.یک عقرب جان زایران حسینی(ع) در مسیر کربلا را نجات داد.
به گزارش خبرگزاری المدینة نیوز، زایران ایرانی که امسال در مسیر عشق حسینی حرکت می کردند، گزارش دادند: یک زن که به نظر می رسید خسته است، برای استراحت وارد یکی از خیمه های کنار جاده شده و به خواب عمیق و طولانی فرو رفت.
طولانی شدن خواب این زن باعث شد تا دیگران به سمت این زن آمده و او را صدا زدند اما او هیچ جوابی نداد و اینگونه بود که زائران متوجه شدند وی مرده است. اما دقایقی بعد در کنار جنازه این زن عقربی را پیدا کردند که آن نیز مرده است و متوجه شدند که این زن توسط نیش عقرب گزیده شده و مرده است.
پس از این اتفاق زنان زائر که سعی داشتند جسد وی را از خیمه بیرون ببرند، احساس کردند که جسم عجیبی بر روی شکم زن قرار دارد و هنگامیکه لباس وی را کنار زدند متوجه وجود کمربندی انفجاری شدند که به دور کمرش بسته شده بود. و بدین وسیله در معجزه ای عجیب جان ده ها زائری که در آن زمان به سمت حرم سیدالشهداء در حرکت بودند نجات پیدا کرد.
پس از کشف کمربند انفجاری، نیروهای امنیتی خود را به محل رساندند و به راحتی و بدون هیچ تلفاتی آن را خنثی کردند.
منبع: خبرگزاری شبستان
4_342206205118120685.mp3
1.2M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۵🌹
@azsargozashteha💚
یه جمع زنونه ی فعال و باانرژی
هرسوال و مشکلی داری رایگان بپرس و جوابتو بگیر
با نزدیک بر دویست هزار عضو ،هرمشکلی که باشه دست خالی برنمیگردی 🌻
اول بزن روی پیوستن و عضو کانال شو که همیشه داشته باشیش 👇🌸
با عرض پوزش از فرزندان شهدا
طرف مسئول کاروان شهدا بود میگفت:
پیکر شهدا رو واسه تشییع میبردن؛ نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکی از تریلی ها شلوغ شده، اومدم جلو دیدم
یه دختر 14،15 ساله جلو تریلی دراز کشیده، گفتم: چی شده؟
گفتن: هیچی این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد شید
بهش گفتم : صبر کن دو روز دیگه میرسه تهران معراج شهدا، برمیگردوننشون
گفت: نه من حالیم نمیشه، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده،باید بابامو ببینم
تابوت هارو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو درآوردم
سه چهارتا تیکه استخوان دادم؛
هی میمالید به چشماش، هی میگفت بابا،بابا...
دیدم این دختر داره جون میده گفتم: دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم
گفت: تورو خدا بذار یه خواهش بکنم؟
گفتم: بگو
گفت: حالا که میخواید ببرید به من بگید استخوان دست بابام کدومه؟
همه مات و مبهوت مونده بودن که میخواد چیکار کنه این دختر
اما...
کاری کرد که زمین و زمانو به لرزه درآورد...
استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:
"آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم"
.😭😭😭
.#تجربه_تلخ❌🌸
سلام خدا خیرتون بده میخوام تجربه زندگی داداشمو واستون بگم ،ایشون با دختر عموم ازدواج کرد سه تا بچه دارن داداشم واسه تحصیلات رفت بلژیک چهار سال طول کشید زنشم با مامانم اینا تو یه خونه ی دوطبقه زندگی میکرد......اما داستان از اینجا شروع شد که ماه صفر پارسال بود رفتیم کربلا با پدر مادرم، وقتی برگشتیم دیدیم زنش از روزی که ما رفتیم گم شده ما کلانتری و پزشک قانونی و بیمارستانا رو گشتیم پیداش نکردیم ،پدر مادرش از پدر من شکایت کردن و میگفتن شما دختر مارو سربه نیست کردین و جایی چالش کردین،روزای سختی بهمون گذشت تا بالاخره پلیس باهامون تماس گرفت و گفت این خانوم با پسر هجده سالش در حال تلاش برای فرار قاچاقی از مرز بودن که توسط مرز دارای کشور خارجی با گلوله کشته شدن و جسدشونم توی پزشکی قانونیه
زن داداشم مدتی بود به داداشم اصرار میکرد برای اینکه اونارم ببره پیش خودش ولی داداشم اجازه نمیداده گویا اونام خاستن به این صورت از کشور خارج بشن
@azsargozashteha💚
سلام عزیزم میخاستم از تجربم بگم براتون
شوهرم سه ماه به خاطر کرونا بیکار شد از پس انداز میخوردیم حتی پوشک نمیبستم بچمو که صرفه جویی بشه واسه همین تو سن کم از پوشک گرفتمش
اوایل هم کهنه میبستم هر چی داشتیم خرج شد و خوردیم اصراف نمیکردیما فقط هفته ای یه بار مرغ میخوردیم بقیشو کوکو و سیب زیمینی و از این چیزا
یه روز به شوهرم گفتم هر چی داشتیمو نداشتیم فروختیم تا بتونیم خونه بخریم فقط همین یه حلقه مونده نگهداشتم اینک ببر بفروش حداقل چهارتومن اینا میشه
تا چند ماهم با این پول بگذرونیم بقیش خدا بزرگه
شوهرم مربی بدنسازیه تو باشگاه کلی شاگرد داشت قبل کرونا
وضعمون هیچ وقت خوب نبود اما با اومدن کرونا حسابی زمین خوردیم
گفت نمیفروشم میرم نونوایی واسه شاگردی یا سلمونی شاگردی ولی دیگه بسه بی پولی و چیز میز فروختن
خلاصه رفت سلمونی هیچ جا کار نمیدادن باید کار بلد بود
میرفت نونوایی میگفتن نیرو نمیخایم
منم یه روز حلقه رو برداشتم گفتم امین اینو میبری میفروشی الانم میرم برق میندازمش فردا بفروشش یخچال فریزر خالیه
گفت باشه
رفتم توالت و خمیر دندون برداشتم ریختم کف دستم کاری که مادرم میکرد و طلاهامون همیشه برق میفتاد قشنگ باهاش شستم و برق انداختم و گرفتم زیر آب و خدا لعنتم کنه الهی
اینو با شدت تو هوا تکون دادم آب از داخل منافذش بیاد بیرون که از دستم سر خورد رفت ته چاه توالت
یهو جیغ زدم ااااااامیییییییین بدو بیااااااا
گفت چی شد خوردی زمین گفتم بدو بدو انگشتر رفت توی توالت
اونم گفت سریع دستکش بیار باید دستمو بکنم تو درش بیارم،دستشو کرد تو ،نیست و نابود شده بود لعنتی
@azsargozashteha💚
شوهرم از عصبانیت صورتش سرخ شده بود یهو با همون دستکش کثیف کوبید تو صورتم گفت خدا لعنتت کنه دست پا چلفتی
و رفت تو پذیرایی و زد زیر گریه
منم گریه میکردمو صورتمو میشستم گفتم از ته دل نفرینت میکنم من فقط واسه کمک به تو اینکارو کردم بعد تو دست گوهیتو میکوبی تو صورت من ؟رفت که رفت به درک مال خودم بود اینهمه مدت صرفه جویی کردم مشت به شکمم زدم چیکار کردی تشکر کردی؟از ته دل نفرینت میکنم الهی روز خوش نبینی
انگار قلبمو از تو سینم دراورده باشن بیرون له کرده باشم خیلی دلم شکست از فردای همون روز باز رفت سراغ کار تا توی سوپر مارکت شاگرد شد، باهم قهر بودیم تک و توک پول درمیاورد و خرید میکرد ،زد کرونا گرفت افتاد گوشه خونه
تا پای مرگ رفت نمیدونین از شدت درد چه زجه هایی میزد نمیتونس نفس بکشه برای یک ثانیه نفس راحت خدارو التماس میکرد و متاسفانه نفرین من گرفت بعد از این همه مدت نه سرفه هاش قطع شده نه اون ادم قبل شده روی خوشی ندیده
به من میگه تو حلالم کن گفتم حلال خوشت ولی ته دلم واسه اتفاق اون روز هنوز دلم شکسته جلو بچه م صورتمو با نجاست یکی کرد بچه از ترس جیغ میکشید خدا به دادمون برسه با این بدبختی و بی پولی و دل ناخوش
@azsargozashteha💚
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
سلام اصلا فکرشو نمیکردم که بخوام مشکلمو بنویسم اخه تا دوماه پیش فکر میکردم خوشبخت ترین زن روی زمینم
همسرم و خانوادش عالی بودن
من خیاطی و آرایشگری بلدم
کار تایپ کردم ترشی و رب خونگی درست کردم تا تونستیم یه خونه دو طبقه ۷۵ متری بخریم ، تا اینکه اون شب شوم شوهرم زنگ زد گفت که شب خونه نمیاد و به جای دوستش که سرایدار یه خونه هست و مریض شده نگهبانی میده
منه ساده هم باور کردم ولی خواست خدا بود به مادرشوهرم گفتم رضا بدون شام میمونه اذیت میشه خلاصه من و برادر شوهر و مادر شوهرم براش غذا بردیم، برادر شوهرم و مادرش توی ماشین موندن،من رفتم و زنگ زدم شوهرم که درو باز کرد رنگش پرید گفت واسه چی اومدی من غذا نمیخام میخام بخابم، داشتم برمیگشتم که دیدم لباسی که تنشه خونیه
با وحشت جیغ زدم و گفتم رضا چی شدهههههه این خون چیه
رضا با ترس و استرس سریع دست منو کشید و اورد داخل خونه و نذاشت جیغ و داد کنم
با التماس گفت تو رو خدا سر و صدا نکن
هیچی نیس فقط خون دماغ شدم عزیزم نترس
ولی من باور نکردم
نشستم به گریه کردن و التماس که بگه چی شده و این خون چیه
اخرشم گفت که امشب سر پول با دوستش درگیر شده و ناخاسته دوستشو با چاقو زده و فرار کرده
بعدشم نشست یه گوشه و گریه کرد
سریع رفتم پایین و به برادرش ماجرا رو گفتم و اونم اومد بالا و دوستشو که خونی و زخمی توی اتاق افتاده بود رو رسوندیم بیمارستان
ولی متاسفانه خیلی دیر شده بود و اون اقا فوت کرده بود😭
سر یه عصبانیت
سر پول بی ارزش
شوهرم افتاد گوشه ی زندان و منتظر مجازاته
تو رو خدا نکنید ،مراقب باشید
خودتونو کنترل کنید
خودتونو خانوادتونو نابود نکنید
4_342206205118120686.mp3
1.51M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۶🌹
@azsargozashteha💚