eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
652 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 من بهامین بزار زمین بچه رو! ایلیا را روی مبل کرد و خودش هم روی کاناپه روبرویی ان نشست. با دستمال داخل دستش عرق روی پیشانی اش را گرفت و گفت: بهامین_ خوب... چه خبرا؟ همه چی خوبه؟ من _آره داداش! مگه بد باشه؟ قیافه اش حالت خاصی پیدا کرد... بهامین _خواهرت داره ازدواج میکنه...تبریک. و سرش را پایین انداخت و با لیوان شربتش مشغول شد که گفتم: من_ گروه خونشون به هم میخوره. نگاهش را تا صورتم بالا کشید. بهامین_ چی؟! من_ هیچی. کنسل شد. به نقطه ای نامعلوم خیره شد و لبخند کوتاهی روی لبش نقش بست که دهانم را باز گذاشت... یعنی بهامین ریحانه را... من_ بهامین!!!! فوری خودش را جمع و جور کرد و استادانه بحث را عوض کرد... *********** روی تختم دراز کشیده بودم و به عکس‌العمل ناشیانه ام فکر می‌کردم... سید که حرفش را زد، کاملاً بدون فکر از ماشین پیاده شدم و خودم را با یک ماشین دربستی به خانه رساندم. نمیدانم از سر خجالت، هیجان یا چه بود که این کار را کرده بودم اما... وااای... هنوز هم با ناباوری حرف‌هایش را دوره می کردم... برای امر خیر؟! سردرگم در میان افکارم دست و پا میزدم که با بازشدن در اتاق، چرت فکریم پاره شد. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 رو برگرداندم سمت در. بهامین _بهار بانو؟ نمیای شام بخوری؟ من _بهامین؟میای تو؟ انگار فهمیده بود چقدر آشوبم... داخل شد و در را پشت سرش بست. کنارم روی تخت نشست و مثل همیشه برای آرام کردنم، مشغول بازی با موهای بلندم شد. من_ داداشی؟ یه چیز بگم؟ بهامین_بهار چته؟ از غروب که اومدی انگار اینچا نیستی. من_ سید گفت اگه من راضیم می خوان واسه امر خیر مزاحم شن! و نگاهم را از چشمهای گرد شده بهامین گرفتم و مشغول بازی کردن با محلفه تختم شدم. اشکال نامفهوم میکشیدم و منتظر بودم که حرفی بزند اما انگار قصد داشت با این سکوتش دیوانه ام کند... چند دقیقه ای که گذشت بالاخره به حرف آمد. بهامین _بهار؟ سرتو بگیر بالا. سرم پایین تر رفت. خجالت میکشیدم... بهامین_ باتوام! و دستش که زیر چانه ام قرار گرفت، مجبور شدم سرم را بالا ببرم. خیره خیره نگاهم کردم و گفت: بهامین_ غروب که رفتم کارخونه که به بابا سر بزنم فربدو دیدم. اونم دقیقا همینو گفت. منتهی گفت اگه من راضیم از زیر زبونت بکشم ببینم حست چیه که با مادر جون پا پیش بزارن. خجالتم دو برابر شد... یعنی فربد هم...؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 بهامین_ بهار من و تو با هم تعارف نداریم، خجالت الکیم معنا نداره. به این حرفیم که می‌زنم خوب فکر کن. بهار خودت فکر می کنی با فربد خوشبختی یا علی؟ سبک سنگین کن همه چیو جوابمو بده خوب؟ الانم بچه ها بیرون شام منتظرن. لباس بپوش بیا شام. من_ کی بیرونه؟ بهامین بارین و شوهرش و فربد. من_ من نمیام. بهامین_ فرار نکن، مثل آدم بالغ و عاقل فکر کن جوابمو بده. و بلند شد و از اتاق بیرون رفت. آن شب هم با نگاه‌های سنگین فربد گذشت... چه روزی برای امتحانات ترم وقت داشتیم و در این مدت می‌توانستم خوب فکر کنم. معیار من شاید قبلاً کسی شبیه فربد بود اما الان... فربد قیافه و تیپ و سرمایه و اخلاق خوب دارد درست اما اعتقادات... من میتوانم با کسی که نماز نمی خواند، شاید گاهی لب به نوشیدنی های حرام بزند و مهمتر از همه با عقاید و حجاب و مخالف است خوشبخت شوم...؟! علی... با آن متانت و سادگی... علی... انتخاب من از قبل مشخص بود...! چرا فکر می کنم؟! اولین و آخرین انتخاب من، چند ماهی می‌شود که علی شده و بس... جوابم را که بهآمین گفتم، گفت باید تحقیق کند و بعد نظرش را بگوید. در این مدت ریحانه با تماس‌های مکرر دیوانه ام کرده بود و در این میان، فقط یک تماس کوتاه و بی جواب علی بود که دلم را گرم می کرد... تحقیقی که به آمین ازش حرف میزد سه روزی طول کشید... اولین امتحان ترم را که دادم، می خواستم برگردم خانه که روبروی دانشگاه بهامین را دیدم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 •°﷽•° رمان دو مدافع🕊 سوار شدم و با هم به رستوران آرامی رفتیم. آنجا از علی گفت... از پدرش که مرد جانباز و مرد با آبروی است... از علی که مثل من گرافیک میخواند... از مادرش گفت که خیاطی می کند... از خواهرش گفت که در حوزه درس میخواند و از وضع مالی معمولیشان گفت... از اینکه برایم سخت نیست با مشکلاتشان بسازم و خلاصه از هر دری حرف زد و جواب گرفت... من_ داداش شاید با فربد زندگی آروم و بی دغدغه ای داشته باشم، اما حتی یه روز از زندگی با سیدو با صد سال زندگی با فربد عوض نمیکنم...! من پای علی هستم. حتی اگه سختی بکشم...! و لبخند گرم بهآمین بود که دل گرمم می کرد اما با یاد اوری اینکه شاید بابا و مطمئنا مامان مخالف اند، تمام حس های خوبم باد هوا میشد... قرار بود زحمت راضی کردن بابا و مامان بیفته گردن بهامین و نقش من فقط ارسال اس ام اس به سید با مضنون " سلام. خوب هستین؟ من مقداری وقت نیاز دارمبرای فکر کردن" چند روزی از آن ماجرا می گذشت و من مشغول درس خواندن، وقت هیچ کار دیگری را نداشتم. انقدر ذهنم مشغول درس بود که جز اخر شب ها که فکر علی مثل ستاره ای دنباله دار از ذهنم میگذشت، دیگر وقت فکر کردن به او را نداشتم. در جواب پیامم گفته بود تا هر وقت بخواهم میتوانم فکر کنم و او منتظر میماند. جزوه هایم روی تخت پخش بودند و سخت با مسئله ای درهم درگیر بودم که صدای در اتاقم بلند شد. " بیا تو" کوتاهی گفتم و سعی کردم ورقه ها را کمی سرو سامان بدهم. سایه سری را بالای سرم حس کردم، سر بالا بردم. بابا بود. صندلی کامپیوترم را سمت خودش کشید و نشست. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ @azshoghshahadat 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋
الوعده وفا، اینم ۶ پارت تقدیم نگاهتون👀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≺•●🤍🕊●•≻ - - دَرونت‌چِہ‌دٰار؎ڪِہ‌مـٰارا‌ شیفتِہ‌ومَبھوت‌ِتو‌ڪَردھ‌آقـٰا..!シ ‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
در عالم برزخ (قسمت اول) 💠مقدمه: نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی در جهان آخرت است که با استفاده از آیات و روایات به تصویر ذهنی درآمده‌اند و ان شاالله که منشأ تذکر و بیداری قرار گیرد. 🌻لازم به ذکر هست که ما از کتابی استفاده میکنیم که در آن از احادیث و روایات معتبر استفاده شده و مورد تایید عالم گران‌قدر «آیت الله جعفر سبحانیست» و مورد استقبال قرار گرفته است... قسمت اول: حالت احتضار: 💠چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم می‌داد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد. 💥کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند. همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آن‌ها اشک در چشم‌هایشان حلقه بسته بود. ❄️چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده‌ام. فکرش به شدت آزارم می‌داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. ⚡️در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا می‌کشاند، 🍀 در قسمت پاها هیچ‌گونه دردی احساس نمی‌کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می‌آمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می‌کردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود. 🌾تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی می‌کرد که احساس می‌کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید. 🍃عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عمو جان شهادت را بگو... 🌱من می‌گویم و تو تکرار کن: اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را می‌دیدم و صدایش را می‌شنیدم. 🔅لب‌هایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکل‌های سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم ✅ شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می‌کنند اما هرگز گمان نمی‌کردم آن‌ها در اغفال من توفیقی داشته باشند.... ادامه دارد...🔥 نشر این پست ثواب جاریه در پی دارد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🎙📻› - رفاقت‌با،امام‌زمان‌خیلی‌سخت‌نیست! توی‌اتاقتون‌یه‌پشتی‌بزارین.. آقارودعوت‌کنین.. یه‌خلوت‌نیمه‌شب‌کافیه.. آقاخیلی‌وقته‌چشم‌انتظارمونه! حاج حسین یکتا •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
😍🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش عاقبت بخیری 💎 شما نمی ترسید⁉️ به قران والله من میترسم✔️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✒️📃 👌🏼یـــــــ❗️ــــک تلنــــــ⚠️ـــــگر ☀️ امام صادق فرمودند: یکی از (یخاف القتل) ترس از شهادت امام زمانه... 🛡 روزی که شیعه بتواند جان امام زمان رو حفظ کنه ظهور شكل ميگيره.. اولش نمیتونستیم..🛡 🌹 امام حسین به شهادت رسید شيعه نتونست كارى کنه... تو شهر گارد ویژه گذاشتن، ریختن دور تا دور شهر رو گرفتن که کسی کمک نکنه... دو نفر مثل حبیب و مسلم بن عوسجه ،به شط زدن، خودشون رو رسوندن... ⭕️ امام کاظم 14 سال توی زندان انفرادی بوده... کارایی کردن با امام کاظم، رقاصه میاوردن جلوی امام که اذیت بشه،آسیب روحی ببینه. 😔 امام هادی رو متوکل توی زندان انفرادی نگه داشته بود و جلوی حضرت قبر کنده بود و سنگ لحد گذاشته بود جلو چشماش که ببینه، بخیال خودش شکنجه روحی بده... ❓چه کردن با این امامان...❗️ 😔 میگن وقتی اومدن پیکر مطهر امام کاظم رو ببرن، یک پارچه انداخته بودن روی امام مثل اینکه پارچه روی زمین بود..اینقدر لاغر شده بود... ❓میفهمید یعنی چی؟ این صبر امامِ..❗️. خود زندانبان نامه نوشت به هارون میگه این کیه فرستادی اینجا؟ ✅ توی زندان همش میگه خدایا شکرت الحمدالله... چه فرصتی برام آماده کردی تنهایی عبادتت کنم... 😔پیکر مطهر حضرت رو روی یک در قرار دادن..پاها از در زده بود بیرون، پاها رو شکستن که اندازه در بشه.. ♨️جنایت های عظیمی صورت گرفته،، اما دیگه نخواهیم گذاشت کسی نگاه چپ به امام زمانمون بندازه... اون زمان کسی رو نداشتیم، عده ای نداشتیم... ما پای ولی فقیه وایسادیم... ❓پای امام زمان وای نایستیم؟؟❗️ 💭 خدایا ما که سر در نمیاریم اما شاید دیگه وقتشه... 🎤 استاد رائفی پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واقعا شرمنده نظرتون رو بگید سوال های شرعی پاسخگو نیستم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16310064172856
چشم حتما 😊 ممنون از نظرتون🌱✨
اگه سوال شرعی دارید باید از مراجع تقلیدتون بپرسید نظر هر کس فرق میکنه شرمنده نمیخوام واقعا مدیونتون بشم🌱
@Sarbaz_Seyed کانال خوبیه👌
لطفا حمایت کنید👀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم رو ذخیره کن و هر وقت ناامید و خسته شدی ببین! ✧‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✧‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸 در عالم برزخ (قسمت ۲) ◾️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند... 💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠زبانم سنگین و گویا لب‌هایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می‌خواست از این وضع رنج آور نجات می‌یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ ✨ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آن‌ها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره‌های ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آن‌ها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آن‌ها چهره‌ام باز و سبک شده، لب‌هایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دست‌های آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. ✅انگار تمام دردها و رنج‌ها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچ‌گاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم .. ✳️حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می‌دیدم و گفتارشان را می‌شنیدم. 🔆در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می‌خواهی؟ همه اطرافیانم را می‌شناسم جز تو. 🔰گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. ⚜ خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده‌ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می‌خواهی؟ ♦️فرشته مرگ در حالی که لبخند می‌زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده‌ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته‌ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. 🔷به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچ‌گونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه‌ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که این‌گونه شیون می‌کنند؟! 🌷 ادامه دارد.. نشر دهید. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سرگذشت ارواح در عالم برزخ، روایت اتفاق هایی هست که در اون دنیا از زمانی که داخل قبر هستیم تا به مقصد اصلیمون برسیم رو باز گو میکنه داستان واقعا زیباییه، میتونیم خودمون و اعمالمون رو با اتفاق هایی که توی این داستان میفته مقایسه کنیم نترسید مرگ ترس نداره اتفاقا یک نعمت بزرگیم هست ما اگه میترسیم برای اینه که اعمال خودمون بده، خودم این داستان رو خوندم پایانش خوشه پیشنهاد میکنم بخونید و نشر دهید.🌱✨ البته فروارد قشنگ تره😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی چرا به اینجا میگن قفسه سینه؟ 🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💙!“••• «وَلَسَوْفَ‌يُعْطِيكَ‌رَبُّكَ‌فَتَرْضَىٰ» وخـدابہ‌زود؎بـہ‌تـو‌چیـز؎ میبخشدڪہ‌راضۍمیشو؎....˘˘𐇵! سورھ‌ضحۍٰآیھ‌⁵ ∞∞∞∞∞∞∞∞ღ∞∞∞∞∞∞∞∞ 🌿⃟😍┊← 🌿⃟😍┊← •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[🕊️💚] شهادت فقط در جبهہ‌هاۍ جنگ نیست! اگـر انسانے براۍ خدا ڪار ڪند و بہ یـادِ او باشد و بمیرد، شهـید است :)🍃 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•