4_342206205118120685.mp3
1.2M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۵🌹
@azsargozashteha💚
یه جمع زنونه ی فعال و باانرژی
هرسوال و مشکلی داری رایگان بپرس و جوابتو بگیر
با نزدیک بر دویست هزار عضو ،هرمشکلی که باشه دست خالی برنمیگردی 🌻
اول بزن روی پیوستن و عضو کانال شو که همیشه داشته باشیش 👇🌸
با عرض پوزش از فرزندان شهدا
طرف مسئول کاروان شهدا بود میگفت:
پیکر شهدا رو واسه تشییع میبردن؛ نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکی از تریلی ها شلوغ شده، اومدم جلو دیدم
یه دختر 14،15 ساله جلو تریلی دراز کشیده، گفتم: چی شده؟
گفتن: هیچی این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد شید
بهش گفتم : صبر کن دو روز دیگه میرسه تهران معراج شهدا، برمیگردوننشون
گفت: نه من حالیم نمیشه، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده،باید بابامو ببینم
تابوت هارو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو درآوردم
سه چهارتا تیکه استخوان دادم؛
هی میمالید به چشماش، هی میگفت بابا،بابا...
دیدم این دختر داره جون میده گفتم: دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم
گفت: تورو خدا بذار یه خواهش بکنم؟
گفتم: بگو
گفت: حالا که میخواید ببرید به من بگید استخوان دست بابام کدومه؟
همه مات و مبهوت مونده بودن که میخواد چیکار کنه این دختر
اما...
کاری کرد که زمین و زمانو به لرزه درآورد...
استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:
"آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم"
.😭😭😭
.#تجربه_تلخ❌🌸
سلام خدا خیرتون بده میخوام تجربه زندگی داداشمو واستون بگم ،ایشون با دختر عموم ازدواج کرد سه تا بچه دارن داداشم واسه تحصیلات رفت بلژیک چهار سال طول کشید زنشم با مامانم اینا تو یه خونه ی دوطبقه زندگی میکرد......اما داستان از اینجا شروع شد که ماه صفر پارسال بود رفتیم کربلا با پدر مادرم، وقتی برگشتیم دیدیم زنش از روزی که ما رفتیم گم شده ما کلانتری و پزشک قانونی و بیمارستانا رو گشتیم پیداش نکردیم ،پدر مادرش از پدر من شکایت کردن و میگفتن شما دختر مارو سربه نیست کردین و جایی چالش کردین،روزای سختی بهمون گذشت تا بالاخره پلیس باهامون تماس گرفت و گفت این خانوم با پسر هجده سالش در حال تلاش برای فرار قاچاقی از مرز بودن که توسط مرز دارای کشور خارجی با گلوله کشته شدن و جسدشونم توی پزشکی قانونیه
زن داداشم مدتی بود به داداشم اصرار میکرد برای اینکه اونارم ببره پیش خودش ولی داداشم اجازه نمیداده گویا اونام خاستن به این صورت از کشور خارج بشن
@azsargozashteha💚
سلام عزیزم میخاستم از تجربم بگم براتون
شوهرم سه ماه به خاطر کرونا بیکار شد از پس انداز میخوردیم حتی پوشک نمیبستم بچمو که صرفه جویی بشه واسه همین تو سن کم از پوشک گرفتمش
اوایل هم کهنه میبستم هر چی داشتیم خرج شد و خوردیم اصراف نمیکردیما فقط هفته ای یه بار مرغ میخوردیم بقیشو کوکو و سیب زیمینی و از این چیزا
یه روز به شوهرم گفتم هر چی داشتیمو نداشتیم فروختیم تا بتونیم خونه بخریم فقط همین یه حلقه مونده نگهداشتم اینک ببر بفروش حداقل چهارتومن اینا میشه
تا چند ماهم با این پول بگذرونیم بقیش خدا بزرگه
شوهرم مربی بدنسازیه تو باشگاه کلی شاگرد داشت قبل کرونا
وضعمون هیچ وقت خوب نبود اما با اومدن کرونا حسابی زمین خوردیم
گفت نمیفروشم میرم نونوایی واسه شاگردی یا سلمونی شاگردی ولی دیگه بسه بی پولی و چیز میز فروختن
خلاصه رفت سلمونی هیچ جا کار نمیدادن باید کار بلد بود
میرفت نونوایی میگفتن نیرو نمیخایم
منم یه روز حلقه رو برداشتم گفتم امین اینو میبری میفروشی الانم میرم برق میندازمش فردا بفروشش یخچال فریزر خالیه
گفت باشه
رفتم توالت و خمیر دندون برداشتم ریختم کف دستم کاری که مادرم میکرد و طلاهامون همیشه برق میفتاد قشنگ باهاش شستم و برق انداختم و گرفتم زیر آب و خدا لعنتم کنه الهی
اینو با شدت تو هوا تکون دادم آب از داخل منافذش بیاد بیرون که از دستم سر خورد رفت ته چاه توالت
یهو جیغ زدم ااااااامیییییییین بدو بیااااااا
گفت چی شد خوردی زمین گفتم بدو بدو انگشتر رفت توی توالت
اونم گفت سریع دستکش بیار باید دستمو بکنم تو درش بیارم،دستشو کرد تو ،نیست و نابود شده بود لعنتی
@azsargozashteha💚
شوهرم از عصبانیت صورتش سرخ شده بود یهو با همون دستکش کثیف کوبید تو صورتم گفت خدا لعنتت کنه دست پا چلفتی
و رفت تو پذیرایی و زد زیر گریه
منم گریه میکردمو صورتمو میشستم گفتم از ته دل نفرینت میکنم من فقط واسه کمک به تو اینکارو کردم بعد تو دست گوهیتو میکوبی تو صورت من ؟رفت که رفت به درک مال خودم بود اینهمه مدت صرفه جویی کردم مشت به شکمم زدم چیکار کردی تشکر کردی؟از ته دل نفرینت میکنم الهی روز خوش نبینی
انگار قلبمو از تو سینم دراورده باشن بیرون له کرده باشم خیلی دلم شکست از فردای همون روز باز رفت سراغ کار تا توی سوپر مارکت شاگرد شد، باهم قهر بودیم تک و توک پول درمیاورد و خرید میکرد ،زد کرونا گرفت افتاد گوشه خونه
تا پای مرگ رفت نمیدونین از شدت درد چه زجه هایی میزد نمیتونس نفس بکشه برای یک ثانیه نفس راحت خدارو التماس میکرد و متاسفانه نفرین من گرفت بعد از این همه مدت نه سرفه هاش قطع شده نه اون ادم قبل شده روی خوشی ندیده
به من میگه تو حلالم کن گفتم حلال خوشت ولی ته دلم واسه اتفاق اون روز هنوز دلم شکسته جلو بچه م صورتمو با نجاست یکی کرد بچه از ترس جیغ میکشید خدا به دادمون برسه با این بدبختی و بی پولی و دل ناخوش
@azsargozashteha💚
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
سلام اصلا فکرشو نمیکردم که بخوام مشکلمو بنویسم اخه تا دوماه پیش فکر میکردم خوشبخت ترین زن روی زمینم
همسرم و خانوادش عالی بودن
من خیاطی و آرایشگری بلدم
کار تایپ کردم ترشی و رب خونگی درست کردم تا تونستیم یه خونه دو طبقه ۷۵ متری بخریم ، تا اینکه اون شب شوم شوهرم زنگ زد گفت که شب خونه نمیاد و به جای دوستش که سرایدار یه خونه هست و مریض شده نگهبانی میده
منه ساده هم باور کردم ولی خواست خدا بود به مادرشوهرم گفتم رضا بدون شام میمونه اذیت میشه خلاصه من و برادر شوهر و مادر شوهرم براش غذا بردیم، برادر شوهرم و مادرش توی ماشین موندن،من رفتم و زنگ زدم شوهرم که درو باز کرد رنگش پرید گفت واسه چی اومدی من غذا نمیخام میخام بخابم، داشتم برمیگشتم که دیدم لباسی که تنشه خونیه
با وحشت جیغ زدم و گفتم رضا چی شدهههههه این خون چیه
رضا با ترس و استرس سریع دست منو کشید و اورد داخل خونه و نذاشت جیغ و داد کنم
با التماس گفت تو رو خدا سر و صدا نکن
هیچی نیس فقط خون دماغ شدم عزیزم نترس
ولی من باور نکردم
نشستم به گریه کردن و التماس که بگه چی شده و این خون چیه
اخرشم گفت که امشب سر پول با دوستش درگیر شده و ناخاسته دوستشو با چاقو زده و فرار کرده
بعدشم نشست یه گوشه و گریه کرد
سریع رفتم پایین و به برادرش ماجرا رو گفتم و اونم اومد بالا و دوستشو که خونی و زخمی توی اتاق افتاده بود رو رسوندیم بیمارستان
ولی متاسفانه خیلی دیر شده بود و اون اقا فوت کرده بود😭
سر یه عصبانیت
سر پول بی ارزش
شوهرم افتاد گوشه ی زندان و منتظر مجازاته
تو رو خدا نکنید ،مراقب باشید
خودتونو کنترل کنید
خودتونو خانوادتونو نابود نکنید
4_342206205118120686.mp3
1.51M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۶🌹
@azsargozashteha💚
دزدی از حرم حضرت عباس (ع)
کرامت حضرت عباس(ع) و توبه ی دزد
« لوطي عظيم» به حرم مطهّر « حضرت ابوالفضل عليه السّلام » رفت و پنجه ي طلا را از ضريح دزديد و گفت:« يا اباالفضل تو با فتوتي و دست و دلبازي، از تو نميترسم. »
پنجه ي طلا را خواست در بازار كربلا بفروشد، ترسيد او را دستگير كنند، برگشت و متحيّر ماند كه چه كند. بار دوّم به بازار آمد، باز جرأت فروش پنجه را پيدا نكرد. بار سوّم كه به بازار رفت مردي به او گفت: دنبال چه ميگردي؟ « لوطي » جوابي نداد و داستان را مخفي و پوشيده نگه داشت. دوباره آن مرد گفت: دنبال چه ميگردي؟ باز جوابي نداد.
آن مرد او را به مغازه اش دعوت كرد، و به او ناهار داد و پذيرايي كرد و بعد چنين گفت: پنجه را به من بده، به من گفته اند هر قدر لازم داري به تو بدهم و بعد در صندوقها را باز كرد و مبلغ زيادي را در اختيار « لوطي» گذاشت.
« لوطي عظيم» گفت: « چه خوب است كه آدم با اهل فتوّت و جوانمرد سر و كار داشته باشد.» سپس از كرده هاي خود پشيمان و نادم شد و توبه كرد.
منبع: " عباسیه،( کرامات حضرت ابوالفضل العباس (ع) )، نوشته ی میرخلف زاده، صفحه 26. "
به راه راست امدن جوانان نااهل طوری که مطیع شما شوند :
۳۶۰ مرتبه
«ایاک نعبد و ایاک نستعین»
دریک مجلس بگوید( یک جلسه)
و تکلم نکنید
( باکسی حرفی نزند)
منابع: مستدرک الوسائل
برای ازدواج دختران و زنان بیوه که خواستگاری ندارند👇👇👇
3 روز روزه بگیرد و در هر شب آن پیش
از رفتن به رختخواب 21 بار آیات 74 تا76
«سوره فرقان» را بخواند و از خداوند
بخواهد تا خواستهاش را برآورده سازد
خداوند امر ازدواج او را آسان میکند.
«والَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا
وَ ذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا
أولَئِکَ یُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِمَا صَبَرُوا وَیُلَقَّوْنَ
فِیهَا تَحِیَّةً وَسَلامًا خالِدِینَ فِیهَا حَسُنَتْ
مُسْتَقَرًّا وَمُقَامًا»
منابع:مستدرک الوسائل ج14 ص211
حضور در خواب دیگری
اگر بخواهی خود را در خواب و رویا بر
کسی ظاهر کنی ،
این دعا را بروی ناخن های انگشتان
دست خود بنویس و نام پدر و مادر
آن شخص را در داخل مشت خود
بنویس و بخواب.
بسم اللّه الرحمن الرحیم
«المص الم المر کهیعص
طس طسم یس و الصافات
حم حم حم عسق
حم حم حم حم و
لاحول ولا قوة الا باللّه العلی العظیم »
منابع:گوهرشب چراغ
#چالش_خیانت
سلام خدمت همه شما لطفا حرفهای منو داخل گروه بگذارید
من اقا هستم این شرح حال من بود
من وقتی ازدواج کردم همش از روی لج بازی و ندونم کاری خودم بود
من 20 سال پیش ازدواج کردم ولی همون موقع فهمیدم که اشتباه کردم و اصلا به هم نمیخوریم چه اخلاق چه طرز فکر و همه چیز، همش با هم هر روز مشگل داشتیم و دعوا و اعصاب خوردکنی، من هم به دنبال عشق بیرون خونه رابطه داشتم ولی یک شب خواب دیدم که در عالم خواب بهم گفت توبه کن و گرنه به 6 ماه عذاب میشی و میمیری من اول توجه نکردم ولی به عزت و جلال خداوند اون اتفاق افتاد و من توبه کردم و خداوند توبه منو قبول کرد و از اون وقت فهمیدم هیچ چیز ی ارزش نداره جز خانواده خودم و عاشق همسرم شدم و سعی کردم خوبی هاش رو ببینم و از همه مهمتر همیشه خدا رو اول از هر چیزی جلوی چشم هام داشته باشم و رابطه معنوی خودم رو با خدا و پیغمبر و اولاد اون بیشتر کنم الان هم 2 تا بچه دارم که عاشقانه دوستشان دارم و یک لحظه دوری همسر و بچه هام رو نمتونم تحمل کنم و در این همه سال حتی سرم هم از روی زمین بلند نکردم و به همسرم وفادار هستم و اون رو با اینکه یک زن معمولی هست با تمام دنیا عوض نمیکنم و همسرم هم همینطور میخوام به این برادر و خواهر های که داخل گروه هستش بگم به خدا باید در محضر خدا جوابگو باشن واز خدا بترسن مخصوط کسانی که میفهمم با طرفشون متاهل هستش ارتباط دارند بترسن از خدا و سعی کنن به همسرشون به چشم خوب نگاه کنن تا زندگی براشون شیرین بشه و اول تغییر رو از خودشون شروع کنن زندگی و عمر خیلی کوتاه تر از این حرف هاست و اگر نمیتونن زندگی کنن با احترام از هم جدا شن نه به هم خیانت کنن چون طرف مقابل میشکنه ببخشید زیاد درد و دل کردم برای همشون از خدای متعال میخوام چشمشون رو باز کنه و خوشبخت بشن
@azsargozashteha💚
در اهواز مسئول انتقال شهدا بودم.یک روز پیرمردی مراجعه کرد وگفت:فرزندم شهید شده ودر اینجاست باتعجب سراغ لیست شهدا رفتم .اما هرچه گشتیم مشخصات پسر اونبود.پیرمرد اصرار می کرد که آمده تا پسرش رابا خودش ببرد!
پیرمرد مرتب اصرار می کرد.یادم افتاد چند شهید گمنام در مقر داریم .ناخوداآگاه پیرمرد را به کنار شهدای گمنام بردم .شش شهید رادید اما واکنشی نشان نداد.اما با دیدن شهید هفتم جلو آمد فریاد زد:الله اکبر...این فرزند من است.بعد هم اورا در آغوش کشید پسرش را صدا می کرد.اما این شهید هیچ عامل مشخصه ای نداشت !نه پلاک،نه کارت ونه...پیرمرد گفت:عزیزان ،این پسر من است می خواهم اورا با خودم به شهرمان ببرم.
از خدا خواستم خودش ما راکمک کند.با دقت یکبار دیگر نگاه کردم.در میان بقایای پیکر شهید تکه های لباس ویک کمربند بود.کمربند پر از گل بود.نا امید نشدم باید نشانه ای پیدا میکردم روی لباس هیچ نشانه ای نبود به سراغ کمربند رفتم.آن را برداشتم وشستم.چیز خاصی روی آن نبود.بیشتر دقت کردم ناگهان آثار چند حرف انگلیسی نمایان شد.چهار بار کلمه mکنار هم نوشته شده بود این یعنی اسم شهید که پدرش ساعتی پیش برای ما گفته بود:میر محمد مصطفی موسوی.
پدرش این نشانه را هم گفته بوداین که پسرش اسم خود را اینگونه می نوشته با لطف خدا وتلاش بسیار فهمیدیم این حروف را خود شهید نوشته.وما خوشحال از اینکه این شهید گمنام به آغوش خانواد اش باز گشته پیکر شهید رابا گلاب شستیم ودر پارچه سفیدی قرار دادیم وروز بعد هم به سوی مشهد فرستادیم .اما این پدر ازکجا می دانست که فرزندش پیش ماست!!!
4_342206205118120700.mp3
1.49M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۷🌹
@azsargozashteha💚
#نکات_سلامتی🍎 خانومها بخوانند
👈خواص بعضی از #روغنها
👈 🌾 خواص روغن جوانه گندم:
جلو گیری از پیری زودرس،بهبودسیستم ایمنی و عصبی یدن،درمان بیماری پوستی اگزما،پسوریازیس،بهبود جای زخم وسوختگی،کاهش جای زخم،بازسازی و ترمیم پوست،رفع چروک پوست
🌾 روغن جوانه گندم بصورت خوراکی ومالشی .
🥥 روغن نارگیل تقویت مو،سیاهی مو،رفع خشکی موهای آسیب دیده براثر رنگ ودکلره،مرطوب کننده پوست ومو، چاق کننده،مقوی ومغزی،درمان کمر درد.
🥥 روغن نارگیل بصورت خوراکی ومالشی
🍇 خواص روغن هسته انگور
🍇 حاوی آنتی اکسیدان و ویتامین ایی،حاوی امگا6،تحمل حرارت بالا،کلسترول بد خون،افزایش کلسترول خوب خون،محافظت در برابر اشعه ماوراء بنفش،مانع چروک دور چشم
🍇 روغن هسته انگور خوراکی،و مالشی
🌿 خواصروغن رازیانه
🌿 ازبین برنده موهای زائد،ضداسپاسم،خلط آور،شیرافزا،رفع چین وچروک پوست،روشن کننده پوست،رفع درد قاعدگی
🌿روغن رازیانه خوراکی،مالشی
🌱 خواص روغن اسطوخدوس
🌱 رفع بیخوابی و ضدعفونی کننده،آرامش بخش ورفع سردرد،رفع مشکلات پوستی،مقوی معده،تقویت معده،درمان روماتیسم آرتروز،نقرس،خواب آور،درمان طاسی سکه ای
🌱 روغن اسطوخدوس،خوراکی،مالشی
🐫🐓 خواص روغن شتر مرغ
🐫🐓 رفع جوش صورت،ترک پاشنه وکف پا،درمان درد مچ دست،رفع کوفتگی وگرفتگی عضلات،رفع چین وچروک پوست،رفع ریزش مو،رفع پف زیر چشم
🐓🐫روغن شتر مرغ،مالشی
🌼 خواص روغن بابونه
🌼 ضد التهاب پوستی،ضد چروک،رفع اگزما افسردگی،رفع زخم های پوستی وواریسی آلرژی،سنگ کلیه،ضد آکنه وجوش غرور،ضدعفونی کننده پوست،ضدنفخ آرامبخش سیستم گوارشی،رفع سوء هاضمه،خواب آور قوی،اختلالات قاعدگی
🌼 روغن بابونه،خوراکی،مالشی
🌻خواص روغن آفتابگردان
🌻 سرشار از ویتامین ایی،حفظ سلامت،رفع اگزما واکنه،التیام پوست،رفع التهاب وقرمزی پوست،درمان سر درد ناشی از سرما خوردگی،جلو گیری ودرمان اسهال خونی،جلو گیری از سرطان
🌻 روغن آفتابگردان،خوراکی ومالشی
🌰 خواص روغن فندق
🌰 جلوگیری از ریزش مو،سرشار از فسفروکلسیم،تقویت مژه وابرو،رشد مجدد مو،تقویت بدن در دوره نقاهت
🌰 روغن فندق،خوراکی،مالشی
🍀خواص روغن کرچک
🍀 تقویت کننده مژه وابرو،رفع موخره،درمان یبوست،ضدباکتری،ضد ویروس،قارچ کش،ترمیم ناخن،برطرف کننده شوره سر وموی خشک
🍀 روغن کرچک،خوراکی،مالشی
@azsargozashteha💚
یکی از کسانی که در عصر ما به مقام شامخ مرجعیت شیعه نائل شد، مرحوم آیت اللّه آقای حاج سید عبد الهادی شیرازی است که وی مورد توجه اهل نظر بود، اما عمر مرجعیت او کوتاه بود، زیرا ایشان پس از آن بیش از چند ماه زنده نماند (خدا او را غریق رحمت فرماید).
جناب مستطاب آیت اللّه آقای وحید خراسانی- که از مراجع بزرگ تقلید عصر حاضر، و از جمله کسانی است که دارای بزرگترین کرسی تدریس در حوزه علمیه قم می باشند، و این جانب از محضرشان استفاده می نمایم- فرمود: مرحوم آقای حاج سید عبد الهادی به من گفتند: شبی در خواب دیدم که حضرت سید الشهدا، ابی عبد اللّه الحسین علیه السّلام به بیرونی منزل تشریف آورد و فرمود: دفتر روضه خوانها را بیاور، آوردم فرمود: نام آنها را بخوان! چند نفر را که خواندم به یکی از آنها که رسیدم فرمود: او را خط بزن، و آقای سید جعفر شیرازی را- که برای ایشان کتاب می خواند- به جای او بنویس.
از خواب بیدار شدم، وقتی سید جعفر آمد از او پرسیدم در این ایام کار فوق العاده ای انجام داده ای؟ گفت: چون ایام محرم فرا رسید، شبی از حرم امیر المؤمنین علیه السّلام بیرون می آمدم که چشمم به در و دیوار سیاه پوش افتاد، به خاطرم رسید که روضه زیاد شنیده و گریه بسیار کرده ام، خوب است یک کتاب «جلاء العیون» بخرم و به منزل ببرم و برای اهل منزل از روی آن کتاب بخوانم تا ثواب روضه خواندن نصیبم شود؛ این کار را انجام دادم و اهل منزل را به فیض رساندم.
آقا جریان خوابش را برای آیة اللّه وحید می گوید، امّا نام فردی را که از لیست خارج گشته نمی برد.[1][2]
سلام عزیزم
همسرم سرطان خون گرفت و ما رفتیم پی درمان از بهترین دکترای تهران و ایران کمک گرفتیم تمام داروهایی که مصرف میکرد خارجی بود هر کاری لازم بود کردیم و جلسات شیمی درمانی کامل طی میکرد و بعد از چند جلسه که حسابی ضعیف و شکسته شده بود اومد خونه گفت دکترم گفته فعلا باید درمان متوقف کنیم ببینیم داروها چطور جواب میده
دو سه ماه پی درمان نرفت و گفت پیشنهاد تیم پزشکی این بوده نگو دکترا بهش گفته بودن دیگه جواب نمیگیری اگه میخای روزای اخر زندگیتو با زجر نگذرونی ادامه نده برو کنار خانوادت زندگیتو بکن تا اون روز لعنتی فرا برسه ولی برای اینکه من غصه نخورم اصلا بمن هیچی نگفته بود.منم گفتم حتما دکترا بهش گفتن دیگه دارو میدین میخوره که بعدا فهمیدم همه رو میریخته دور چون میدونسته رفتنیه منم از همه جا بیخبر فقط میدیدم همسرم هر روز یه جا رو پاکسازی میکنه از داشته هاش
مثلا به بهانه اینکه میخاد لباس نو بپوشه و از قدیمیا خسته شده تو کمدش چند دست بیشتر لباس نذاشته بود و حتی ابزار کارشم اهدا کرد یهچال و فریزو پر کرده بود از گوشت و مرغ و کره و سبزیجات وام خونه رو از سپرده هاش کامل صاف کرده بود پس اندازشو از حساب خودش به حساب من کامل انتقال داد به بهانه اینکه فعلا دست تو باشه تا اگه کسی ازم پول خاست مونده خسابمو نشونش بدم بگم ندارم از سیب زمینی پیاز گرفته تا صابون و شامپو و قرص ماشین ظرفشویی پر کرده بود کابینتارو بعد سه و ماه و نیم که درمان متوقف شده بود در حالیکه داشت با بچم بازی میکرد عرق سرد ریخت و همش میگفت آب بده بهش آب دادم
همون روز مارو گذاشت و رفت و بچه ی دو ساله ی من بی پدر شد
یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانهاش زندگی میکرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانهاش میرفت که یکمرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا میکند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را میتوانست بخواند، اما وسوسه میشود که کتاب را بردارد.
وقتی کتاب را باز میکند و نوشتههایی را میبیند که به زبان فارسی نیستند و نمیتواند آنها را بخواند، حدس میزند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانهاش میبرد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز میکند؛ یک صفحه میآید که بزرگ نوشته: «برگردون»
مرد کتاب را میبندد. فکر میکند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر میشود، چشمانش ضعیف شدهاند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را میآورد که میبیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
مرد که کمکم دارد میترسد، به تار مو دست نمیزند و به صفحه بعدی که میرود، میبیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»
مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون میگذارد و میگوید: «این دیگه چه مسخره بازیایه!» بعد با خودش میگوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
مرد میخوابد. بلند که میشود، میبیند که هوا در حال تاریک شدن است. میرود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.
وقتی از اتاق خواب به هال میآید، یک نگاه هم به در هال میاندازد و یکهو میبیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمیخورد. مرد جلوتر میرود و میگوید: «خانم شما اینجا چیکار میکنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمیدهد. مرد هرچیز دیگری میگوید، هر اِهِن و اوهونی میکند و هرکاری میکند، زن نمیرود و عکسالعملی نشان نمیدهد.
با خودش میگوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایهها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار میتونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»
بعد در ساختمان را میبندد و قفل میکند و هرچه به زن میگوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمیکند. مرد هم نمازش را میخواند و شام میخورد و نوبت به خواب میرسد. میرود که بخوابد. چراغها را خاموش میکند. بعد نصف بدنش را زیر پتو میکند. چشمهایش باز است و خوابش نمیبرد.
همینطوری که چشمهایش باز است، میبیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش میشود و متوجه میشود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت میکند و موهای دراز زرد و ژولیدهاش با یک لباس پاره پاره و با چشمهای قرمز و صورت سوختهاش به مرد نگاه میکند.
زن ناگهان روی سر مرد میپرد و به شدت گلوی مرد را فشار میدهد و میگوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور میکنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین میکند و زن هم گردنش او را رها میکند.
زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش میگوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمیبری و تار موت رو از کتاب دور نمیکنی؟» زن سریع برمیگردد و درحالیکه چشمهای قرمزش در حال جوشیدن است، میگوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمیدارد و میرود. مرد نگاهش به پاهای زن که میافتد، میبیند که پا نیست و سم خر است.
زن به در ساختمان که میرسد مرد میگوید: «در قفله صبر کن من…» یکمرتبه میبیند که زن از در رد میشود. مرد حیرتزده میماند و با ترس و لرز میخوابد.
فردا صبح اول وقت همان کارهایی را که زن گفته، انجام میدهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا میکند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد.
روز جمعه دوم آبان ماه بود که دختر دایی و دختر عمه به نام های حدیث و فائزه به رسم خیلی از جمعه های دیگر برای خرید به جمعه بازار شهرشان یاسوج رفتند.
جمعه که می شد خیلی از اقوام و بستگان آنها را می شد در این بازار دید.آن روز هم دخترکان با چند نفری سلام و احوالپرسی کرده بودند اما یکدفعه از جلوی چشم همه ناپدید شدند
تاخیر در برگشت دختران که زیاد شد،دلواپسی خانواده هایشان هم بیشتر و بیشتر می شد.
موضوع را به پلیس اطلاع دادند و حتی از پرویز پرستویی هم برای پیدا کردن حدیث و فائزه کمک خواستند.
گمانه زنی ها در مورد علت ناپدید شدن حدیث و فائزه 13 و 15 ساله؛ ادامه داشت تا اینکه بالاخره دو دختر نوجوان پیدا شدند.
مختاری شوهر خواهر فائزه در گفتگو با رکنا ضمن تائید خبر پیدا شدن این دو دختر نوجوان گفت:«روز گذشته پلیس آگاهی تهران به ما خبر داد که فائزه و حدیث پیدا شده اند.برای همین ما از یاسوج راهی تهران شدیم تا دختران را تحویل بگیریم.هنوز با آنها صحبت نکرده ایم و نمی دانیم علت دقیق تصمیم آنها برای سفر به تهران چیست.آنها به ماموران گفته اند که با اتوبوس راهی تهران شده اند.فائزه و حدیث هر دو مجرد و محصل هستند.فائزه گاهی اختلاف نظرهایی با پدر و مادرش داشت .»
دختران جوان انگیزه خود را از مراجعه به تهران اختلافات خانوادگی عنوان کرده اند.
مختاری در ادامه گفت:«ظاهرا حدیث و فائزه می خواستند در یک مسافر خانه اتاق کرایه کنند.اما کدملی آنها قبلا به پلیس اعلام شده بود و همین باعث می شود موقع ورود کدملی در سیستم مسافرخانه،با هماهنگی های لازم،دو دختر تحویل پلیس داده شوند.»
#ارسالی_اعضا 🛑
خانواده شوهر من از نظر مالی از ما پایین تر بودن. بابام کارگاه داره ظرف یکبار مصرف و پلاستیک میزنه. شوهرمو برد پیش خودش. فقط یک خواهرشوهر مجرد دارم. پسرم که به دنیا اومد زندگیم شیرین تر شد. بابام با مامانم یک ماه رفتن شهرستان پیش خواهرم. و شوهرم شد همه کاره کارگاه. شوهرم بعضی شبا شیفت شب هم میموند کارگاه. و بعضی شبا خواهرشوهرم میومد پیشم میموند.
چند وقت پیش پسرم تب کرد شوهرم شب کار بود تنها بودم گذاشتم صبح بردمش دکتر. مادرشوهرمو دیدم اونجا آزمایش قند داشت. گفتم پسرم تب داشته گفت خوب دیشب با دخترم میومدی باز خوبه دیشب دخترم پیشت بود.
اومدم بگم پیشم نبوده دلم به حال اون زن سوخت تصمیم گرفتم چیزی نگم. فهمیدم اون دختر داره به اسم خونه من میره دنبال کاراش فردا کاری کنه پای منم گیره. به شوهرم گفتم من شبا میرم خونه مامانم تو به خواهرت بگو نیاد اینجا.
دو روز بعد که شوهرم شب کار بود زنگ زدم مادرشوهرم، گفتم دیشب تنها بودم رفتم خونه بابام. مادرشوهرم گفت پس دخترم دیشب کجا بوده گفت اومد پیش شما که...
حدسم درست بود باز به اسم خونه من رفته بود بیرون ولی مادرشوهرم حرفی زد که تعجب کردم. گفت شوهرت اومد دنبالش گفت زنم تنهاست امشب بیا پیشش اون اومد خواهرشو برد. فهمیدم که شوهرم با خواهرش دارن یه کارای پنهانی میکنن
اونا یه گنج پیدا کرده بودن توی خونه ی قدیمی پدربزرگشون و با خواهرش افتاده بودن دنبال فروش اون عتیغه ها ...
به شوهرم گفتم که فهمیدم با خواهرت سر و سری داری و اونم اعتراف کرد
ولی منم نزاشتم اون عتیغه هارو بفروشن
زنگ زدم میراث فرهنگی و همه رو تحویل دادم
شوهرم که فهمید کتکم زد و دستمو شکست منم رفتم ازش شکایت کردم و الانم دنبال کارای طلاقمم
مادرشم باهاش قهر کرده
چند بار اومد دم در التماس و غلط کردم ولی منم کوتاه نیومدم
چون هم معتقدم کار درستی کردم اون عتیغه ها مال مردمه هم اینکه اون حق نداشت منو کتک بزنه
نمیدونم شایدم به خاطر بچه م ببخششمش ولی میخام یه مدت تنبیه بشه تا بفهمه هم پنهانکاری نکنه هم قدر خانوادشو بدونه
ممنون از شما که مطلبمو خوندید ،خیلی بود من خلاصش کردم
این داستان توی یکی از روستاهای اطراف قم اتفاق افتاده و برمیگرده به عصری که بارون شدیدی میومده و هوا کم کم داشته تاریک میشده. یکی از اهالی این روستا که از زبون خودش این داستان ترسناک رو نقل میکنه میگه شوهرم هنوز نرسیده بود خونه و بارون واقعا شدید بود. تو خونه مشغول کارام بودم که صدای در اومد و من که مطمئن بودم شوهرم رسیده رفتم در رو باز کردم اما دیدم ی زن و مرد جوون جلوی در موش آب کشیده شدن. به من گفتن ما غریبیم و اگر محبت کنی تا بارون بند بیاد بیایم تو خونه شما بمونیم.
من که میدونستم اگه شوهرم بفهمه که راه ندادم بیان تو ناراحت میشه، با روی خوش گفتم آره حتما بیاید و کلی تعارف کردم بهشون. زمانی که اومدن برن تو کفشاشونو درنیاوردن و با همون وضعیت وارد خونه شدن. چیزی که با چشما خودم دیدم، اگه کسی دیگه میگفت باور نمیکردم. خونه اصلا کثیف نشد. روستا کلا گلی بود و حتی حیاط خونه هم کثیف بود بخاطر بارون.
اینو که دیدم بهشون گفتم شما بشینید الان میام و رفتم در خونه همسایه. تا در رو باز کرد رفتم تو و داستان رو بهش گفتم. چادرشو سر کرد و گفت بیا بریم و نترس. وقتی از خونشون اومدیم بیرون دیدیم دوتا گوسفند از جلوی خونه ما دارن میرن که همسایه ما گفت ببینی گوسفند کیه این موقع و تو این بارون زده بیرون که من بهش گفتم گوسفند رو ول کن بیا بریم تو تا شک نکردن.
رفتیم تو و کل خونه رو گشتیم اما هیچ اثری از اون زن و مرد ندیدیم. من که زبونم بند اومده بود بزور به همسایه گفتم بخداااااا اینجا بودن، که پرید وسط حرفم و گفت آره تو درست میگی و من باید میفهمیدم اون دوتا گوسفند همونا بودن که داشتن میرفتن از تو خونه تو. وقتی شوهرم اومد داستان رو برای اون تعریف کردم که گفت خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد.
فاضل تنکابنی در قصص العلما در ضمن ترجمه شیخ جعفر عرب نقل نمود که: در زمانی که شیخ جعفر در لاهیجان بود شخصی به حضورش شرفیاب شده عرض کرد با جناب شیخ سخن محرمانه ای دارم . وقتی مجلس خلوت شد عرض کرد : من در حباله خود دو زن دارم . روزی در صحرا تنها بودم که دختری در نهایت حسن وجمال دیدم و از مشاهده او در بیابان هراسان و حیران شدم پس آن دختر پیش من آمد و گفت :وحشت نکن من دختری هستم از طایفه جن و عاشق تو گشته ام برو برای من در خانه خود منزلی آماده کن که من هر شب به نزد تو آیم و از مال دنیا هرچه بخواهی برای تو می آورم لکن به دو شرط اول : آنکه اززنان خود به کلی کناره گیری کنی و با ایشان مقاربت ننمایی دوم : آنکه این سر را به کسی اظهار نکنی و اگر از هر یک از این دو شرط تخلف کنی تو را هلاکمیکنم و اموال خود را هم خواهم برد.من همان طوری که او گفته بود عمل کردم و تا به حال از زن های خود قطع علاقه کرده ام او اموال بسیاری هم آورده لکن از مقاربت او ضعفی بر من عارض شده که خود را نزدیک به هلاکت میبینم و از ترس او جرئت کناره گیری را هم ندارم زیرا میدانم هم مرا از بین میبرد و هم مالی که آورده خواهد برد فعلا کار من به اضطرار کشیده و برای خلاصی از این مهلکه جز شما پنا ه و مرجعی ندارم اکنون تو نائب امام زمان (ع) هستی مرا از این مهلکه باید نجات بدهی .شیخ بزرگوار چون این مطلب را شنید دونامه نوشت و به آن مرد داد و فرمود: یکی از اینها را بر بالای اموال خود بگذار و آن دیگری را در دست خود بگیر و در مقابل آن خانه بنشین و چون آن دختر آمد بگو این نامه را شیخ جعفر نجفی نوشته است.
آن شخص می گوید به دستور شیخ بزرگوار عمل کردم .چون دختر آمد آن نامه را به او نشان دادم و گفتم آقا شیخجعفر این نامه را نوشته .چون این حرف را شنید دیگر پیش من نیامد و به نزد اموال روانه گردید. وقتی نامه دیگرشیخ را روی اموال دید برگشت به من متوجه شد وگفت :اگر شیخ بزرگوار نامه ننوشته بود تو را به جهت افشای این سر هلاک می کردم و این اموال را هم میبردم لکن بر امر شیخ مخالفت نمی توانم بکنم و قادر هم نیستم .این جمله را گفت و رفت و دیگر او را ندیدم.
--------