✍امام سجّاد عليه السلام:
در شگفتم از كسى كه از خوردن غذايى كه برايش ضرر دارد پرهيز مى كند، اما از گناه، كه مايه ننگ و رسوايى است پرهيز نمى كند!
📚ميزان الحكمه ج4 ص264
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🍂🖤•
•
#شهیدجهادمغنیه:
مافرزندانکسانیهستیمکهمرگ،
راهآنهارانمیشناسد...
چراکهآنهابهوسیلهیمرگ
درمسیرخداصعودکردهاند...:)🌱✨
•
#شهیدانه ✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐 اگر در خواب رویای تو را ببینم
چنین خوابی به تمـــــــام عمــــــــر می ارزد ای امام من مهـــــدی جان 💞
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تسبیحاتحضرتزھرا(س)
روبدونِ تسبیحبگید..!
بابندبندھایِانگشتکهبگی
روزقیامتهمینابهحرفمیان
شهادتمیدنکهباهاشونذکرگفتی...!
😇¦⇔ #شهیدحمیدسیاهکالی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اینوهمیشہٖیادتۅنباشہٖ
قۅلهاییرۅکہٖ
هنگامطۅفانبہٖ
خــــداورفیقشهیدتونمیدینروهنگام
آرامشفرامۅشنڪنید |🍃|
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🧡🍂»
-
-
هَمینڪِهبِدوناِجازَتیِڪبَرگزَمیننِمیوفتِهدِلَمبِهِتگَرمه
-
-
«🧡🍂»↫ #آیه_گرافی‴
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃🌸
پنج گناه خانمان سوز :
۱-دل شکستن
۲-حرام خوردن
۳-آبرو بردن
۴-بی احترامی به والدین
۵-بدی کردن در مقابل خوبی دیگران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟
#استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانه
•.گفتمچندوقٺهآࢪامشنـدارم . . .
حـالمخـوبنیـس!تمࢪڪزنمۍگیࢪم . . .
یڪیشونگفتبࢪویـوگا
اونیڪۍگفتآهـنگشـادگـوشبـده
بـعدےگـفتدنـبالیـہپـسࢪخـوببـاش
اونیڪۍسفر،آرایش،سیرک !. . .
ولۍیکۍنگـفتنمازبخون!
نگفتباخداحرفبزن!!
نگفتذڪربگو!!!...
حواست باشه رفیق↯
«الـابہذڪࢪاللهتطمئنالـقلـوب»
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
← #بہوقٺاذآݩ…→
.
شڪـــــر خــــــدا ڪــهــ نامــــ••• #علـــــــــے ••• در اذآن ماستـــ.... 🤩
ما ••• #شیعهـایـمـ ••• و عشق علــــــے هم از آڹ ماست.😌💕
.
#عاشـقےیادموڹنرهـ♥️☘️
#التمـاسدعــــا🌸🍃
#بهوقتتهرآن💞
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚠️‼️'
#ســـایـــه_گـــنـــاه
اثر گناہ مانند سایہ بہ ما میچسبد و نیمے از وجود ما را تاریڪ میڪند و تبعات آن مانند تداوم سایہ روے زمین بہ دنبال ما ڪشیدہ میشود و رهایمان نمیڪند. گاهے از اوقات سایۀ ما بسیار بزرگتر از خود ماست. اثر یڪ رفتار بد بسیار بیشتر از حجم خود آن است، بستگے دارد چگونہ مقابل نور ایستادہ باشیم.
#پـــنـــاهـــیـــان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
﴾💛🌾﴿
مثلا،خدآےِ،دل،راچنین،بِخوانی
اے،توبہ،من،ازخودمن،خویش،ترツ
#ݘادࢪانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
『🥀🌿』
~اگر...✋🏻
تیر دشمن...💣•°
جسم شہدا را شڪافت...‼️••
~تیر بدحجابــے...🏹•°
قلب آن ها را میدرد...💔••
شہدا شرمنده ایم):🍃
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
〖☘️🌿〗
بہقـولاستـآدرائفۍپـور✍🏻••
اینهمہروایتدرموردمہدویتهست📚••
آقـآتـوییڪیشونمنفـرمودند❴اگـهمـردمدنیـآبخـوانظہوراتفـآقمیـوفتہ☝️🏻❗️••
تـوےهمشـونفرمودنـد...
-اگـرشیعیـانمـآ...
-اگـرشیعیـانمـآ...
#باباگـرهخودماییـم😔💔•
شھیدبابڪنوࢪ؎ھِࢪیس
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹💨🕊›
نا امید از در رَحمت
به کجا باید رفت...؟
یا رَب از هرچه خطا رفت
هزار استغفار...!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
📕 ⃟📌¦⇢
#علامهحسنزاده..
الھی🌿
چہ باید کرد که گـــــناه فراموش شود،
وگرنہ با یاد گناه اگر برانے، شرمندھ،
و اگر نوازۍ شرمنده ترمـــ...
#اَللهُمَّعَجِلْلِوَلیِکَالفَرَجْ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❮💜✨❯
هر چیزۍ ارزشی دارد...
ارزش "قلــــب" به "عشــق "
ارزش " سخـن" به "صداقـت"
ارزش "چشـم " به "پاکــــی "
ارزش "دوست" به "وفاست "
ارزش " خــدا "
به انـــــدازه تمــام دنیـاست..."❤️🍃
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💗واژہ “پرستار” يعنے:
💗پ: پيمان بستن براے ایثار
💗ر: رفتن بہ سوے خدمت خلق
💗س: سخت ڪوش
💗ت: تڪميل ڪنندہ ڪار طبيبان
💗ا: الگوے او، زينب ڪبرے(س)
💗ر: راضے از رحمت خدا
💗پرستاران زحمتڪش
پیشاپیش روزتـون مبـارڪ🎉🎊💐
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part101
صدرا: چرا دوباره میری؟
ارمیا: الان موضوع مهم امنیت آیه و زینبه، اینو بفهم صدرا!
صدای ارمیا بالا رفته بود و صدای گریه ی زینب بلند شد. ارمیا به سمت اتاق رفت و زینب را بغل کرد تا به خواب رفت.
وقتی کنار صدرا نشست آرام گفت:
_ببخشید صدامو بالا بردم، نمیدونم چیکار کنم!
صدرا: من هستم، حواسم بهشون هست!
_این اتفاق تقصیر منه و حالا باید تنهاشون بذارم!
آیه دخالت کرد:
_فعلا که بستریه، تا یکی دو ماه آینده هم بستری میمونه؛ وقتی هم مرخص بشه حالش بهتره و خطرش کمتر، ترس نداره که!
رها: من همه سعیمو میکنم که اوضاعو بهبود بدم.
ارمیا: برای خود شما هم خطرناکه.
آیه: به بابا میگم بیان اینجا، اگه این خیالتو راحت میکنه.
ارمیا: تا حالا انقدر نترسیده بودم!
َ اعتراف سنگینی بود برای مردی که مبارزِ خط مقدم بوده، چه کرده ای بانو که نقطه ضعف شده ای برای این مرد!
صدرا: حواسمون به زن و بچهت هست، تو حواست به خودت باشه و دیگه هم نیومده بار سفر نبند!
ارمیا لبخندی پر درد زد و به چشمان صدرا نگاه کرد؛ صدرا خوب درد را از
چشمان ارمیا خواند، دردی که روزی در چشمان خودش هم بود...
ارمیا: برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم، تو هم کاراتو هماهنگ کن که یه سفرِ دسته جمعی بریم!
*********************************************
ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکس ها می افتاد، چیزی در دلش تکان میخورد؛ روزهای سختی در پیش رویش بود.
دو هفته از رفتن ارمیا گذشته بود و آخر هفته همه در خانه ی محبوبه خانم جمع شده بودند. رها و سایه و آیه در حال انداختن سفره بودند که صدای زنگ خانه بلند شد. زینب به سمت در دوید و گفت:
_بابا اومد...
آیه بشقاب به دست خشک شد. نگاه ها به در دوخته شد که ارمیا با دستی که وبال گردنش شده بود و ساکش همراه دستان کوچک زینب در دست دیگرش بود وارد خانه شد. صدایش سکوت خانه را شکست:
_سلام؛ چرا خشک شدید؟!
بشقاب از دست آیه افتاد. همه ی نگاه ها به آیه دوخته شد. ارمیا ساک و دست های زینب را رها کرد و به سمت آیه شتافت:
_چیزی نیست، آروم باش! ببین من سالمم؛ فقط یک خراش کوچولوئه
باشه؟ منو نگاه کن آیه... من خوبم!
نگاه آیه به دست ارمیا دوخته شده بود و قصد گرفتن نگاه نداشت. رها لیوان آبی مقابل آیه گرفت. ارمیا لیوان را با دست چپش گرفت و به سمت لب های آیه برد:
_یه کم از این بخور، باشه؟ من خوبم آیه؛ چرا با خودت اینجوری میکنی؟
کمی آب که خورد، رها او را روی مبل نشاند. ارمیا روبه رویش روی زمین زانو زد:
_خوبی آیه؟
آیه نگاه به چشمان ارمیا دوخت:
_چرا؟
ارمیا لبخند زد:
_چی چرا بانو؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part102
_تو هم میگی بانو؟
_کمتر از بانو میشه به تو گفت؟
_چرا؟
_چی چرا؟ بگو تا جوابتو بدم!
آیه: چرا همهش باید دلم بلرزه؟
_چون دل یه ملت نلرزه!
آیه: مرِد خونه شدم،
نه سال دلم لرزید و جون به سر شدم، سه سال دوباره لرزه ی دلم شروع شد؟
ارمیا: مگه نمیخوای دل رهبرت آروم باشه؟
آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا هنوز لبخندش روی لبش بود:
_دل دل نزن، من بادمجوِن بمم، آفت ندارم؛ عزرائیل جوابم کرده بانو!
آیه: یه روزی سید مهدی هم گفت نترس من بادمجون بمم، میبینی که بادمجون که نبود هیچ، رطب مضافتی بود!
ارمیا: یعنی امیدوار باشم که منم یه روز رطب مضافتی بشم؟
آیه اخم کرد. زینب خود را در آغوش ارمیا جا کرد. ارمیا زینبش را نوازش
کرد و نگاهش هنوز به آیه اش بود.
اخم هایی که نشان از علاقهای هرچند
کوچک داشت. علاقهای که شاید برای خاطر زینب نصیبش شده بود...
آیه: خدا نکنه، دیگه طاقت ندارم!
ارمیا: نفرینم میکنی بانو؟
آیه: تو تمام حرفای سید مهدی رو حفظ کردی؟
ارمیا: چطور مگه؟
آیه: اونم همینو بهم گفت، وقتی گفتم خدا نکنه سوریه برات اتفاقی بیفته...
ارمیا: من حتی خوب نمیشناختمش!
آیه: خیلی شبیه اون شدی!
ارمیا: خوبه یا بد؟
آیه: نمیدونم!
دست حاج علی روی شانه ی ارمیا نشست:
_رسیدن به خیر، پاشو که سفره معطل مونده! یه آب به دست و صورتت بزن و لباس عوض کن و بیا!
ارمیا بلند شد و گفت:
_پس یه کم دیگه برام امانت داری کنید تا برگردم!
حاج علی خنده ی مردانه ای کرد و گفت:
_مثلا دخترمه ها!
ارمیا شانهای بالا انداخت که باعث درِد دستش شد و صورتش را در هم
کرد و ناخودآگاه دست چپش را روی آن گذاشت. آیه بلند شد و گفت:
_چی شد؟
ارمیا سعی کرد لبخند بزند تا از نگرانی آیه کم کند.
_چیزی نیست، تا سفره رو بندازید من برمیگردم. صدرا! باهام میای؟
یه کم کمک لازم دارم!
صدرا و محمد همراه ارمیا به طبقه ی بالا رفتند. محمد با دقت به چشمان
ارمیا خیره شد.
_وضعت چطوره؟
ارمیا ابرویی بالا انداخت:
_تو دکتری؛ از من میپرسی؟
محمد: بگو چه بلایی سر خودت آوردی؟ گلوله خوردی؟
صدرا همانطور که در عوض کردن لباس کمکش میکرد گفت:
_حرف بزن دیگه، اونجا خانومت بود نمیشد سوال جواب کرد. ترسیدیم
چیزی شده باشه و بیشتر ناراحتش کنه!
محمد: چرا روزه ی سکوت گرفتی؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
زیباست چقدر صحن و سرایت بانو
مانده به دلم حسرت دیدار سرایت بانو
بشکسته دلم شوق زیارت دارم
کن مرحمتی تا که شوم ز زائرانت بانو
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
زعشقتبندبندِایندلِدیوانـہمۍلرزد!
خَرابمـمۍڪنۍاماخَرابۍباتُـومۍارزد...♥️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اگهبهدلمـٰابود
کهباسامشبومشھد،حرم
تواونحنجرهروبهرو؎گنبد
داخـلصحـنگوهـرشــٰاد...!