سلام دوستای عزیزوآدمین عزیز،اون دوستی که راجع به عنبرنساگفته بودمن رویادیه سوتی انداخت که البته دوستم تعریف کرده دوست میگفت یه جوون خیلی آقاوباادب وتحصیلکرده که خواستگارخواهرزاده اش بوده وازدوستای برادرش هست خونه برادرش بوده واین دخترخواهرش هم اونجابوده که بنده خداپسره خیلی وقت بوده سرفه میکرده وعفونت گلوش خوب نمیشده این دخترخانم هم بهش پیشنهادمیده میگه آقای فلانی شماعنبرنسااستفاده کن خیلی زودخوب میشین☺بعدازچندوقت دوباره ایناهم دیگه رومیبینن این آقابه دختره میگه ببخشیداین عنبرنساخیلی بدطعمه چیزنمیشه قاطیش کردکه طعمش بهتربشه😖وااای فکرش روبکنیدعنبرنساروتوآب گرم حل میکرده ومیخورده😖😖البته اوناالان ازدواج کردن انشالله که هم اوناوهم همه ی جوناخوشبخت باشن🙂🙂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام به سوتی بازای عزیز وادمین 🙋♀️با دوستم رفته بودیم خریید دوستم به فروشنده گفت عابر بانک دارین 😂(میخواس بگه کارتخوان دارین )فروشنده اول نخندید من اینور مردم عه خنده فروشندم بعد من ترکید دوستم خودشم خندش گرفته بود
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام به همه سوتی دهندگان عزیز 🙋♀️ لطفا سوتیمو بزارین
چند سال پیش که رفته بودیم جنوب داشتیم توی بازارچه ی اونجا خرید میکردیم داشتیم رد میشدیم از کنار یکی از عطر فروشا که من رد شدم بعد دیدم صدای افتادن اومدیه عطر افتاده بود (مطمئن بودم من ننداختمش) فروشنده اومد دادو هوار که خانوووم یه ببخشیدی چیزی اونجام شلوغ بود منم با یه حالت جدی اخم کردم گفت من ننداختم چرا بگم ببخشید بعدشم صداتو بیار پایین دوستام اینور میگفتن بیا بریم آقا ما میگیم ببخشید منم گفتم چرا شما میگین وقتی من ننداختم چرا میگین مرده خودش آخر معذرت خواهی کرد😂🤣😂
خب من ننداخته بودم 😂🙁
Bahar
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام مهدیه هستم 😍یه سوتی یاخاطره ی دخترخواهرشوهرم روزعروسیش 😂من سوتیای خودم بی مزس سوتی اینواونو میفرستم 😂خب بریم سراصل مطلب دخترخواهرشوهرم وقتی بانازوادا درمیادبیرون یهو توماشین میبینه اععع یکی ازناخون مصنوعیاش افتاده اقا اینا میرن یه چسب قطره ای میگیرن که ناخونو بچسبونن هرکاری می کردن درچسبه بازنمیشده وقتیم بازمیشه جوری بازمیشه که کل لباس داماد چسب کاری میشه 😂حالااینازنگ میزنن فامیلاشون که اقا بیایدکمک اوناهم باموادلازم میان عوض اینکه بهتربشه بدترمیشه 😂خلاصه دامادمجبورمیشه بره بااون لباساوماشین گل زده یه کته دیگه بخره 😂ازاونجایی که اوناخیلی خوش شانس بودن 😂بهشون زنگ میزنن بابا خودتون که هنوزنیومدید تالار حداقل ارکس کجاس سرگرم بشیم 😂زنگ میزنن ارکسه پس کجایی ارکسه برمیگرده میگه مگه عروسیتون فرداشب نبود 😂خلاصه اینادوباره باماشین عروس مجبورمیشن برن وانت بگیرن ارکسو باخودشون ببرن تالار 😂😂😂😂ببخشید طولانی شد دوستون دارم 😍
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
حرفهایش قانع کننده بود اما هنوز هم حس خوبی نداشت. هنوز هم دست و دلش میلرزید. اما بین بد و بدتر
همان انتخاب بد و بدتر بود دیگر!
آهی کشید و با بغضی که دوباره سر باز کرده بود، زمزمه کرد:
_ من...من دیگه حرفی ندارم. هر زمان که شما صلاح دونستین بریم...بریم محضر.
_____________
از صبح تمام خانه را از شدت تمیزی برق انداخته بود.
سه روز از آن صبحی که جواب مثبت داده بود میگذشت و طی تماس کوتاهی که دیشب با علی داشت مطلع شده بود که امروز مرخص میشود.
طی این سه روز حتی پا به کوچه نگذاشته بود تا کسی از حضورش در این خانه بویی نبرد.
چاقو خوردن علی در خانهشان به تنهایی نقل مجالس همسایهها شده بود.
نمیخواست قبل از آن عقد کذایی، تهمت دیگری نیز پایشان نوشته شود.
ثنا که از ذوق خبر آمدن پدرش سر از پای نمیشناخت، در حالی که چند پیراهن رنگارنگ دستش بود، به سختی از اتاقش بیرون آمد.
با دیدن وضعیت ثنا، دستمال گردگیری را روی اپن پرت کرد و به سمتش دوید.
_ میخوری زمین خاله مواظب باش.
ثنا با نفس نفس لباسها را به دست لیلی داد و معترضانه جواب داد:
_ آخه من چی بپوشم؟
همزمان که با یک دست لباس هارا گرفته بود، دست دیگرش را دور کمر ثنا حلقه کرد و در حالی که به سمت اتاقش میبرد، گفت:
_ الان میام هم موهاتو شونه میکنم هم یه لباس خوشگل برات انتخاب
میکنم. خوبه؟
با ذوق سرش را بالا و پایین کرد.
سلام دوستان ممنون ازسوتیای بحالتون.
تازه نامزدکرده بودیم یک ماهی میشد همسرم توشهرما شاغل بود،مامان بزرگم حالش بدمیشه پدرومادرمیرن شهرستان پیش مامانبزرگم.
بابام عاشق گوجه سرخ شده س اونم فقط درحداینکه گرم بشه،،،فقط خواهرم دبستانی بودپیش من موندقرارشدنامزدم بیادپیش ما.اونم همینکه مامان اینا میرن ،مرخصی میگیره میاد خونه ،موقع ناهار یک ساعت گذشته بود ما هم ناهارخورده بودیم .چیزیم نمونده بود،منم بااعتماد به نفس گفتم ناهارخوردی گفت نه.منم رفتم تویخچال وگشتم ببینم چی پیدامیشه دیدم ی نصفه گوجه دورغ نگم 250گرم میشدبابام توماهیتابه گذاشته بودوقت نشده که بخوره .منم گذاشتم روگاز،همونجور دوتا تخم مرغ شکوندم اوردوم گذاشتم جلونامزدم ،،دیدم ی جوری نگاه میکنه شروع کرد خوردن هرچی با قاشق میزدگوجه تیکه نمیشد،یه لقمه ازتخم مرغ خورد گفت سیرشدم،،منم اصرار اخه چرا نمیخوری ول کنم نبودم ..
اینقدراصرارکردم گفت ناراحت نشی این چه املتیه ازتوانتظارنداشتم به نظرت گوجه رو خورد میکردی بهترررررنبود😂😂 یعنی ناامیدی روتوچشماش میدیدم.هنوزم یاداولین املت می افتم کلی میخندم،،
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام به همگی؛
خواهر من ۷ سالش بود تازه خوندن یاد گرفته بود که رفتیم مسافرت از اتوبوس پیاده شدیم که خواهرم گفت:مامان مرغ کش دار یعنی چی؟؟؟من و بابا و مامانم و داداشم هی فکر میکردیم یعنی چی؟؟؟🧐🧐🧐 با فکرهای مشغول شروع کردیم توی شهر قدم زدن و گشت و گذار که یهو خواهرم یه تابلو رو نشون داد و گفت اوناها اونجا هم نوشته...نگاه کردیم دیدیم نوشته مرغ کشتار!!!!!!!دو ساعت الکی فسفر سوزوندیم😒😒؛آخه مرغ کش داااارررر🤣🤣🤣🤪🤪
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
#بغض_محیا ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
#بغض_محیا
قسمت صدوچهلو نهم
تمام مدت زل زده بود به صورت من ...
که در آخر کلافه شدم و تشر زدم...
- سوگند دیوانه اي پاشو حالم بد شد با این نگاه کردنت...
با همان تعجب گفت...
- دختر تو عجب شانسی داري...
پوزخندي زدم...
او چه میدانست از من تا بفهمد بد شانسی واقعی چیست...
چیزي نگفتم و او ادامه داد...
- شرط میبندم نصف دختراي کلاس الان آرزو داشتن جاي تو باشن...
چپکی نگاهش کردم...
- تصادف کردیم...
با هم پارك نرفتیم که...
خندید و در حالی که میرفت چاي دیگري بگیرد گفت...
- اونجام میري...
سوگند با چاي و بسته ي بیسکوییت دیگري برگشت...
و سري تکان دادم براي شکم بارگیش...
روي صندلی که نشست گفتم...
- دختر بترکی چقدر میخوري؟!...
چپکی نگاهم کرد...
- لقمه هاي منو میشماري؟ - !مگه تو الان صبحانه نخوردي چه خبرته...
دستش را در هوا تکان داد...
- به تو چه مگه مال تورو میخورم؟!...
کلافه نگاهش کردم...
- به من چه اینقدر بخور مثل خرس شی...
ابرویی بالا داد...
- والا فعلا که مانکنم...
زیر خنده زدم...
از پهلویش نیشگونی گرفتم...
- بله از اون مانکن تپلا...
چینی به پیشانیش انداخت...
- آیییی وحشی...
سرخوش خندیدم...
همیشه همین بود...
کنارش...
تمام دردهایم فراموش میشد و میخندیدم از ته دل...
آن روز هم گذشت و من حتی از خستگی ناي راه رفتن نداشتم...
همین که پایم را از در دانشگاه بیرون گذاشتم...
رعد و برق وحشتناکی زد آسمان...
و شروع به باریدن کرد...
لب فشردم و نگاه به عقب تر کردم که سوگند می آمد...
به من که رسید نگاهی به هوا کرد...
- عجب هواي خوبی...
کارم درومد...
چشمانم از خستگی باز نمیشد...
اما تنها گذاشتنش هم درست نبود...
- سوگند بیا بریم من میرسونمت...
- ول کن بابا این همه راه و بیاي که چی...
اخمی کردم...
- بیا بابا این موقع تو این بارون نه اتوبوس گیرت میاد نه تاکسی...
لبی کج کرد...
انگار او هم چاره اي نداشت جز قبول کردن...
به سمت ماشین قدم تند کردیم...
و کیف هایمان را روي سرمان گرفتیم...
تا خیس نشویم...
سریع سوار شدیم...
نگاهی به ساعت ماشین کردم 6:30 بود...
سوگند گفت...
- حالا گیریم منو رسوندي چجوري میخواي برگردي ؟!...
هاااان؟!...
- چجوري نداره با ماشین...
چشمانش گرد شد...
- تنهایی اونم تو جاده به اون خطرناکی این موقع شب،ول کن محیا با آژانس میرم...
میدانستم وضع مالی خوبی ندارند و تا خانه شان حتما پول زیادي میخواست...
- بشین حرف نزن بچه...
و کمربندم را بستم...
او هم دیگر چیزي نگفت...
سوالی پرسیدم...
- گفتی پرند بود خونتون؟!...
سري تکان داد...
- آره، از آزادگان برو...
بالاخره داخل جاده افتادیم ...
و من نفس راحتی کشیدم...
از ترافیک مزخرفی که پشت سر گذاشتیم...
و راه نیم ساعته را نزدیک به دو ساعت طی کرده بودیم...
سوگند با نگرانی به ساعتش نگاه کرد...
ادامه دارد...
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 #بغض_محیا قسمت صدوچهلو نهم تمام مدت زل زده بود به صورت من ... که در آخر کلافه شدم
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
#بغض_محیا
قسمت صدو پنجاهم
محیا،ببین هنوز اول جاده ایم...
ساعت نزدیک نه چجوري میخواي برگردي؟!...
خندیدم و با لحن شوخی گفتم...
- همونجور که اومدم دیگه...
ولی بزار یه زنگ به خونه بزنم...
و بلافاصله موبایلم را برداشتم و خانه را گرفتم...
-- عمه تلفن را برداشت...
- الو،سلام عمه جان...
- سلام دخترم کجایی ؟!...
تو این بارون رانندگی خطرناکه...
- عمه جان من دارم دوستم رو میرسونم احتمالا دیر بیام...
تماس گرفتم نگران نشید...
- باشه عمه،کی میاي؟!...
- راستش خونشون پرنده یکم دوره تازه اول جاده ایم...
فکر کنم دوازده اینا برسم، به آقاجون بگید...
- باشه دخترم با احتیاط رانندگی کن پس...
چشم ،فعلا...
- خدانگهدارت باشه...
- --- بفرما اینم از این...
آهنگ شادي پلی کردم و صورت درهم سوگند هم باز شد...
سرعتم را بیشتر کردم...
راه زیادي بود اما بلاخره سوگند را رساندم...
و تعارفش را براي نوشیدن چاي رد کردم...
او هم میدانست دیر وقته و اصراري نکرد...
با سرعت گاز دادم ده ونیم بود وقطعا خیلی دیر میرسیدم...
تلفنم زنگ خورد و نام خانه چشمک میزد روي ي موبایلم...
جواب دادم و صداي آقاجون به گوشم خورد...
- سلام دخترم،کجایی بابا...
- سلام آقاجون، الان دوستم رو پیاده کردم دارم میام...
شماتت بار گفت...
- کارت درست نبود دخترم ..میومدید خونه با یکی از پسرا میرفتید...
دیر وقته و جاده خطر ناکه...
گواهینامتم که یکسالش پرنشده...
خجالت زده گفتم...
- شرمنده آقاجون...
میان صحبتم صدایی آمد...
- آقاجون بپرسید کجاست برم دنبالش...
که آقاجون جواب داد...
آروم باش پسر داره میاد...
سکوت کردم...
و به مکالمه آقاجون و فرد پشت خط گوش دادم...
آقاجون خطاب به من گفت...
- دخترم در ماشین رو قفل کن...
وبا احتیاط بیا...
صداي پشت خط که حالا واضح تر بود را شنیدم و بند دلم پاره شد...
به گمانم امیرعباس بود...
- شرمنده آقاجون با تمام احترامی که براتون قائلم...
نمیخوام ناموسم این موقع شب آواره خیابونا باشه...
و صدایش داخل تلفن پیچید...
- الو محیا؟!...
با ضعیف ترین صداي ممکن جواب دادم...
- بله...
- کجایی؟!...
- دارم وارد جاده میشم...
با همان تحکم و صلابت همیشگی اش گفت...
- برگرد خونه دوستت تا بیام...
- چیییی؟! نه اصلا...
همین که گفتم محیا...
زود باش ...
تا یه ساعت دیگه میرسم...
و تلفن را قطع کرد و من ماندم همانطور گوشی به دست...
حتی اجازه حرف دیگري را هم به من نداده بود...
تماس گرفتم با سوگند و خبر دادم که به خانه شان میروم...
تا بیایند دنبالم، و خدا میداند چقدر خوشحال شد و استقبال کرد...
و من هزاران دفعه وسوسه شدم به رسم لجبازي همیشه ام تنها برگردم...
اما خودم هم میدانستم جرات چنین کاري را نخواهم داشت...
ساعتی گذشته بود که با سوگند گپ میزدم...
مثل همیشه روحیه ام را عوض میکرد با بودنش...
مادرش هم بسیار خونگرم و مهربان بود...
و خانواده ي دو نفره و خلوتشان مرا که تمام عمر طایفه اي زندگی کرده بودم،به وجد می آورد...
و باعث میشد لحظه اي هوس خانه ي خلوت و صمیمی آنها را داشته باشم...
در همان مدت کمی که وارد خانه شان شده بودم...
سوگند برایم گفت که تک فرزند است وپدرش فوت شده...
و این براي من به معنی زنگ خطر بود...
میترسیدم نکند از خانواده و زندگی خصوصی ام چیزي بخواهد بداند...
اصلا دوست نداشتم سوگند چیزي از من بداند...
ادامه دارد...
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام ..🥰 این که میخوام تعریف کنم خاطرس تا سوتی🌷ممنون میشم اگه بزارید .....حالا بریم سراغ خاطره ؛سال دوم دبیرستان بودم که سریال قهوه تلخ امده بود منم صدای بابا اِتی که میگفت .کیه کیه کیه وصدا به صورت داد بود رو گذاشته بودم زنگ خور موبایلم(فکر کنم اکثرا سریال رو دیدید)تا اینجا داشته باشید ......
ما رو از مدرسه بردن اردوی مشهد ۴ روزه بعد من با چند تا از اکیپ۸تا از دوستام رفتیم یه روز که میخواستیم باآسانسور بریم طبقه پایین پیش بچه های دیگه همگی ۸ تایی سوار اسانسور شدیم ظرفیت اسانسور ۴ نفر رفتیم وسط راه اسانسور بین دو طبقه گیر کرد و همه قیافه ها😱😱😱 اینشکلی بود که یدفعه گوشی من از تو جیب مانتوم زنگ خورد کیه کیه کیه😁😂😂بعد یکی از دوستام باحالت التماس اقا باز کن درو توروخدا ماییم منم رومو کردم اونور از خنده داشتم روده بر میشدم🤣🤣.بعد یکی زد توسرم ما اینجا گیر کردیم تو داری میخندی .گفتم گوشیمه جمع رفت هوا.......🤣🤣😁 .بعد که بلاخره امدن در اسانسور بعد پنج دقیقه باز کردن چون اسانسور بین دو طبقه بود باید میپریدیم 🤣دیگه مدیرمون اکیپ ما رو اردو نبرد قیافه مدیرمون تا اخر اینشکلی بود😡😡😡😡ماهم اینجوری🤐🤐🤐👇👇👇ویسشم فرستادم😁
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
همان انتخاب بد و بدتر بود دیگر! آهی کشید و با بغضی که دوباره سر باز کرده بود، زمزمه کرد: _ من...
_ من همینجا منتظرت میمونم تا تو زودی بیایی.
روی زانوهایش نشست و بیمقدمه تن کوچک ثنا را در آغوش گرفت.
ترسی که ثنا از رفتنش داشت برایش پوشیده نبود.
طی همین مدت کم زیادی وابستهاش شده بود.
بهگونهای که به سختی میتوانست حتی برای یک سرویس بهداشتی رفتن ساده تنهایش بگذارد.
ثنا زیادی داشت به او دل میبست و این...اصلا خوب نبود.
موهای باز و مواجش را آرام نوازش کرد و گفت:
_ من هیچ وقت بدون اینکه بهت خبر بدم نمیرم ثنا. قول میدم.
دستهای کوچکش را دور گردن لیلی حلقه کرد.
_ میشه اصلا نری؟
سپس عقب رفت و انگشتهای هر دو دستش را به سمت لیلی گرفت و ادامه داد:
_ مثلا اینقدر بمون.
کوتاه و با درد خندید و نوک انگشتهایش را بوسه زد.
حال ثنا را به خوبی درک میکرد.
او هم در بچگی همین شرایط را داشت. هیچ وقت کسی به دیدنشان نمیآمد...
همیشه خودش بود و پدرش.
اقوام زیادی نداشتند، شاید هم داشتند و او نمیشناخت!
سلااام
دایی کوچیکه من یه چن وقتی بود روزی یکی دو نخ سیگار میکشید یه جاسیگاری فلزی طلایی داش همه دور هم بودیم دخترش اونو نشون اون یکی دختر داییم داد دخترداییم گفت
-اگه راس میگی سیگارش کو؟
+بابام همشو کشید
داییم تازه دوهزاریش افتاد جلو مامانش اینا که نمیدونستن. آخه اصا سیگاری نبود داییم😨😓 بعد گف ریحانه برو بازی... سیخ شد سرخ شد هیچی نمیگفت بدبخت .الان که چن سال میگذرره از اونموقع ،دوباره امشب دختر دومش بازبون بچه گونه گفت بابا بدو بالتون سیدار بکش بیدا😒😂😂🙊
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
من و دوستام خیلی شلوغیم کلا کلاسمون مثل دیوونه خونه است
خلاصه یه روز امتحان عربی داشتیم یکی از دوستان من شیطونی کرد وسوالاتو از دفتر کش رفت اورد کلاس،ما هم هجوم بردیم سر ورقه داشتیم جواباشو حفظ میکردیم 😂😂😂
یهو معاونمون اومد و مارو دعوا کرد و گفت ورقه گم شده _اگه شما برداشتین بدین
ما هم خودمونو زدیم به کوچه علی چپ که نه ما برنداشتیم و....
نگو که دوست چلمن من بدون اینکه معاونمون اونو کپی برداری کنه برداشته اورده 😂
خلاصه اون روز دوباره امتحان دادیم که بسیار هم سخت بود😢😢 و معلممون از نمره ی دوستم کم کرد چون میدونست که اون بر داشته
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام خدمت همه سوتی دهنده های باحال
تشکر ویژه ازادمین وااقعا کانالتون عالیه خسته گی ازتنمون بیرون میاره.
آقا من یه خواهر شوهر دارم خدای سوتیه ولی اینی که میخام تعریف کنم خاطره ست .چندین سال پیش مادر شوهرم رفت زیارت کربلا ..موقع برگشتن عروسها وخواهرشوهرها تصمیم گرفتیم یه مجلس خوب بگیریم همه چی درست بود فقط احساس کردیم قندان کریستال کم داریم .خواهر شوهر بزرگم گفت بریم ازخونه من بیاریم .منو خواهر شوهر کوچیکمو ..خواهرشوهر بزرگم همراه شوهرش رفتیم قندان بیاریم ..ما دم در توماشین منتظر موتدیم خواهر شوهرم قندان رو آورد گذاشت روی صندلی بعدش رفت خونه دوباره برگشت صاف نشست روی قندان برگشت به شوهرش گفت صدای چی بود اومد ماهمه ارخنده منفجرشدیم ..شوهرش گفت یعنی توقندان به اون بزرگی رو زیرت احساس نکردی 😂😂😂میپرسی صدای چی بود خواهر شوهرم خیلی ریلکس ازماشین پیاده شد میگه عه قندان شکسته خوبه مانتوم چیزیش نشده 😂😂😂تا خونه مادر شوهرم فقط خندیدیم
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام عزیزان جان❤️❤️❤️
پدر شوهرم تازه فوت کرده بود؛خانواده شوهرمم خیلی به آبرو داری توی اینجور مراسما حساسن؛کافیه کوچیک ترین چیزی جور نباشه تا بی شخصیت کنن؛اواسط مراسم تو مسجد تو قسمت آقایون یادشون می اوفته که گلاب ندارن یه نفر و میفرستن که بره از خونه بیاره؛از اون طرف شیره ای که برای حلوا درست کرده بودن اضافه اومده بود و ریخته بودن تو ظرف گلاب😳😳این بنده خدا هم شیره رو بجای گلاب برمیداره میبره مسجد و از همه جا بی خبر میپاشه به سرو صورت مردم😱😱😱؛روی دو سه نفر که میپاشه و اعتراض میکنن که این چیه میبرن آشپزخونه مسجد و تستش میکنن و میفهمن اشتباه شده🤪🤪🤪؛جالبه که نمیفهمن چیه🧐🧐🧐 و حدس میزنن شاید گلابش فاسد شده😆😆😆🤣🤣🤣
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام ب دوستان
این خاطره ای ک براتون میگم الان خنده داره ولی اونروز برا چند لحظه من وایستادن قلبمو احساس کردم...ی روز با دختر عموی بد جنسم رفته بودیم دوری تو شهر بزنیم.دختر عموم بهم گفت بیا بریم پیتزا بزنیم منم بهش گفتم ن بمونه برا ی روز دیگه من الان اصلا پول همرام نیاوردم هرچی من گفتم این نشنید و گف بیا بریم ب حساب من...خلاصه رفتیم وپیتزارو خوردیم لحظه اخر دختر عموم دستشو کرد تو کیفشو گفت آبجی من اصلا حواسم نبود پول مونده تو اونیکی کیفم منم هیچی همرام ندارم اینو گفتو ازمغازه رفت بیرون.. همون لحظه احساس کردم آب یخ ریختن روسرم🥶😱من مونده بودم چیکار کنم نمیتونستم از جام بلند بشم اون خنگم رفته بود اونطرف پیاده رو وفقط میخندیدمن بیچاره ۲۰ دقیقه اینا اونجا بی حرکت موندم تا اینکه اومدتو مغازه و گفت ک سرب سرم گذاشته و موقع سفارش،حساب کرده🤐از مغاره اومدیم بیرون تامیتونستم فوش دادم بهش دیگه بدون پول باهاش بیرون نمیرم ک اینطوری رنگ عوض نکنم 🤪😛😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
_ من همینجا منتظرت میمونم تا تو زودی بیایی. روی زانوهایش نشست و بیمقدمه تن کوچک ثنا را در آغوش گ
اما گاهی که دری به تخته میخورد و هر چند سال یکبار تنها عمهاش از
شیراز به دیدنشان میآمد، هنگام برگشتش چادرش را میگرفت و آنقدر پشت سرش گریه میکرد که از حال میرفت. همین دلبستگیهای شدیدش هم موجب شد که پدرش همان دیدارهای کوتاه را به تماس تلفنی تبدیل کند که او اذیت نشود.
و حالا کار به جایی رسیده بود که از همان عمه اش هم چند سالی میشد که خبری نداشتند.
_ باشه خاله؟ میمونی؟
صدای ملتمسانه ثنا، ریسمان مرور خاطراتش را پاره کرد.
نگاه خیرهاش را از انگشتان کوچک ثنا برداشت و به چشمهای گرد و منتظرش دوخت.
لبخند کوتاهی زد و گفت:
_ آره دلفین کوچولو. من واسه همیشه نه، اما قراره مدت زیادی و پیشت بمونم.
مانند کسی که انگار بهترین خبر عمرش را شنیده سرخوشانه بالا و پایین پرید و گفت:
_ آخ جون آخ جون آخ جون.
با صدای بلند به خوشحالیاش خندید و همزمان گفت:
_ قربونت برم من. پس تو همینجا بمون من کارم تموم شد میام حسابی
خوشگلت میکنم. باشه؟
_ باشه منم تا بیایی طلا رو میخوابونم.
نگاهی به عروسک پو مورد عالقه ثنا که حالا میفهمید نامش را طلا گذاشته انداخت و گفت:
حالا سوتی دیگه ازخواهرشوهرم .اینا ساکن تهرانن ماشهرستان داشتن میومدن شهرستان تو ماشین با پسر کوچیکش عقب میشینه .شوهرشو پسر بزرگش جلو ماشین ..بعد شوهر خواهر شوهرم تعریف میکنه میگه زنم هی شیشه رومیده پایین هوا بخره منم ازجلو شیشه رو میدم بالا طوری که زنم متوجه نشه .میگه چندباری اینکارو کردم دیدم زنم این ور اونور نگاه کرد روبه پسرم کردوگفت حسین مامان فدات شه اینجا جن داره بیا جاهامونو عوض کنیم😱😱😱شوهر خواهر شوهرم میگفت انقده خندیدم نتونستم رانندگی کنم
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
دانشگاه قبول شده بودم از رو چارت اسم واحدها رو نوشتم رفتم کتابفروشی. گفتم این کتاب ها رو میخام. طرف ی نگاه ب لیست کرد و گفت نویسنده کتاب؟ گفتم نمیدونم گفت ترم چندی گفتم اول گفت برو خود استادا میگن چ کتابی بگیرید😂😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام سوتی بده های عزیز واقعا محشرید .
من رادیو کار میکنم بعد یه برنامه داشتیم انتن زنده قرار بود نمایش طنز بریم ..نمایش روشروع کردیم رسیدیم جایی که من باید می گفتم بجای سیریش ازچسب اسپری استفاده کنید ..یهویی مغزم قفل کرد اسم چسب اسپری یادم رفت دیدم ضایع میشه وسط برنامه .😃گفتم بجای سیریش ازچسب پیس پیس استفاده کنید 😜😜دیگه اتاق فرمان همه نقش زمین شده بودن منم خودمو بزور نگه داشته بودم که نخندم ازاونروز هرکی منو میبینه میگه سلام خانوم پیس پیس😅😅😅😅
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام 😁اینو دوستم تعریف ميڪرد تو سالهای ڪرونایی ڪه همه دنبال ماسڪ میگردن دو تا از دوستام باهم ميرن داروخونه ڪه ماسڪ بگیرن در همین حین ڪه این دو تا توی داروخونه بودن یه آقایی میاد تو داروخونه و به ڪارمند اونجا میگه از اون ماسڪ هایی ڪه فیلتر شڪن داره ميخام😐😐😐😂 بنده خدا میخواسته بگه فیلتر دار 😂😂😂دوستاي منم ڪه آماده شروع ميڪنن😝😝😝😝 .
شاد باشید😘
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام ♣️♥️♠️
چندسال پیش که واسه مراسم ازدواجم رفته بودیم مزون لباس که لباس عروس انتخاب کنم،👰مامانم ومادرشوهرم که خالم میشه باهم رفتیم،یه آرایشگاه که انتخاب کرده بودم 💅طبقه بالاش مزون لباس هم داشت ،مارفتیم از داخل آرایشگاه که یه ۱۰تا پله میخورد میرفتی بالا،جونم براتون بگه بعدکلی پرو کردن بلاخره یه لباس انتخاب کردم اومدنی از پله ها این خانم آرایشگر جلوتراز ما رفت پایین بعدش مادرشوهرم که کفشش پاشنه بلند بود چهارتا پله رو افتاد ونشسته رفت پایین 😄پایین داخل آرایشگاه هم شلوغ،مادرشوهرطفلی من سرش پایین 😰تا مامانم گفت چی شدی آبجی ،؟یهو زد زیرگریه😢 😭😭مامانم بنده خدا ترسید ،گفت کجات درد میکنه ؟ دیگه بلندش کردیم بهش آب قنددادیم ،بعدخونه ازش پرسیدیم کجات دردگرفت گریه می کردی؟؟؟😢😔گفت هیچ جام 😳از خجالت زدم به گریه😢🤣🤣🤣
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
پسر جاریم میخاسته بره دندونشو بکشه 16سالشه. میره داخل مطب و میاد بیرون. با مامانش سوار ماشین میشن ک برگردن خونه. ی دفعه از سرکنجکاوی آینه میگیره ک جای دندونشو ببینه میبینه دندونش سرجاشه نگو دکتر بی حسی زده این فک کرده کشیده تموم شده 😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
وقتتون بخیر☺
اول راهنمایی بودم که برای اواین بار قم یه برف حسابی اومد ولی در حد تعطیلی مدارس نبود
همیشه موقع مدرسه رفتن با دو سه تا از دوستام میرفتیم که تنها نباشیم
برای رسیدن به مدرسه از یه کوچه رد میشدیم که باریک بود وسطش هم یه جوب باریک بودش ولی شیب هر دو طرف کوچه به سمت جوب زیاد بود
همینطور که داشتیم آهسته حرکت میکردیم که زمین نخوریم یه گروه پسر که مدرسشون تعطیل شده بود داشتن از رو به روی ما میومدن که یکیشون لیز خورد و رفت زیر پای کناریش و دوتایی پخش زمین شدن
حالا ما هم سه تا دختر چادری که بخاطر سرما حسابی رومونو گرفتیم نتونستیم جلو خندمونو بگیریم همونطور با صدای بلند هر هر میخندیدیم بهشون
همینجوری که میخندیدیم و راه میرفتیم من حواسم نبود پامو نزدیک به جوب گذاشتم و افتادم
دوستمم مثلا نمیخواست من جلو پسرا ضایع بشم سریع دستمو گرفت که بلندم کنه که اونم سر خورد و دوتایی رفتیم تو جوب
حالا فکرشو بکنید دوتا دختر و سه تا پسر رو به روی هم نشستن روی برف و قاه قاه میخندن
خدا میدونه مردم چه فکرا که درموردمون نکردن😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha