eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
641 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 خنده ام را جمع کردم و کف دست خیسم را نامحسوس روی چادرم کشیدم. صدای علی را که شنیدم دلم لرزید... سرم را کمی بالا بردم و قایمکی پسر کت و شلوار پوشیده را نگاه کردم... تپش قلبم... آن دست های خیس از استرس و علی آرامی که با متانت احوالپرسی می کرد. به من که رسید نفهمیدم چطور سلام دادم... گل نسبتاً بزرگ داخل دستش را به سمتم گرفت که سریعتر گرفتمش و به بهانه گذاشتنش در آشپزخانه، خودم را در اتاق پخت حبس کردم... " دختر چرا اینجوری می کنی؟!! آروم باش! آروم..." از کابینت لیوان بیرون کشیدم و از آب یخ پرش کردم. جرعه ای نوشیدم. سرم را روی خنکای پنجره گذاشتم. "آروم باش..." به حال که برگشتم، کنار بهامین نشستم. بابا و آقای طباطبایی از گذشته حرف می‌زدند...! بابا_ حسین ارزششو داشت؟! آقای طباطبایی_فرهاد من خدا رو دیدم! کاش تو ام باهامون می اومدی... بابا _چرا می‌آمدم؟! اینجا همه چیز برای یک زندگی راحت فراهم بود! میومدم که مثل تو الان به خاطر سرفه هام شبا بی خواب بشم؟! آقای طباطبایی_ فرهاد جان سعادت نداشتی...! من که نمی فهمیدم چه میگفتند...! با لبه ی چادرم مشغول بازی بودم که به بحث امر خیر و قرار شد من و علی حرف بزنیم. از جا بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و راه افتادم سمت اتاقم که علی هم پشتم راهی شد. در اتاق را باز کردم و قدمی عقب رفتم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من_ بفرمایید. علی_شما بفرمایید. داخل رفتم و لبه ی تخت نشستم. صندلی میز توالتم را کمی عقب کشید و روبرویم نشست. بعد چند ثانیه ای سکوت علی شروع کرد. علی_ خب ساکتین پس من اول من شروع میکنم. من دانشجوی گرافیکم. دارم فوق لیسانس میگیرم. بیست و پنج سالمه. خانوادمم که...پدرم جانبازه، مادرم خیاطی میکرد و با ابرو و نون حلال بزرگمون کرد. منم از نوزده سالگی کار میکنم ولی خب مدرکمو که بگیرم مرتبط با رشته ام کار می گیرم. من از نجابتتون خوشم اومد که پا پیش گذاشتمو... شما نمیخواید چیزی بگین؟ من_ دانشجوی گرافیکم. دارم لیسانس میگیرم و بیست و یک سالمه. خانوادم اصلا مذهبی نیستند خودتونم قبل از چادری شدنم دیدینم. علی_ درسته... و علی بود که رشته کلام را در دست گرفت و از هر دری گفت و منم به تقلید از او، از عقایدم، انتظاراتم،و... گفتم... نگاهم که ساعت خورد، لحظه ای مخم سوت کشید!! من و علی یک ساعت و نیم بود که مشغول حرف زدن بودیم!! علی رد نگاهم را که گرفت به ساعت رسید... از جایش بلد شد و گفت: علی_فکر نکنم حرف دیگه ای مونده باشه... بریم؟ من_ بریم. علی جلوتر رفت و در را باز کرد تا بیرون بروم و با هم به نشیمن برگشتیم. روی مبل که نشستم عطیه خانم گفت: عطیه خانم_ چی شد دخترم؟ سرم را پایین انداختم و ارام گفتم: من_ اگه مشکلی نیست چند روز وقت میخوام واسه فکر کردن... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تزلزل حکومت‌ها در آخرالزمان 🌕 امام صادق علیه‌السلام فرمودند: در آن زمان سالها دگرگون می‌شود، اول صبح حکومتی به قدرت می‌رسد و تا آخر همان روز کشت و کشتار می‌شود و سقوط می‌کند. 🌕 نیز در روایتی دیگر فرمودند: و از خصوصيات آن زمان اين است كه سلطنت‌هاى چندساله از بين مى‌رود(يعنى هيچ‌كس سلطنتش به سال نمى‌رسد)؛ بلكه زمامداری چندماهه و چند روزه معمول می‌گردد. عرض شد: آن وضعيت طول مى‌كشد؟حضرت فرمودند: هرگز! 📗بحار، ج ۵۲، ص۱۱۲ 📗غیبت طوسی، ص۴۴۷ علامه مجلسی می‌گوید: «منظور از اختلاف سنین، قحطی و خشکسالی است؛ یا اینکه کنایه از حوادثی است که در هر سالی پدید می‌آید». به هرحال دگرگونی سالها یا به معنای اختلاف فاحش سالها از نظر قحطی و فراوانی است و یا در اثر تحولات عجیبی است که در جهان به وقوع می‌پیوندد و چهرۀ جهان را دگرگون می‌سازد، مانند شورشها، کودتاها، جنگها و دیگر تحولات مؤثر در اوضاع جهانی. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|میلاد نور✨ با تو آروم میشه دلی که سرگردونه😁 میلاد با سعادت مبااارک‌مون😍 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد (:️❤️صبحتون بخیر🌱✨
[----✨----] وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ... سلامـ به صُبح و به همه‌ی پـرنده‌ هـایی که وقت آمدنش تسبیح می‌کنند .. ♥✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
'🌸🍓 قو؁ترین دارو همین قرص بودنِ دݪامون به خداست😌🍃 🖇✨ ‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
😍🌿 «سَيَجمَعَ اللهُ أحلامَنا مَعَ أمنياتنا ؛ ويجعلها واقعاً أجملَ من خيالاتِنا!» خدا آرزوهاورؤیاهایمان را باهم جـــمع‌آورۍخواهدڪرد؛ وواقعیٺشان راازآنچہ دࢪ خیاݪمان هست،زيباترمے‌سازد.. خــدا🧡 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💥تلنگر یک جوان مومن میگفت : شبی به رختخواب رفتم و تازه یادم آمد که نماز نخوانده ام پس خویش را در ادای نماز ناتوان دیدم و قصد خواب کردم❗️ ناگهان احساس کردم که صدایی مثل خزش خزنده ای شنیدم ...‼️ به سرعت پتو را کنار زدم و فوری از جایم بیرون پریدم و چراغ را روشن نمودم‼️ همین را که دیدم یادم آمد که من بخاطر ترس از جنبش موجودی چقدر سریع و بدون واهمه فرار کردم ولی اما ترس پروردگار نزد من چقدر ضعیف بود 😔 از آن شب دیگر جرأت نکردم بی نماز بخوابم 😳 سستی در نماز نشانه ی ضعف ایمان هست ┄┅❥❥❥🌼🔮🌼❥❥❥┅┄​ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ #قسمت‌چهار آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم: «ای عزیزان من! دنیا
🌸 در عالم برزخ ✍ قسمت پنجم عجب پرونده‌ای! کوچک‌ترین خوب یا زشت مرا در خود جای داده بود. در آن لحظه تمام اعمالم را حاضر و ناظر می‌دیدم... در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بد بودم که رومان پرونده اعمالم را بر گردنم آویخت، بطوریکه کردم تمام کوه‌های عالم بر گردنم آویخته‌اند. چون خواستم این کار را بپرسم گفت: اعمال هرکسی طوقی است بر گردنش. گفتم تا چه زمان باید این طوق را تحمل کنم؟ گفت: نگران نباش. بعد از رفتن من و منکر برای سؤال کردن می‌آیند و پس از آن شاید این مشکل برطرف شود. رومان این را گفت و رفت.. هنوز مدت زیادی از رفتن رومان نگذشته بود که صداهای و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا نزدیک و نزدیک تر می‌شد و ترس و وحشت من بیشتر... تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمم ظاهر شدند. اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آن‌ها آهنی بزرگ در دارند که هیچ‌کس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو نکیر و منکراند. در همین حال یکی از آن دو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا می‌شنیدند، می‌مردند. لحظه‌ای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟ از شدت ترس و زبانم بند آمده بود. و عقلم از کار افتاده بود.، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود، اما در اینجا به یاریم نمی‌آمدند. سرم به زیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم. درست در همین که همه چیز را تمام شده می‌دانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خدا و عنایات معصومین علیهم سلام شد و زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای انسان‌ها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما به دور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید. و این بار آن‌ها با صدای بلندتری سؤالشان را تکرار کردند. چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکر مهربان شدند، دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد. با صدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال(الله)، پیامبرم حضرت صلی الله علیه و آله و سلم، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن، قبله‌ام کعبه می‌باشد... نکیر و منکر در حالیکه راضی به نظر می‌رسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمی‌دادی جایگاهت اینجا بود، سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشان از داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند. با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم. از اینکه از تنگی و تاریکی قبر نجات یافته بودم، بسیار و خوشحال بودم. سرور و شادمانیم ار اینکه در اولین امتحان الهی سربلند بیرون آمدم، چندی نپایید و رفته رفته احساس دلتنگی و غربت به من روی آورد. با خود اندیشیدم: من کسی بودم که در دنیا دوستان، اقوام و آشنایان فراوانی داشتم؛ با آن‌ها و انس فراوان داشتم. اما اینک دستم از همه آن‌ها کوتاه است. سر به زیر گرفتم و بی اختیار گریه را آغاز کردم. چندی نگذشت که عطر دل انگیز و و روح نوازی به مشامم رسید، عطر بیشتر و بیشتر می‌شد. در حالیکه پرونده بر گردنم سنگینی می‌کرد با زحمت سرم را بلند کردم و ... ✍ادامه دارد.. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•