شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ : سلام میشه مشکل منو تو گروهتون بزارین من یه برادر دارم که هشت سالشه.اما از ان
#پاسخ_اعضا❤️
سلام در مورد اون دختر مهربونی که داداش هشت سالش مشکل داره میخوام بگم ...منم جای شما بودم هیچ وقت برادرمو رها نمیکردم
میخوای ازدواج کنی که چی بشه به نظر من درستو خوب بخون که بتونی یه شغل خوب داشته باشی و با خیال راحت از برادرت مواظبت کنی
اون مذهبی بودن هم بخوره تو سر پدری که با فرزند ناتوانش اینجور برخورد میکنه مگه دست خودش بوده که نمیتونه راه بره یا لکنت داره ..اگه امام جماعتی در محل دارید یا کسی که پدرتون قبولش داره بگید با پدرتون صحبت کنه ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام به اون خواهر مهربونی که به فکر برادر مریضش بود و به اون میرسید اول بگم که خدا اجرتو بده که به فکر بچه مریض هستی واقعا دلم خیلی سوخت برای برادرت و گریه هم کردم برای تنهاییتون😭خدا انشالله تواین روزهای عزیز خودش به برادر بیمارت کمک کنه وشفای عاجل بده برادرزاده منم نمیتونه راه بره ولی باباش خیلی باحوصله و مهربونه چیزی بهش نمیگن که نکنه دلش بشکنه انشالله خدابه بابای شماهم دل بزرگ بده تا به بچه اش برسه به خودت هم یه زندگی خیلی خوب قسمت کنه😍
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
عیدتون مبارک
در پاسخ خانمی که برادر کوچیکشون مشکل جسمی دارن
وقتی پیامشون میخوندم احساس کردم که ایشون یه فرشته اس واقعا میخوام بگم خسته نباشید ادامه بدین برادرتون خیلی بچس هنوز هرچند که بنظر میاد خودتون سن زیادی ندارید
اجرتون با خدا انشالله پدرتون هم متوجه اشتباهش میشه وتوبه میکنه بخاطر رفتارش
التماس دعا برای من خیلی دعا کنید شما ❤️ خیلی پاکی دارید دعا کنید خدا به من بچه سالموصالح بده
ممنون
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام خواستم به اون دخترخانومی که برادرکوچکش مریضه ولکنت گرفته بگم بهتره شما بایکی از بزرگترهای عاقل ومورداعتماد پدرتون موضوع رو درمیان بگذارین تا دلیل رفتارهای نادرست پدرتون معلوم بشه و اگه رفتار اطرافیان شما خوب باشه کم کم لکنت زبان که ناشی از فشارعصبیه ازبین میره وان شائ الله بیماری های دیگری هم که میگین اگه جنبه عصبی داشته باشه ازبین بره توکل به خداکنین وتوسل به حضرت زهرا (سلام الله)وسایر معصومین خیلی موثره امیدوارم مشکل همه گرفتارها حل بشه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام وقت بخیر
در مورد اون خانومی که یه برادر بیمار دارن؛
من شما رو بخاطر از خود گذشتگی و محبت بی دریغتون برای برادرتون تحسین میکنم و پیشنهادم اینه که شما اول سعی کنید رابطه بین والدین و برادرتون رو با کمک مادرتون بهتر کنید ( یه راه خوبی که سراغ دارم اینه که شما ظرفی رو از آب پر کنید و با وضو در اتاقی که سکوت باشه ببرید و 30 مرتبه سوره قدر رو بخونید وبه آب فوت کنید و از این آب 40 روز هر روز به خانواده بدید بخورن و مواظب باشید یک قطره اش جایی نریزه و فقط خورده بشه تا محبت و آرامش به خونتون برگرده انشالله) و البته کمی نسبت به پدرتون خوش بین باشید
و دوم اینکه خواستگاری که براتون میاد رو بعد از اینکه مطمئن شدید فرد مناسبی هستن قبول کنید و موقع صحبتای اولیه در مورد شرایط برادرتون براشون توضیح بدید که لازمه هر روز به برادرتون سر بزنید تا وقتی که یواش یواش وابستگی برادرتون به شما کم بشه انشالله قبول میکنن.
ودر آخر اینکه حتما یه هنر دستی مثل مجسمه سازی رو با کمک کلاسهای مجازی به برادرتون آموزش بدید تا حال روحی بهتری پیدا کنه.
از خداوند براتون آرزوی خوشبختی میکنم.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_یک وقتی صدای جیغ بلند مادرشوهرمو شنیدم، دویدم سمت اتاق و دیدم مهسا بیهوش دراز به دراز ا
#قسمت_شصتو_دو
صبح ساعت ده رفتم دم اتاق سهیل ولی نبود رفته بود سرکار
به مادرش زنگ زدم و حال مهسا رو پرسیدم
گفت خوبه و فردا مرخص میشه،
راستش اینکه یه روز دیگه بخوام با سهیل توی این خونه تنها باشم برام کابوس بود، ازش میترسیدم هر بلایی ممکن بود سرم بیاره
گاهی فکر میکنم چجور با این آدم این همه مدت زندگی کردم بدون اینکه به ذات واقعیش پی ببرم
برگشتم خونه بابام، چیزی از اتفاقا نگفتم نمیخواستم نگرانشون کنم فقط گفتم دلم براتون تنگ شده اومدم بهتون سر بزنم.
مدام به مادرشوهرم زنگ میزدم ببینم برگشته یا نه
خلاصه همون شب مهسا برگشت، نمیخواستم دل زن بیچاره بشکنه منم برگشتم خونه
انقدر گریه کرده بود که چشماش مشخص نبود،
دستمو گرفت و گفت میبینی من چه بدبختم؟ اینا همشون اینجورین، اصلا عروس این خانواده شدم بختم سوخت، بچه هاشم عین خودشونن، همشون یه رگ دیوونگی دارن، تا کی از دستشون بکشم؟
چندباری خواستم بگم منم اومدم اینجا زندگی میکنم چون سهیل برای طلاقم باج خواسته و من بهش ندادم ولی نمیخواستم یه غصه به غصه های دیگش اضافه کنم، نمیدونستم تصمیم سهیل چیه..
از سرکار اومد و برگشت رفت پیش مهسا،
گفت میخوام پیشش بمونم
اینا خیلی وابستگی روانی بهم داشتن و به هیچکس غیر از خودشون دوتا اهمیت نمیدادن، پدرشونم که اصلا مهم نبود دخترش چه بلایی سر خودش آورده، فقط اومد خونه و پرسید زندست؟
وقتی گفتن اره انگار خیالش جمع شده باشه برگشت رفت پای بساطش...
مادرش به من نگاه کرد و اروم گفت میبینی روزگار منو؟
اشک از گوشه چشمش چکید و گفت زنی که پشت و پناه نداره باید بمیره، به درد مردن میخوره، یه خانواده خوب یه پدری مادربزرگی چیزی که هوامو داشته باشه ولی من محکوم شدم تا ابد اینجا زندگی کنم، تو تنهایی...
نمیدونم چم شده بود که منم باهاش اشک میریختم...
یاد بلاهایی که سهیل سرم آورده بود افتاده بودم،
بغلش کردم و هق هق باهم گریه میکردیم،
اون شب گفتم من پیش شما میخوابم،
با اینکه کار هرشبم پیام دادن به شقایق بود که ببینم رابطش تا کجا و چطور پیش رفته و چیکارا کرده اما اون شب شب بخیر گفتم و کنار مادرشوهرم جا انداختم و باهم خوابیدیم.
چرا من قبلا از این زن متنفر بودم و الان به یکباره مهرش به دلم نشسته بود نمیدونم..
دوباره صبح به سهیل پیام دادم گفتم لطف کن بیا با تصمیمی که گرفتم موافقت کن تو چته سهیل؟
میدونستم سرکاره، بهش زنگ زدم، جرات نداشتم باهاش روبه رو شم راستش ازش میترسیدم..
نمیدونم اشک مادرش بود یا هر چیزی که اون شب بین سهیل و مهسا اتفاق افتاده بود یا نقشه بود که سهیل گفت باشه قبوله.. توام مهرتو میبخشی؟
با ذوق گفتم همشو میبخشم، من نیازی به مهریه تو ندارم، خداروشکر بابام انقدری زیر پام ریخته که نیازی به چندرغاز سکه تو نداشته باشم.
گفت ببین درست صحبت کن اومدیو نسازیا
گفتم باشه باشه ببخشید هرچی تو بگی ولی من باج نمیدم هیچ پولی بهت نمیدم، فقط طلاقم بده...
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️ #بخش_اول ✅ سلام میخوام قصه ی زندگیمو تعریف کنم امیدوارم که خسته نشید و راه ح
#ادامه
#بخش_پایانی ✅🌹
تا اینکه یه بار دختر برادر شوهرم توی باغ یه پشه ای چیزی چشمشو نیش زده بود خبر اومد که چشم بچه خیلی وضعش خرابه باورتون نمیشه سه بار توی شهرهای مختلف چشم بچه رو عمل کردن ولی خوب نمیشد ؛ دنیا دارمکافاته چون دل منو شکسته بودن یه روز جاریم میگفت نمیدونم تقاص چه گناهی رو داریم پس میدیم خدایا دیگه هر گناهی بوده کافیه اینقدر عذابمون نده خسته شدیم( من هیچی نگفتم ولی توی دلم گفتم افترا بستن به مومن چیز کوچکی نیست )
قربون خدا برم چنان زهر چشمی بهشون گرفت که برادرشوهرم دهنش بسته شد دیگه حرفایی که میزد تموم شد ولی موند خواهرشوهرم
خواهرشوهرمم عروس شد ولی هنوز با اینکه پنج شیش سالی از زندگیش میگذرا بچه دار نشده البته یه بار سقط کرده یه بارم یه بچه ی فلج بدنیا آورد چهارروزه بود که از دنیا رفت مشکل خاصی هم با شوهرش نداشتن یعنی وقتی آزمایش ازدواج داشتن با قرص حل شد و عروسی کردن؛ الان باورتون نمیشه افسردگی گرفته هر دکتری که فکرشو بکنید رفته دکترا میگن هیچ مشکلی نداری و باید باردار بشی و بچه ی سالم داشته باشی اما همچنان منتظره و توی هر امامزاده ای رفته نذر و نیاز کرده شوهرشم خیلی بچه دوست داره میگه برام دعا کنین یه بار میخواستم بهش بگم به جای دعا کردن دل مومنی رو که شکستی از خودت راضی کن تا خدا بهت بچه ی سالم بده؛ با اینکه من الان توی خونه ی خودمم و زندگیم از هر لحاظ بگم خوبه ( متوسطیم ولی دستمون به دهنمون میرسه) هم آقام هم دخترم خیلی خوبن ؛ بازم دوست ندارم برم خونه ی پدرشوهرم ، فقط چندماهی یه بار برای مراسم هاشون یا مثلا عیددیدنی میریم سریع برمیگردیم ولی اصلن دوست ندارم باهاشون رفت و آمد کنم چون مرور گذشته برام واقعا سخته به آقامم میگم من نمیام ولی تو برو اونم زیاد نمیره میگه با هم میریم منم چون زیاد حرف شنیدم دیگه دل و دماغ ندارم که برم
الانم به اصرار دختر برا بچه ی دوم اقدام کردم و باردارم😊بیشتر وقتمو توی خونه با دخترم میگذرونم و با خانواده ی خودم رابطم خیلی خوبه با آقام هفته ای چندبار میریم بهشون سرمیزنیم ولی تحمل خانواده ی شوهرمو ندارم ؛ شما راه حل بدین بگین آیا کارم درسته یا نه ؟ چکار کنم این کینه ی لعنتی فراموشم بشه 😔
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام اگه میشه مشکل منم تو کانالتون قرار بدین ممنون میشم
حدود شش سال پیش که ده ساله بودم(الان شانزده سالمه)خیلی دختر خوب و خوشگلی بودم و همیشه ورزش می کردم و بدن خوش فرمی داشتم که همه بهم حسودی می کردن اون موقع بعضی ها هم می گفت این دخترتون عروس ما بشه حالا به شوخی یا واقعی نمی دونم 😁 بعد چهار سال که همه چیز خوب بود حالم کم کم بعد شد خیلی دکتر رفتم اما بهم می گفتن هیچیت نیست به خاطر سن بلوغ اما من حالم هی بدتر می شد که دیگه نمی تونستم راه برم و نفس بکشم بردنم بیمارستان ده روز تو کما بودم
با دعا های مادرم تونستم برگردم و الان زندگی کنم وقتی بهوش اومدم فهمیدم بیماری قند دارم و باید انسولین بزنم الان دو ساله من با این مریضی سر و کار دارم و دیگه عادت کردم .همه فامیل ها باهم مهربونن ولی بعضی هاشون طوری مهربونی می کنن که به خاطره بیماریمه و برام فرق می زارن که این خیلی برام ناراحت کننده است 😔 الان خیلی می ترسم که خواستگار نداشته باشم وبه خاطره مریضیم نتونم ازدواج کنم پدربزرگم هم خانواده ای هستن که اگه ی نفر بیاد خواستگاری هم چیزش خوب باشه باید باهاش ازدواج کنم دیگه خانواده ی خوبین یا نه یانظر منم براشون مهم نیست چون با ما زندگی می کنن به نظر تون باید چکار کنم کمکم کنید ممنون
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام اگه میشه مشکل منم تو کانالتون قرار بدین ممنون میشم حدود شش سال پیش که ده ساله
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام
برای اون دختر خوشگل خوش فرم ! خواهر منم موقعی که ۱۳ سالش بود قند گرفت و انسلین میز تا ۲۲ سالگی بعد تو این چند وقت با یه دارو ی لاغر کننده که دمنوش هستند اشنا شده بود دمنوشای چربی سوز و این چیزا که پیجش تو تلگرام هستش و اینکه من میگم در روز ۵ وقت تا ۳۰ دقیقه ورزش کنین واقعا خوب میشید 😊❤️
و اینکه هر روز باید این کار رو انجام بدین نه اینکه یک روز این کارو انجام بدید بعد ول کنین اگه واقع میخوای به سلامتیتون برسین همیشه این نیم ساعت ورزش رو انجام دهید😊
خواهرم الان پیج اون کانال رو نداره وگرنه براتون پیچش رو میزاشتم خواهرم الان در روز فقط یک بار انسلین میزنه و اینکه هیچ وقت نا امید نشین که خوب نمیشید
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
برا اون عزیزی که دیابت دارند مشکلی نیست این بیماری قابل کنترل است یکی از نزدیکان من از بچگی دیابت داشت والا ن براحتی همه کار میکنه و مربی و داور مسابقات بسکتبال هست وخیلی اعتماد بنفس بالایی داره چون از بچگی مادرش بجای گریه و ناراحتی بیماری روپذیرفت و پسرش رو هم اینجور بار آوردکه بموقع همه چی رو رعایت کنه واز بیماریش نه بترسه ونه بیخیال باشه ویا خجالت بکشه ویا مخفی کنه اونو
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در جواب دختر خانمی که گفتن قند خون دارن.
شما به حاج آقای حاتمی دکتر طب سنتی هستن و بسیار مجرب قوی تماس بگیرین مشاوره تلفنی هم انجام میدن هرینش فک کنم بین سی تا پنجاه تومن باشه.
ان شاالله با راهنمایی های ایشون حتما نتیجه میگیرین و دیگه اصلا نیازی به انسولین نداشته باشین.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام خسته نباشید
در مورد اون دختر خانمی که بیماری قند دارن میخواستم بگم برگ انبه رو خشک کنین بعد آسیاب کنین روزی دو مرتبه با آب بخورین ان شاالله بیماری قندشون برطرف بشه و عاقبت بخیر بشن بحق صاحب الزمان (عج)
@azsargozashteha💚
تو می خندی دهانِ باغِ لیمو آب می افتد
و سیب از اشتیاقِ دیدنت بی تاب ، می افتد
تمام ماهیانِ برکه عاشق می شوند آن دم
که عکس رویِ چون ماهت به رویِ آب می افتد
ببین خود را درون قابِ چشمانِ پر از شوقم
چه عکست روی موجِ اشکِ من جذاب می افتد
چه تصویر لطیفی خلق شد از شال و رخسارت
چو شال شب که روی شانه ی مهتاب می افتد
بخند ای گل ! تمام شعرهایم را بهاری کن
بدون خنده ات از سکه شعر ناب می افتد
تو می آیی ،کنارم می نشینی ، شعر میخوانی
و گاهی اتفاقاتی چنین در خواب می افتد ...
◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚💚💚
@azsargozashteha💚
#حرف_دل_اعضا ❤️
سلام میخوام داستان زندگیم رو تعریف کنم که امیدوارم خوشتون بیاد😊 راستش من یه دختر بی بندوبار بار بودم😔 از حجاب و پوشش اسلامی و اینا خوشم نمیآمد که البته مربوط به گذشتم بود🙂
وقتی تو دانشگاه قبول شدم کوتاه ترین مانتو م طوری ترین شالم تنگ ترین شلوارم رو پوشیدم کلی آرایش کردم موهام رو هم تا ته بیرون دادم رژ م بخاطر اینکه حراست بهم گیر نده نزدم ناخنام م که از یه هفته قبل با خدا ت تومان پول کاشتم کفشم م که صندل بود و باز راهی دانشگاه شدم تو کلاس یه دختر خانم چادری کنارم نشسته بود که از خوشگلی خدا هیچی براش کم نزاشته بود بدون هیچ آرایشی اومده بود این چهرش رو مثل بچه کوچولو ها معصوم میکرد یه بار تو دستشویی چادرش رو در آورد یه مانتوی خیلی خوشگل با پوشش اسلامی تنش بود آنقدر خوشگل بود که رفتم خریدم 😊 سر سنگین صحبت میکرد کاری به کار بقیه نداشت و همه ی پسرا با احترام نگاش می کردن یادم از روز اولی که دانشگاه رفتم پسرا مزاحمت ایجاد میکردن واسم ولی وقتی اون رد میشد سرشون رو پایین مینداختن و این موجب حسادت من میشد فهمیدم اسمش سمانه و همکلاسی م تو کل واحد هاس خیلی دلم میخواست با هاش دوست بشم ولی نجابتش مانع میشد😒 نمی دونم چرا 😕 بالاخره دل و زدم به دریا و باهاش دوست شدم ولی همین جور که میگذشت دخترایی مثل من مسخره میکردن سمانه رو ولی اون هیچی نمی گفتم یکی میگفت :عب نداره عزیزم میدونم پول نداری لباس جیگر بخری واسه همین چادر می پوشی اون یکی:چادر واسه خدمت کاراست یکی دیگه:لابد کچل و چپر چولاقه و قاه قاه میخندیدن منم حرص میخوردم که چرا جواب نمی ده اگه من بودم یکی می کوبوندم تو صورتشون تا دیگه الکی زر زر نکنن ولی سمانه هیچی نمیگفت من الکی حرص میخوردم بودن و حرف زدن با سمانه خیلی چیزا تو زندگیم رو تغییر داد دیگه موهام رو بیرون نمیزاشتم آرایش نمیکردم و تازه متوجه شده بودم بدون آرایش چقدر خوشگل ترم 😝
خلاصه یه بار یه پسری بدجوری سمانه رو مسخره کرد که یادش میوفتم دلم میخواد با همین دستام خفش کنم 😐😂
تو کلاس هرچی میتونست بار سمانه کردو 😞چادرش رو از سرش کشید😢منم که خیلی عصبانی بودم🤬 تا میتونستم بهش چیز سانسور شده گفتم و یکی کوبوندم تو صورتش نمی دونم چرا سمانه انقدر جلو اینا ماسسسست همزده میشه حالا خوبه هیچ وقت تو کل کلامون کم نمیاره استادم که ماست تر از سمانه زل زده به اینا هیچ نمیگه انقدر حرصم گرفت که میخواستم برم استاد و لت و پار کنم 😌ولی سمانه جلوم رو گرفت🙁 حراستم اومدو ما سه روز اخراج شدیم میتونم بگم به اوج عصبانیت رسیده بودم دلم می خواست یکی رو تا میخوره بزنم 😎
از سمانه پرسیدم چرا جوابشون رو نمیدی آخه؟😫گفت برام مهم نیست چی میگن و چه فکری راجبم میکنن برام مهم پروندم پیش خدا سفید باشه عزیزم درسته وقتی چادرم رو کشید ناراحت شدم ولی تو هم نباید اونجوری صحبت بکنی که من خیلی تعجب کردم و خیلی از ادبش خوشم اومد اون سه روز از اخراج شدن گذشت و ما برگشتیم ولی تا یه هفته خبر از اومدن اون پسره نشد که نشد همه نگران بودن که چرا نمیاد بعد چند روز با دست و سر شکسته اومد و همه کپ کرده بودن ولی من دلم خنک شد 😁 بدون توجه به پرسش و اینا اومد سمت ما و از سمانه حلالیت گرفت و کلی عذر خواهی کرد سمانه هم سرش کف زمین بود منم که فرقی با اون نداشتم گفت که اشکالی نداره و بعد پرسید چه بلایی سرش اومده اونم گفت که چوب خدا صدا نداره موقع رفتن خونشون تصادف کرده و دست وسرو پاش شکسته خیلی دلم براش سوخت رفتار های سمانه منم چادری کرده بود و مثل اون شده بودم منی که از نماز خوندن خوشم نمی اومد یه ساعت قبل نماز صبح از خواب بیدار میشدم تا نماز اول وقت بخونم 😇 یه کلیپ دیدم که تازه فهمیدم چرا پسرا مزاحم من میشدن و با احترام به سمانه نگاه می کردن یه خانم بی حجابی وارد یه مغازه ی طلا فروشی میشه و فروشنده خیلی صمیمی باهاش برخورد میکنه خانمی میگفته بهش وقتی یه دختر چادری وارد میشه اون فروشنده سر خم میکنه و بهش خوش آمد میگه
بعد دانشگاه دوستی منو سمانه تموم نشد ما ازدواج کردیم و با هم رفت و آمد خانوادگی داریم فقط یه چیزی بگم بهتون که خانم های چادری اهمیت ندید که به خاطر چادری بودنتون مسخرتون میکنن شماها ارزشتون والا تر از این حرف هاس😇😇 ببخشید خستتون کردم
راستی من بعضی اوقات هوس گناه تو سرم زنگ میزنه😞😢😥میشه بگید چی کار کنم ممنون
یا علی🙃🙂👋
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_دو صبح ساعت ده رفتم دم اتاق سهیل ولی نبود رفته بود سرکار به مادرش زنگ زدم و حال مهسا ر
#قسمت_شصتو_سه
ولی بیا مادرت نفهمه داریم چکار میکنیم طلاق توافقی هم یه پروسه ای داره
من همینجا میمونم و آروم اروم بهش میگم .خیلی به من وابسته شده
شنبه صبح زود رفتیم درخاستشو دادیم چون کاملا توافقی بود زودتر انجام میشد
اما یسری مراحل خودشو داشت که دو سه ماهی طول میکشید
از من ازمایش خون خاستن که نکنه باردار باشم ،خندم گرفته بود من خیلی وقت بود دست سهیلم بم نخورده بود
ازمایش دادم کاراشو کردم بیشتر وقتام پیش مادر سهیل بودم.
عشقش آشپزی بود هر روز یه مدل غذای جدید ،اینقدر دستپختش عالی بود که تو اون مدت من کلی وزن اضافه کرده بودم
بهش گفتم چرا یه آشپزخونه برا خودش نزده که پول دراره .
بهترین پشتوانه ی هر زنی پوله
گفت که بچه هام نزاشتن که البته خودشم زن بی دست و پایی بود .یه چیز تو مایه های من
اندازه ی من بی دست و پا بود.من حالا بازم با وجود بابام خوب شده بودم .
بازم اصرارش کردم،فکر کردم بعد از جدایی اگر شرایط فراهم نشد و بابام نتونست منو رد کنه برم خارج،یا دیدم نمیتونم دوری خانوادمو تحمل کنم حتما باهاش یه آشپزخونه میزنم ،که اونم سرش گرم شه و اینقدر غصه ی زندگی بی عشقشو نخوره.
پول توی دس و پاش بود ولی پول به چه درد میخورد وقتی شوهرت عیاش باشه.
دوستت نداره و نمیتونی دم بزنی.
روزا اصلا با مهسا حرف نمیزدم دو شیفت کار میکرد که زیاد منو نبینه توی اون خونه.آروم و سر به زیر بود ،سهیلم کاری بم نداشت ،این آرامش خیلی منو میترسوند
میگفتم نکنه میخان بلایی سرم بیارن
دقت میکردم دقیقا از همون غذایی که خودشون میخورن منم بخورم ،سمت پارچ آب توی یخچال نمیرفتم میترسیدم نکنه چیزی بریزن توی غذا و بخوان بلایی سرم بیارن .حقیقتا این رفتارا خیلی مشکوک بود .
با این وجود برای بابامینا شیرینی اینکه داره کارام درست میشه رو بردم و حتی یه جشن گرفتیم رفتیم رستوران و هممون خیلی ذوق زده بودیم که بالاخره من دارم راحت میشم و از اون جو منفی و اون حال بد خارج میشم
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام خسته نباشید ببخشید من یه سوال داشتم،خوشحال میشم دوستان اگه بتونن راهنماییم کنن.همسرمن داخل بانک کارمیکنه یه محیط کوچیک با ۴ ،۵نفرهمکارمرد فقط،جدیدا یک خانم مطلقه پاش به بانک بازشده و ،جدیدا مزاحم همسرمن شده واز اونجایی که همسرم هیچ چیزی روازم مخفی نمیکنه،از پیام اولش همه رو بهم نشون میدادچی بهش گفته،هرچی بهش میگفتم بیا درستو درمون از خجالت این خانم دربیاییم یعنی با فحشوفلان که دیگه مزاحم نشه همسرم میگفت نمیخوادهمینکه من جواب ندم روش کم میشه،دیگه من خیلی ابرازناراحتی کردم،بلاکش کرد دیروز میبینیم که با یه شماره جدید بدون مقدمه عکس های بی حجابشو برای همسرم فرستاده،راستی این خانم بایکی از همکارا که واقعا بنده خدا آدم چشم و گوش بسته ای بود تا جاهای باریک رفته ومن خانم اون آقا رو میشناسم ومی دونم که اون آقا داره به خانومش خیانت میکنه،خانومشم ماهه آخر بارداریش هست،وخیلی خانم خوب ومومنی هستن نمیدونم یه طور به صورت ناشناس به خانومه بفهمونم حواسش بیشتر به شوهرش باشه یا نه؟واقعا زندگیشون هیفه،به نظرتون با این خانومه واین وضعیت چکار کنم،باتوجه به اینکه طوری رفتار نکنم که همسرم فکر نکنه من جنبه ندارم وازم مخفی کنه؟؟
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_سه ولی بیا مادرت نفهمه داریم چکار میکنیم طلاق توافقی هم یه پروسه ای داره من همینجا میم
#قسمت_شصتو_چهار
سهیل هر شب دیگه نهایتا ۹شب خونه بود، اون شب ۱۲ شده بود و نیومده بود...
مادرش نگرانش بود،
گفتم لابد با صبایی کسی رفته جایی..
پشت دستشو گاز گرفت و گفت نگو دختر، نه از این کارا نمیکنه
میخواست مثلا منو آروم کنه که آره سهیل با دخترا نیست،
روی مبل چرت میزدم، آخر گفتم ببخشید ولی من باید برم بخوابم خیلی خستم
انقدر ترسو شده بودم که جامو تو پذیرایی انداختم گفتم نکنه نصف شب سهیل بخواد کسی رو باز بفرسته بالای سرم تو اتاق...
خودم جای مادر سهیلو توی حال کنار خودم انداختم و گفتم توروخدا پیش من بخواب
مادرش خیلی نگران بود، هرچی زنگ میزد خاموش بود،
گفتم این بار اولشه؟
گفت نه ولی دلم شور میزنه
مهسا هم شیفت بود و ما دوتا توی اون خونه بزرگ تنها بودیم
کم کم انقدر اونم صلوات فرستاد که خوابش برد.
صبح که بیدار شدم بالای ده تا تماس بی پاسخ از شقایق داشتم،
دلم خیلی شور میزد، بهش زنگ زدم گفتم چیزی شده؟
آروم گفت ببین من دارم میام اونجا.
واقعا استرس داشت منو میکشت، با خودم فکر کردم سهیل دیشب رفته در خونه بابام باهم گلاویز شدن یه بلایی سر یکیشون اومده
گفتم شقایق جون مادرت، بابام حالش خوبه؟
گفت آره بابا
دلم طاقت نیاورد سریع زنگ زدم خونه، بابام برداشت گفت الو جانم بابا؟
حال و احوال سرسری کردم و گوشی رو گذاشتم، تا شقایق برسه مردم و زنده شدم..
مادر سهیل هنوز خواب بود که شقایق زنگ زد بهم گفت بیام دم در
گفتم بیا تو خونه نیومد
دستمو گرفت و گفت یه چیز میگم نترس چیزی نشده ها، پرهام بهم گفت سهیل دیشب مست پشت ماشینش بوده.. ساعت یک شب یه کامیون زده بهش..
دستمو گذاشتم روی سرمو گفتم یا امام حسین چش شده؟
آرومم کرد و گفت هیچی نشده بیمارستانه، بردنش بیمارستان مهسا، مهسا هم وقتی سهیلو دیده حالش بد شده و زیر سرمه، مادرشوهرت نمیدونه نه؟
گفتم نه والا نمیدونه، خوابه
گفت ولش کن تو بهش نگو نزار این خبر بدو از تو بشنوه، برو لباساتو بپوش بریم بیمارستان به باباش زنگ بزن و بگو، بزار این خبرو از همون باباش بشنوه
وقتی رفتم داخل مادرش بیدار شده بود،
گفت کی بود؟
گفتم هیچی بابام یکم حال نداره دارم میرم بیمارستان بالای سرش
سریع یه لقمه نون پنیر داد دستم و گفت ضعف نکنی، میخوای منم بیام؟
گفتم نه شما نیا من تا ظهر میام
بوسش کردم و زدم بیرون،
رسیدیم بیمارستان، پرهام توی حیاط بیمارستان داشت راه میرفت،
مستاصل به شقایق گفت مگه نگفتم به باباش خبر بده چرا به زنش خبر دادی؟
آروم گفتم زندست؟
با درموندگی گفت آره بیا ببرمت بالای سرش
بخش مراقبت های ویژه بود،
سرش کامل شکافته شده بود و بخیه اش کرده بودن
بیهوش روی تخت افتاده بود، اگه پرهام نمیگفت این سهیله محال بود باور کنم، اصلا یه شکل دیگه شده بود..
گفتم من به کسی زنگ نمیزنم تا غروب ببینیم چی میشه
پرهام گفت نمیشه باید به خانوادش خبر بدی، اگه نگی و از دنیا بره با تو خیلی بد میشن
حق باهاش بود،
زنگ زدم پدرش و یکی از داییاش...
@azsargozashteha💚
#حرف_دل_اعضا ❤️
در مورد خانمی که مجرد هستن و خیلی چله گرفتن و دعا کردن هنوز نتیجه ندیدن. من خودم تو سن سی سالگی ازدواج کردم. همسرم بخاطر یک بیماری پوست صورتشون مشکل پیدا کرده بود. اول که اومدن خواستگاری من فکر میکردم از من بدبخت تر وجود نداره با اینهمه دعا و چله گرفتن مردی اومده بود که همه از اخلاق و ایمانش تعریف میکردن ولی ظاهرش به دل من نمی نشست و خیلی ناراحت بودم. با چند نفر مشورت کردم استخاره گرفتم که خیلی خوب اومد و من علی رغم میل باطنی باهاشون ازدواج کردم. 😅
اوایل عقد روزهای سختی داشتم ولی کم کم پذیرفتم و الان سه سال از زندگی ما میگذره و همین امروز روز میلاد امام زمان سالگرد عقد ماست. و من الان خیلی خوشبختم و یک پسر دو ساله دارم و همسرم رو عاشقانه دوست دارم. خواهر گلم بعضی وقت ها ممکنه تقدیر و سرنوشت انسان در ابتدای امر اون چیزی نباشه که فکرشو می کنیم بعضی وقت ها باید با نفسمون بجنگیم و تصمیم های سختی تو زندگیمون بگیریم. شما فکر نکن چون خیلی دعا کردی مردی که سراغت میاد باید ایده آل باشه. بعضی وقت ها ممکنه طرف مقابل شباهتی به مرد رویاهات نداشته باشه ولی به گفته حضرت رسول اگر مردی ایمان و اخلاق درستی داشته باشد حتما دخترتان رو به او بدهید هرچند تهیدست و فقیر باشد. چون ایمان او مانع از ظلم کردن او به دخترت میشود. و من به عینه دیدم. همسر من فوقالعاده خوش اخلاق و با ایمان هستند و من واقعا راضی هستم و الان کاملا با چهره شون کنار اومدم و حتی از نگاه کردن بهشون لذت میبرم.
من خیلی متوسل شدم به امام رضا و همسرم هم به گفته خودشون به امام زمان متوسل شدن و عقد ما نیمه شعبان و عروسی مون شب لیله الرغائب بود. مطمئن باشید که جواب می گیرید از دعاهاتون... براتون آرزوی خوشبختی دارم.. عیدتون مبارک 🌹
@azsargozashteha💚
#قسمت_هفتادو_هفت
یه پاکت نامه هم بود...
بازش کردم و شروع کردم به خوندن:
سلام... من الهامم... میدونم منو خوب یادته... صمیمی ترین دوستت بودم...
ببین نگین من خیلی به فکرت بودم که اینارو برات فرستادم تا بفهمی تکلیفت چیه...!
حسین واسه منه...
از اولم واسه من بوده...
من بخاطر حسین از شوهر اولم جداشدم... نمیتونستم راحت بدمش به تو و خودم بکشم کنار... برای همین حسینو راضی کردم تا بیاید تو ساختمون ما... هم بهم نزدیکتر میشد هم میتونستم اعتماد تورو جلب کنم...
تو هم که ساده بودی و کل زندگیتو برام تعریف کردی...
حتی تو خودت مامانمو راضی میکردی که من برم بیرون تا بتونم حسینو ببینم... آخرشم که فهمیدم بارداری رو مخ حسین رفتم تا باهم فرار کنیم...
اونم بهونه ی خرج و مخارج و کار برات آورد... توعه زود باور سریع قبول کردی.. ولی من واقعا به فکر تو هم بودما..
حسینو راضی کردم تا قبل رفتمون، قرارداد خونتو چندساله تمدید کنه تا استرس جا و مکان نداشته باشی...
ولی از اولشم حق با من و حسین بود .... ما همو دوست داشتیم... این تو بودی که اومدی وسط رابطه ی ما...👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2188509274C9b8b76b961
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام خسته نباشید ببخشید من یه سوال داشتم،خوشحال میشم دوستان اگه بتونن راهنماییم کنن.ه
#پاسخ_اعضا ❤️
با سلام
در جواب خانمي كه شوهرشون توی بانک کار میکنه
بهتر به مدیر بانک بگین تا اونو اخراج کنن یا زهره چشمی بگیرن ازش.
انفاق این اتفاق برای یکی از دوستای پدرم اتفاق پدر بنده توی بیمارستان کار میکنن
میگفتن که خانومی همراه مادرش برآی عکس رادیولوژی به بخش اومدن و شماره تلفن همکارم رو ورداشت و با اون در ارتباط شد.
پدرم موضوع رو فهمید و به همکارش تذکر داد گف که تو زنت بهات ساخته او سوخته بهتره که این خانوم رو ول کنی
چونکه خانومه این بیچاره رو تحریک میکرد با حرف هاش دلبردناش.
ولی به حرف پدر بنده گوش دادن و اون خانوم رو ول کردن
واقعا چنین زندگی ها گناه دارن
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام عزیزدل...با شماره ناشناس بدون اینکه همسر خودتون هم بدونه..به همکار همسرتون یه پیام با مضمون اینکه مراقب زندگیش باشه و راه درست رو بره وبعد از زایمان خانوم همکار همسرتون؛ باهمون شماره هم یه پیام به ایشون بدید که بیشتر مراقب زندگیش باشه...ودیگه از اون سیم کارت استفاده نکن...وبندازش دور...
واینکه بیشتر به خودت برس...مراقب زندگیت باش..باهمسرت دوست باش؛طوری که اینقدر مراقبش نباش و خیلی هم رهاش نکن ؛دقیقا مثل دوست ها....ناراحت باش از همکار همسرت واون رو ابراز کن که از اون خانم ناراحتی وطوری نباشه که ناراحتی از اون خانم باعث بشه با همسرت باعصبانیت برخورد کنی و باعث رنجش و دلخوری بشه...
واینکه باشماره انتقادات وپیشنهادات بانک تماس بگیرید و از این خانوم و رفتارهایی که انجام میده معترض بشید و این کار رو هر چند وقت یه بار با شماره های متفاوت انجام بدید... اون هم به طورناشناس...موفق باشید؛ان شاءالله که زندگی سرشار از آرامش داشته باشید...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام خواهری
من چند سال پیش شوهرم بهم خیانت کرد و جدا شدم با نامردیه تمام به نظر من به اون خانوم بگو که مراقب شوهرت باش نه اینکه باردار شاید شوهرش تحت فشاره اما به شوهرش کمک کنه که به غرایضش برسه آدم گرسنه رو سیر باید کنی وگرنه تو اشغالیهام دنبال غذا میره اگه شوهرت بهت خیانت نمیکنه؟ احتمالا شما مراقبش بودین و هستین
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام ادمین، درمورد اون خانم که درمورد همکار مطلقه همسرش پیام داده بود،.
تجربه ثابت کرده وقتی آقایی داره خیانت میکنه نباید به همسرش بگید اینطوری بهش لطف میکنید، اون خانم ماه های آخر بارداریشه بعد شما میگید زندگی شون حیفه!
شما با گفتن خیانت شوهرش ن تنها زندگی رو براشون زهر میکنید بلکه باعث طلاق هم میشید! بزارید اون خانم خانومی خونه خودش رو بکنه و با خیال اینکه شوهرش آدم خوبیه زندگی کنه،.
به هیچ وجه نگید به هرحال ماه پشت ابر نمیمونه بلاخره خود خانوم میفهمه همسرش داره خیانت میکنه .
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام.عیدتون مبارک.اقا امام زمان ( ع)پشت و پناه همه.در جواب خانمی که همسرشون کارمند بانک هستند و همکار مطلقه مزاحم انها میشوند چند توصیه دارم.اول به همسرت بیشتر محبت کن.دوم به روی همسر همکار شوهرت نیار چون بنده ی خدا باردارند.سوم همسر بنده و دو برادرم کارمند بانک هستند حتما حتما به حراست بانک همسرتون خبر بدید.هر چه زودتر این کارو بکنید بهتر.مشکل شما رو به همسرم گفتند و ایشون این راهنمایی رو کردند.خدا همه ی خانمهایی که انگل زندگی بقیه میشوند هدایت کند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام
میخوام خواهش کنم که مشکل منرو درکانال قراربدید.
من حدود دوماهی میشه که عقد کردم
همسرم از اقوام نزدیکه منه
من ازلحاظ اعتقادی کمی محکمتراز همسرم هستم و تمامی شرایطرو قبل از ازدواج سنجیدم و بله گفتم
با اینکه برخی از نزدیکان همسرم خیلی راحتتر و باز تراز خانواده من هستن،اما شوهرم با اونها مشکلی نداره و خیلی راحت گپ وگفت داره و حس نامحرمی نداره
اما وقتی پسرِ هفتساله برادرش یکبار روی پای من نشسته بود،همسرم غیرتی شدوجلوی همه چندین بار به من چسمغره رفت که چرا پسر هفت ساله روی پای من نشسته و من به عنوان عروس جدیدخانواده که خواستم محبت کنم به او،خیلی روی من غیرت نشون دادو ناراحتیش رو جلوی فامیل مادرش بروز داد.
اما اگر گاهی من از ارتباط با نامحرم به طور غیرمستقیم میگم و میخوام بهش بفهمونم که چون همسر منه،دوس ندارم مثلا بادخترخالهاش مثل یک زن محرم برخوردکنه،اصلا توجهی نمیکنه و انگار باعث میشه من روز به روز حساستر بشم(گرچه که سعیمیکنم خیلی به روش نیارم).
حالا بگید چیکار میتونم بکنم که بفهمه میخوام همهچیز متقابلا رعایتشه؟اگر او روی من غیرت داره که نباید به برادرزاده هفتسالهاش نزدیک بشم،پس منم نمیخوام بازنای فامیل شوخی کنه و زل بزنه تو چشاشونو انگار که باخواهراش داره حرف میزنه،رفتار کنه.
فک میکنید کار درستیه که یکبار موضوع رو رک و راست بهش متذکر شم؟
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام میخوام خواهش کنم که مشکل منرو درکانال قراربدید. من حدود دوماهی میشه که عقد کردم
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام در جواب اون خانمی که شوهرشون خیلی غیرتین باید بگم که عزیز من چرا انقدر نرمش نشون میدی؟
اگه یه بار دیگه همسرتون این واکنش رو از خودشون نشون دادن شما هم باید با لحن قاطع و محکم همین حرفایی که این جا گفتین رو بهشون بگین...
این خیلی غیر منطقیه که ایشون با یک زن راحته و شما حق حرف زدن ندارین ولی اگه شما با پسر هفت ساله راحت باشین بهتون اعتراض کنن.اگه از الان به فکر حل این مسئله نباشین مطمئن باشین بعدا خیلی دردسر ساز میشه.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام درمورد اون خانمی که گفتن شوهرشون رو بچه برادر ۷سالشون غیرت داره ولی خودش با همه خوش وبش میکنه😁
خواستم بگم شوهر منم با فامیلاشون راحتن یعنی کلا خانواده شوهرم خیلی اهل مراعات کردن نیستن درعوض من خیلی بهش تذکر میدم بازهم شوهرمن یه کم ازمن حساب میبره مراعات میکنه وگرنه برادرشوهربزرگم با اون یکی جاریم روبوسی کردنی من دیدم عید بود وقتی دیدم مات مونده بودم😱ولی شوهرمن اصلا به من گیر نمیده من اگه پیش خواهرزاده و برادرزادش که نوجونن روسری سرکنم خواهرشوهرم میگه اینا بچن نمیفهمن وشوهرم هم میگه اشکالی نداره که غریبه که نیستن فامیلن واین موضوع منو اذیت میکنه یه بار شوهرخواهرشوهرم خواست بامن دست بده که من دست ندادم شوهرم گفت نباید این کارو میکردی اون الان ناراحت میشه😳
خدا انشالله همه مونو به راه راست هدایت کنه😊
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام.درمورداون خانمی که دوماهه عقدکرده وهمسرشون درمورداون بجه ۷ساله غیرت نشون میده.
بنظرم همونجوریکه رک وراحت ب شمامیگه چرا پسر۷ساله میادروپات میشینه غیرتی میشه.شماهم خ راحت وباسیاسیت وآرومی بش بگین همونجوری توخوشت نمیادمنم خوشم نمیادبانامحرم راحت حرفبزنی وبخندی زل بزنی ب چشمشون.
بهتره رو درو این حرفوبش بزنید.تودلتون نگه نداریددوست عزیز.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در پاسخ اون خانم که شوهرش با خانم ها راحته ، نامزد دختر عمه من هم همینطور بوده و کاملا بی منظور راحت برخورد میکرد و خانم های فامیلشون هم خیلیییییی بیشتر باهاش راحت بودن ، دخترعمم با اینکه خانم مذهبی نیست از این موضوع واقعا رنج میبرد و مستقیما به نامزدش گفت خوشم نمیاد راحتی و ... نامزدش بهش برخورد و گفت که فلانی اگه بدونه راجع بهش چه فکرایی میکنی که فلان میکنه و بهمان میکنه و اینطور فکر نکن... ولی دخترعمم کوتاه نیومد ، ۴ ماه درگیر این موضوع بود ، قهر و گریه و التماس و ... چون واقعا بهش فشار میومد ، نمیدونم روشش درست بود یا نه ولی نامزدش دیگه با اون خانم گرم نگرفت و نمیدونم چه به اون خانم و شوهرش گفت که اصلا قهر کردن رفتن😅
@azsargozashteha💚
#حرف_دل_اعضا ❤️
سلام و عرض ادب و احترام،🌹
ادمین عزیز درد دلم را شما بشنوید چون پیش همه نمی تونم بگم 🤫
درسته که یه سالیه کرونا اومده وما عزیزایی رو از دست دادیم 😰که معتقدم قضا و قدر الهی بوده ویا کادر درمان گرفتار شد ن که اونم باز قضای الهیه😓 اما کرونا با همه ی بدیش خوبی هایی داره مثلاً ما خودمون دستمون خیلی خالیه چون شوهرم کارگره اما خانواده خودم وخواهر برادرای شوهرم پولدارن وخیلی هم ما را تحقیر میکنن به خاطر زندگی ساده مون☹️
خلاصه ما مجبور بودیم برا عید دیدنی از اینا😬 کلی قرض کنیم از این واون🥺 تا میوه و آجیل خوب جلو شون بذاریم☹️ آخر سر هم کلی تیکه بارمون میکردن☹️ الان دوساله یه نفس راحت میکشم😌 میگم خدایا قربون بزرگیت با این کرونا🤗
دیگه نه قرض بالا آوردم نه کنایه شنیدم 😍خیلی راحت وخوشحالم 😍تازه،،، عروسی هاشون که میرفتیم باید کادو همسطح پولدارا میبردیم ویا سر وضعمونا مثل اونا شیک میکردیم🙄 اما الان میگیم برا سلامتی شما وخودمون نمی یاییم😝 خیلی هم راحتیم خلاصه کرونا برا هر کی بد شده برا ما خوب شده🤫 دیگه نمیان بریزن سرمون شام و ناهار بخورن بعد هم جای دستت درد نکنه بگن،🤨 اه ،پیف وچقدر شما حقیرید وفقیرید 😤
ممنون که درد دلم را شنیدید 😌😌😌
عیدتون مبارک سال خوبی داشته باشید🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_چهار سهیل هر شب دیگه نهایتا ۹شب خونه بود، اون شب ۱۲ شده بود و نیومده بود... مادرش نگران
#قسمت_شصتو_پنج
زنگ زدم پدرش و یکی از داییاش و آروم بهشون گفتم که سهیل بیمارستانه تصادف کرده ولی چیز نگران کننده ای نیست، پاشید بیایید.
اما حال من؟
نمیتونم توصیف کنم، ناراحت نبودم اما خوشحالم نبودم،
توی بیمارستان یه گوشه نشسته بودم و منتظر بودم که خانوادش بیان
به ساعت نکشید که یه ایل خانوادش ریختن تو بیمارستان
با دکترش حرف میزدن
من کنار مادرش نشسته بودم پ دوتایی باهم آروم اشک میریختیم،
عمه هاش جیغ و داد میکردن که خدا یه داغ به دلمون گذاشتی تحمل داغ دومو نداریم...
ولی مادرش محجوب بود، یه گوشه آروم قرآن میخوند و اشک میریخت منم کنارش،
شقایق اومد پیشم نشست و آروم گفت یکم اشک بریز احمق نمیبینی چه بد نگات میکنن؟!
آروم گفتم گریم نمیاد خب، زوره؟
اشکی نداشتم، من قبلا اشکامو ریخته بودم،
مهسا حالش یکمی جا اومده بود
اومد پیششون و اونم وسط بیمارستان نشسته بود و میگفت دیدی داداشم چه به سرش اومد؟ دیدی چی شد؟ از غصه این زن نسازش مست کرده بود.. از غصه این زن خرابش...
جاش نبود که حرفی بزنم، آروم کنار مادرش نشسته بودم و سرم پایین بود، در شانم نمیدیدم هوچی بازی درارم،
اون اگه واقعا ناراحت بود نباید دنبال مقصر میگشت و از این موقعیت سواستفاده کنه،
انقدر به من فحش داد و نالید و گفت همدمم.. داداشم...
ول کن ماجرا نبود و مدام ناسزا میگفت تا اینکه مادرش داد زد بس کن مهسا بس کن تا نیومدم بزنم تو دهنت، کم برو رو اعصابم، بجای اینکارا بشین دعا بخون حالش خوب شه بجای هوچی بازی دعا بخون مهسا...
مهسا داد زد نمیخوام ولم کن
که دوباره دوتا از همکاراش اومدن و هرجوری بود از اونجا بردنش...
همشون به من نگاه میکردن،
عمه هاش کم کم با هم پچ پج کردن که یعنی منظورش چیه که میگه از دست زن خرابش؟
و هی بهم چشم و ابرو میومدن،
شقایق گفت پاشو از اینجا بریم نمیبینی با نگاهشون دارن تحقیرت میکنن، بیا بریم تو حیاط بیمارستان.
گفتم نمیام، مادرشو تنها نمیزارم
مادرشم که دل خوشی از اینا نداشت گفت منم باهات میام دخترم
دستشو گرفتم نمیتونست از جاش پاشه، بهم گفت از زانوم نمیتونم پاشم..
براش ویلچر آوردیم و بردیمش توی حیاط،
گفت میبینی عمه هاشو.. الانم بجای اینکه فکر سهیل باشن میخوان بفهمن منظور مهسا چی بوده؟ چرا اون حرفا رو زد؟
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_پنج زنگ زدم پدرش و یکی از داییاش و آروم بهشون گفتم که سهیل بیمارستانه تصادف کرده ولی چی
#قسمت_شصتو_شش
شقایق که خودشو مقصر میدونست و میگفت اگه من با پرهام نبودم مهسا این کارا رو نمیکرد...
و رفت و عقب تر از ما ایستاد
من واقعا دلم برای مادرشون میسوخت، اشک میریختم اما نه برای سهیل بلکه برای مادرش..!
تا غروب همینطوری گذشت،
هیچ دکتری هیچی نمیگفت و گفتن باید منتظر باشیم
عصر دیدم بابام و مامانم دارن از در بیمارستان میان
به شقایق گفتم چرا بهشون گفتی، نمیگی مهسا بابامو ببینه بپره بهش یه شری درست شه؟
گفت بخدا گفتم نیان
بهش چشم غره ای رفتم و دویدم سمتشون گفتم شما برگردید، مهسا شر به پا کرده، کلی به من فحش داده یه وقت به شمام بی احترامی میکنه باباجون
بابام یه نگاهی بهم کرد و گفت بیخود کرده مثلا دومادمونه این بلا سرش اومده ها.. حق نداریم ببینیم چشه؟
با مامان حال و احوال کردم، به اصرار مامانم دیگه نرفتن توی بیمارستان و برگشتن.
قرار شد شام بیارن برامون،
من خیلی خسته بودم ولی کنار مادرش نشستم
پرهام هم ایستاد و نرفت خونه
آروم با شقایق اومدیم یه گوشه، پرهام گفت ببین ستاره خودتو آماده کن سهیل موندنی نیست،
ادامه داد این حرفارو به این سادگی بهت میزنم بخاطر این که میدونم رابطتون شکرآب بود وگرنه انقدرام بی ملاحظه نیستم، اگرم بمونه زندگی نباتی داره یعنی با مرده هیچ فرقی نمیکنه! نباید اینو بهت بگم ولی حتی اگه عاشق همم بودید باید دعا کنی که فوت کنه... زنده موندنش مساوی با زجر همه ست، مادرش، تو... همه!
گفتم بعله میدونم میشه اولین نفری که میفهمه من باشم؟
گفت با وجود مهسا بعید میدونم ولی میگم به همکارا که چیزی بهش نگن، من به خاطر شما شیفتمو تحویل نمیدم میمونم تا ببینیم چی میشه، مادرشوهرتو بردار باهم برید نمازخونه دراز بکشید یکم.
مادر سهیل و برداشتم و به زور بردمش تو نمازخونه دراز بکشه.
یک بند اشک ریخت،
شقایق غذا گرفت ولی لب به هیچی نزد، مدام به من میگفت به نظرت سهیلم زنده میمونه؟
و من الکی امید میدادم.
نیمه های شب بود، پرهام آروم اومد در نمازخونه رو زد و گفت بیا کارت دارم
خوف برم داشت میدونستم چی میخواد بگه،
آروم خودم گفتم تموم کرد؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد و یواش گفت آره یه ساعت پیش، نتونستن نجاتش بدن...
قلبم از جاش داشت درمیومد همونجا توی راهرو کف بیمارستان نشستم و اشک ریختم،
یک لحظه گفتم نکنه تقصیر من بود؟؟
@azsargozashteha💚
#حرف_اعضا ❤️
سلام در جواب اون خانمی که دو ماهه عقد کرده، من هم شبیه وضعیت شما رو داشتم من حتی روزی که عقدمون بود بعد از خوندن خطبه عقد رفته بودم بیرون از اتاق عقد کارم داشتن وقتی برگشتم دیدم شوهرم کنار دخترخاله هاش نشسته با هم دارن شوخی میکنن از تعجب خشکم زد خلاصه با یه ترفندی موضوع رو حل کردم، اوایل عقدمون از این موردها زیاد میدیدم، بیشتر اوقات هم بحثمون میشد و فاصله بینمون بیشتر میشد، خلاصه بعد از یه مدتی کلاس آموزشی همسران برامون گذاشتن که اونجا که من قضیه رو مطرح کردم روحانی ای که مسوول کلاس بود گفت نگران نباش فقط تفاوت فرهنگه، خلاصه منم دیگه کمکم یاد گرفتم به جای بحث کردن خودم رو بهش بیشتر نزدیک کنم و بیشتر بهش محبت کنم سخت بود ولی الآن هفت ساله که ما کنار هم زندگی میکنیم و واقعا راضی هستم چون مطمءنم که اگه شوهرم با نامحرم گاهی شوخی میکنه فقط تفاوت فرهنگ هست و نمیشه از آدمی که 27 سال توی این فرهنگ بزرگ شده توقع داشت که مثل خودم که توی فرهنگ بسته ای بزرگ شدم رفتار کنه، خلاصه لپ کلام اینه که به آقایون اگه رک عیبشون رو بگی سریع جبهه میگیرن و فقط فاصله بینتون زیاد میشه، یه مدت بیخیال باش و اگه دیدی خیلی اذیت میشی مثلا جلوی شوهرت بگو من از اخلاق فلانی خوشم میاد که با خانوما زیاد شوخی نمیکنه تا شوهرت بفهمه که تو از چه جور آدمی خوشت میاد ببخشید طولانی شد
@azsargozashteha💚
#درد_دل_اعضا ❤️
سلام میخواستم درباره خودم و زندگیم براتون بگم هرچند میدونم راه حلی نداره
۴۳ سال از خدا عمر گرفتم و درست زندگی کردم اهل خیانت هم نیستم ولی متاسفانه خانمم خیلی در حقم ظلم کرده
به شدت لجباز و یک دندس
من همیشه براش پول میریزم به کارتش از نظر مالی تامینه
از نظر عاطفی هم تا جایی که بتونم کم نمیذارم ولی خانمم اصلا متوجه نمیشه من چقدر براشون زحمت میکشم.
یه روزایی از اخلاق بدش و غرغر و بی توجهیاش دعوامون میشه
وقتی میرم سرکار ماشین رو برمیداره تا جایی که بره عمدا کمربند نمیبنده و جریمه میشه پیامش برام میاد
میگم چرا کمربند نبستی
میگه میخوام پولاتو حروم کنم
و لبخند میزنه تو اوج عصبانیت من.
به کارای خونه اصلا نمیرسه
قبل کرونا صبح باشگاه میرفت غروبم استخر، کل وقتش به فکر باشگاه و استخر بود کلی هم هزینه اینها میشد.
البته بگم من دوتا بچه هم دارم
یه پسر ۱۸ ساله و یه دختر ۱۶ ساله
الانم که باشگاه و استخر بستس هر روز تا ساعت ۱۱ میخوابه.
شاید بگید چرا بهش چیزی نمیگی باور کنید وقتی باهاش صحبت میکنم درباره اخلاق های بدش زود جوش میاره صداشو میبره بالا فحش های رکیک میده
بخدا از آبروم پیش همسایه ها میترسم
چون خیلی وقته ساکن این ساختمونیم و همه همو میشناسیم.
چند جلسه مشاوره رفتم بخاطر رفتارهای بد خانمم که خودش فقط سه جلسه راضی شد بیاد
بخدا بخاطر بچه هام تحمل میکنم و چیزی نمیگم
هر وقت که بحثمون میشه دخترم کلی گریه میکنه
از وقتی پاش باز شد به این باشگاه ها و دوستای جدید پیدا کرد بخدا خیلی اوضاع زندگیمون داغون شده.
واقعا به خانم ها بگید قدر زندگیشونو بدونن
بخدا اگه من بچه نداشتم تا الان جدا شده بودیم.
الان هم مشاور میگه جدا شو ولی بچه ها مخالفت میکنن.
@azsargozashteha💚
گریـه ڪردم گریـه هم ایـن بار آرامم نڪرد
هرچه ڪردم، هرچـه آه ، انگـار آرامم نڪرد
روستـا از چشمِ من افتـاد، دیگر مثلِ قبل
گـرمـیِ آغـوشِ شـالیــزار ، آرامـم نڪرد
بۍتو خشڪیدند پاهایم، ڪسے راهم نبُرد
دردِ دل بـا سـایـه ے دیـوار ، آرامـم نڪرد
خواستـم دیگر فـرامـوشت ڪنم، اما نشد
خـواستم اما نشد، ایـن ڪـار آرامـم نڪرد
سوختم آنگونه در تب، آه... از مادر بپرس
دستـمـالِ تب بُـرِ نَـم دار آرامـم نڪـرد
ذوقِ شعرم را ڪجا بُردی؟ڪه بعد از رفتنت
عشق و شعـر و دفتر و خودڪار آرامم نڪرد
◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚💚💚
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام عیدهمه گی مبارک انشالله ک همه تون در کنار خانواده سالی خوب و پر از سلامتی رو در پیش داشته باشید 🌸
راستش مادر من از پدرم جدا شدند و الان چند ماهی است ک پدر بنده ب رحمت خدا رفتند. وقتی ک مادر من از پدرم جدا شد یک اقایی وارد زندگی ایشون شد . و کم گم با هم اشنا شدن و بهم علاقه مند شدند . مادر من زن این اقا است بصورت رسمی ولی این اقا ب خانواده خودش هنوز نگفته و میگه باید بهم فرصت بدی . ما هم هنوز پیش مادرم زندگی نمیکنیم و مراحل اداریش داره پیش میره . من خودم با چشم دیدم ک این اقا حاضره بخاطر مادر من جان بده. مادر من میگوید شاید این اقا اورا بخاطر مال پدری ک قرار است بهش برسه میخواهد ولی رفتار این اقا بر عکسه . مادرم میگوید ایشون باید تکلیف مادرم رو روشن کنه ک ایا میخواهد با او زندگی کند یا ن ولی ایشون ب مادر من میگه صبر کن . من 14 سالمه و خواهر و برادرم 2 سال از من بزرگتر و خواهر کوچک هم دارم . این اقا مارا بشدت دوست دارد درست مثل فرزندش و میگوید ک کمک مادرم میکند تا ما زودتر پیش مادرم برویم . لطفا راهنمایی کنید مادر من و اون اقا واقن همدیگر رو دوستدارند و ماام مشکلی نداریم . ( اون اقا مجرد هستند و همسر ندارند )
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
#پرسش_اعضا ❤️
سلام ادمین جان میشه مشکل من روهم توی گروه بزاری ممنون میشم
من یه دختر مجردم
ازبچگی مهرو محبت ندیدم
وهمیشه هم چشم وگوشم بسته بود و اصن وارد رابطه هاو عاشقی و اینجور چیزا نشده بودم
یجورایی نسبت به پسرا تنفر داشتم
کمبود احساساتم بعد چند وقت باعث شد من وارد رابطه با کسی بشم تا بتونه یکم از عقده های این چن ساله ک محبت ندیدمو خالی کنم
میدونم کار بدی کردم ولی یه جورایی واسم عادت شده بود نگاه به نامحرم بکنم
الانم متاسفانه برام عادیه کسی رو نگاه کنم ولی حسی پیدا نمیکنم بخاطر اینه ک تو همون رابطه ها خیلی بلا سرم اومد
اعتمادم از دست رفته
درسم ضعیف شده
خانواده ام کمتر توجه میکنن
بچه اولم ک هستم بیشتر کارها بامنه
نمازامو میخونم تاجایی ک بتونم ولی متاسفانه سر چیزهای خیییلی کوچیک نمازمو به عقب میندازم
دختر خیلی بدی بودم حتی فک میکنم خداهم منو نمیبخشه
ولی الان خیییلی پشیمونم میخام ک مثل قبلنا دختر خوبی باشم
ببخشید طولانی شده
خانواده ها لطفا به بچهاتون خصوصا دخترا توجه کنین ک سمت اینجور رابطه ها نرن وقتی کسی وارد رابطه میشه یعنی کمبود عاطفی یا عقده داره
ممنون میشم اگر راهنماییم کنین
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399