| #بیۅ📜💫|
•| ثُمَّ يَتُوبُ اللَّهُ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ
عَلَىٰ مَنْ يَشَاءُ ۗ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ ...
و خدايي كه آغوشَش
به رويِ مابازاست ...:)
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگر
🖇️بچـہبسیجےایڪـہ
یـہپاشیکسرهتوپایگاه
بسیجومسجدو...باشه،
یـہپاشهمتوفضایمجازی
درحالِفیلترکردندشمن،
ویِکسرههمبگہشهادتــــ...؛
ولی...
نمازشاولوقتنباشـہ...
احترامبهوالدینسرشنباشـہ...
وبرایشـہیدشدنهیچکاری
انجامنده؛
بچـہبسیجےنیستــ!ツ
قبولداری؟!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الّلهُــــمَّ عجِّـــلْ لِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــرـجْ
⚫️آهِ پدر و مـــــــــادر
🔴فوق العاده تاثیرگذار👌👌👌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°`🪴حواست هست از دست ندی؟!
#سخنرانی
#یک_دقیقه_ناب
استاد رفیعی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃🍃🍄
#طنز_جبهه😆
کلاه شرف بعثی هــا...! 🤣
یک روز، گربه ای🐱اومد توی اردوگاه
یکی از بچه ها آن را گرفت و برد داخل اتاق🤫
یک کلاه نظامی مثل کلاه سربازهای عراقی، اندازه سر گربه دوخت و گذاشت سرش😄🤭
وقتی که نگهبان می خواست از پشت پنجره رد بشه، گربه رو ول کرد جلوی پاش😻
نگهبان که جا خورده بود مدتی به گربه نگاه کرد🧐
بعد رفت که بگیردش🏃♂
گربه از ترس فرار کرد🙀
نگهبان داد زد بقیه هم آمدند
و افتادند دنبال گربه...😿
یکی از نگهبانها داد می زد:😫
«بگیرینش، بگیرینش،
این کلاه شرف ماست ؛ اون رو از سر گربه بردارین».😂
آنها می دویدند، گربه می دوید😾😹
بیچاره ها یک ساعت دنبالش دویدند تا گرفتندش
بچه ها به این صحنه نگاه می کردندو میخندیند
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part72
ارمیا: همه برای چی میرن؟
صدرا: باورم نمیشه!
ارمیا: راهیه که سید مهدی و زنش جلوم گذاشتن!
صدرا: اونجا چه خبر بود؟
ارمیا: میخوای چه خبری باشه؟ جنگ و مرگ و خاک و خون! راستی...
آیه خانم کسی رو ندارن؟ هیچوقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز
رها خانم!
صدرا: منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و سید محمد ندیدم، یه روز از رها پرسیدم! این دختر عجیب تنهاست ارمیا!
رها میگفت مادر آیه خانم مادرشو چند سال پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب میمیره! مثل اینکه میخواستن برن مسافرت. آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین بودن که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو جابه جا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش میدوئه بره پیش پدرش،
حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر آیه خانم تو اون حادثه میمیره! همسر حاج علی هم که افسرده میشه و مجبور به عوض کردن خونه میشن! بعد از فوت همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه کوچیکتر گرفته و باقی پولشو داد به دامادش که بتونه خونه ی بهتری کرایه کنه!
ارمیا: روز اولی که خونشون رو دیدم فکر کردم بچه پولدار بوده، همه ش اشتباه فکر کردم!
صدرا: همه اشتباه میکنن.
ارمیا: تو که زندگینامه ی خانواده ش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی، عمه ای، خاله ای، دایی ای چیزی نداره؟
صدرا ابرو بالا انداخت:
_نکنه قصد ازدواج داری؟
لحنش شوخ بود و لبخند بدجنسی روی لبانش بود. ارمیا هم ادامه داد:
_قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟
صدرا: متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و دخترخاله ای در کار نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شهید شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم حساب نکن!
ارمیا: رو فامیلای تو چی؟
صدرا آه کشید. هنوز زخمی که معصومه زد، درد داشت:
_فامیل من لیاقت نداره!
ارمیا: چرا پکر شدی؟
صدرا: زن داداشم با برادر رها ازدواج کرد!
ارمیا ابرو در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت:
_متاسفم!
صدرا: هزار بار بهش گفتم برادرِ من، پای شریک و رفیق رو به خونه زندگیت باز نکن! رفت و آمد حدی داره، لااقل طرف رو بشناس و زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش پاک باشه و پی ناموست نباشه، هرچی رها پاک و نجیب و بی آلایش و با ایمانه، رامین
بویی از آدمیت نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن!
ارمیا: شاید چون رها خانم کسی مثل آیه خانم رو کنارش داشت.
صدرا: آره! دوست میتونه زندگیه ادم رو زیر و رو کنه!
ارمیا به دوستی خود با مردی اندیشید که بعد از مرگش سر دوستی را با او باز کرده بود. چقدر دوست خوبی بود سید مهدی! چیزی مثل آیه و رها! ارمیا را از مرداب زندگی گذشته اش بیرون کشید و دریا را به همه وسعت و عظمتش پیش رویش گشود.
*******************************************
آیه به سختی چشم باز کرد. به سختی لب زد: مهدی!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part73
صدای رها را شنید:
_آیه... آیه جان! خوبی عزیزم؟
آیه پلک زد تا تاری دیدش کم شود:
_بچه؟
لبخنِد رها زیبا بود:
_یه دختر کوچولوی جیغ جیغو داری! یه کم از پسر من یاد نگرفت که...
پسر دارم آروم، متین! دختر تو جغ جغه هست؛ اصلا برای پسرم نمیگیرمش!
آیه: کی میارنش؟
رها: منتظرن تو بیدار بشی که جغجغه رو تحویلت بدن، دخترت رو ُمخ همه رفته!
صدای در آمد. حاج علی و فخرالسادات، محمد، صدرا، ارمیا وارد شدند. با دسته ُگل و شیرینی! سخت جای تو خالی اسا مرد... چرا نیستی!
آیه که تازه به سختی نشسته بود و رها چادر گلدارش را روی سرش گذاشته بود. با بی حالی جواب تبریک ها را میداد.
مادر شوهرش گریه میکرد، جایت خالیست مرد... خیلی خالیست.
صدای گریه ی نوزادی آمد و دقایقی بعد پرستار با دخترک آیه آمد.
رها: دیدید گفتم جغجغه هست؟ صداش قبل از خودش میاد وروجک!
همه سعی داشتند جو را عوض کنند!
صدرا: رها جان قول پسر ما رو ندیا! بچه بیچاره ام دو روزه َکر میشه!
حاج علی: حالا کی به تو دختر میده؟
همین دختر بیچاره حیف شد، بسه
دیگه!
صدرا: داشتیم حاجی؟
حاج علی: فعلا که داریم!
سیدمحمد: ای قربون دهنت حاجی! حالا فکر میکنه پسر خودش چیه، خوبه همین یک ماه پیش دیدمش! پسره ی تنبل همه ش یا خوابه یا خماره هی خمیازه میکشه... انگار معتاده!
صدای خنده در اتاق پیچید. طولی نکشید که خنده ها جمع شد و آیه لب زد:
_بابا...
حاج علی: جان بابا؟
آیه بغض کرد:
_زیر گوش دخترکم اذان میگی؟ دخترکم بابا نداره!
فخرالسادات هق هقش بلند شد. رها رو برگرداند که آیه اشکش را نبیند.
چیزی میان گلوی ارمیا بالا و پایین میشد.
حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت و ارمیا نگاهش را به صورتش دوخت
"چقدر شیرینی دختر سید مهدی!"
نتوانست تحمل کند، بغض گلویش را گرفته بود. از اتاق آرام و بیصدا خارج شد.
وقتی اذان را گفت، صدرا سعی کرد جو را عوض کند:
_حالا اسم این جغجغه خانم چی هست؟
آیه: به دخترم نگید جغجغه، گناه داره! اسمش زینبه!
فخرالسادات: عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که انگار سال ها با این بچه زندگی کرده، چه آرزوها داشت برای دخترش!
فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد و گفت:
_شبیه مادرشه، مهدی همه ش میگفت دخترم باید شبیه مادرش باشه!
وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند، قرار بود رها پیش آیه بماند. رها برای
بدرقه شان رفت و وقتی برگشت، نفس نفس میزد.
آیه: چی شده چرا دویدی؟
رها: باورت نمیشه چی شنیدم!
آیه: مگه چی شنیدی؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قراری زیبا با امام زمان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•