دوستان عزیز میتونید بدون اینکه شناخته بشید از طریق لینک زیر هر
#نظری🤔
#انتقادی
#حرفی
#پیشنهادی
داشتید بزنید ما در خدمتیم 🌺😊
https://harfeto.timefriend.net/16310064172856
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿
میدونم جای حساسشه ولی تا فردا تحمل کنید😁
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فضیلت باور نکردی سوره توحید
#پیشنهاد_دانلود
#کلیپ
#یک_دقیقه_ناب
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「 🤞🏻🤩」
مۍگفت :
هروقتفکرکردۍخیلےعاشقے
یہسربروگلزارشهدارسمعاشقےهمیادبگیر..(:
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔵 #داستانی از حاج اسماعیل دولابی درباره #انتظار واقعی
🔴 پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت این جا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چکار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند...
🔸 یکی از بچه ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید
🔸 یکی از بچه ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی این جا را مرتب کند.
🔸 یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم.
🔸 اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همه جا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد. هی نگاه می کرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم...
🌀 شرور که نیستی الحمدلله
🌀 گیج و خنگ هم نباش
🌀 نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن. خانه را مرتب کن تا آقا بیاید.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
❀••┈••❈✿🦋✿❈••┈••❀
تعجیل درفرج امام زمان صلوات
❀••┈••❈✿🦋✿❈••┈••❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهکار آیت الله بهجت
حواس پرتی در نماز
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part68
اولین فرد خانواده بود که از چادری شدنم خوشحال هم شده بود!
به قضیه علی که رسیدم، حس کردم کمی مخالف است...
قرار شد فکر کند و راهنماییم کند.
نگاهم که به ساعت افتاد جیغم به هوا رفت...
من_ واااای... دیرم شد!
بهامین_ جایی باید بری مگه؟
من_ اره باید برم حوضه.
بهامین_ حوضه مگه مال طلبه ها نیست؟!
من_نه... این حوضه خواهرانه. تو پاشو منو برسون. بدو دیرم شد.
و به این ترتیب، نیم ساعت اخر کلاس رسیدم...
کلاس که تمام شد، زهرا و نیلوفر چون هم مسیر بودند رفتند و ماندیم من و ریحانه.
من_ ریحان بیا بریم دیگه!! ده دقیقه همه رفتنو ما در حوضه ایستادیم!
ریحانه_ صبر کن خب!
من_ ای بابا.
و به ورودی کوچه نگاه کردم و کتاب هایم را داخل کیفم میچپانم که با دیدن ماشینی که وارد کوچه شد و راننده اش که بسیار اشنا بود، هل شدم و کتاب هایم از دستم ول شدند.
گفته بودم این ریحانه ریگی در کفشش است که برای رفتن این پا و ان پا میکند...!
ماشین که جلوی در حوضه ایستاد و سید پیاده شد، سرم را پایین انداختم و کتابهایم را از روی زمین برداشتم.
داخل کیفم که جای گرفتند، رو به ریحانه گفتم:
من_ ریحان من خودم میرم.
سید_ سلام بفرمایید میرسونمتون. دیر وقته خوبیت نداره تنها برید.
ریحانه قدمی جلو رفت و در جلوی ماشین را باز کرد.
ریحانه_ بیا بهاری خجالت نکش. من هستم دیگه.
و من درگیر این بودم که سید به ساعت شش غروب دیر وقت می گوید...؟!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋