ما پارسال عید نوروز چند روزی رفتیم شهرستان خونه پدر شوهرم
جاری کوچیکه چند روز قبل اونجا بوده و توی اتاق مارمولک دیده و نتونستن پیداش کنن
بعدا به جاری دومی گفته که جریان چیه...
ما و جاری دومی چند روز اونجا بودیم و جاری به من نگفته بود که تو اتاق مارمولکه
ما هم شبها اونجا میخوابیدم و ساکهامونم اونجا بود
جاری ساکهاشو محکم بسته بود به خیال اینکه اگه مارمولکی باشه بره تو ساکای من😂ولی وقتی رفتن خونشون داشته ساکشو خالی میکرده که دو تا مارمولک دیده و جیغ و داد کرده 😱😩و زنگ زده به شوهرش اونم از سرکار اومده مارمولکارو گرفته
چند ماه بعد مادرشوهرم به شوهرم گفته بود که ما جریانو فهمیدم
ولی من اگه میدونستم به جاری میگفتم ولی اون نگفت و مارمولکا رفتن سراغ خودش😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام
من بشدت ازدواجی بودم.
همش فکر میکردم خیلی دیرم شده
خیلیم خجالتی بودم مامانم اگه زیارتگاهی جایی میرفت ملتمسانه بهش میگفتم برام دعای مخصوص بکن(منظورم ازدواج بود). نمیدونم چرا مامانم فکر میکرد بخاطر دانشگاهه
دانشگاهو میخواستم چیکار داشتم حیف میشدم وکسی خبر نداشت 😂😂
شبا کلی دعا میکردم تازه توقعاتمم آورده بودم پایین حالا کسیم نیومده بودا در کل سنی هم نداشتم
مثلاً پسر همسایمون دوتا خواهر معلول داشت میگفتم خدایا کاش بیاد منو بگیره قسم میخورم تا آخر عمر خواهراشو نگه دارم.
یا یکی از همسایه هامون پسرش یکم شیرین میزد میگفتم خدایا کاش بیاد خواستگاریم حتماً قبولش میکنم.
تازه کلی از این افکار پلید داشتم وشبام با کلی راز ونیاز وگریه سپری میشد.
خدا را شکر هیچ کدوم از اون دعاهام مستجاب نشد.🤣🤣🤣
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
یه خاطره از زایمان سر پسربزرگم🙍♂️
تقریبا آخرای بارداریم بود ومن جثه ام ریز🤗و پسرم ماشالاه درشت🧿یه روز سرکاربودم شوهرم تماس گرفت گفت یه متخصص خیلی خوب اومده بیمارستان ،اماده شو یه سر بریم اونجا،خلاصه رفتیمو تا معاینه ام کرد گفت سریع بروبستری شو بچه ات درشته نمیتونی نگه داری🙄😬بدون گرفتن مرخصی( که اون موقع تا دردت نمیگرفت ورئیس تشخیص زایمان نمیداد ،بایدسرکار میرفتی🤭😏😒😂 )وبدون هماهنگی بامادراوجمع کردن ساک و....رفتمو بردنم اتاق عمل،یه اقای دکترمتخصص بیهوشی بود که باهامون اشنایی داشت تواتاق بالاسرم بود،ازقضاکمربه پایین بی حس شدمو بچه ام به دنیااومد😍خداخیرش بده یانده همون لحظه دکتره گفت خانومه.....بچه ات پسره یه دست ویه پانداره😵😖که بلافاصله یکی از تکنسین ها گفتن شوخی میکنن اقای دکتر ،سالمو سالمه
شوخی احمقانه وشوک بزرگی بود 😏ولی خدا خانومه رو خیرش بده سریع حالمو خوب کرد( الانم اون اقای دکتر بی معرفت ،فوق تخصص بیهوشی تویه بیمارستان عالیه تهرانن😒😏😤)....خلاصه بعداون مادرامون قهرکرده بودن که عمدا بهشون نگفتیم وشوهرم بسختی متقاعدشون کرده بود😊البته اینم بگما ،ما یه زنعموی مشترک داشتیم که حس ششم بسیارقوی داشت وصبح زوده همون روز رفته بودخونه مامانم اینا وگفته بوده که فلانی امروز میره بیمارستان بچه شو به دنیا بیاره🙄🙄🙄خلاصه زحمت اطلاع رسانی رو کم کرده بوده😂😂😂😂😂
انشاالله که تموم خانمای منتظرفرزند، دامنشون سبزبشه 🙏
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام ادمین جون
من برااولین باره میحام سوتی بزارم
دیشب داشتم آرایش میکردم همسرجونی هم بودن، یهوفازم گرفت گفتم بیابرات خط چشم بکشم خلاصه کشیدم ودیگه شوهرم بااون وضع بود، بعدمیخاست بره سوپری، لباس تنشون کرده بودن و داسته میرفتن که من ازخنده قش کرده بودم هی شوهرمم میپرسید چیه، قیافه به این قشنگی😁دیگه من درحال خنده بودمو دیدم شوهرم داره میره، صداش کردم گفتم باخط چشم میخای بری
دیگه خودم ازخنده مرده بودم، شوهرمن عصبانی نمیتونست پاکش کنه دیگه بهش پاک کننده ارایش دادم تاپاک کرد
میگفت ببین منوبه چه کارهایی واردار میکنی، فکرکنم به غرورش برخورده بود که داشت کارزنونه انجام میداد😂😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام
خدا بیامرزه همه رفتگانو
خانواده ما پر جمعیتن
بابابزرگم انقدر نوه و نتیجه داشت که دیگه حوصله ای هم واسش نمونده بود(مهربون بودا ولی خب موقع پیری آدم صبرش کمتر میشه)
منو پسرخالم آخرین نوه های پسر هستیم
قدیما خونه بابابزرگم ویلایی بزرگ بود
منو همون پسرخاله ام،ممد قبلش کلی اذیت کرده بودیم انداختنمون بیرون تو حیاط
تو حیاط یه تشت آب پر کرده بودیم گذاشته بودیم رو زمین نوبت به نوبت سرمونو میکردیم تو آب ببینیم کی بیشتر نفسشو نگه میداره
بعد یه ربع بیست دقیقه بابابزرگم اومد تو حیاط دید من دستمو گذاشتم رو گردن ممد، سر ممد هم تو آب،دستای ممد رو زمین
فکر کرد دارم خفه اش میکنم😵💫
دمپایی جلو بسته قهوه ای رنگ رو برداشت به پرت کرد سمت من 🩴
من از یقه ممد گرفتم که بیا بالا فرار کنیم
شترررررررررق
دمپایی خورد تو کله ممد🤕
ممد پسرخاله ام کله شو گرفت حالت گیج نگاه میکرد
سریع فرار کردیم تو کوچه
بعد که اومدیم خونه داستانو تعریف کردیم بابابزرگم گفت من فکر کردم داری خفه اش میکنی😂😂😂😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام به همه دوستان این جریان که میخوام بگم مال ۸ سال پیش هست روز خواستگاری همسرم از من ما ساکن اصفهانیم اون شب بعد از اینکه بزرگترا حرفاشون را زدن گفتن منو آقا داماد یکم باهم تنها باشیم حرفامون را بزنیم خلاصه من یکم خجالتی سرم پایین اونم داشت حرف میزد ی دفعه دیدم ی سوسک بزرگ اون اصلا حواسش نبود رفت اول رفت رو پاش بعد رفت وسط پاش همونجا وایستاد سوسکه بزرگ بود من هی میخواستم نگاه نکنم اخر چشمم میرفت همونجا روم نمیشد بهش بگم اون همه آدم بیرون منتظر ما بودن تا اون ی لحظه ساکت شد گفت به کجا نگاه میکنی منم سرمو پایین انداختم گفتم سوسک رو شلوارته بعد کشته بعد دیگه نتونستیم تحمل کنیم زدیم زیر خنده حالا نخند کی بخند بعد مامانم اومد تو اتاق گفت ف خجالت بکش چرا میخندی ما نمیتونستیم چی بگیم فقط میخندیدم اخر رفت بیرون ولی تاصبح بهم غر زد😂😂
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام به همگی چند وقته پیش رفتم دخترمو از مهد بیارم همزمان با من پدر یکی از بچه ها هم اومده بود دنبال پسرش پدره با مدیر مهد کار داشت مدیر داشت با تلفن صحبت میکرد یکی از مربی ها اومد جواب پدره رو بده بجای اینکه بگه یه لحظه صبر کنید الان مدیر میاد، گفت گوشی دستتون😂 کل مهد منفجر شد از خنده
کسی نمیتونست از خنده بیاد جواب بنده خدا رو بده
مامان مائده گلی
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام اهالی شهر سوتی
منم یه خاطره از زایمان بگم براتون
من موقعی که دردم شروع شد باید میرفتیم بیمارستان حالا موقع اماده شدن دردم که شروع میشد از درد به خودم میپیچیدم هی به جلو و عقب خممیشدم بعد دردم که برا چن لحظه قطع میشد
شروع میکردم مثلا خط چشم میکشیدم😬 دردم شروع میشد میموندم زمین بعد قطع میشد پامیشدم سایه و رژ و اینا ...😂😂 دیگه شوهری مونده بود چی بگه میگف خیلی واجبه هااا تو این وضع😳
خلاصه که من غلیظ خودمو خوشگل کردم رفتیم بیمارستان 😎
حالا بماند تا صبح داد زدم😰 بعد به دنیا اومدن بچه م رفتیم بخش بخدا حال وایسادن نداشتما سرم گیج میرفت ولی با کمک مامان مهربونم
زود رفتم دسشویی ببینم در چه وضعم اصن دااااغون هیچی از ارایش نمونده بود همرام هیچی نبود بزنم رفتم رو تخت زیر پتو از کیف دیگه فقط به یه رژ اکتفا کردم چون اصلا حال نداشتم🤭
ولی هنوزم با خودم میگم همه مامانا ک تازه بچه
به دنیا میارن اون لحظه پاک و معصوم ترین چهره رو دارن خدا قسمت همه بکنه🤩😘
اسمم الی جون 😉
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام من اومدم با یه سوتی در حد جررر 😂😂
اقا دیشب داشتم با دوستم یه ساعت کامل چت میکردم هرچی فوش ابدار از دهنم در میومد بهش میگفتم اونم سرسنگین و مثل آدم جواب میداد منم با خودم گفتم این بیشعور کی آدم شد ولی دیگه زیاد پیگرش نشدم تا این که امروز صبح کلاس داشتیم تو دانشگاه دیدمش هرچی میخواستم باهاش حرف بزنم مثل آدم جواب میداد با خودم گفتم این یه چیش شده که دیشبو یادم افتاد
ازش پرسیدم چی شده بود دیشب که گفت تو دیشب یه ساعت داشتی با داداشم چت میکردی
این قیافه من اون لحظه بود 😳😐
که گفت الانم داره میاد طرفت حتما میخواد بگه چرا انقدر فوش میدی
منم که خندم گرفته بود هیچی نگفتم تا داداشش رسید بهمون بدونه سلام شروع کرد حرف زدن که هیچ مخ منو خوردن که خانم شما دیگه بزرگ شدین این چیزا مناسب سنتون نیست و این چیزا منم سر سنم حساس
گفتم ببخشید آقای... منو شما هم سنیم دلیل نمیشه که با دوستم صمیمی نباشم و بدونه محلت دادن که حرف بزنه رفتم سرکلاسم 😅😂😂😂
ببخشید طولانی شدا 😉🤭
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
من کرونا گرفته بودم چن وقت پیش،بعد تا این چند وقت گلوم گرفته بود و سرفه داشتم نمیتونستم درست حرف بزنم . تاهمین الانم هنوز آثارش هست . بعد سر کلاس بودیم ،استاد سوال پرسید منم تایپ کردم جواب رو ، گفت میکروفون روشن کن حرف بزن.منم خواستم بنویسم استاد گلوم گرفته نمیتونم حرف بزنم ، بعد یکم سرام درد میکرد چشام خواب آلود بود، یهوم دستم به جا ل ،الف رو لمس کرده بود ،و همون لحظه پیام ارسال شد ،نوشته بودم استاد گاوم گرفته😐😂😂😂😂🤦♀.نمیشد ویرایششم بکنم و نمیتونستم حذف هم بکنم.
انقد خندیدنننننن دیگه از خیر سوال گذشتن😂😂😂😂خودمم درد گلوم یادم رفت .آخه بگو سوال پرسیدند چی بود الان😑تازه اونم سوال پرسیده باشه تو چرا جواب میدی😒🤦♀😑با این وضع😂😂
امیدوارم بزاری کانال🙈🙈❤️
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
کلاس هفتم که بودم جلسه اولی که ادبیات داشتیم تو نمازخونه بود . معلم اومد سر کلاس گفت بدیم نمازخونه من از همه زودتر رسیدم بعد یه فکر پلیدی خورد به ذهنم 😉😂 رفتم پشت در نمازخونه بچه ها که اومدن بترسونمشون یکی اومد پریدم جلوش گفتم پخ .... وای حالا بگید کی بود 🤦♀️ معلم ادبیااات یعنی اون لحظه این قد هول شده بودم که نگو گفتم خانم ببخشید هیچی نگفت فقط خندید . اینم از خاطره جلسه اول ادبیات من در کلاس هفتم 😅😆
سوتی خاطره سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
💌@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha