوتاه بیا 😜😜
من هم حسابی خسته شده بودم
گفت:بیابریم آب میوه برایت بگیرم گلویمان خشک شد
گفتم:اااِه ازاین کارهاهم بلدی
😂😂
آن موقع هنوزکافی شاپ نبود
رفتیم وهردوبستنی گرفتیم وخوردیم🍦
موقع خداحافظی دوباره گفتم رضااگرهمین روزهاکارت عروسیم اومددرخونتون ناراحت نشیا
من دیگه نمی تونم باخانواده ام مقابله کنم
رضاگفت:اااَه مژگان روزبه این خوبی خرابش نکن دیگه
بروانشاءالله طوری نمیشه
امتحانات آخرسال نزدیک بودومن
این مدت اصلادرس نخوانده بود
سرکلاس درس ووقتهایی که
درخانه می خواستم درس بخوانم همه حواسم پیش رضابود.
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگردلت بچه شادمی خواد😍
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part5☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
.این داستان دستان هنرمندکد16
وقتی به خانه آمدم مادرم گفت:
مژگان برای فرداشب مهمان داریم
درست رابخوان تافرداکاری نداشته باشی
گفتم:کی هست من امتحان دارم
مادرم گفت:من گفتم امتحان داری ولی مادرش قبول نکرد واصرارداشت فرداشب بیایند
گفتم کی هست؟
گفت :نمی دانم یکی ازهمسایه هاتورامعرفی کرده
رفتم تابرای امتحان بخوانم ولی فکرم مشغول بود
اولین خواستگاری رسمی است که پایشان به خانه بازشده است
اگرپدرومادرم قبول شان کنندچه؟؟
بایدفردابه رضاخبردهم
فردابعدازمدرسه به محل کارش رفتم تابه اوخبردهم
وقتی مرادیدگفت:سریع تربرو تاکسی توراندیده من الان میایم
من هم آمدم دم درایستادم تابیاید
وقتی آمدگفت:چرااینجاآمدی
گفتم من به توگفته بودم که اگرخواستگاربیاید ازدست من کاری برنمی آیدچون جوابی ندارم که به پدرم بدهم
قیافه رضادرهم رفت وگفت:من هم حالانمی توانم کاری کنم
هنوزدانشجوهستم خانواده ام قبول نمی کنند
من هم گریه کنان رفتم
رضاصدازدصبرکن مژگاااان
من سرم راپائین انداختم ورفتم
وقتی رسیدم اول اتاقم را و بعدپذیرائی وآشپزخانه رامرتب کردم
بعدازدوش گرفتن هم بهترین لباسی راکه داشتم پوشیدم
تمام این لحظه ها چشمانم اشکی بود😢
شام راهم مادرم زودترآماده کرد
وهمه شام راخوردیم وظرفهاراشستم تاوقتی آنهاآمدندکاری نباشد
همه چی آماده بود
آنهاسرزمانی که گفتندآمدند
پسرخوشتیپی بوداوهم دانشجوبود
ودرمغازه پدرش کارمی کردتاشغلی پیداکند
تنهاپسرخانواده بود
طبقه بالای خانه پدرش هم قراربودعروسش راببرد
خانواده ام برای جلسه اول اوراپسندیدند
ولی من نظری راجع به اونداشتم
چون دوست داشتم رضابه خواستگاریم بیاید
مانده بودم چه جوابی بدهم
آخرشب موقع خواب پدرم گفت:مژگان نظرتوچیست؟؟
گفتم:نمی دانم ؟به نظرپسرخوبی می آمدولی حالاعجله نکنید
فردابعدازظهربه رضاگفتم
خانواده ام جوابشان مثبت است
اگرتاآخرهفته کاری نکنی
دیگرمرانمی بینی
ودیگرسراغ اونرفتم
آخرهفته بودبعدازاینکه ازمدرسه بیرون آمدم اورادیدم😒
همین طورکه قیافه اخمویی داشتم
سرم راپایین انداختم ورفتم
رضاپشت سرم آمدوگفت:مژگان یک لحظه بیاکارت دارم
من هم دنبالش رفتم
گفت:مژگان خانواده ام قبول کردندبیایندخانه شما😍
من اصلاباورم نمی شدگفتم رضاواقعاراست می گویی😍
گفت:باورکن
نمی دانستم ازخوشحالی چه کنم
ازخوشحالی بالاوپائین می پریدم.
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part6☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
این داستان هنرمندکد16
بعدازاینکه ازرضاخداحافظی کردم
به خانه رفتم
مادرم تامرادیدگفت:چه خبرشده؟
چقدرخوشحالی؟
گفتم دوستم قرارازدواج کندبرای
اوخوشحالم
رفتم توی آینه نگاه کردم
مگرچهره من چطوری است که مادرم فهمید؟
من که چیزعجیبی ندیدم😍
جزچشمهایی که امروزبیشتر
می درخشید
ولی درپوست خودم نمی گنجیدم
منتظربودم تامادررضازنگ بزند
شماره خانه مان رابه رضاداده بودم
هرکس زنگ میزدسریع میرفتم تاببینم چه کسی زنگ زده؟؟
مادرم گفت:فکرات کردی بایدبه
خواستگارت زودترجواب بدیم
گفتم:حالاصبرکنیدشماعجله تون ازاونابیشتر؟؟!!
رفتم تواتاقم ودعامی کردم مامان رضازودترزنگ بزنه☎️
بالاخره زنگ زدوبرای فرداشب قرارگذاشتند
مامانم وقتی تلفن قطع کردگفت:
این خانم کی بود؟
شماره خانه ماروازکجاآورده بود
گفتم مگه چی گفت؟
گفت:که شماره روازدخترتون گرفتیم🙄
من نمی دونستم چی بگم
فقط گفتم یک خانمی امروزشماره خانه راخواست ومن هم دادم
مامانم گفت :این خانم ازپشت تلفن هم معلوم بود
به زورداره میادخونه ما😠
من توی دلم خالی شدگفتم پس مادرش من نمی خواد!!😭
رفتم تواتاقم وگریه می کردم
فردای آنروزتمام خانه رامرتب کردم ورفتم تالباس بپوشم
کمدم راکه بازکردم چندتالباس انتخاب کردم ولی هرکدام را
می پوشیدم باخودم می گفتم : اصلاقشنگ نیست😔
وحالافرصتی نبود که لباس بگیرم
ولی اینکه مادررضا راضی نیست
به خانه مابیایدحالم رابدترمی کرد
تاآنکه ساعت۹شب قراربودبیایند
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
متاسفانه از تک تک شما ها شکایت شده 😔
سریع اقدام کنید 😭
ارسالی از : عاطفه
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part7☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
.این داستان دستان هنرمندکد16
وقتی آمدندپدرومادررضااول واردشدندوبعدهم خودرضاآمد
رضااینهادوبرادرویک خواهربودند
دسته گل کوچکی دست رضابودکه وقتی واردخانه شددسته گل به من داد
وشیرینی هم نخریده بودند
تعارفشان کردیم آمدندنشستند
داخل پذیرایی ومن به سمت آشپزخانه رفتم
مادرم می گفت :مادرش صحبت زیادی نکردوپدررضا کمی باپدرم صحبت کرد
من دوست داشتم زودترچایی راببرم وهمانجابنشینم تاببینم چه می گویند؟!
ولی مراصدانمی زدند
بعدازمدتی که گذشت مادرم
به آشپزخانه آمد
گفتم:چایی بیاورم
گفت:بیاربالاخره مهمان هستند
دهانشان خشک شد
مادررضاکه اصلاحرف نمی زندوپدرش هم ازهمه چیزمی گویدبه جزتوورضا
فکرکنم فقط آمده اندبه خاطراصراررضا😔
من سینی چای رابرداشتم
ولی لرزش دستم راچه کنم
دوباره سینی راگذاشتم ویک لیوان آب خوردم ویک نفس عمیق کشیدم وسینی رابرداشتم
وبه سمت پذیرایی رفتم
چایی رااول به پدرش ومادرش تعارف کردم آنهاگفتند:ممنون
بعدسینی راجلوی رضاگرفتم
رضاهم سرش رابالاآوردوچایی رابرداشت وگفت:ممنون
احساس کردم قلب اوهم ناآرام است💔
دلم نخواست کنارشان بنشینم به آشپزخانه رفتم وصورتم راشستم
ولی اشک ازگوشه چشمم سرازیربود
چرامادرش رفتارش بامن این قدرسرداست؟؟😭
آن شب بالاخره تمام شدوخانواده رضارفتند
ومن آن شب تادیروقت بیداربودم
مدام این پهلووآن پهلومی شدم
نگاه رضاورفتارمادرش !!
آه چه شبی بودامشب💔
گریه هایم ازقلب شکسته ام بود
صبح که برای مدرسه آماده شدم
موقع رفتن به مادرم گفتم
جواب من به آن پسردانشجوو
منفی !!
حتی اگرمادررضاهم من نخوادمن زن اون پسرنمی شم
مادرم گفت:پسربه اون خوبی وخانواده اشون هم خوبن ،چراجوابت منفی؟؟؟
گفتم من فعلاقصدازدواج ندارم
مامانم گفت:صبرکن ببینم
این همه مدت معطل شون کردی حالامیگی جوابت منفی ؟!
خانواده رضاراهم که آمدن دیدی
گفتم من منتظررضابودم
حالااگرنشه من فعلاازدواج
نمی کنم
اومدم بیرون ورفتم مدرسه
ولی دوست داشتم زودتربعدازظهربشه برم سراغ رضاوببینم مامانش نظرش چی بوده؟؟!
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part8☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
این داستان دستان هنرمندکد16
بعدازمدرسه وقتی آمدم بیرون
نگاهی به چپ وراست کردم
دنبال رضامی گشتم
گفتم به پارک برم شایدآنجاباشد
وقتی رسیدم روی صندلی نشسته بودبه سرعت به طرفش دویدم
دسته کیفم دوبارلیزخوردوکیف ازروی شانه ام افتاد دولاشدم کیف رابرداشتم ودوباره دویدم
وقتی به رضارسیدم بلندشدو ایستادسرش پایین بود
گفتم :رضاچی شد؟؟
سلام
جوابی نداد
دوباره گفتم :رضابه من نگاه کن مادرت باازدواج مامخالف؟؟
خوب سعی مون میکنیم راضیش می کنیم!
گفت:مادرم اصرارداره باکسی ازدواج کنم که دانشجوباشه وتحصیلات داشته باشه
گفتم:رضاتوکه می دونستی مادرت عروس تحصیل کرده می خوادچرا
اومدی سمت من؟؟!!😭
سه سال من سرکارگذاشتی؟؟
رضاهمین طورکه سرش پایین بودگفت:معذرت می خوام
گفتم:معذرت توچه بدردمن
می خورد؟؟😭😭
من توراباورکردم بهت امیدبستم
حالادیگه به هیچ مردی نمی تونم اعتمادکنم !!
شایدتاآخرعمرم نتونم باکسی ازدواج کنم😔
همه حرفام باگریه وفریادمی گفتم
رضابازهم گفت:معذرت می خوام مژگان من نمی خواستم این طوری بشه😔
رضاسرش انداخت پائین ورفت
فریادزدم ترسوفرارمی کنی شجاع باش وایساببین باقلب من چکارکردی!!😭💔
ولی رضابرنگشت اوهمین طوری رفت ومن رفتنش می دیدم وکاری ازدست من برنمی آمد😭
روی زمین نشستم وباصدای بلندگریه می کردم
مردمی که ردمی شدند نگاهم
می کردندوردمی شدند
یک ساعت توپارک موندم گریه کردم
بعدبلندشدم رفتم صورتم شستم
لباس هام که خاکی شده بودندتمیزکردم ورفتم خونمون
خونمون شلوغ بودهمه خواهروبرادرام بودند
تولدیکی ازخواهرزاده هام بود
سریع رفتم توحمام دوش بگیرم
توحمام هم خیلی گریه کردم
ولی مجبوربودم بیام بیرون لباس
پوشیدم واومدم بیرون
خواهرم کیک ساده ای درست کرده بودکه باچای خوردیم
آن موقع هاهنوزتولدهای ساده مدبود وکادوهارادادند
من گفتم فرداامتحان دارم و
می خوام درس بخونم برای همین رفتم توحیاط تادرس بخوانم
یک گوشه ای نشستم وکتابم روی زانوهام گذاشتم
اماهمه حواسم به شب خواستگاری بودشایدیک مورداتفاق مثبت ازآن پیداکنم که هنوزبشه به رضاامیدداشت🙄
مادرم که دنبال کارهای شام بود
اومدپیشم وگفت:امروز رضارودیدی؟؟
گفتم:آره
گفت:خواب ؟؟؟
گفتم :هیچی میگه مادرم عروس تحصیل کرده می خواد!!
گفت:توهنوزدبیرستانی هستی
حالادرس می خونی تحصیل کرده هم میشی
اگرتوروواقعامی خواست یه بهونه الکی نمی آورد
گفتم:رضامنومی خوادولی مادرش
نمی خواد😒
گفت:حالا هم نمی خوادغصه بخوری پاشوبیامی خوایم سفره بندازیم
گفتم:غذاازگلوم پایین نمیره
مادرم گفت:مژگان پاشوبیااااا😠
این همه خواستگارخوب ازدست دادی به خاطراین پسره
حالام می خوای شام به این خوبی ازدست بدی به خاطراین پسره
پاشوببینم😕
سفره روکه انداختن خواهرم چندبارصِدام کرد
منم رفتم وفقط باغذابازی کردم
یکی ازخواهرام گفت:شنیدم جدیدا شمشیربه دست شدی هفته ای چندنفردم درزخمی می کنی
بنده های خداهمه بیمارستان بستری شدند!!
زن داداشم بالحن خاصی گفت: مژگان دلت اومد
وهمه شون خندیدند😂
گفتم:بنده خداهایی که
می گید اصلا من ندیدن وفقط یک کلمه نه شنیدن همین😒
خواهرم گفت:نخیربنده های خداچندماه کارتیمی کردندکلی تحقیق کردند کلی برنامه ریزی کردندبرای آیندشون و جنابعالی بایک نه تمام برنامه هاشون بهم ریختی
ودوباره همه خندیدند😂
تودلم گفتم:من حوصله ندارم شماهامن دست می اندازید
آره من خودم زخم خورده یک نفرم که همه برنامه هام وزندگی مو بهم ریخته😭
دیدم اگربشینم اشکام سرازیرمیشه
بلندشدم ورفتم تواتاق سرم گذاشتم روزانوم وآروم گریه
می کردم دلم هنوزهم گریه
می خواد ای کاش یک جایی تنهابودم ومی توانستم ساعتهاگریه کنم
شایدقلبم آروم می گرفت💔
فرداوچندروزبعدبه پارک جای همیشگی سرزدم شایدرضابیاید
ولی خبری نشد
تصمیم گرفتم برم سرکارش شایدبتونم باهاش صحبت کنم
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part9☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
این داستان دستان هنرمندکد16
.یک هفته ای می شدکه ازرضا خبرنداشتم
رفتم سرکارش هرچی منتظرش شدم بیرون نیامد
می دانستم اگرداخل بروم ناراحت می شود
ازیک تلفن عمومی زنگ زدم
همکارش گوشی برداشت گفتم
بارضامی خواهم صحبت کنم
گفت:امروزنیامده
گفتم چرا؟؟
گفت:امروزمجلس عقدشان است
زانویم خالی کرد
گوشم سوت ممتدکشید
دیگرنه می شنیدم ونه می دیدم
به سختی خودم رابه جایگاه تلفن عمومی تکیه دادم
احساس کردم دنیاروی سرم
خراب شد😭
کشان کشان رفتم وبه دیوارتکیه دادم
مگرمی شودیک هفته است که ازخواستگاری من گذشته حالاعقدکرده😭
بعدازنیم ساعت خودم راجمع وجورکردم ورفتم خودم رابه پارک رساندم
روی صندلی نشستم وهمه چیزمثل فیلم ازجلوی چشمانم ردشد
مگرمی شود
همه چیزرابررسی کردم
وهزاران سوال ازذهنم می گذشت
یعنی رضامرابازی داده؟؟
احساساتش دروغ بود؟!
یامادرش اصراربه ازدواج اوداشته
واوازمادرش خواسته مراببیند
بعدبرای ازدواج بااورفته؟؟!
یاهمزمان باهردوی مادوست بوده؟!
مگرمی شودیک هفته ای به عقدرسیده باشد؟؟!!
مغزم جواب نمی داد
خیلی گریه کردم
چشمانم دردمی کند
مغزم هم دردمی کند
این همه سوالهای بی جواب!!😔
شایدهم دروغ گفته باشند بایدخودم ازموضوع سردربیاورم
رفتم تاببینم واقعیت چیست؟؟!
متوجه شدم مدتی بوده که بادختردیگری ارتباط داشته واوپرستاراست
وقتی دیدم این موضوع حقیقت دارد یک ماشین گرفتم ورفتم
حرم خیلی گریه کردم ازاینکه رضامرابازی داده خیلی عصبانی بودم
برگشتم خانه ولی آن قدرسرم وچشم هایم دردمی کردسعی کردم بخوابم
ازدست خودم بیشترکلافه بودم
چرامن باهمه وجودرضاراباورکردم
نکند من سادگی کردم
سوالهایی که شایدبرای یک عمر
بی جواب بماند😭
ترجیح می دادم بخوابم شایدمغزم کمی آرام بگیرد
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای کسانی که دمر
می خوابند
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part10☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
این داستان هنرمندکد16
.چندروزی راتب کردم ودرخانه بودم وزیرسُرم بودم
یکی یادوتاازدرسهایم رانتوانستم امتحان بدم ومجبورشدم تابستان
آن سال امتحان بدم
بعدازچندروزمجبوربودم سرپاشوم
حالامن ازرضامتنفرشده بودم
ودوست داشتم هرطورشده ازاوانتقام بگیرم
برای همین بیشتروقتم رابیرون ازخانه می گذراندم
باخودم فکرمی کردم اگرازپسرهاانتقام بگیرم ازرضاانتقام گرفته ام
ولی وقتی دیدم هرچه پیش میروم
کسی که آسیب می بیندبازهم من هستم بنابراین ارتباط باجنس مخالف رهاکردم
ولی باخودم فکرنمی کردم رضاهرگزمتوجه نخواهدشد
حتی اگرمتوجه هم شودبرای من کاری نخواهدکرد
رضابرای همیشه رفته وهرگزبرنخواهدگشت😭
من نمی خواستم این موضوع را باورکنم چون روزهای خوبی راکه باهم داشتیم هرگزفراموش نمی کردم
سال دوم دبیرستان سال اتفاقات بدبودبرای من😔
اگرمی توانستم به گذشته برگردم
آن سال رانخوانده ورق میزدم
چون یادآورخاطرات تلخ برای من
است
بعدازچندماه یک روزپدرم بادل دردزیادبه خانه آمداورادکتربردیم
اورابستری کردندوبعدازکلی آزمایش گفتند:بیماری لاعلاجی است ودیرشده ومتاسفانه فرصتی نیست وبعدازیک ماه پدرم فوت شد😭
من که هنوزازمشکل قبلی کمرراست نکرده بودم حالاچه کنم؟!
من ودوتاازبرادرانم درخانه بودیم که پدرم فوت شد😭
روزهابه سختی می گذشتند
حالاکه پدرم فوت شده بودازنظر
مالی وضعیت سخت تری داشتیم
ومن دنبال تکیه گاهی می گشتم که این روزهای بد رابه اوتکیه دهم😔
به هرشکلی بوددرسم راخواندم تادیپلم گرفتم
بعدبه فکراین افتادم به دانشگاه برم ودرسم راادامه بدم
تابه گوش رضابرسدکه من هم
تحصیلات دارم
تمام تلاشم راکردم ونتیجه این تلاش قبولی من دررشته مدیریت آموزشی بود
اینکه دانشگاه قبول شدم کمی روحیه ام بهترشد
محیط دانشگاه بامحیط دبیرستان فرق داشت ومن به این تغییرنیازداشتم
درکناردرسم بایدکارهم می کردم
تاخرج دانشگاهم رادرآورم
سال سوم دانشگاه بودم
یک روزمادرم گفت:یکی ازاقوام امروز
زنگ زد وگفت:قراراست آخرهفته برایت خواستگاربیاید😍 استاددانشگاه است ووضع مالی خوبی داردولی مشهدزندگی
نمی کندیکی ازشهرهای اطراف مشهداست
من وخانواده ام نظرمان درمورداومثبت بود.
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
____________________________
اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک.
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part11☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
این داستان هنرمندکد16
.آخرهفته رسید زنگ دررا زدند
وقتی خانواده اش واردشدند دوتاجوان همراهشان بودویک نفرکه سنش بیشتربودما
نمی دانستیم کدام داماداست
همه منتظربودیم تادامادمعرفی شود
وقتی مادردامادگفت:که اوداماداست
من که فشارم افتادسن اوازمن خیلی بیشتربودومتاسفانه
اوفوق العاده چهره زشتی داشت
من هرگزنمی توانستم اوراکنارخودم تصورکنم
همیشه می گوینداولین مورد
برای انتخاب همسرظاهروچهره اوست
حداقل بایدبتوانی چهره فردرا
دوست داشته باشی
رفتم داخل آشپزخانه وقتی مادرم آمد
گفت:چایی بیار گفتم نمی توانم
من حتی چهره اورانمی توانم تحمل کنم😔
مادرم گفت:حالاچایی بیار
وقتی شب آنهارفتندگفتم:جوابم منفی است
ولی خانواده ام می گفتند
استاددانشگاه است وموقعیت خوبی دارد
ووضع مالی خوبی هم دارد
زیبایی بعدازمدتی کنارمیرودوفقط اخلاق است که مهم است
من آن قدرازدیدن اوشوکه شده بودم که حوصله جواب دادن هم نداشتم رفتم توی اتاقم
چطورمی توانستم اوراقبول کنم
چندین باردیگه هم صحبتش به میان آمد
دل من که هرگزراضی نمی شد
ولی خانواده ام اصرارداشتندقبول کنم
هرچه زودتربایدجوابشان رامی دادم
بالاخره بااصراراطرافیان واینکه سنت بالامیرود همه را
نمی شودجواب منفی بدهی جواب
او رادادم
وقرار شد که عقدکنیم
چندهفته ای ازعقدم گذشته بود دیدم رفتارهای ناپسندی دارد
حتی دربعضی مسائل رفتارهایی می کردکه من ازاومی ترسیدم
جای تعجب داشت اوکه تحصیل
کرده بودچرااینگونه است
ابتدافکرکردم شایدهمسرداری بلدنیست
ولی بعدازمدتی دیدم نه مشکلاتش حادترازاینهاست
رفتارهایی می کردکه نمی توانستم برای کسی حتی به زبان بیاورم
وکنارش احساس امنیت
نمی کردم
باخودم گفتم اوکلکسیونی از
رفتارهای ناپسنداست
دلم رابه چی این آدم خوش کنم
تفاوت سنی زیادی که بامن دارد
چهره اش راکه اصلانمی توانم تحمل کنم
رفتارهایش هم که این شکلی است
هرچه می گشتم یک موردمثبت دراوپیداکنم تابتوانم کنارش بمانم پیدانمی کردم
باخانواده ام تاجایی که امکان داشت درمورداوصحبت کردم وگفتم تحمل اوبرایم خیلی سخت است
ولی خانواده ام می گفتند
علاقه بعداززندگی می آید
بعدازازدواج خوب می شود
چندماهی عقدبودیم
برای ازدواج حتی بایدازمشهدمهاجرت می کردم
به دلائل مختلفی بالاخره
راضی شدم تابااوزیریک سقف زندگی کنم
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
_______________________
اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک.
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part12☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
این داستان دستان هنرمندکد16
شب عروسی هیچ ذوق وشوقی نداشتم وته قلبم می دانستم دارم باآدم اشتباهی ازدواج می کنم
ازهمان روزهای ابتدائی رفتارهای اوبدترهم شد
وقتی می خواست ازخانه بیرون بروددرراقفل می کرد
چندین باردرخانه دست به چاقوشدومن راتهدیدمی کرد
پرخاشگری می کرد
وقتی اعتراض می کردم من تازه عروس تو هستم
چرااین رفتارهارامی کنی ؟؟!
می گفت:من کس دیگری رادوست داشتم خانواده ام اجازه ندادندبااوازدواج کنم
ومن به اجبارخانواده ام باتوازدواج کردم
مانده بودم چه کنم چندهفته بیشترنگذشته این بود وااای
به اینکه چندماه یاچندسال بگذرد
اصلااحساس امنیت نمی کردم
باحالتهایی که داشت حدس میزدم ازلحاظ روانی مشکل داشته باشد
همه کارش با زور وپرخاشگری بودو
من جرات مخالفت بااورانداشتم
بیشترشبیه یک اسیردردستان اوبودم تایک عروس درخانه خودم
بایدکاری می کردم
یک روزکه خواب بودبه آرامی سروسایلش رفتم دسته کلیدش رابرداشتم دررابازکردم
ورفتم ازروی کلیددرخانه یک کلیدساختم
وسریع برگشتم ودسته کلیدش راسرجایش گذاشتم
یک روزکه درراقفل کردورفت
منم وسایلم راجمع کردم
وازخانه اش فرارکردم
وخودم رابه خانه مادرم رساندم
وبرای طلاق اقدام کردم
وقتی دادگاه رفتم درآن شعبه
دادگاه به عروس پانزده روزه معروف شده بودم
چون فقط دوهفته توانستم کنارش دوام بیاورم
خودش می گفت:مرانمی خواسته ولی برای جدائی ازاوهم بایدکلی سختی می کشیدم تااورضایت بدهدجلسات دادگاه رابیاید
یاازدادگاه تمکین کند
اگریک انسان اشتباهی باانسان زندگی کندنمی گذاردآسایش را حتی برای یک لحظه کنارش احساس کنی
درتمام مدت دادگاه هم ازهرراهی برای آزاردادنم استفاده می کرد
ازتهدیدکردن،مزاحمت برای خودم وخانواده ام وزدن حرفهای رکیک دردادگاه و یامی گفت:طلاقت
نمی دهم
مجبورم کردبه خاطراینکه به دادگاه بیایدوپای برگه طلاق راامضاء کند مهریه ام راببخشم
وقتی برای مشاوره وتکمیل پرونده هردویمان راپیش روانشناس فرستادند بیماری اومشخص شد
آن موقع آرزومی کردم ای کاش
همه زوجهارامجبورمی کردندقبل ازازدواج حتماپیش مشاوریا روان پزشک بروندتامشکلات شان قبل از ازدواج مشخص شود
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||■■
داستان زندگی مژگان💥
Part13☔️
■■||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
این داستان دستان هنرمندکد16
بعدازگرفتن طلاق بایددنبال کار
می گشتم
تاخرج خودم رادربیاورم
برای پیداکردن کارهروزبیرون
می رفتم تاشایدکاری پیداکنم
ولی هرکاری پیدامی کردم
خانواده ام مخالفت می کردند
چرابااین لباس بیرون میری؟
چرااین طوررفتارمی کنی؟
چرااین طورآرایش می کنی
این کارنکن ویااون کارانجام بده
وازوقتی جداشده بودم
خانواده ام خیلی بیشترازقبل به من سخت می گرفتند
چون آن موقع هنوزاین قدرطلاق زیادنشده بودوهرکس که طلاق می گرفت بیشترزیرذره بین مردم بود
برادربزرگترم بادختری عقدکرده بودوبرادرکوچکم هم قرارازدواج بادختری راگذاشته بود
ولی برادرکوچکم به خاطرشرایط مالی خانواده نمی توانست ازدواج کند
برادرکوچکم هرموقع بحث ازدواجش می شدبه مادرم اصرارمی کردخانه رابفروشد
خانه کوچکتری بگیردتابرادرم بتواندهمسرش رابه خانه ببرد
ولی مادرم که سالهادراین خانه زندگی کرده بودراضی نمی شدو
می گفت:من دراین خانه خاطرات شما وپدرتان رادارم
به هرکجانگاه می کنم کارهاوحرفهای پدرتان وبچگی های شمارامی بینم
ولی برادرم آن قدراصرارکردکه مادرم راضی به فروش خانه شد
خانه رابرای فروش گذاشتیم
روزی که معامله کردیم
مادرم مقداری پول برای ازدواج برادرم کنارگذاشت وبقیه راهم برای خریدخانه قراردادیم
فردای آنروزغروب زنگ خانه رازدند
دررابازکردیم ودیدیم دوتاخواهرهایم
آمدندودوباره دوتاازبرادرهایم آمدند
تعجب کردیم چی شده ؟؟
بچه هایکی یکی دارندمیایند
وکسی هم چیزی نمی گفت!!
وقتی همه جمع شدند
یکی ازبرادرهایم به مادرم گفت:حالاکه خانه رافروختیدوسهم داداش دادیدبقیه هم سهم خودشان رامی خواهند
مادرم شوکه شده بوداگرسهم همه رابدهدبرای خودش چیزی
نمی ماندتاخانه بخرد🥺😔
آنروزتمام مدت حواسم به مادرم بود
چشمانش بارانی بودوشایددلش شکسته بود
دراین سن بایدبه مستاجری برود؟؟!
سهم بچه هاازفروش خانه خیلی زیادنبودولی اگربچه هاصبر
می کردندمادرم راحت ترزندگی
می کرد
آن شب وقتی همه رفتندمادرم تاصبح نخوابیدومدام روی خانه راه میرفت
ومن متوجه می شدم که چه حالی دارد😭
بچه هاهم حق داشتندسهم خودرامی خواستند
ولی این طوری من ومادرم باید
میرفتیم مستاجری😭
پولی که ازبیمه پدرم هم
می گرفتیم آن قدرنبودکه هم اجاره بدهیم وهم برای خرجی زندگی مان باشد
مادرم پول به برادربزرگم دادتاآن رابین بچه هاتقسیم کند
همه سهمشان رابرداشتند
ودرآخرمجبورشدیم
باپول سهم من ومادرم ودوتاازخواهرانم ویکی از برادرانم خانه کوچکی خریدیم
ومن ومادرم به آنجارفتیم
به دلیل طلاق من ،درمحله دیگری خانه خریدیم
ومن بازهم دنبال کارمی گشتم
ولی به دلیل سخت گیریهای خانواده تصمیم گرفتم به اولین خواستگارم جواب مثبت بدهم
ادامه دارد✍
#دستان هنرمند
❤️👩💻❤️
____________________
اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها [و السّرّ المستودع فیها] بعدد ما أحاط به علمک