🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿
میدونم جای حساسشه ولی تا فردا تحمل کنید😁
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فضیلت باور نکردی سوره توحید
#پیشنهاد_دانلود
#کلیپ
#یک_دقیقه_ناب
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「 🤞🏻🤩」
مۍگفت :
هروقتفکرکردۍخیلےعاشقے
یہسربروگلزارشهدارسمعاشقےهمیادبگیر..(:
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔵 #داستانی از حاج اسماعیل دولابی درباره #انتظار واقعی
🔴 پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت این جا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چکار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند...
🔸 یکی از بچه ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید
🔸 یکی از بچه ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی این جا را مرتب کند.
🔸 یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم.
🔸 اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همه جا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد. هی نگاه می کرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم...
🌀 شرور که نیستی الحمدلله
🌀 گیج و خنگ هم نباش
🌀 نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن. خانه را مرتب کن تا آقا بیاید.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
❀••┈••❈✿🦋✿❈••┈••❀
تعجیل درفرج امام زمان صلوات
❀••┈••❈✿🦋✿❈••┈••❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهکار آیت الله بهجت
حواس پرتی در نماز
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part68
اولین فرد خانواده بود که از چادری شدنم خوشحال هم شده بود!
به قضیه علی که رسیدم، حس کردم کمی مخالف است...
قرار شد فکر کند و راهنماییم کند.
نگاهم که به ساعت افتاد جیغم به هوا رفت...
من_ واااای... دیرم شد!
بهامین_ جایی باید بری مگه؟
من_ اره باید برم حوضه.
بهامین_ حوضه مگه مال طلبه ها نیست؟!
من_نه... این حوضه خواهرانه. تو پاشو منو برسون. بدو دیرم شد.
و به این ترتیب، نیم ساعت اخر کلاس رسیدم...
کلاس که تمام شد، زهرا و نیلوفر چون هم مسیر بودند رفتند و ماندیم من و ریحانه.
من_ ریحان بیا بریم دیگه!! ده دقیقه همه رفتنو ما در حوضه ایستادیم!
ریحانه_ صبر کن خب!
من_ ای بابا.
و به ورودی کوچه نگاه کردم و کتاب هایم را داخل کیفم میچپانم که با دیدن ماشینی که وارد کوچه شد و راننده اش که بسیار اشنا بود، هل شدم و کتاب هایم از دستم ول شدند.
گفته بودم این ریحانه ریگی در کفشش است که برای رفتن این پا و ان پا میکند...!
ماشین که جلوی در حوضه ایستاد و سید پیاده شد، سرم را پایین انداختم و کتابهایم را از روی زمین برداشتم.
داخل کیفم که جای گرفتند، رو به ریحانه گفتم:
من_ ریحان من خودم میرم.
سید_ سلام بفرمایید میرسونمتون. دیر وقته خوبیت نداره تنها برید.
ریحانه قدمی جلو رفت و در جلوی ماشین را باز کرد.
ریحانه_ بیا بهاری خجالت نکش. من هستم دیگه.
و من درگیر این بودم که سید به ساعت شش غروب دیر وقت می گوید...؟!
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part69
به خودم که آمدم داخل ماشین بودم و ریحانه بود که یک سر حرف میزد...
بوستان نبش چهار راه خانه ریحانه اینا که رسیدیم ماشین ایستاد.
متعجب به سید و ریحانه نگاه کردم...
ریحانه_ داداش من برم یه لحظه آب معدنی بگیرم بیام.
و آنقدر سریع پیاده شد که به من فرصتی برای مخالفت نداد...
معذب بودم...
می خواستم پیاده شوم که صدای سید متوقفم کرد.
سید خانم شریفی میشه پیاده بشید و چند دقیقه از وقتتونو به من بدین؟
من_ آقای طباطبایی؟
سید_ خب... خوب اگه سختتونه همین جا میگم. خانم شریفی شما راضی هستید که ما با خانواده واسه امر خیر مزاحمتون بشیم...؟
**************
ایلیا را روی زمین گذاشتم و جدید در جواب بهآمین گفتم:
من_ داداش منم.
در که باز شد دست ایلیا را گرفتم و با هم داخل رفتیم.
به خاطر ترس ایلیا از آسانسور، تمام ۱۰ طبقه را با پله رفتیم و به واحد بهامین که رسیدیم، دیگر نفسم بالا نمی آمد...
بهامین با سینی شربت در منتظر بود.
سلام دادم و شربت داخل سینی را برداشتم و سر کشیدم.
خنک های شربت کمی از دمای بدنم کم کرد.
بهامین_ بیاین تو.
و خم شد و ایلیا را بلند کرد و روی دوشش گذاشت.
روی مبل نشسته بودم و محو تماشای پسر و برادرم بودم...
بهامین ایلیا را روی شانهاش نشانده بود و دور خانه می چرخید و ادای هواپیما در می آورد و صدای خنده هردویشان فضای خانه را پر کرده بود.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋 •°﷽•°
رمان دو مدافع🕊
#part70
من بهامین بزار زمین بچه رو!
ایلیا را روی مبل کرد و خودش هم روی کاناپه روبرویی ان نشست.
با دستمال داخل دستش عرق روی پیشانی اش را گرفت و گفت:
بهامین_ خوب... چه خبرا؟ همه چی خوبه؟
من _آره داداش! مگه بد باشه؟
قیافه اش حالت خاصی پیدا کرد...
بهامین _خواهرت داره ازدواج میکنه...تبریک.
و سرش را پایین انداخت و با لیوان شربتش مشغول شد که گفتم:
من_ گروه خونشون به هم میخوره.
نگاهش را تا صورتم بالا کشید.
بهامین_ چی؟!
من_ هیچی. کنسل شد.
به نقطه ای نامعلوم خیره شد و لبخند کوتاهی روی لبش نقش بست که دهانم را باز گذاشت...
یعنی بهامین ریحانه را...
من_ بهامین!!!!
فوری خودش را جمع و جور کرد و استادانه بحث را عوض کرد...
***********
روی تختم دراز کشیده بودم و به عکسالعمل ناشیانه ام فکر میکردم...
سید که حرفش را زد، کاملاً بدون فکر از ماشین پیاده شدم و خودم را با یک ماشین دربستی به خانه رساندم.
نمیدانم از سر خجالت، هیجان یا چه بود که این کار را کرده بودم اما...
وااای...
هنوز هم با ناباوری حرفهایش را دوره می کردم...
برای امر خیر؟!
سردرگم در میان افکارم دست و پا میزدم که با بازشدن در اتاق، چرت فکریم پاره شد.
✍به قلم بهار بانو سردار
#ادامہ_دارد...
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
@azshoghshahadat
🦋
✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋