🌥⃟ ⃟🕊
•.
بࢪا؎آنڪہمیانِپࢪچمِسہࢪنگبپیچنت
بایدازدِلبُگذرࢪ؎؛
ازتمامِمَنمَن ها...
•.
¦🕊⃟ ⃟🌥¦ #شهیدانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔗⃟ ⃟📷
•.
گفتم:
ببینمتو؎دنیاچہآࢪزویےداࢪ؎؟»
قدࢪ؎فڪࢪڪࢪدوگفت:
«هیچے»
گفتم:
یعنےچے؟مثلاًدلتنمیخوادیہڪاࢪها؎ بشے،ادامہتحصیلبد؎ یاازاینحࢪفھادیگہ؟!
گفت:
یہآࢪزوداࢪم!
ازخداخواستمتاسنمڪمہ
وگناهمازاینبیشتࢪنشده،شھیدبشم.
•|شھیدنوࢪاللهاختࢪ؎|•
•.
¦📷⃟ ⃟🔗¦ #شهیدانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بِہنـٰامخُداوندۍڪِہآفریداهلِبیترا⛅️-!
السلـٰاموعَلیڪیـٰااهلِبیتالنَبوة🌿-!
‹ـدآدههَمیشہلُطفِتومَنرآخِجالَتۍ
آقاےِڪَربَلاچہقَدَربامُحبَتۍ˘˘!♥️›
صُبحرآبـٰاسَلـٰامبِہتوآغـٰازمےڪُنم،اربـٰابَم!
#السلـٰاموعَلیڪیـٰاابـٰاعبدِاللہالحُـسین🦋💙'
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ قسمت بیستم گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر دا
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ
✍ قسمت بیست و یکم
گاه گاهی از زخمهای سر و بدنم می نالیدم. تا قبل از آن به خاطر هیجان ناشی از پیروزی بر گناه متوجه درد زخمهای بدنم نبودم.
هنوز راه زیادی نرفته بودیم که از نیک خواستم بنشیند تا کمی استراحت کنیم.
نیک گفت: وقت کم است باید هر طور شده حرکت کنیم.
گفتم نمیتوانم، مگر نمیبینی از پا افتاده ام؟
نیک مانند همیشه با دلسوزی گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود، در این صورت زره تقوی آن ضربه را نیز مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع میکرد.
نگاهی به سپر انداختم و با بیحالی گفتم: چرا سپری با این ضخامت نتوانست در برابر آن ضربه مقاومت کند؟
نیک جواب داد:
یکسال از هنگام بالغ شدنت که اصلا روزه نگرفتی،بقیه روزه هایی هم که میگرفتی با صفتهای ناپسند مثل دروغ و آزار و ... اثرشان را کم میکردی.
حسرت و پشیمانی و خجالت، همه ی وجودم را فرا گرفت. نیک دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت برسانی امید هست که شفا بگیری و براحتی به راهت ادامه دهی.
نام شفاعت برایم خیلی آشنا و همیشه در دنیا مایه ی امیدواری من بود. بهمین خاطر با عجله پرسیدم: این وادی کجاست؟
نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست، بعد ادامه داد:
البته شفاعت برای قیامت کبری است ولی در اینجا میتوانی بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه.
اگر مژده شفاعت برایت آوردند جان تازه ای خواهی گرفت و میتوانی براحتی بقیه راه را بپیمایی.
دست خود را بر گردن نیک آویختم و با سختی فراوان به راه ادامه دادیم. همان طور که میرفتیم به نیک گفتم: اگر میتوانستم به دنیا برگردم به اهل دنیا پیغام میدادم که: بهترین توشه برای اخرت تقوی است.
کمی جلوتر رفتیم، دیگر قادر به راه رفتن نبودم. درد سراسر وجودم را ازار میداد. از نیک خواستم مرا بر کول بگیرد، او قبول کرد و گفتم میشود من را تا دار السلام برسانی؟
نیک گفت: هرکسی که گناهش ضربه ای به او وارد کرده باشد و زخم گناه بر تنش نشسته باشد اجازه ورود به دار السلام را ندارد.
پس دریافتم که برای ورود به دار السلام فقط باید مژده ی شفاعت را بگیرم و بس!
با امید فراوان قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک میشدیم.
کم کم هوا بهتر و لطیفتر شد. از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه ی نازکی به چشم میخورد.
سرانجام به تپه ای رسیدیم.
نیک ایستاد و مرا به زمین گذاشت و گفت: پشت این تپه، وادی پرخیر و برکت شفاعت است. ما باید در اینجا در انتظار مژده ی شفاعت بنشینیم.
اگر مورد شفاعت کسی، مخصوصا اهل بیت علیه السلام، قرار بگیری، با دوای شفاعت زخمهای تو شفا خواهند گرفت.
با خوشحالی منتظر شدم چون میدانستم پیرو دینی بودم که رهبرانش خود بهترین شفیع برای ما هستند.
ناگهان سوالی به ذهنم رسید که مرا خیلی نگران کرد..
با دلهره از نیک پرسیدم: و اگر برایم نیاورند چه؟ اگر شفاعتم نکنند؟؟
نیک سرش را به زیر انداخت و گفت: در این صورت بدبخت خواهی شد ولی نگران نباش ما اینهمه راه را آمده ایم و لطف آنها خیلی بیشتر از این حرفها است و ...
ناگهان صدای سلام آشنایی شنیدیم. همان فرشته ی رحمت بود که با داروی شفاعت به سراغ ما آمده بود.
فرشته دارو را به نیک داد و گفت: این دارویی است به عنوان مژده ی شفاعت از خاندان رسول الله و سپس بال زنان از آنجا رفت..
از خوشحالی به گریه افتادم. نیک با خوشحالی دارو را روی زخمهایم نهاد و بلافاصله احساس کردم تمام دردها و رنجهایم از بین رفت.
از خوشحالی فریاد کشیدم:
درود بر محمد و خاندان پاک او، همانها که در برابر محبت، شفاعت میکنند(و خداوند شفاعت آنها را در قیامت هرگز رد نخواهد کرد.)
صدایم چنان رسا بود که به صدای بعضی از اهالی برزخ رسید و با سرعت به سمت من دویدند و گفتند: چه شده؟ صدای شادی از تو شنیدیم.
با خوشحالی گفتم، بله من نیز مورد شفاعت قرار گرفته ام.
وقتی علت شفاعت خواهی ام را پرسیدند گفتم: بخاطر ضرباتی بود که گناه بر پیکرم وارد کرده بود و آن بزرگواران مرا شفا دادند.
یکی از آنها با ناراحتی گفت: پس ما چه کنیم؟ کی ما را شفاعت خواهد کرد؟ گفتم: شما برای چه شفاعت میخواهید؟
گفت به ما اجازه عبور نمیدهند. میگویند تا اینجا توانستید بیایید ولی برای رد شدن از اینجا به شفاعت احتیاج دارید...
✍ادامه دارد..
⚠️نکته:
ذکر این نکته ضروری هست که شفاعت مخصوص قیامت کبری هست نه برزخ. اما بخاطر محتوای تربیتی و آموزنده بودنش، ناچار شدیم در این قسمت تحت عنوان مژده شفاعت به تحریر در بیاریم تا جلوه ی کوچکی از این مساله اعتقادی مهم را به نمایش در آورده باشیم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
همیشه با وضو بود
موقع شهادتش هم با وضو بود
دقایقی قبل از شهادتش وضو گرفت و رو به من گفت:
" ان شاءالله آخریشباشه!!!"
آخریشهم شد....🥀
😇¦⇔ #شهیدمحمودرضابیضائی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پایش را گچ گرفته بودند
و توی بیمارستان بستری بود،
بچهها لباسهایش را شسته بودند!
خبردار که شد، بلند شد برود
لباسهای آنها را بشوید
گفتم برادراحمد پاتون رو تازه گچ گرفتن،
اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه!
گفت هیچی نمیشه و رفت توی حمام و
لباس همهی بچهها را شست، نصف روز
طول کشید، گفتم الان تمام گچ نم برداشته
و باید عوضش کرد، اما یک قطره آب هم روی
گچ نریخته بود! میگفت مال بیتالمال بود
مواظب بودم خیس نشه!
#حاجاحمدمتوسلیان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
راوے از دوستان شـــــهید :
بعد از اینکه وارد سپاه شد ؛
چند ماهے طول کشید تا حقوقش واریز بشه ،
اولین حقوقے که گرفت
پولش رو داد به یه نقاش حرفه اے تا
تصاویر شهداے روستای کریم کلا را بکشه ؛
بعد از اینکه تابلوها آماده شد اونها رو با هم بردیم
و به پایگاه بسیج کریم کلا تحویل دادیم ؛
برام خیلے جالب بود با اینکه
مدتے حقوق نگرفته بود و پول نداشت ،
حالا که پولے به دستش رسید
براے " شـــــهدا " خرج كرد ...
😇•°⇔ #شهیدعبدالصالحزارع
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
:
☜میدانے؟
♡ترجیح میدهم
⇠خـــالـقم⇢
مرا بپسندد♡
☜وقتے او مرا بپسندد⇩
☜دیگر بہ نگاہ دیگرے
نیاز ندارم...✔️
☜از من میشنوے
☜تو هم خودت⇩
را حرام چشم هاے خیابانے نڪن!!
#حجابیعنیحریممنحرمتدارد❤️💙
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[🚶🌱]
#امام_زمان
اِمـٰآمزمآنمیگنکه:
اگرشیعیآنمآ
بهاندآزهیكلیوٰآنتشنهمآبودند ؛
مآظهورمیکردیم!!!! :(
هفتمیلیآردآدمنمیتوننیه
لیوآنتشنهبآشن😔
#تبآهیات ••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه خود رابرای ظهور اماده کنیم؟
#ظهور
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•{•🌸🕊•}•
🌸پیامبر اکرمﷺمیفرماید:
«هر لحظهای که بر انسـان بگذرد،
و به یاد خـــدا نباشد،
قیـامت حسرتش را خـواهد خـورد !»
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
📕⃟ ⃟📌
•.
دَࢪعِشقاَگَࢪچٖہمَنزِلآخَࢪشَھآدَتاَست
تَڪلیٖفاَوّلاَستشَھیٖدآنہزیٖستَن...ッ
•.
¦📌⃟ ⃟📕¦ #شهیدانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[﷽♥️]
#تـــــلنـگـــر 📄🔗
#صرفاجهتاطلاع☝️🏻
میدونیخوببودنفقطبهایننیست
ڪههمش نمازبخونیوقرآنبخونیو...
چهپسرچهدختربلندبشی...
چارتادونهظرفبشوری
جاروییبڪشی🤗
تمیزڪنیخونهروبیمنت😉
بهخاطراینڪهلبخندبهلبمادر یا پدر یا همونیڪهپیششزندگیمیڪنی بیاری
خودشڪُلیمیاَرزه
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج🌱
#آرامشمحض
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💗!“•••
⋆.
امـامرضـا‹؏›
‹هـرمـؤمنۍدروضویشسـوره
"انَااَنزَلناهُفۍلیـلةِالقَدر"رابخواند،ازگناهـان
بیـرونمۍآیدهـمانندروزۍڪهازمـادر
متولـدشـدهاست....𖠄! ›
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🎥🎞"
•
•
👤_ استاد #دانشمند
⭕️ گناه نکنید! آقا داره میاد⭕️
کلیپ رو حتما ببینید از دستش ندید🌸
#پیشنهاد_دانلود۱۱
•
•
•🖇• #کلیپ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿⃟ ⃟📗
•.
آخࢪڪُجایۍاِ؎گُلِخوشبو؎فاطِمِہ
بࢪگࢪدوشَھࢪࢪاپُࢪاَزاَمواجِنوࢪڪُن...
•.
¦📗⃟ ⃟🌿¦ #منتظࢪانھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«✒️📰»
. شهیدتورجےزادهمداحبود
. وعاشقحضرتزهرا«سلاماللہعلیها»
. آیتاللہمیردامادےنقلمےڪرد:
. بعدازشهادتمحمدرضاخوابشرودیدم
. وبهشگفتم:محمدرضا!
. اینهمہازحضرت«زهراسلاماللہ»
. گفتےوخوندے،چہثمرےبراتداشت؟!
. شهیدتورجےزادهبلافاصلہگفت:
. همینڪہدرآغوشِفرزندش
. حضرتمهدے«عج»جاندادم
. برامڪافیہ... :)
-شهیدمحمدرضاتورجےزادھ
-برشۍازڪتابِیازهرا..!
⸾✒️📰⸾↫ #تیکھکتآب
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گویند چرا دل به شهیـدان دادی؟
والله که مَن ندادم آنها بردنـد(:♥
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part84
صدای سایه بلند شد:
_عروس خانم زیرلفظی میخواد!
رنگ از رِخ ارمیا رفت...
لفظی دیگر چه بود؟
ارمیایی که هیچگاه در جشن عقد و عروسی نرفته بود و مادری نداشت که یادش دهد!
لب به دندان گرفت که فخرالسادات به سمتشان آمد و بسته ای را در دست آیه
گذاشت؛ نگاهش را به ارمیا دوخت و لب زد:
_من حواسم هست پسرم!
ارمیا به اینهمه مادرانه با تمام وجود لبخند زد و همان گونه لب زد:
_نوکرتم به خدا!
فخرالسادات گونه ی آیه را بوسید و زیر گوشش گفت:
_پسرم منتظرته، منتظرش نذار!
آیه قرآن را بست و بوسید و آرام گفت:
_با اجازه ی مولایم صاحب الزمان عج الله و خانم حضرت زینب و مقام معظم رهبری، همه ی بزرگترها و شهید سرهنگ سید مهدی علوی...
بله...
صدای صلوات بلند شد. آیه نگاهش مات آینه بود. سید مهدی را از آینه میدید که با لبخند نگاهش میکند. صدای تبریک می آمد اما آیه هنوز مات لبخنِد سید مهدی بود. رها بود که او صدایش زد و نگاهش از نگاِه
سید مهدی جدا شد:
_حالا وقت حلقه هاست.
ِ ارمیا ایستاده بود و جعبه صدرا در کنار ی حلقه را برایش نگه داشته بود.
ارمیا حلقه را درآورد و در دست گرفت. حلقهی ساده ای بود. رها به شانه ی
آیه زد و به او اشاره کرد دستش را بالا بیاورد؛ دست چپش را که بالا آورد، حلقه ی زیبای سید مهدی در دستش برق میزد...
نگاه ها لرزید. اشک در چشمان همه هویدا شد. خدایا... کجایی؟! یک دل اینجا شکسته است، خبرش را داری؟!
ارمیا نگاه از آن حلقه ی زیبا گرفت. این حلقه کجا و آن حلقه کجا؟!
دستش روی پایش افتاد. بغضش را با آب دهانش فرو داد و حلقه را به داخل جعبه بر گرداند و گفت:
_باشه برای بعد!
آیه بغض صدایش را شنید. لرزش داشت صدای مردی که همسرش بود...
آیه دست برد تا حلقه را از دستش در آورد که صدای ارمیا مانع شد:
_لازم نیست، باشه هر وقت آمادگیشو داشتید و من تونستم براتون بهترشو بگیرم!
َ "به چه فکر می کنی مرد؟ چه خیالی در سرت آمده که اینگونه با بغض حرف میزنی؟ "
آیه: ببخشید یادم رفت درش بیارم، الان در میارم!
دوباره دست برد که در آورد که ارمیا نگاهش را برای اولین بار به چشمان
آیه دوخت:
_نکن... با من این کارو نکن! حقوقمو که ریختن، برات بهترشو میخرم، یه کم فرصت بده! اون ماه اتفاقی افتاد که تمام پساندازم رفت، بهم فرصت بده، برات کم نمیذارم!
آیه بغض چشمان ارمیا را میدید:
_فکرش رو نکن؛ همین خوب و قشنگه!
حلقه ی سید مهدی را از دستش در آورد و نگاهش کرد:
_این رو میذارم کنار برای زینب!
حلقه را به دست فخرالسادات داد:
_برای زینب نگه میدارید؟
فخرالسادات با لبخند سر تکان داد و حلقه ی پسرش را از عروسش گرفت.
آیه دستش را مقابل ارمیا گرفت و منتظر ماند. سکوت سنگین بود...
همه بغض داشتند.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part85
ارمیا دوباره دست برد و حلقه را برداشت. آن را بین دو انگشت شست و
اشاره ی دستانش گرفت.
دست چپش را برای گرفتن دست آیه پیش برد که دست آیه لرزید و کمی عقب رفت.
ارمیا چشمانش را بست و نفس گرفت... زینب با مهدی در حال جمع کردن سکه هایی بودند که زهرا خانم بر سر عروس و داماد ریخته بود. صدای خنده شان می آمد.
به صدای خنده ی زینب گوش داد و دلش را آرام کرد. الان دیگر او َمرد آیه بود، پدر زینب بود، اما برای آیه زود بود، باید فرصت میداد!
نفس گرفت و دست چپش را عقب کشید. با احتیاط حلقه را در دست آیه کرد بدون هیچ برخوردی میان دستانشان. آیه لب گزید. میدانست ارمیا را ناراحت کرده! میدانست غرور مردش شکسته شد میان آنهمه نگاه؛ اما مگر دست خودش بود؟ هنوز دستان سید مهدی در یادش بود!
"خدایا چه کنم؟!"
رها جعبه ی حلقه را به سمت آیه گرفت.
انگشتر عقیق در آن میدرخشید.
حلقه را که برداشت، بوسید و با لبخند به آن نگاه کرد. بعد نگاهش را به ارمیا دوخت و گفت:
_حلقه ی سید مهدیه؛ بعد از شهادتش یه پلاک و این انگشتر و قرآنش رو برام آوردن، خیلی برام عزیزه؛ اگه دوست ندارید، یکی دیگه براتون میگیرم!
ارمیا لبخندش را به چهره ی آیه پاشید:
_هر چیزی که مربوط به سید مهدی باشه برای شما خیلی عزیزه، همین که منو در این حد دونستید که این رو به دستم بسپرید، برای من دنیا دنیا ارزش داره!
آیه نگاهش را به زمین دوخت:
_من زن و دخترِ سید مهدی رو هم به دست شما سپردم!
چیزِ شیرینی در تمام وجود ارمیا جریان پیدا کرد:
_تمام سعیمو میکنم که امانت دار خوبی باشم!
دستش را به سمت آیه گرفت و آیه آرام انگشتر را به انگشتش کرد.
سایه که ظرف عسل را برداشت، نگاه آیه هراسید و لب به دندان گرفت.
ارمیا مداخله کرد:
_محمد جان، داداش من بیا این خانومتو ببر؛ خب زنم از خجالت آب شد، این کارا چیه؟
آیه لبخند شرمگینی زد و نگاهش را به زمین دوخت.
محبوبه خانم دخالت کرد:
_شگون داره! بذارید دهن هم که زندگیتون شیرین بشه!
زهرا خانم هم تایید کرد و فخرالسادات عسل را از دست عروس کوچکش گرفت و مقابل ارمیا نگه داشت.
اجبار سخت اما شیرینی بود. خودش هم دلش میخواست اما این نگاه و ترس آیه را دوست نداشت. نگاهش که به ز ینب افتاد لبخند زد:
_زینبم، عزیزم بیا پیش بابا!
زینب با لبخند به سمت ارمیا آمد. ارمیا ظرف عسل را از دست فخرالسادات گرفت و به دست زینب داد. زیر گوشش چیزی گفت و زینب سری به تایید تکان داد.
انگشتش را به داخل ظرف عسل کرد و به سمت دهان مادرش برد. آیه نگاهش بغض گرفت...
دهان گشود و شیرینی عسل را با انگشتان دخترکش به جان گرفت و بعد پشت دستان کوچک دخترش را بوسید. زینب دوباره انگشت به درون ظرف عسل برد و آن را به سمت دهان ارمیا برد...
ارمیا دهان باز کرد و شیرین ترین عسل دنیا را در کام گرفت و همانجایی را بوسه زد که آیه بوسیده بود.
یوسف خندهای سر داد:
_خوب از زیرش در رفتینا، خداییش چطور این فکر به سرتون زد؟
ارمیا: دست کم گرفتیا، ما خودمون فرماندهی عملیاتیما! رکب نمیخورم،
دست کم گرفتی داداش؟
مسیح همانطور که عکس میگرفت:
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
•|کلامـ آخر|•
و چگونه از جان نگذرد!
آن کس که میداند جان بهای دیدار است؟!'
#شهیدآوینی🕊