«📒🔗»
توۍِاعتِقـٰادآتودینِتویَقینِت؛دآغنبـٰاش
بَلکہپُختہبـٰاش..
چونهَردآغۍسَردمیشہوَلۍهیچپُختہاۍ
خـٰامنِمیشہ..!(:
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
:))
خودمونیما: )
ولےخوشبهحال
اوندلےڪهدرڪڪرد
بزرگترینگمشدهزندگیش
امامزمانشه...🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دَراینشَب . . .
دِلترآبِہهَمـٰانخُدآیۍبِسپـٰارکِہ
یِککَهکِشـٰانرآمُعلَقنِگَہدآشتِہ
تـٰاتوآرامبِخوآبۍ..シ!
#شَبِتونخُدآیۍ
#التِمـٰاسدعـٰا
#یـٰاعلۍ
پیرو ولایت باشید
و تا زمانی که پشت ولیفقیه و رهبر فرزانه،
امام خامنهای؛ باشید؛
هیچ قدرتی با هر تجهیزاتی که باشد،
توان مقابله با شما را نخواهد داشت!
😇¦⇔ #شهیدزکریاشیری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
معلم پرسید↓
چندتابمببراۍنابودۍ
داعشواسرائیللازمھ ؟!
دآنشآموز : دوتا;)
همھخندیدن !
معلم:دوتا؟! چطورۍ ؟!
دآنشآموز↓
۱)فرمانسیدعلۍ😎
۲)سربندیازهرا😌🌿°•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part82
ارمیا مضطرب بود.
حس شیرینی در جان داشت.
"خدایا میشود؟! یعنی آیه اش میشود؟ گاهی گمان میشود خواب و خیال است! من کجا و آیه مهدی کجا؟ من کجا و نفِس حاج علی کجا؟ من کجا محبوب سید مهدیَ
و پدر شدن برای زینبش کجا؟ خدایا... مرا دیده ای؟ آه دلم را شنیده ای؟
خدایا... میشود َمحَرمِ دل آیه ات شوم؟ میشود من هم آرام گیرم؟
میشود آیه مرا دوست بدارد؟ اصلا عاشقی نمیخواهم، آخر میدانی؟ آیه
سیّد مهدی را داشته! من کجا و او کجا؟ کسی که زندگی با آن مَرِد خدا را
تجربه کرده است، عاشِق چون منی نمیشود؛ اما میشود مرا کمی دوست بدارد؟ میشود دلش برایم شور بزند؟ میشود در انتظارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم؟ میشود زن شود برای مِن همیشه بی کس و تنهای این دنیا؟
میشود روح شود برای این جان بی روح مانده ی من؟"
فخرالسادات به اضطراب های ارمیا نگاه میکرد... به پسری که جای َ مهدی اش را گرفته بود، به پسری که قرار بود دامادش کند... چقدر عجیب است که مَرِد چهل و سه ساله را به فرزندی قبول کند و مادری کند برای
تمام این چهل و سه سال! دوباره آیه عروسش میشود، دوباره عزیز جانش را داماد میکند؛ چقدر این اضطراب ها برایش آشنا بود. دوازده ساِل پیش بود که مَهدی اش هم اینگونه بود. دوازده سال پیش همَ این مهدی را دیده بود. مهدی اش هم اینگونه بیتاب آیه بود.
آخر او هم هم قدم مهدی بود او هم سنگر مهدی بود.
در یک صف مقابل رهبر رژه رفته بودند؛ مگر میشود قدم زدن هایشان هم شبیه نباشد؟ مگر میشود گردن های افراشته و شانه های ستبرشان شبیه هم نباشد؟ اینها با هم سوگندنامه را خوانده اند و به
اینها با هم سوگتد نامه را خوانده اند اینها همَ قسم شده اند!
مهدی که رفت، این مرد جایش را در سوریه هم ُپر کرد؛ جایش را برای مادرِ به عزا نشسته
اش هم ُپر کرد! جایش را برای زینب سادات هم پر کرد! حالا وقت آن رسیده جایش را برای آیه هم ُپر کند؛
سال ها انتظار کشیده بود برای رسیدن به امروز، حالا حق دارد که مضطرب باشد مثل مهدی، مهدی
سالها منتظر بود آیه اش بزرگ شود. چقدر شبیه پسرکم شده ای جاِن مادر!"
محمِددر کنار سایه اش نشسته بود و با لبخند به مرد پر اضطراب مقابلش نگاه میکرد. آخر معترض شد:
_بسه دیگه ارمیا! چه خبرته؟! بشین دیگه مَرد!
ارمیا کلافه دستی بر صورتش کشید:
_دیر نکردن؟! میترسم پشیمون بشه محمد!
مسیح بلند شد از روی صندلی و به سمتش رفت. دستش را در دست
گرفت:
_آروم باش، الانا دیگه میان! توی عملیات به اون مهمی و اونهمه شرایط
سخت که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد این همه اضطراب نداشتی!
یوسف از پشت دست روی شانه اش گذاشت و حرف مسیح را ادامه داد:
_حالا به خاطر یه زن گرفتن به این حال و روز افتادی؟ اگه زیر دستات بفهمن دیگه ازت حساب نمیبرنا!
محمد به جمعشان پیوست:
_والله منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه برادر من، یه مرد باش!
سایه به شوخی ابرو در هم کشید:
_خوبه مثل تو ریلکس باشه که روز عروسی هم برای خودت رفته بودی
بیمارستان؟
صدای خنده بلند شد و محمد پاسخ داد:
_اول اینکه ریلکس نه و آروم، فارسی را پاس بدار عزیز جان؛ دوم هم اینکه
خب مریضم حالش بد شد، نمیشد که نرم!
ارمیا به شانه ی محمد زد و گفت:
_تو که راست میگی، خدا نکنه برای من پیش بیاد که من مثل تو نمیتونم به موقع برگردم؛ من احضار بشم برگشتم با خداست!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part83
همان دم بود که در محضر گشوده شد و زینب به سمتش دوید و صدایش کرد:
_بابا جونم!
ارمیا روی پا نشست و آغوشش را برای دخترکش گشود.
"آه که دخترکش چقدر زیبا شده بود در آن لباس عروس!"
ارمیا: چقدر خوشگل شدی تو عزیزم!
زینب صورت ارمیا را بوسید و دستش را دور گردنش حلقه کرد:
_خوشگله بابایی؟
ارمیا: ماه شدی عزیز بابا!
صدای سلام حاج علی که شنیده شد، ارمیا همانطور که زینب در آغوشش بود بلند شد و به سمتشان رفت. با حاج علی سلام علیک و روبوسی کرد و به زهرا خانم سلتم و خوش آمد گفت. آیه که از در وارد شد ارمیا عطر حضورش را نفس کشید و قلبش آرام شد. زیر لب زمزمه کرد:
_خدایا شکرت!
سلام کرد و آیه همانگونه سر به زیر جوابش را داد. ارمیا اصلا َشک
داشت که آیه تا کنون درست و حسابی چهره اش را دیده باشد. چیزی در دلش سر ناسازگاری داشت. از یک سو از این همه عشق و وفاداری آیه به سید مهدی لذت میبرد و از سوی دیگر دلش کمی حسودی میکرد و آیه را برای خودش میخواست!
سر سفره ی عقد نشستند. زینب هنوز هم در آغوش ارمیا بود؛ هرچه کردند، از پدر جدا نمیشد. ارمیا هم خوشحال بود... لااقل زینب با تمام وجود دوستش داشت؛ کاش آیه هم اندکی، فقط اندکی...
آه از سینه اش بیرون آمد.
میدانست هنوز خیلی زود است...
خیلی زود! برای آیه اش باز هم باید صبر میکرد!
آیه در آینه به خود نگاه کرد. فخرالسادات چادر مشکی اش را برداشته بود و چادر زیبایی با گل های سبز، بر سرش کشیده بود. ترکیب آن با روسری سبز رنگش زیبا بود. ارمیا را هم در آینه می دید! کت وشلوار مشکی رنگشِ با آن پیراهن سفید و زینبی که حتی دستش را از دور گردنش باز نمی کرد.
به سمت زینب برگشت و خطاب قرارش داد:
_زینب مامان، عزیزم!
زینب نگاهش را به مادر دوخت؛ آیه لبخندی زد:
_برو پیش عمو محمد، باشه مامان؟ عمو رو اذیت نکن، گردنش درد میگیره!
ارمیا ابرو در هم کشید و سرش را به جهت مخالف آیه گرداند
"چه اصراری داری که عمویش باشم؟ چرا پدر بودنم را قبول نمیکنی؟"
زینب اعتراض کرد:
_عمو نه مامان؛ بابایی!
دل ارمیا آرام گرفت. زینب هنوز دوستش دارد!
ارمیا به دفاع از زینب برخاست:
_من راحتم، دخترمو اذیت نکنید!
نمیدونم با اینکه گفتید این رو باید
زینب قبول میکرد و قبول کرده اما هنوز بهش میگید بهم بگه عمو، لطفا اذیتمون نکنید!
صدای عاقد مانع از جواب دادن آیه به حرفهای ارمیا شد.
عاقد: ان نکاح و سنتی...
عاقد که شروع کرد، رها و سایه پارچه را بالای سر عروس و داماد گرفتند و محمد خودش قند را برداشت و بالای سرشان شروع به ساییدن کرد، آخر هم برادر داماد بود و هم برادر عروس و هم عموی کودکشان!
آیه دستش را از زیر روسری اش رد کرده و پلاک درون گردنش را لمس
کرد.
"کجایی م مرد من؟دلم تنگ است برایت! میدانم بله را که بگویم، از تو دور میشوم، دیگر چگونه تو را بخواهم؟ چگونه عاشقانه هایت را مرور کنم؟ چرا مرا از خود دور میکنی؟ مگر نمیدانی خاطراتت مرا زنده نگه داشته است؟"
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
•••❀•••
پشٺدربخانہاٺبرخاک،صورتمۍکشم
تآکھتحویلمبگیرے، ازتومنتمۍکشم
بندگآنمخلصٺآمادهےمهمانےاند
آنقدرخالےاسٺدستانم،خجالٺمۍکشم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حدیث🌿
هرڪه بهترین خصلت او ادبش نباشد کمترین حالتش نابودۍ است؛غررالحڪم📚-!
𝄈؏امیرالمومنین」
5287447698.mp3
1.71M
خوش به حال شیعیان امام علی(ع) .حتماگوش بدیدبه دیگران بفرستید.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هروقتخواستےازڪنار
یہاشتباهساڪتردبشے
بہخودتبگوشایدخدا
منوانتخابکردهکہاین
اشتباهروبرطرفکنم…!
🦋¦⇔ #امربهمعروفنهیازمنکر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🚘📮»
تووصیَتنـٰامہۍبیشازهشتـٰاددَرصدِشُھدابِہ
حفظِحِجـٰابتَاڪیدشُدِھ...!نَہحِجـٰابۍڪِہفقَطچـٰادُرسَرِتبـٰاشِہ؛حِجـٰابِزَهرایۍپَسند꧇)
⸾🚘📮⸾↫ #بدونتعآرف
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار عجیب بداخلاقی در خانواده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
📕⃟ ⃟✨
•.
ا؎شَقآیقهـا..!
ایثآࢪازآنِشُمآسـتڪہدنیاࢪاگوشہا؎
اَفڪندیدوباپࢪواز؏ـآشقانہخود،بَࢪ
ࢪوزهآ؎ِمآنَسیمبھشـتپاشیدید..!
•.
¦✨⃟ ⃟📕¦ #شهیدانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌥⃟ ⃟🕊
•.
بࢪا؎آنڪہمیانِپࢪچمِسہࢪنگبپیچنت
بایدازدِلبُگذرࢪ؎؛
ازتمامِمَنمَن ها...
•.
¦🕊⃟ ⃟🌥¦ #شهیدانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔗⃟ ⃟📷
•.
گفتم:
ببینمتو؎دنیاچہآࢪزویےداࢪ؎؟»
قدࢪ؎فڪࢪڪࢪدوگفت:
«هیچے»
گفتم:
یعنےچے؟مثلاًدلتنمیخوادیہڪاࢪها؎ بشے،ادامہتحصیلبد؎ یاازاینحࢪفھادیگہ؟!
گفت:
یہآࢪزوداࢪم!
ازخداخواستمتاسنمڪمہ
وگناهمازاینبیشتࢪنشده،شھیدبشم.
•|شھیدنوࢪاللهاختࢪ؎|•
•.
¦📷⃟ ⃟🔗¦ #شهیدانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بِہنـٰامخُداوندۍڪِہآفریداهلِبیترا⛅️-!
السلـٰاموعَلیڪیـٰااهلِبیتالنَبوة🌿-!
‹ـدآدههَمیشہلُطفِتومَنرآخِجالَتۍ
آقاےِڪَربَلاچہقَدَربامُحبَتۍ˘˘!♥️›
صُبحرآبـٰاسَلـٰامبِہتوآغـٰازمےڪُنم،اربـٰابَم!
#السلـٰاموعَلیڪیـٰاابـٰاعبدِاللہالحُـسین🦋💙'
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ قسمت بیستم گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر دا
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ
✍ قسمت بیست و یکم
گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آن به خاطر هیجان ناشی از پیروزی بر گناه متوجه درد زخمهای بدنم نبودم.
هنوز راه زیادی نرفته بودیم که از نیک خواستم بنشیند تا کمی استراحت کنیم.
نیک گفت: وقت کم است باید هر طور شده حرکت کنیم.
گفتم نمیتوانم، مگر نمیبینی از پا افتاده ام؟
نیک مانند همیشه با دلسوزی گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود، در این صورت زره تقوی آن ضربه را نیز مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع میکرد.
نگاهی به سپر انداختم و با بیحالی گفتم: چرا سپری با این ضخامت نتوانست در برابر آن ضربه مقاومت کند؟
نیک جواب داد:
یکسال از هنگام بالغ شدنت که اصلا روزه نگرفتی،بقیه روزه هایی هم که میگرفتی با صفتهای ناپسند مثل دروغ و آزار و ... اثرشان را کم میکردی.
حسرت و پشیمانی و خجالت، همه ی وجودم را فرا گرفت. نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت برسانی امید هست که شفا بگیری و براحتی به راهت ادامه دهی.
نام شفاعت برایم خیلی آشنا و همیشه در دنیا مایه ی امیدواری من بود. بهمین خاطر با عجله پرسیدم: این وادی کجاست؟
نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست، بعد ادامه داد:
البته شفاعت برای قیامت کبری است ولی در اینجا میتوانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه.
اگر مژده شفاعت برایت آوردند جان تازه ای خواهی گرفت و میتوانی براحتی بقیه راه را بپیمایی.
دست خود را بر گردن نیک آویختم و با سختی فراوان به راه ادامه دادیم. همان طور که میرفتیم به نیک گفتم: اگر میتوانستم به دنیا برگردم به اهل دنیا پیغام میدادم که: بهترین توشه برای اخرت تقوی است.
کمی جلوتر رفتیم، دیگر قادر به راه رفتن نبودم. درد سراسر وجودم را ازار میداد. از نیک خواستم مرا بر کول بگیرد، او قبول کرد و گفتم میشود من را تا دار السلام برسانی؟
نیک گفت: هرکسی که گناهش ضربه ای به او وارد کرده باشد و زخم گناه بر تنش نشسته باشد اجازه ورود به دار السلام را ندارد.
پس دریافتم که برای ورود به دار السلام فقط باید مژده ی شفاعت را بگیرم و بس!
با امید فراوان قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک میشدیم.
کم کم هوا بهتر و لطیفتر شد. از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه ی نازکی به چشم میخورد.
سرانجام به تپه ای رسیدیم.
نیک ایستاد و مرا به زمین گذاشت و گفت: پشت این تپه، وادی پرخیر و برکت شفاعت است. ما باید در اینجا در انتظار مژده ی شفاعت بنشینیم.
اگر مورد شفاعت کسی، مخصوصا اهل بیت علیه السلام، قرار بگیری، با دوای شفاعت زخمهای تو شفا خواهند گرفت.
با خوشحالی منتظر شدم چون میدانستم پیرو دینی بودم که رهبرانش خود بهترین شفیع برای ما هستند.
ناگهان سوالی به ذهنم رسید که مرا خیلی نگران کرد..
با دلهره از نیک پرسیدم: و اگر برایم نیاورند چه؟ اگر شفاعتم نکنند؟؟
نیک سرش را به زیر انداخت و گفت: در این صورت بدبخت خواهی شد ولی نگران نباش ما اینهمه راه را آمده ایم و لطف آنها خیلی بیشتر از این حرفها است و ...
ناگهان صدای سلام آشنایی شنیدیم. همان فرشته ی رحمت بود که با داروی شفاعت به سراغ ما آمده بود.
فرشته دارو را به نیک داد و گفت: این دارویی است به عنوان مژده ی شفاعت از خاندان رسول الله و سپس بال زنان از آنجا رفت..
از خوشحالی به گریه افتادم. نیک با خوشحالی دارو را روی زخمهایم نهاد و بلافاصله احساس کردم تمام دردها و رنجهایم از بین رفت.
از خوشحالی فریاد کشیدم:
درود بر محمد و خاندان پاک او، همانها که در برابر محبت، شفاعت میکنند(و خداوند شفاعت آنها را در قیامت هرگز رد نخواهد کرد.)
صدایم چنان رسا بود که به صدای بعضی از اهالی برزخ رسید و با سرعت به سمت من دویدند و گفتند: چه شده؟ صدای شادی از تو شنیدیم.
با خوشحالی گفتم، بله من نیز مورد شفاعت قرار گرفته ام.
وقتی علت شفاعت خواهی ام را پرسیدند گفتم: بخاطر ضرباتی بود که گناه بر پیکرم وارد کرده بود و آن بزرگواران مرا شفا دادند.
یکی از آنها با ناراحتی گفت: پس ما چه کنیم؟ کی ما را شفاعت خواهد کرد؟ گفتم: شما برای چه شفاعت میخواهید؟
گفت به ما اجازه عبور نمیدهند. میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید...
✍ادامه دارد..
⚠️نکته:
ذکر این نکته ضروری هست که شفاعت مخصوص قیامت کبری هست نه برزخ. اما بخاطر محتوای تربیتی و آموزنده بودنش، ناچار شدیم در این قسمت تحت عنوان مژده شفاعت به تحریر در بیاریم تا جلوه ی کوچکی از این مساله اعتقادی مهم را به نمایش در آورده باشیم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
همیشه با وضو بود
موقع شهادتش هم با وضو بود
دقایقی قبل از شهادتش وضو گرفت و رو به من گفت:
" ان شاءالله آخریشباشه!!!"
آخریشهم شد....🥀
😇¦⇔ #شهیدمحمودرضابیضائی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پایش را گچ گرفته بودند
و توی بیمارستان بستری بود،
بچهها لباسهایش را شسته بودند!
خبردار که شد، بلند شد برود
لباسهای آنها را بشوید
گفتم برادراحمد پاتون رو تازه گچ گرفتن،
اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه!
گفت هیچی نمیشه و رفت توی حمام و
لباس همهی بچهها را شست، نصف روز
طول کشید، گفتم الان تمام گچ نم برداشته
و باید عوضش کرد، اما یک قطره آب هم روی
گچ نریخته بود! میگفت مال بیتالمال بود
مواظب بودم خیس نشه!
#حاجاحمدمتوسلیان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
راوے از دوستان شـــــهید :
بعد از اینکه وارد سپاه شد ؛
چند ماهے طول کشید تا حقوقش واریز بشه ،
اولین حقوقے که گرفت
پولش رو داد به یه نقاش حرفه اے تا
تصاویر شهداے روستای کریم کلا را بکشه ؛
بعد از اینکه تابلوها آماده شد اونها رو با هم بردیم
و به پایگاه بسیج کریم کلا تحویل دادیم ؛
برام خیلے جالب بود با اینکه
مدتے حقوق نگرفته بود و پول نداشت ،
حالا که پولے به دستش رسید
براے " شـــــهدا " خرج كرد ...
😇•°⇔ #شهیدعبدالصالحزارع
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•