eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
646 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 چهار ذکر از امام صادق علیه السلام برای چهار مشکل ✅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 برای بار هزارم سفارش کردم که مراقب به ایلیا باشد و بالاخره از خانه شان بیرون آمدم. علی دم در منتظر بود و اثری هم از ماشین نبود. من_علی؟ با شنیدن صدایم برگشت سمتم. علی_ سلام بانو! من_ سلام آقا .چرا پیاده اومدی؟ علی_ حال رانندگیو نداشتم .بریم؟ هم قدم شدیم و با هم راه افتادیم سمت خیابان همت. من_ چرا میریم سمت همت؟!! اصلا علی کجا داریم میریم؟ علی_ خانومم یکم دندون رو جیگر بذار ه می فهمه. دیگر حرفی نزدم تا رسیدیم به ورودی کوچه‌ ای بزرگ که تا به حال ندیده بودمش! من_ علی میشه بگی کجاییم؟ علی_ میشه چشمتو ببندم؟ و روسری خوش رنگ و نوا آشنایی از جیبش بیرون کشید و آن را روی چشمم گذاشت. دستانم را که گرفت آرام شدم... چشم میخواستم چیکار وقتی دست های راهنمای مردم. علی همراهم بود؟! شانه به شانه اش تا مسیری نامعلوم رفتم. با شنیدن صدای در فلزی کنجکاو شدم ببینم کجاییم. وقتی در را رد کردیم صدای پا روی سطح زمین مثل صدای کفش روی پارکت بود. علی_خب. همین جا وایسا حالا. ایستادم و خواستم سیل سوالاتم را بر سر علی نازل کنم که با برداشته شدن پارچه از روی چشمم ساکت شدم. چشمم که باز شد لحظه شوک شدم... مثل کر و لال ‌ها با اشاره به همه جا را نشان علی می‌دادم و علی با لبخند نگاهم می کرد... و بالاخره صدایم در آمد... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 در کمال بهت و ناباوری گفتم: من_علی!! صدای دست و سوت همه بلند شد. چشمم که چرخید با یک سالن بزرگ، تمام کسانی که می شناختم و یک کیک در دستان پدرم مواجه شدم. نگاهم که به دیوارهای سالن خورد ،مات ماندم... تمام عکس هایی که تا به حال گرفته بودم روی دیوار نصب شده بود. فقط خدا میداند که چقدر برای زدن یک نمایشگاه کوچک خودم را به در و دیوار زده بودم اما نشد و حالا... با فشار دستان علی روی کمرم قدمی به جلو برداشتم و ۲۴ شمع کوچک و رنگی روی کیک را فوت کردم. حس کردم کسی به پایم چسبید. سرم را که خم کردن پسر وروجکم را دیدم که داخل آن کت و شلوار کوچک و با آن کفش های کالج ریزه میزه، شکل عروسک ها شده بود... ایلیا_ماما...بابا بزلگ کیک خلید. خم شدم و پسر شیرینمان را در آغوش گرفتم و روبه علی ایستادم و خواستم چیزی بگویم که زودتر گفت: علی_ تولدت مبارک بانو. ***** باورم نمیشد... امروز آخرین مهلت ثبت‌نام بود و صبح تو بابا امده بود به اتاقم و گفته بود می توانم بروم... وقتی خبرش را به ریحانه دادم هردویمان فقط از خوشحالی جیغ میزدیم و این خوشحالی وقتی خبر آمدن زهرا و نیلوفر هم بهمان رسید کامل شد... من_ریحانه چیا با خودم بردارم؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🔹بِسمِ‌اللہِ‌الـرحمــٰٓنِ‌الرحــیمْ🔹 پیــامبر‌اڪرم(ص)میفرماید⁉️ هرڪس‌گنجشڪۍ‌را تنہا براے تفریح شڪار ڪند ، روز قیامت همان گنجشڪ در حالتی ڪہ فریادش در اطراف عرش به گوش می رسد ، می آید و می گوید: پروردگارا❗️ سوال ڪن❗️ چرا من را بدون آن که برایش نفعی داشته باشد ڪشته است❓ 📗(مستدرڪ:۸/۳۰۳) 🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 از ما چی میخواد رفیقم❓ تشــــرف یا تشبـــــه⁉️ حجت الاسلام علوی تهرانی 👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شماره‌آخر‌تلفنت‌چنده؟؟ بہ‌هموݩ‌تعداد‌برایِ‌‌سلامتی‌و‌تعجیل‌در‌فرج‌ آقا‌امـام‌زمـاݩ،‌صلوات‌بفرستید🌱 اگر‌هم‌آخر‌شمارتوݩ‌صِفره،۱۰‌تـا‌صلوات‌بفرستید😉
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی کفش های مشکِی اش برق میزد. تنها براق امروز همین کفش ها خواهد بود. امروز نه حلقه ای خواهد بود، نه مهریه ای، نه دسته گلی، نه ماشین عروسی و نه لباس عروسی! جایی شنیده بود خون آشام ها لباس عروسشان سیاه است... خدایا! من خون چه کسی را نوشیدهام که سیاهی دامن گیرم شده؟! به دنبال پاهای پدر میرفت و ذهنش را مشغول میکرد. به تمام چیزهایی که روزی بی تفاوت از آنها میگذشت، با دقت فکر میکرد. نگاهش را خیره کفش های پدر کرد که نبیند جز سیاهی ها را! میدانست تمام این اتاق پر از آدم های سیاهپوش است. پر از مردان و زنان سیاهپوش. می دانست زنها گریه و نفرین می کنندش... رهای بیگناه را مقصر تمام بدی های دنیا میکنند! دستی نگاه مات شده اش به کفشهای پدر را پاره کرد. دستی که آستین های سیاهش با سپیدی پوستش در تضاد بود. دستی که نمیدانست از آن کیست و چیزی در دلش میخواست بداند این دست چه کسی است که در میان این همه نحسی و سیاهی، قرآنی با آن جلد سپید را مقابلش گرفته است! شاید آیه باشد که باز هم به موقع به دادش رسیده است! نام آیه، دلش را آرام کرد! دست دراز شده هنوز مقابلش بود. قرآن را گرفت... بازش نکرد، با خدا قهر نبود آخر آیه یادش داده بود قهر با خدا معنا ندارد؛ فقط آدمها برای توجیه گناهان خود است که قهر با خدا را بهانه میکنند! قرآن را باز نکرد چون حسی نداشت... تمام ذهنش خالی شده بود. در میان تمامی این سیاهی ها حکمتت چیست که قرآن را به دست من رساندی خدا؟حکمتت چیست که من اینجا نشسته ام؟ معنایش را نمیدانم! من سوادم به این چیزها قد نمیدهد. من سوادم به دانستن این تقدیر و حکمت و قسمت نمی رسد! کاش آیه بود و برایش از امید حرف میزد! مثل روزهایی که گذشت! مثل تمام روزهایی که آیه بود! راستی آیه کجاست؟ یاد آن روز افتاد: آیه وارد اتاق شد: _از دکتر صدر مرخصی گرفتم؛ البته بعد از برگشت دکتر از سمینار! بعد اون تعطیلات، من تا چند وقت بعدش نمیام، دارم میرم قم پیش بابام! آقامونم که باز داره میره سوریه! دل و دماغ اینجا و کار رو ندارم. مراجع ام رو هم گفتم بدن به تو، کارتو قبول دارم رها بانو! رها ابرویی بالا انداخت و گفت: _حالا کی گفته من جور تو رو میکشم؟ آیه تابی به گردنش داد: _باید جور بکشی! خل شد پسرم از دست و تو و اون سایه. سایه اعتراض کرد: _مگه چیکارش کردیم؟ تو بذار اون بچه بشه، اون هنوز جنینه! جنین! همچین دهنشو پر می کنه میگه پسرم که انگار چی هست! آیه چشم غره ای به سایه رفت: _با نی نی من درست حرف بزنا! بچه م شخصیت داره! رها دلش ضعف رفت برای این مادرانه های آیه! صدایی رها را از آیهاش جدا کرد. دقیقا وسط تمام بدبختی هایش فرود آمد. -خانم رها مرادی، فرزند شهاب... گوش هایش را بست! بست تا نشنود صدای نحسی که درد داشت کلامش! دیگر هیچ نشنید. شنیدنش فراتر از توان آدمی بود. -رها! این صدا را در هر حالی میشنید! مگر میشود صدای توبیخ گر پدر را نشنود؟ مگر میشود نشنود ناقوسی را که قبل از تمام کتک خوردن هایش میشنید؟ این لحن را خوب میشناخت! باید بله میگفت؟ بله میگفت و تمام میشد؟ بله میگفت و به پایان می رسید؟ بله میگفت و هیچ میشد؟! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی -بله اجازه نگرفت از پدری که رها را بهای رهایی پسرش کرد. صدای ِکل نیامد... کسی نقل نپاشید... تبریک نگفتند... عسل نبود... حلقه نبود... هیچ نبود! فقط گریه بود و گریه... صدای مادرش را میشنید؛ سر بلند نکرد. سر به زیر بلند شد از جایش. قصد خروج از در را داشت که کسی گفت: _هنوز امضا نکردی که! کجا میری؟ صدا را نمیشناخت؛ حتما یکی از خانواده ی مقتول بودند، یکی از خانواده ی شوهرش! به سمت میز رفت و خودکار را برداشت و تمام جاهایی را که مرد نشان میداد امضا کرد. خودکار را که زمین گذاشت، دست مردانه ای جلو آمد و آن را برداشت؛ حتما دست شوهرش بود. افکارش را پس زد. صدای پدر را شنید که درباره ی آزادی دردانه اش حرف میزد. پوزخندی زد و باز قصد بیرون رفتن از آن هوای خفه را داشت که صدایی مانع شد: _کجا خانم؟ کجا سرتو انداختی پایین و داری میری؟ دیگه خونه ی بابا نیستی که خودسر باشی مثل اون داداش عوضیت! دنبال من بیا! و مرد جلوتر رفت! صدایش جوان بود. عموی مقتول بود؟ این صدا صدای همسرش بود؟ چشمش به کفش های سیاه مرد بود و می رفت. مردی با لباس های سیاه که از نویی برق میزد. لباس های خودش را در ذهنش مرور کرد... عجب زن و شوهری بودند! لباس های مستعمل شده ی خودش کجا و لباس های این مرد کجا! مَرد مقابل ماشینی ایستاد و خطاب به رها گفت: _سوار شو! و رها رسوار شد. رام بودن را بلد بود! از کودکی به او آموخته بودند اینگونه باشد؛ فقط آیه بود که به او شخصیت میداد؛ فقط آیه بود که دردها را درمان بود. تمام مسیر به بدبختی هایش فکر میکرد. سرد و خالی بود. برای همسری نمیرفت، برای کلفتی میرفت. میرفت که تمام عمر را کنار خانواده ای سر کند که لعن و نفرینش میکردند. کنار مردی که نه نامش را میدانست نه قیافه اش را دیده بود. دوست نداشت چیزی از او بداند... بیچاره دلش! بیچاره احسان! نام احسان را در ذهنش پس راند؛ نامی که ممنوعه بود برایش! گناه بود برایش! آیه یادش داده بود... -وقتی اسم مردی بیاد روی اسمت، مهم نیست بهش عالاقه داری یا نه، مهم اینه که بهش متعهد شدی. و رها متعهد شده بود به مردی که نمیدانست کیست؛ به کسی که برادرش برادرزاده اش را کشته بود. رهاخیانتکار نبود، حتی در افکارش! ماشین که ایستاد مرد پیاده شد و در را بست؛ منتظر ایستاد. رها در را باز کرد و آهسته بست... بسته نشد، دوباره باز کرد و بست... باز هم بسته نشد. -محکمتر بزن دیگه! در را باز کرد و محکمتر زد. در که بسته شد صدای دزدگیر را نشنید. مرد که راه افتاد، رها به دنبالش وارد خانه شد. خانه دو طبقه و شمالی ساخت بود، حیاط کوچکی داشت. وارد خانه که شدند مَرد مقابلش ایستاد. سرش پایین بود و به مردی که مقابلش بود نگاه نکرد. ایستاد تا بشنود تمام حرفهایی را که میدانست. -از امروز بخور و بخواب خونه ی بابات تموم شد. و رها فکر کرد مگر در طول عمرش بخور و بخواب داشته است؟ اصالا مفهومش را نمیدانست. تمام زندگیاش کار و درس و کار بوده... -کارای خونه رو انجام میدی، در واقع خدمتکار این خونه ای! این چادرم دیگه سر نمیکنی، خوشم نمیاد؛ خانواده ی ما این تیپی نیست، ما اعتقادات خودمونو داریم! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹🤍☁️› ° مٰاتَجرُبِہ‌ڪَردیم‌ڪِہ‌دَرلَحظِہ‌؎فِتنِہ تٰارَهبَرمٰاسیّدعَلۍهَست‌غَمۍنیست!ッ ° ° ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 استاد پناهیان 🎤 🌼 یاران امام زمان چه کسانی هستند؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•