شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی❤️ @azsargozashteha💚
سلام من یه پسر پنج ساله دارم، هر وقت با شوهرم بحثم میشه سریع میره میذاره کف دست مامانش اونم میگه بندازش بیرون خودم بچه تو بزرگ میکنم زن نباید رو حرف شوهرش حرف بیاره
حالا حرف ما بحث سر دخالتای خودش و دخترشه متاسفانه ما همه توی یه ساختمونیم
که الهی پام قلم میشد هرگز نمیومدم اینجا
به همه چیز من گیر میده چرا گلدونای جلوی در واحدتو زیاد آب دادی آبش ریخته تو بشقاب زیرش این باعث میشه لجن بندازه
میاد تو خونه میگه چرا کیسه زباله میخرین حیفه پولتون از فروشگاه که خرید میکنی توی اون کیسه ها بریز کیسه نخر
چرا باماشین شوهرت میری بیرون بنزین گرونه چرا بچت انقد شلوغ میکنه
پسر من یه پسر شیطونه که از دیوار راست بالا میره و بدغذا و بد قلقه
چند بار که بحثمون شد شوهرم رفت مامانشو اورد بالا بهش گفتم مامان جان پسرتم اومد بت گفت بهش بگو به سن بلوغ رسیدی بچه داری مشکلتو با زنت خودت کل کن نه اینکه پاشی بیای بالا
ولی در جوابم گفته اگه نمیتونی شوهرتو راضی نگهداری برو خونه بابات
بچتم خودم بزرگ میکنم
اینسری که دعوامون شد شوهرم از خونه رفت بیرون فهمیدم دوباره رفته ننشو بیاره
منم سریع ۳تا چایی ریختم تا رسید بالا گفتم میدونستم پرهام رفته شمارو بیاره منم از قبل ۳تا چای ریختم دور هم بخوریم
گفت نمیتونی خونه زندگیتو بچرخونی خون کردی به دل بچه م بزار برو
گفتم حتما اینکارو میکنم
پسرمم خواب بود لباسامو برداشتم رفتم بیرون
همه تعجب کردن شوهرم گفت کجا میری اینوقت شب ،مامانش گفت بزار بره خودم برات آشپزی میکنم بچتو نگهمیدارم
منم گفتم خدا خیرت بده با اجازه من رفتم
الان سه هفتس دارن التماس میکنن برگردم،جواب تلفنشونو نمیدم به خانوادمک گفتم اجازه ندادم درو روشون باز کنن،پیامکاش هس برگرد بیا غلط کردم ما از پس سامیار برنمیایم بیتابی میکنه لب به غذا نزده مامانم هر کار میکنه بچه نه غذا میخوره نه چیزی
به خاطر بچه برگرد غلطکردیم
منم پیام دادم هر وقت خونه جایی دیگه رهن کردی اسبابو بردی ریختی توش بعد زنگ بزن بیام باهات زندگی کنم
پیام داده اخه چجوری به این سرعت تو برگرد من درستش میکنم
منم گفتم فقط خونه جدید میام
به خاطر ندیدن بچه م روانی شدم دارم میمیرم ولی نمیتونم کوتاه بیام پیر شدم از دست دخالت و متلک
الهی خدا نسل بچه ننه هارو ببره هر چیزی تعادلش خوبه افراطیش بده
از تازه عروسا که هنوز داغن خواهش میکنم لطفااااا بفهمن زندگی تو ساختمون خانوادگی سختیای خودشو داره اگه شوهرتون بچه ننه اس چنین خطایی نکنین از من گفتن
@azsargozashteha💚
4_342206205118120681.mp3
506.5K
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۲🌹
@azsargozashteha💚
🔴راز صدقه ی متفاوت 🔴
یکی از مسلمانان بیمار شد، نذر کرد که اگر سلامت شود مزد کار روز جمعهاش را به نیّت پدر و مادرش که از دنیا رفته بودند، صدقه بدهد...او پس از مدّتی، هنگامی که بیماری اش رفع شد به نذر خود وفا کرد، تا این که در یکی از روزهای جمعه، هر چه دنبال کار رفت، کاری پیدا نکرد، در نتیجه آن روز ،مزدی به دست نیاورد تا به نیّت پدر و مادرش صدقه بدهد.از یکی از علما پرسید: پولی برای نذرم ندارم، چه کنم؟...آن عالم پیشنهاد جالبی به او داد و گفت : « امروز از خانه بیرون برو، پوست خربزه یا علف خشکی را پیدا کن و آن را مقابل حیوان بارکش گرسنه ای قرار بده تا آن را بخورد
این کارتو هم میتواند صدقه ای باشد
4_342206205118120682.mp3
1.27M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۳🌹
@azsargozashteha💚
،
خرداد امسال مادریک قاتل که اعدام شده بود با مراجعه به دادسرای امور جنایی تهران ادعا کرد پسرش را زنده به خاک سپرده اند و خواست تا برای کمک به او دستور باز کردن قبر پسرش را صادر کنند.
جوان اعدامی سال 88 در یک درگیری خیابانی پسر جوانی را به قتل رسانده بود و پس از بازداشت از سوی دادگاه کیفری استان تهران به اعدام محکوم شده بود که در نخستین روزهای خرداد ماه او به دار مجازات آویخته شد.
25 روز از اعدام پسر جوان می گذشت و مادرش در این مدت در خواب می دید که پسرش زنده است و از آنها می خواهد که کمکش کنند و این در حالی بود که خاله و خواهر پسر اعدامی زمانیکه به بالای سر قبر این جوان رفته بودند از داخل قبر صداهایی را شنیدند.
خاله پسر اعدامی نیز که همراه مادرش به دادسرای امور جنایی مراجعه کرده بود به بازپرس پرونده گفت: شب قبل از اینکه به بهشت زهرا بروم خواهرزاده ام را در خواب دیدم و مردی با موهای فرفری و سیبیل دار نیز در کنارش ایستاده بود و درخواست کمک می کرد.
وقتی به بهشت زهرا رفتم وبالای سرقبر خواهرزاده ام رفتم صدایی شنیدم و شروع به جیغ و فریاد کردم که مردم گفتند به سراغ مسئول آن بخش بروم و او را درجریان بگذارم و زمانیکه به سراغ مسئول آن بخش رفتم دیدم همان مرد مو فرفری ای است که در خواب دیدم.
خانواده اعدامی در حالی اصرار به بنبش قبر پسرشان داشتند که پزشکی قانونی مرگ وی را تایید کرده بودند و بازپرس پرونده عنوان داشت که انسان تا مدت زمان 4 روز می تواند زنده بماند واین در حالیست که 25 روز از این زمان می گذرد.
اما مادر وخاله پسر اعدامی گوش این حرفها نمی دادند وپافشاری می کردند تا این که در این مرحله بازپرس جنایی دستور داد تا تیمی از ماموران هلال احمر همراه دستگاه زنده یاب به بالای سر قبر پسر جوان بروند و موضوع را رسیدگی کنند.
بدین ترتیب تیمی از ماموران هلال احمر با دستگاه زنده یاب به بالای سر قبر پسر جوان رفته و پس از تحقیقات ، دستگاه زنده یاب هیچ نشانی از زنده بودن قاتل در این قبر نداد.
بنا به این گزارش، این پرونده پس از تحقیقات فنی مختومه اعلام شد.
رد دستی مرموز
" همسر من از حمام بیرون آمد و من را صدا کرد تا چیز عجیبی را به من نشان دهد. روی آینه یک اثر دستی بسیار عجیب و مشخص وجود داشت. همسرم تازه از سفر برگشته بود و من مدتی تنها زندگی میکردم. هرکدام از ما دستمان را کنار این اثر دست گذاشتیم، اما هیچ کدام به آن اثر دست جا مانده روی آینه شبیه نبود. من هنوز نمیدانم که این اثر چگونه و از کجا روی آینه حمام ما نقش بست. "
تا اینکه کم کم سردی شوهرم را به خودم احساس کردم و این اتفاق ماه بعد هم تکرار شد
داشتم دیوانه میشدم فکر میکردم جن توی خانه است و این کار اوست چون کس دیگری در خانه ی ما تردد نمیکرد
به پیشنهاد برادرم دوربین کوچکی را توی کمد اتاق جاساز کردم و دیدم وقتی هرماه به شهر پدری ام سفر میکنم زنی به همراه شوهرم به خانه ی ما می اید
و من این موضوع را وقتی فهمیدم که سه سال از ازدواج پنهانیشان میگذشت😔
4_342206205118120684.mp3
1.4M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۴🌹
@azsargozashteha💚
❌#داستان_واقعی ❌
پدربزرگم می گفت یه روز بعد از آبیاری مزارع داشتم برای ناهار برمی گشتم طرف خونه، که زمین بغلی، تپه مانند بود دیدم یه چوپان قد بلند بالای تپه خوابیده و کلاهشو هم کشیده رو صورتش و دستاشو هم گذاشته زیره سرش پدربزرگم می گفت من فکر کردم حتما این چوپان از ده بغلی اومده و اینجا خوابیده، اون چوپانه بالای تپه خوابیده بود و پدربزرگم هم پایین بوده ، پدربزرگم می گفت هرچی چوپان رو صدا زدم که چرا اینجا خوابیدی و اهله کدوم دهی؟هیچ جوابی نداد و کوچکترین اعتنایی به من نکرد بنابراین یه سنگ برداشته و به طرف چوپانه پرتاب کرده بود می گفت سنگ به چوپانه نخورد ولی یکدفعه چوپانه مثل دیونه ها از زمین بلند شد وبه طرف من دوید پدربزرگم می گفت تا چوپانه از زمین بلند شد دید جای پا سم داره
از وحشت بیل و وسایلشو پرت میکنه و شروع میکنه با سرعت دویدن
برمیگرده پشت سرش میبینه اون موجود عجیب داره با سرعت پشت سرش میدوه و صدای وحشتناکی هم از خودش درمیاره
یهو پدربزرگم یادش میفته بسم الله بگه و صلوات بفرسته برای همین شروع میکنه با صدای بلند چند بار بسم الله و صلوات میفرسته و همونطور با سرعت میدویده
یهو میبینه که اون موجود عجیب غیب شده و دیگه نیست
از اون موقع همیشه به ماهم میگه هروقت خواستید برید سمت دشت و کوه و بیابون
ذکر صلوات و بسم الله فراموشتون نشه
.یک عقرب جان زایران حسینی(ع) در مسیر کربلا را نجات داد.
به گزارش خبرگزاری المدینة نیوز، زایران ایرانی که امسال در مسیر عشق حسینی حرکت می کردند، گزارش دادند: یک زن که به نظر می رسید خسته است، برای استراحت وارد یکی از خیمه های کنار جاده شده و به خواب عمیق و طولانی فرو رفت.
طولانی شدن خواب این زن باعث شد تا دیگران به سمت این زن آمده و او را صدا زدند اما او هیچ جوابی نداد و اینگونه بود که زائران متوجه شدند وی مرده است. اما دقایقی بعد در کنار جنازه این زن عقربی را پیدا کردند که آن نیز مرده است و متوجه شدند که این زن توسط نیش عقرب گزیده شده و مرده است.
پس از این اتفاق زنان زائر که سعی داشتند جسد وی را از خیمه بیرون ببرند، احساس کردند که جسم عجیبی بر روی شکم زن قرار دارد و هنگامیکه لباس وی را کنار زدند متوجه وجود کمربندی انفجاری شدند که به دور کمرش بسته شده بود. و بدین وسیله در معجزه ای عجیب جان ده ها زائری که در آن زمان به سمت حرم سیدالشهداء در حرکت بودند نجات پیدا کرد.
پس از کشف کمربند انفجاری، نیروهای امنیتی خود را به محل رساندند و به راحتی و بدون هیچ تلفاتی آن را خنثی کردند.
منبع: خبرگزاری شبستان
4_342206205118120685.mp3
1.2M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۵🌹
@azsargozashteha💚
یه جمع زنونه ی فعال و باانرژی
هرسوال و مشکلی داری رایگان بپرس و جوابتو بگیر
با نزدیک بر دویست هزار عضو ،هرمشکلی که باشه دست خالی برنمیگردی 🌻
اول بزن روی پیوستن و عضو کانال شو که همیشه داشته باشیش 👇🌸
با عرض پوزش از فرزندان شهدا
طرف مسئول کاروان شهدا بود میگفت:
پیکر شهدا رو واسه تشییع میبردن؛ نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکی از تریلی ها شلوغ شده، اومدم جلو دیدم
یه دختر 14،15 ساله جلو تریلی دراز کشیده، گفتم: چی شده؟
گفتن: هیچی این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد شید
بهش گفتم : صبر کن دو روز دیگه میرسه تهران معراج شهدا، برمیگردوننشون
گفت: نه من حالیم نمیشه، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده،باید بابامو ببینم
تابوت هارو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو درآوردم
سه چهارتا تیکه استخوان دادم؛
هی میمالید به چشماش، هی میگفت بابا،بابا...
دیدم این دختر داره جون میده گفتم: دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم
گفت: تورو خدا بذار یه خواهش بکنم؟
گفتم: بگو
گفت: حالا که میخواید ببرید به من بگید استخوان دست بابام کدومه؟
همه مات و مبهوت مونده بودن که میخواد چیکار کنه این دختر
اما...
کاری کرد که زمین و زمانو به لرزه درآورد...
استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:
"آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم"
.😭😭😭
.#تجربه_تلخ❌🌸
سلام خدا خیرتون بده میخوام تجربه زندگی داداشمو واستون بگم ،ایشون با دختر عموم ازدواج کرد سه تا بچه دارن داداشم واسه تحصیلات رفت بلژیک چهار سال طول کشید زنشم با مامانم اینا تو یه خونه ی دوطبقه زندگی میکرد......اما داستان از اینجا شروع شد که ماه صفر پارسال بود رفتیم کربلا با پدر مادرم، وقتی برگشتیم دیدیم زنش از روزی که ما رفتیم گم شده ما کلانتری و پزشک قانونی و بیمارستانا رو گشتیم پیداش نکردیم ،پدر مادرش از پدر من شکایت کردن و میگفتن شما دختر مارو سربه نیست کردین و جایی چالش کردین،روزای سختی بهمون گذشت تا بالاخره پلیس باهامون تماس گرفت و گفت این خانوم با پسر هجده سالش در حال تلاش برای فرار قاچاقی از مرز بودن که توسط مرز دارای کشور خارجی با گلوله کشته شدن و جسدشونم توی پزشکی قانونیه
زن داداشم مدتی بود به داداشم اصرار میکرد برای اینکه اونارم ببره پیش خودش ولی داداشم اجازه نمیداده گویا اونام خاستن به این صورت از کشور خارج بشن
@azsargozashteha💚
سلام عزیزم میخاستم از تجربم بگم براتون
شوهرم سه ماه به خاطر کرونا بیکار شد از پس انداز میخوردیم حتی پوشک نمیبستم بچمو که صرفه جویی بشه واسه همین تو سن کم از پوشک گرفتمش
اوایل هم کهنه میبستم هر چی داشتیم خرج شد و خوردیم اصراف نمیکردیما فقط هفته ای یه بار مرغ میخوردیم بقیشو کوکو و سیب زیمینی و از این چیزا
یه روز به شوهرم گفتم هر چی داشتیمو نداشتیم فروختیم تا بتونیم خونه بخریم فقط همین یه حلقه مونده نگهداشتم اینک ببر بفروش حداقل چهارتومن اینا میشه
تا چند ماهم با این پول بگذرونیم بقیش خدا بزرگه
شوهرم مربی بدنسازیه تو باشگاه کلی شاگرد داشت قبل کرونا
وضعمون هیچ وقت خوب نبود اما با اومدن کرونا حسابی زمین خوردیم
گفت نمیفروشم میرم نونوایی واسه شاگردی یا سلمونی شاگردی ولی دیگه بسه بی پولی و چیز میز فروختن
خلاصه رفت سلمونی هیچ جا کار نمیدادن باید کار بلد بود
میرفت نونوایی میگفتن نیرو نمیخایم
منم یه روز حلقه رو برداشتم گفتم امین اینو میبری میفروشی الانم میرم برق میندازمش فردا بفروشش یخچال فریزر خالیه
گفت باشه
رفتم توالت و خمیر دندون برداشتم ریختم کف دستم کاری که مادرم میکرد و طلاهامون همیشه برق میفتاد قشنگ باهاش شستم و برق انداختم و گرفتم زیر آب و خدا لعنتم کنه الهی
اینو با شدت تو هوا تکون دادم آب از داخل منافذش بیاد بیرون که از دستم سر خورد رفت ته چاه توالت
یهو جیغ زدم ااااااامیییییییین بدو بیااااااا
گفت چی شد خوردی زمین گفتم بدو بدو انگشتر رفت توی توالت
اونم گفت سریع دستکش بیار باید دستمو بکنم تو درش بیارم،دستشو کرد تو ،نیست و نابود شده بود لعنتی
@azsargozashteha💚
شوهرم از عصبانیت صورتش سرخ شده بود یهو با همون دستکش کثیف کوبید تو صورتم گفت خدا لعنتت کنه دست پا چلفتی
و رفت تو پذیرایی و زد زیر گریه
منم گریه میکردمو صورتمو میشستم گفتم از ته دل نفرینت میکنم من فقط واسه کمک به تو اینکارو کردم بعد تو دست گوهیتو میکوبی تو صورت من ؟رفت که رفت به درک مال خودم بود اینهمه مدت صرفه جویی کردم مشت به شکمم زدم چیکار کردی تشکر کردی؟از ته دل نفرینت میکنم الهی روز خوش نبینی
انگار قلبمو از تو سینم دراورده باشن بیرون له کرده باشم خیلی دلم شکست از فردای همون روز باز رفت سراغ کار تا توی سوپر مارکت شاگرد شد، باهم قهر بودیم تک و توک پول درمیاورد و خرید میکرد ،زد کرونا گرفت افتاد گوشه خونه
تا پای مرگ رفت نمیدونین از شدت درد چه زجه هایی میزد نمیتونس نفس بکشه برای یک ثانیه نفس راحت خدارو التماس میکرد و متاسفانه نفرین من گرفت بعد از این همه مدت نه سرفه هاش قطع شده نه اون ادم قبل شده روی خوشی ندیده
به من میگه تو حلالم کن گفتم حلال خوشت ولی ته دلم واسه اتفاق اون روز هنوز دلم شکسته جلو بچه م صورتمو با نجاست یکی کرد بچه از ترس جیغ میکشید خدا به دادمون برسه با این بدبختی و بی پولی و دل ناخوش
@azsargozashteha💚
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
سلام اصلا فکرشو نمیکردم که بخوام مشکلمو بنویسم اخه تا دوماه پیش فکر میکردم خوشبخت ترین زن روی زمینم
همسرم و خانوادش عالی بودن
من خیاطی و آرایشگری بلدم
کار تایپ کردم ترشی و رب خونگی درست کردم تا تونستیم یه خونه دو طبقه ۷۵ متری بخریم ، تا اینکه اون شب شوم شوهرم زنگ زد گفت که شب خونه نمیاد و به جای دوستش که سرایدار یه خونه هست و مریض شده نگهبانی میده
منه ساده هم باور کردم ولی خواست خدا بود به مادرشوهرم گفتم رضا بدون شام میمونه اذیت میشه خلاصه من و برادر شوهر و مادر شوهرم براش غذا بردیم، برادر شوهرم و مادرش توی ماشین موندن،من رفتم و زنگ زدم شوهرم که درو باز کرد رنگش پرید گفت واسه چی اومدی من غذا نمیخام میخام بخابم، داشتم برمیگشتم که دیدم لباسی که تنشه خونیه
با وحشت جیغ زدم و گفتم رضا چی شدهههههه این خون چیه
رضا با ترس و استرس سریع دست منو کشید و اورد داخل خونه و نذاشت جیغ و داد کنم
با التماس گفت تو رو خدا سر و صدا نکن
هیچی نیس فقط خون دماغ شدم عزیزم نترس
ولی من باور نکردم
نشستم به گریه کردن و التماس که بگه چی شده و این خون چیه
اخرشم گفت که امشب سر پول با دوستش درگیر شده و ناخاسته دوستشو با چاقو زده و فرار کرده
بعدشم نشست یه گوشه و گریه کرد
سریع رفتم پایین و به برادرش ماجرا رو گفتم و اونم اومد بالا و دوستشو که خونی و زخمی توی اتاق افتاده بود رو رسوندیم بیمارستان
ولی متاسفانه خیلی دیر شده بود و اون اقا فوت کرده بود😭
سر یه عصبانیت
سر پول بی ارزش
شوهرم افتاد گوشه ی زندان و منتظر مجازاته
تو رو خدا نکنید ،مراقب باشید
خودتونو کنترل کنید
خودتونو خانوادتونو نابود نکنید
4_342206205118120686.mp3
1.51M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۶🌹
@azsargozashteha💚
دزدی از حرم حضرت عباس (ع)
کرامت حضرت عباس(ع) و توبه ی دزد
« لوطي عظيم» به حرم مطهّر « حضرت ابوالفضل عليه السّلام » رفت و پنجه ي طلا را از ضريح دزديد و گفت:« يا اباالفضل تو با فتوتي و دست و دلبازي، از تو نميترسم. »
پنجه ي طلا را خواست در بازار كربلا بفروشد، ترسيد او را دستگير كنند، برگشت و متحيّر ماند كه چه كند. بار دوّم به بازار آمد، باز جرأت فروش پنجه را پيدا نكرد. بار سوّم كه به بازار رفت مردي به او گفت: دنبال چه ميگردي؟ « لوطي » جوابي نداد و داستان را مخفي و پوشيده نگه داشت. دوباره آن مرد گفت: دنبال چه ميگردي؟ باز جوابي نداد.
آن مرد او را به مغازه اش دعوت كرد، و به او ناهار داد و پذيرايي كرد و بعد چنين گفت: پنجه را به من بده، به من گفته اند هر قدر لازم داري به تو بدهم و بعد در صندوقها را باز كرد و مبلغ زيادي را در اختيار « لوطي» گذاشت.
« لوطي عظيم» گفت: « چه خوب است كه آدم با اهل فتوّت و جوانمرد سر و كار داشته باشد.» سپس از كرده هاي خود پشيمان و نادم شد و توبه كرد.
منبع: " عباسیه،( کرامات حضرت ابوالفضل العباس (ع) )، نوشته ی میرخلف زاده، صفحه 26. "
به راه راست امدن جوانان نااهل طوری که مطیع شما شوند :
۳۶۰ مرتبه
«ایاک نعبد و ایاک نستعین»
دریک مجلس بگوید( یک جلسه)
و تکلم نکنید
( باکسی حرفی نزند)
منابع: مستدرک الوسائل
برای ازدواج دختران و زنان بیوه که خواستگاری ندارند👇👇👇
3 روز روزه بگیرد و در هر شب آن پیش
از رفتن به رختخواب 21 بار آیات 74 تا76
«سوره فرقان» را بخواند و از خداوند
بخواهد تا خواستهاش را برآورده سازد
خداوند امر ازدواج او را آسان میکند.
«والَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا
وَ ذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا
أولَئِکَ یُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِمَا صَبَرُوا وَیُلَقَّوْنَ
فِیهَا تَحِیَّةً وَسَلامًا خالِدِینَ فِیهَا حَسُنَتْ
مُسْتَقَرًّا وَمُقَامًا»
منابع:مستدرک الوسائل ج14 ص211
حضور در خواب دیگری
اگر بخواهی خود را در خواب و رویا بر
کسی ظاهر کنی ،
این دعا را بروی ناخن های انگشتان
دست خود بنویس و نام پدر و مادر
آن شخص را در داخل مشت خود
بنویس و بخواب.
بسم اللّه الرحمن الرحیم
«المص الم المر کهیعص
طس طسم یس و الصافات
حم حم حم عسق
حم حم حم حم و
لاحول ولا قوة الا باللّه العلی العظیم »
منابع:گوهرشب چراغ
#چالش_خیانت
سلام خدمت همه شما لطفا حرفهای منو داخل گروه بگذارید
من اقا هستم این شرح حال من بود
من وقتی ازدواج کردم همش از روی لج بازی و ندونم کاری خودم بود
من 20 سال پیش ازدواج کردم ولی همون موقع فهمیدم که اشتباه کردم و اصلا به هم نمیخوریم چه اخلاق چه طرز فکر و همه چیز، همش با هم هر روز مشگل داشتیم و دعوا و اعصاب خوردکنی، من هم به دنبال عشق بیرون خونه رابطه داشتم ولی یک شب خواب دیدم که در عالم خواب بهم گفت توبه کن و گرنه به 6 ماه عذاب میشی و میمیری من اول توجه نکردم ولی به عزت و جلال خداوند اون اتفاق افتاد و من توبه کردم و خداوند توبه منو قبول کرد و از اون وقت فهمیدم هیچ چیز ی ارزش نداره جز خانواده خودم و عاشق همسرم شدم و سعی کردم خوبی هاش رو ببینم و از همه مهمتر همیشه خدا رو اول از هر چیزی جلوی چشم هام داشته باشم و رابطه معنوی خودم رو با خدا و پیغمبر و اولاد اون بیشتر کنم الان هم 2 تا بچه دارم که عاشقانه دوستشان دارم و یک لحظه دوری همسر و بچه هام رو نمتونم تحمل کنم و در این همه سال حتی سرم هم از روی زمین بلند نکردم و به همسرم وفادار هستم و اون رو با اینکه یک زن معمولی هست با تمام دنیا عوض نمیکنم و همسرم هم همینطور میخوام به این برادر و خواهر های که داخل گروه هستش بگم به خدا باید در محضر خدا جوابگو باشن واز خدا بترسن مخصوط کسانی که میفهمم با طرفشون متاهل هستش ارتباط دارند بترسن از خدا و سعی کنن به همسرشون به چشم خوب نگاه کنن تا زندگی براشون شیرین بشه و اول تغییر رو از خودشون شروع کنن زندگی و عمر خیلی کوتاه تر از این حرف هاست و اگر نمیتونن زندگی کنن با احترام از هم جدا شن نه به هم خیانت کنن چون طرف مقابل میشکنه ببخشید زیاد درد و دل کردم برای همشون از خدای متعال میخوام چشمشون رو باز کنه و خوشبخت بشن
@azsargozashteha💚
در اهواز مسئول انتقال شهدا بودم.یک روز پیرمردی مراجعه کرد وگفت:فرزندم شهید شده ودر اینجاست باتعجب سراغ لیست شهدا رفتم .اما هرچه گشتیم مشخصات پسر اونبود.پیرمرد اصرار می کرد که آمده تا پسرش رابا خودش ببرد!
پیرمرد مرتب اصرار می کرد.یادم افتاد چند شهید گمنام در مقر داریم .ناخوداآگاه پیرمرد را به کنار شهدای گمنام بردم .شش شهید رادید اما واکنشی نشان نداد.اما با دیدن شهید هفتم جلو آمد فریاد زد:الله اکبر...این فرزند من است.بعد هم اورا در آغوش کشید پسرش را صدا می کرد.اما این شهید هیچ عامل مشخصه ای نداشت !نه پلاک،نه کارت ونه...پیرمرد گفت:عزیزان ،این پسر من است می خواهم اورا با خودم به شهرمان ببرم.
از خدا خواستم خودش ما راکمک کند.با دقت یکبار دیگر نگاه کردم.در میان بقایای پیکر شهید تکه های لباس ویک کمربند بود.کمربند پر از گل بود.نا امید نشدم باید نشانه ای پیدا میکردم روی لباس هیچ نشانه ای نبود به سراغ کمربند رفتم.آن را برداشتم وشستم.چیز خاصی روی آن نبود.بیشتر دقت کردم ناگهان آثار چند حرف انگلیسی نمایان شد.چهار بار کلمه mکنار هم نوشته شده بود این یعنی اسم شهید که پدرش ساعتی پیش برای ما گفته بود:میر محمد مصطفی موسوی.
پدرش این نشانه را هم گفته بوداین که پسرش اسم خود را اینگونه می نوشته با لطف خدا وتلاش بسیار فهمیدیم این حروف را خود شهید نوشته.وما خوشحال از اینکه این شهید گمنام به آغوش خانواد اش باز گشته پیکر شهید رابا گلاب شستیم ودر پارچه سفیدی قرار دادیم وروز بعد هم به سوی مشهد فرستادیم .اما این پدر ازکجا می دانست که فرزندش پیش ماست!!!
4_342206205118120700.mp3
1.49M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۷🌹
@azsargozashteha💚