eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
آرزوی_مـرگ_نڪنیـد❌ پیـــــامبر ﷺ فرمـــــودند: هيچ يک از شما آرزوے مرگ نڪند زيرا يا فرد نيڪوڪارے است ڪه اگر زنده بماند، شايد به نيڪے هايش بيفزايد...😍👌 و يا شخص بد ڪارے است ڪه اگر زنده بماند، شايد توبه ڪند.🤲 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی آیه: سلام! شما؟ اینجا؟ ارمیا: اومده بودم دنبال جواب یه سواِل قدیمی! زینب سادات چقدر بزرگ شده! سه سالش شده؟ آیه: فردا تولدشه! سه ساله میشه! زینب را روی زمین گذاشت و آیه بستنی اش را به دستش داد. زینب که بستنی را گرفت، دست ارمیا را تکان داد. نگاه ارمیا را که دید گفت: _بغل! لبخند زد به دخترِک شیرین آرزوهایش: _بیا بغلم عزیزم! آیه مداخله کرد: _لباستون رو کثیف میکنه! ارمیا: پس به یکی از آرزوهام میرسم! اجازه میدید یه کم یا زینب سادات بازی کنم؟ زینب سادات خودش را به او چسبانده بود و قصِد جداشدن نداشت. آیه اجازه داد... ساعتی به بازی گذشت، نگاه آیه بود و پدری کردن های ارمیا... زینب سادات هم رفتار متفاوتی داشت! خودش را جور دیگری لوس میکرد، ناز و ادایش با همیشه فرق داشت، بازیشان بیشتر پدری کردن و دختری کردن بود. وقت رفتن ارمیا پرسید: _ایندفعه جوابم چیه؟ هنوز صبر کنم؟ آیه سر به زیر انداخت و همانطور که زینب را در آغوش میگرفت گفت: _فردا براش تولد میگیریم، خودمونیه؛ اگه خواستید شما هم تشریف بیارید! ارمیا به پهنای صورت لبخند زد! در راه خانه آیه رو به ز ینبش کرد و گفت: _امروز دخترِ من با عمو چه بازیایی کرد؟ زینب: عمو نبود که، بابا مهدی بود! زینبش لبخندی به صورت متعجب مادر زد و سرش را روی شانه ی مادر گذاشت. ********************************************* روز تولد بود و فخرالسادات هم آمده بود. صدرا و رهایش با مهدی کوچکشان. سیدمحمد و سایه ی این روزهایش. حاج علی و زهرا خانمی که همسر و خانم خانه اش شده بود. آن هم با اصرارهای آیه و رها! محبوبه خانم بود و خانه ای که دوباره روح در آن دمیده شده! زینب شادی میکرد و میخندید. از روی مبل ها میپرید. مهدی هم به دنبالش بدون جیغ و داد میدوید! صدای زنگ در که بلند شد زینب دوید و از مبل بالا رفت و آیفون را برداشت و در را باز کرد. از روی مبل پایین پرید و به سمت درِ ورودی رفت. آیه: کی بود در رو باز کردی؟ زینب: بابا اومده! اشاره اش به عکس روی دیوار بود. سید مهدی را نشان میداد: _از اونجا اومده! سکوت برقرار شد. همه با تعجب به آیه نگاه میکردند. آیه هم به علامت ندانستن سر تکان داد. صدای ارمیا پیچید: _سالم خانم کوچولو، تولدت مبارک! زینب به آغوشش پرید و دست دور گردنش انداخت و خود را به او چسباند. " چرا اینگونه بیتاب پدر داشتن شده ای؟چه میخواهی این جا حسرت در دل داری مگر؟ مادرت فدایت گردد!" همه از ارمیا استقبال کردند، فقط آیه بود که بعد از تعارفات، سریع از دیدش خارج شد. "فرار میکنی بانو؟ از من فرار میکنی یا از خودت؟ بمان بانو! بمان که سال هاست که مرا از خودم فراری کرده ای!" سوال بزرگ هنوز در ذهن آنها بود. زینب چرا به ارمیا بابا گفت؟ از کجا میدانست از سوریه آمده است؟ تمام مدت جشن را زینب از آغوش ارمیا جدا نشد. به هیچ ترفندی نتوانستند او را جدا کنند. آخر جشن بود که آیه طوری که کسی نشنود از ارمیا پرسید: _شما بهش گفتید که پدرش هستید؟ ارمیا ابرو در هم کشید: _من هنوز از شما جواب مثبت نگرفتم، درثانی شما باید اجازه بدید منو بابا صدا کنه یا نه! من با احساسات این بچه بازی نمیکنم! قرار نیست بعد از اینهمه سال که صبر کردم، با بازی با احساس این بچه ی شما رو تحت فشار بذارم، چطور مگه! زینب روی پای ارمیا نشسته بود و با مهدی بازی میکرد. مهدی اسباب بازی جدید زینب را میخواست و زینب حاضر نبود به او بدهد. زینب لب ورچید و با دست های کوچکش صورت ارمیا را به سمت خود کشید: _بابا... مهدی اذیت میکنه! نمیخوام اسباب بازیمو بهش بدم! چیزی در دِل ارمیا تکان خورد. دلش را زیر و رو کرد... دهانش شیرین شد. ارمیا دستان کوچک زینبش را بوسید. زینب دعوایش با مهدی را از یاد برد و خود را به سینه ی ارمیا چسباند و چشمانش را بست. نگاه همه به این صحنه بود. زینب ارمیا را به پدری پذیرفته بود! خودش او را انتخاب کرده بود! تا زینب به خواب رود، ارمیا ماند. برایش قصه گفت و دخترکش را خواباند. عزم رفتن کردن سخت بود. ارمیا هنوز آیه را راضی نکرده بود. بلند شد و خداحافظی کرد. دِم رفتن به آیه گفت: _من هنوز منتظرم! امیدوارم دفعه ی بعد... ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿 رمان از روزی که رفتی آیه پاکت نامه ای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد. آیه: چندتا پاکت از سید مهدی برام مونده! یکی برای من بود، یکی مادرش، یکی دخترش وقتی سوال پرسید از پدرش... و این هم برای مَردی که قراره پدرِ دخترکش بشه! آیه نگفت برای مردی که همسرش میشود، گفت پدر دخترش! حجب و حیا به این میگویند دیگر؟ صدای دست زدن بلند شد... ارمیا خندید و خدا را شکر گفت. پاکت نامه را باز کرد: سالم! امروز تو توانستی دِل ایه را به دست آوری که روزی دنیا را برایش زیر و رو میکردم! تمام هستی ام را... جانم را، روحم را، دنیایم را به دستت امانت میدهم! امانتدار باش! همسر باش! پدر باش! جای خالی ام را ُپر کن! آیه ام شکننده است! مواظب دلش باش! دخترکم پناه میخواهد، پناهش باش! دخترم و بانویم را اول به خدا و بعد به تو میسپارم... ارمیا نامه را در پاکت گذاشت و پاکت را در جیبش. لبخند جزء لاینفک صورتش شده بود. انگار زینب پدر دار شده بود! صدرا: گفته باشما! ما آیه خانم و زینب سادات رو نمیدیم ببریا، تو باید بیای همینجا! ارمیا: خط و نشون نکش! من تا خانومم نخواد کاری نمیکنم، شاید جای بزرگتری بخواد! آیه گونه هایش رنگ گرفت. رها: یاد بگیر صدرا، ببین چقدر زن ذلیله! ارمیا: دست شما درد نکنه! آیه خانوم چیزی به دوستتون نمیگید؟ آیه رنگ آمده در به صورتش پس رفت! زهرا خانم: دخترمو اذیت نکن پسرم! فخرالسادات: پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته! ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر لذت بخش بود. محمد: داداشم داره داماد میشه! ِکل کشید و صدرا ادامه داد: _پیر پسر ما هم داماد شد! ارمیا به سمت حاج علی رفت: _حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟ حاج علی: وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل باباشو میدونه، خوشبخت بشید! ارمیا دست پدر را بوسیده بود. این هم آرزوی آخرش حاج علی پدرش شده بود. ساعت 9 شب بود و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند. تلفن خانه زنگ خورد. حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع کرد و رو به آیه کرد: _آیه بابا به آرزوت رسیدی! آقا داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک ساعت دیگه میان! ارمیا به چهره ی بانویش نگاه کرد. یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشانش دادند. هق هق هایش را شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در تنهایی هایش هم حجاب داشت! ارمیا که از موهای سپید شده ی بانویش نمیدانست! نمیدانست که غم ها پیرش کرده اند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد! آیه دستپاچه بود! همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه میکرد! "به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..." صدای زنگ در که آمد، آیه جان گرفت... اذنی بده، روی ارتش ما هم حساب کن بِی‌بی شاِم بلایم شتاب کن این سیل کوفه پیمان شکن که نیست باخوِن این جماعت اشقی حضاب کن ارتش که خواب ندارد برای تو روی سه ساله دختر ما هم حساب کن این رو سیاهِی دنیا به آخر است کاخ تمام بی صفتان را خراب کن پـــــایـــــان‌فصـــل‌یــــڪ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به پارت اول👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 🌿 🕊🌿 ✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿✨🕊🌿 🕊🌿✨🕊🌿 🌿✨🕊🌿 ✨🕊🌿 ﷽ 🕊🌿 🌿
ان‌شاالله‌ از فردا فصل دوم رو شروع میکنیم🌱✨ لطفا همراهیمون کنید🙂🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکوت دست دادن با نامحرم 06.mp3
3.63M
❌❌❌ ملکوت دست دادن با نامحرم ❌ ورود به منطقه‌های ممنوعه خدا 📌برگرفته از جلسات •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ قسمت نوزدهم از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی میشوند؟ گ
🌸 در عالم برزخ ✍ قسمت بیستم گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر داشت. در همین وقت فرشته ی فریادرس پرواز کنان ظاهر گردید و سلامی کرد و یک شمشیر،یک لباس زره مانند،یک سپر و یک خنجر به نیک سپرد و رفت. از دیدن این منظره گناه کمی جا خورد و ترس در چهره زشتش آشکار گردید، با خوشحالی رو به نیک کردم و گفتم: وسایل من بیشتر از گناه است. راستی اینها نتیجه ی کدام اعمال من هستند؟ نیک در حالیکه شمشیر را در دستش تکان میداد گفت: این شمشیر نتیجه ی راز و نیازها و دعاهای توست که در دنیا انجام دادی. سپس در حالیکه لباس را بر تن من میپوشاند گفت: این هم هم نشانه ی تقوای توست در دنیا، که البته ضخامت آن بستگی به درجه ی تقوای تو دارد. وقتی زره را پوشیدم شمشیر را به دست راستم داد و سپر را به دست دیگرم سپرد و گفت: این سپر هم نتیجه ی روزه گرفتن های تو در دنیا بوده.. و سپس در حالیکه با لبخند ملیحش به من قوت قلب میداد گفت: اصلا نهراس با یک ضربه او را از پای در خواهی آورد. سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم و به سمت گناه حرکت کردم. گناه شمشیر را بلند کرد و شروع کرد به رجز خواندن: من به نمایندگی از شیطان و دنیا در برابر تو ایستاده ام تا تو را از پای در آورم. در همان لحظه سایه ی شمیر گناه را بالای سرم حس کردم و فورا سپر را روی سرم گرفتم. ضربه ی شمشیر چنان محکم بود که از سپر عبور کرد و دو دندانه آن سرم را زخمی کرد... در همین حال شمشیرم را بر پهلوی آن شیطان فرود آوردم و او در حالیکه فریاد زنان از من دور میشد، من مشغول رسیدگی به زخم سرم شدم که ناگهان فریاد نیک را شنیدم که فریاد زد: مواظب باش از پشت سرت می اید.... بیدرنگ به عقب برگشتم و با یک ضربه ی شمشیر ضربه او را دفع و ضربه ی دیگری به پهلویش وارد کردم. نبرد همچنان ادامه داشت. من ضربات بیشتری بر پیکر او وارد می آوردم و او نیز با یک ضربه غافلگیر کننده زره ام را پاره و بدنم را زخمی کرد. اما هنوز هم با تشویقهای نیک من برنده میدان بودم. هر از گاهی صدای نیک را میشنیدم: بهای بهشت، نابودی گناه است و من روحیه میگرفتم. لحظات میگذشت و گناه خسته و خسته تر میشد. تا اینکه وسط جاده افتاد. رفتم تا ضربه ی آخر را بر فرقش بکوبم که نیک با خنجری که در دست داشت به من نزدیک شد و گفت: فقط با این میتوانی از شر او خلاص شوی وگرنه او نابود نمیشود. تازه فهمیدم که در میدان بدون خنجر بوده ام! نیک گفت: این خنجر نتیجه ی صلواتهایی است که در دنیا فرستاده ای. چون صلوات این قدرت را دارد که گناه را به کلی نابود کند. خود را به پیکر نیمه جان گناه رساندم و بلافاصله خنجر را در تنش فرو کردم و به سرعت فرار کردم. بدنش بزرگ و بزرگتر شد تا با صدای مهیبی منفجر شد و به هزاران تیکه تقسیم شد.. صدای شادی نیک به هوا برخاست. با سرعت به طرفم آمد و مرا در اغوش کشید و صمیمانه تبریک گفت. من هم از شدت خوشحالی او را در آغوش گرفتم. نیک گفت: با نابود شدن گناه تمام زخمهای بدن من هم خوب شد و از این جا به بعد با شادی و نشاط بیشتری به تو کمک خواهم کرد. من بار دیگر از شدت خوشحالی نیک را محکم در آغوش کشیدم و تبریک گفتم. سرانجام راه باز شد و ما به مسیر خود ادامه دادیم... در حالیکه فراموش کرده بودم که قول و قرارم با نیک برای رسیدن به بهشت این بود که هیچ زخم و آسیبی از گناه بر تنم بر جای نماند.... ✍ادامه دارد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 «بیعت واقعی با (عج)» •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🥀🌿• 🌱✨ خودت را غرق در تجوید آیات، مکن... در دل غصبی ،نمازت باطل است🙃❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت‌‌↓ به‌زندگیت‌نِگاه‌ڪن .. مراقب‌باش‌به‌چیزی‌یاکسی‌دل‌بسته‌نباشی؛ حتی‌اگه‌به‌یک‌مداد‌وابسته‌ای‌، اونو‌هدیه‌بده‌بہ‌دیگران وابستگی‌حتی‌به‌چیزایِ‌کوچیک‌مثل یه‌چوب‌کبریت‌توی‌انبارکاهه!
برای تهیه مهمات عملیات باید حاج احمد رو می دیدم. رفتیم اتاقش، اما حاجی آنجا نبود! یکی از بچه هاگفت: «فکر کنم بدونم کجاست...» مارو برد سمت دستشویی ها و دیدم حاج احمد اونجاست! داشت در نهایت تواضع دستشویی ها رو تمیز میکرد. خواستیم سطل آب رو ازش بگیریم که نگذاشت و گفت: ‏«فرمـــانده زمان جنگ برادر بزرگـــتره و در بقیه مواقع کوچــــکتر از همه...» 😇¦⇔ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
امیرالمؤمنین عليه السلام: 🔰كسانى كه خود عيب دارند، علاقه مند به شايع كردن عيبهاى مردم هستند، تا جاىِ عذر و بهانه براى عيبهاى خودشان باز شود ذَوُو العُيوبِ يُحِبُّونَ إشاعَةَ مَعايبِ الناسِ؛ لِيَتَّسِعَ لَهُمُ العُذرُ في مَعايبِهِم 📚غررالحكم حدیث 5198 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بارفیقم‌داشتیم‌میرفتیم‌یه‌دختر بی‌حجاب‌دید… 🦋¦⇔ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•• میگن آسمونِ دنیا یِدونَس•🌫☝️🏻• ولی من میگم؛ کاش میشد الان زیر آسمونِ کربـلا بودیم🤍🖇(: •• 📍| ...
‹📆📝› حاج‌قاسم‌سرزده‌آمد‌به‌جلسه‌ی‌قرآن‌در‌"روستا.🛣 مثل‌بقیه‌نشست‌یک‌گوشه‌و‌شروع‌کرد‌از‌حفظ‌خواندن😍 با‌تعجب‌پرسیدم:😳 شما‌با‌این‌همه‌مشغله🖇 چه‌طور‌فرصت‌حفظ‌قرآن‌داشتید؟📘 گفت:‌در‌ماموریت‌ها ، فاصله‌ی‌بین‌شهرها‌را عقب‌ماشین‌می‌نشینم‌و‌قرآن‌می‌خوانم...🚙📓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•♥️🍃• رفیق‌جان!' ‌ به‌تابوت‌شهدادقت‌ڪرده‌ای‌این‌روزها؟! سن‌شون‌رودیدین؟ هجده، نوزده،بیست،بیست‌ُیڪ‌و . . . ؟(: •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
|•. 🙄☘ فحش‌میدھ‌؛میگہ‌شوخے‌بود😳 تھمت‌میزنہ؛میگہ‌حس‌ششمم‌‌بود😬 دروغ‌میگہ؛میگہ‌مصلحتی‌بود😐 بآ‌نامحـرم‌صحبت‌میکنہ؛میگہ‌ضرورۍ‌بود😑 خود‌نمآیۍ‌میکنہ‌؛میگہ‌‌تبلیغ‌‌اسلآم‌بود . . 🤥 اسم‌خودشم‌‌گذآشتہ‌بچہ‌مذهبۍ🚶🏿‍♂ •. - خسته‌نباشی‌جنــاب!/ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دَراین‌شَب . . . دِلت‌رآبِہ‌هَمـٰان‌خُدآیۍ‌بِسپـٰارکِہ یِک‌کَهکِشـٰان‌رآمُعلَق‌نِگَہ‌دآشتِہ تـٰاتو‌آرام‌بِخوآبۍ‌..シ!
بِہ‌نـٰام‌خُداوندۍ‌ڪِہ‌آفرید‌اهل‌ِبیت‌را⛅️-! السلـٰام‌و‌عَلیڪ‌یـٰا‌اهل‌ِبیت‌النَبوة🌿-! ‹ـدآده‌هَمیشہ‌لُطفِ‌تو‌مَن‌رآخِجالَتۍ آقاےِڪَربَلا‌چہ‌قَدَر‌بامُحبَتۍ˘˘!♥️› صُبح‌رآبـٰا‌سَلـٰام‌بِہ‌تو‌آغـٰاز‌مے‌ڪُنم‌،اربـٰابَم! 🦋💙'
📝 فرازی از وصیتنامه ما تا آخرین قطره خون، مقابل دشمــــن ایستادیم و سنگرمان را خالی نکردیم تا کشورمـان امــــن بمانــــد و کسی نگاه چپ به ایران عزیز اسلامی‌مان و نامــــوس کشورم نکند! حــــالا اینجــــا در کنــــارِ بقیــــه دوستانِ شهیــــدمان و حــــاج قاســــم عزیــــــــز، چشــــــم‌مــــان به شمــــاست... بمناسبت سالروز شهادت
آنقدࢪ‌‌سینہ‌میزد‌ بھش‌گفتم‌ڪم‌خودتو‌اذیت‌ڪن‌...! میگفت: این‌سینہ‌نمیسوزه‌ .. موقـ؏‌شھادت‌همہ‌جاش‌تࢪڪش‌بود جز‌سینہ‌اش :) 🌱 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•