eitaa logo
بچه های ایران 🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
968 عکس
1.5هزار ویدیو
127 فایل
حاج قاسم :امروزه قرارگاه حسین بن علی #ایران است. جمهوری اسلامی #حرم است.🇮🇷 🔰کانال #بچه_های_ایران کانالی برای جواب به دغدغه های دوره نوجوانی و جوانی و دغدغه های فرهنگی شما حاج آقا رحیمی @modafe70 ادمین @Dokhtar_paiiiz
مشاهده در ایتا
دانلود
📜🙃🍃 برای 🇮🇷 میگوییم گمنام کدام گمنام عزیزِ من؟ کدام گمنام گمنام ماییم ماییم که تهی هستیم کدام گمنام عزیزدلم گمنام ماییم که در آسمانها نشانی از ما نیست گمنام ماییم که خود را گم کردیم ماییم که هویت خود را گم کردیم گمنام ماییم که عزیز نشدیم حجت نشدیم نه حر شدیم نه حبیب ما پی شهرتیم و تمام میشویم آنها پی عشق بودند و ماندگار شدند میگوییم گمنام؟ اصلن چه بهتر که گمنام باشد بین مردم تهی کسی که گمنام شد نیازی نداشت نامش در زمینی بماند که مردمش خود را گم کردند نامش را خریدند خودش را خریدند در اسمانها نامش هک شد نامش را زمین گذاشت تا سبک بال تر از بقیه پرواز کند گمنام ماییم عزیز من نه آن پرستو ها.... ✅ کانال بچه های ایران 🆔 @b_iran 🇮🇷
📜🙃🍃 سلام حاج‌آقا من همون دختری هستم که دو شب پیش جلوی شما رو توی راه برگشت از شلمچه گرفت و داستانش درمورد شهید گمنام رو براتون تعریف کرد شما گفتید داستان این تغییرم رو براتون بنویسم و بفرستم برای همین مزاحمتون شدم اون روز یه شهید گمنامو آوردن توی مدرسمون.وقتی آوردنشون تو احساس کردم یهو زیر پام خالی شد.دختر چادری های مدرسمون گل بردن گزاشتن روی تابوت شهید و من فقط ماتم برده بود.حال عجیبی بود اون هم برای منی که اعتقاد چندانی به شهدا نداشتم.آقایی که همراه شهید اومده بودن یکم حرف زدن یکم روضه خوندن و من فقط اشک می ریختم.تقریبا یک ساعت شهید توی مدرسه ما بود و انگار اون یه ساعت اصلا تو این دنیا نبودم.وقتی میخواستن شهیدو ببرن همه هل میزدن برن جلو نزدیک تابوت ولی من پاهام سست شده بود فقط ایستاده بودم و به تابوت شهید که از وسط شلوغی جمع رد میشد نگاه میکردم.داشتم تند تند با شهید حرف میزدم که وقتی تابوت رو بردن یه گل از روش افتاد جلوی پام.اون لحظه مردم.انقدر شکه شدم که حس کردم یه لحظه نفس کشیدن از یادم رفته.فقط گل رو برداشتم و گریه میکردم. وقتی شهید رو وسط مدرسه گذاشته بودن و روضه میخوندن(قبل بردن شهید)انقدر دور بودم از تابوت شهید که درست هیچی نمی‌دیدم.تنها چیزی که پیدا بود فقط الله وسط پرچم بود.تابوت رو که میخواستن ببرن جلوم کامل خالی شد یه جوری که انگار هیچکس اونجا نبوده و گل افتاد جلوم. قبل این اتفاق کلی حرف زده بودم با شهید اما اون لحظه فقط گفتم : من دارم به چادری شدن و رعایت حد و حدود حجابم فکر میکنم. اگه این قصدی که دارم درسته فقط یه نشونه بهم بده. فقط یکی و حس میکنم اون گل یه نشونه بود. این اتفاق توی دهه فاطمیه افتاد و فکرکنم کار خود حضرت زهرا بوده که همه چیز مثل یه پازل چیده شد. اولش اون روز که اتفاقی چادر یکی از دوستام رو پوشیدم و فقط خوشم اومد و اصلا به چادری شدن فکر نکردم، دومی اون شهیدی بود که اومد مدرسه و اون گل رو بهم هدیه داد و درنهایت اون روزی که بهمون گفتن از مدرسه اردو راهیان نور میبرن و حس کردم هر طور شده باید برم. این اردویی که من اومدم خیلی سخت جور شد. صبح شنبه من رفتم اسممو نوشتم ولی هزینه سفر رو نداده بودم اما خیالم راحت بود که جور میشه. با همین فکر یک هفته پول سفر رو نبردم تا این که شنبه هفته بعد معاونمون اومد یه لیست داد دست بچه ها و گفت شماره موبایلتون رو بنویسید برای گروه راهیان. هرچی گشتم اسمم توی لیست نبود. رفتم دلیلش رو جویا شدم معاونمون گفت چون پول نیاوردی. باورم نمیشد انقدر راحت داره کنسل میشه.تا یه مدت فقط نشسته بودم و گریه میکردم تا این که دو روز بعدش بهمون گفتن یه مدرسه دیگه جای خالی داره و قراره ۱۵ نفر به لیست اضافه کنند و من هم جز اون ۱۵ نفر بودم. وقتی روی خاک شلمچه و طلائیه نشسته بودم از خجالت داشتم میمردم. هر حرفی که راوی ها میزدن دلم میخواست از خجالت برم توی زمین چون من قبل اومدن شهید به مدرسمون عقایدی داشتم که درست نبود. عقایدی داشتم که بهم اجازه میداد توی خیابون روسری سر نکنم. قبل این که شهید بیاد مدرسمون اون دوستم اون عقایدم رو کم کم از جونم کشید بیرون و جاش شدم یه آدمی که چقدر وطنش رو دوست داره.حاج‌آقا من تا یک ماه قبل توی خیابون روسری سرم نبود ولی حالا دلم نمیاد از چادری که روی خاک طلائیه و شلمچه سرم بوده جدا بشم.من آدمی بودم که قبلاً اگه میدیدم دختری توی خیابون بدون روسری راه می‌ره بهش حسودی میکردم که خوش به حالش که انقدر آزاده،چرا من نمیتونم و همین شد اول اون راهی که با سر رفتم توی چاه و دیگه روسری سر نکردم تا قبل اومدن اون شهید به مدرسه. بعد که رو خاک طلائیه و شلمچه نشستم به قول خودتون روم کم شد.به این فکر کردم چه آدم هایی رفتن که من الان اینجا بشینم و حالم خوب باشه.توی کل این سفر یه بیت شعر روی لبم بود:«به پاس هر وجب خاکی از این ملک / چه بسیار است آن سر ها که رفته».هربار این شعر رو برای خودم زمزمه میکردم رد خور نداشت، باید گریه میکردم. توی این سفر خیلی دلم سبک شد. به قول خودتون دلم طلائی شد و قبل برگشتن، همون شب آخر این قلب طلائی شده رو جا گذاشتم توی شلمچه و گفتم من باید یه روز دیگه برگردم تا دوباره قلبمو بهم برگردونید. حاج‌آقا من به کسی نیاز داشتم که داستانمو بشنوه و برای بقیه آدم ها هم تعریفش کنه.نمیدونم این داستان من کمک به کسی می‌کنه یا نه ولی اگه برای کسی تعریفش نمی‌کردم دق میکردم از بار سنگینیش روی قلبم.اون شب که داشتیم از شلمچه برمیگشتیم و من جلوی شما رو گرفتم تا داستانم رو براتون تعریف کنم خیلی شک داشتم که میتونم اعتماد کنم و بهتون بگم یا نه ولی با خودم گفتم این بار آخریه که من شما رو میبینم قرار هم نیست از طرف شما ضربه ای بخورم بابت آدمی که بودم و آدمی که شدم.قرار نبود شما گذشته منو مسخره کنید چون اون آخرین باری بود که من شما رو میبینم. ⁦