#مقاومت #ایثار
📚 ای انسانها
دنیا زیباست ولی زیباترین نیست.
دنیا را به بازی بگیرید و نگذارید شما را به بازی بگیرد.
سعی کنید همیشه دنبال زیباترین باشید که جز با عشق به دست نمی آید و جز در جان در جای دیگر نمی نشیند.
✨در پایان شما را به تبعیت از مقام #ولایت_فقیه که ثمره خون تمامی "شهیدان" تاریخ است سفارش می کنم.
#وصتنامه
#شهید_ایوب_پور_خوش_سعادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
💚
🤍❤️
❤🤍💚
🐔 #مرغ_همسایه 🦆
♻️ گوشه ای از اعتراف رسانههای غربی نسبت به بحرانهای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، امنیتی و سیاسی در کشورهایشان، آن هم در حالی که👇
نه #انقلاب کردهاند!
نه #تحریم هستن!
نه #استکبارستیز ند!
نه اهل #شعار مرگ بر آمریکا! و....
#مقاومت
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
💚
🤍❤️
❤🤍💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره عجیب و جالب خانم معماریان از فرزند شهیدشون که چطوری با عنایت و اذن امام حسین علیه السلام شفای مادرشان را می گیرند . .
#شهید_محمد_معماریان✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
💚
🤍❤️
❤🤍💚
سلام
دوره جدید با یه گرافیک جدید و جایزه های توپ شروع شده✨
خواستم بگم جا نمونی😉
برای ثبت نام وارد لینک زیر شو و مشخصاتت رو وارد کن🌱
http://Bn.javanan.org
کد معرف یادت نره ها
ما اینجا داریم زحمت میکشیم😂
1299791بزن روش کپی میشه:)
Ayate quran 12_28-03-24_14-25-27-729_38_27.mp3
11.21M
🎧#جلسه_دوازدهم
🔮 #طرح_شگفت_انگیزترین
#آیاتکاربردیقرآن
#قرآن
📚 موضوع:
چرا برادران یوسف که پسر پیامبر بودند تصمیم به قتل برادرشون گرفتند؟ 😳
آیا حضرت یعقوب آنها را درست تربیت نکرده بود؟ 🤔
🎙حاج آقا رحیمی
⏰ ۱۱ دقیقه و ۱۴ ثانیه
با دور تند گوش بدید
✅ مجموعه فرهنگی جهادی #فطرس 🇮🇷
@fotros_dokhtarane
🌱 خب خب خب! این هم از : 😇
🗂سوالات جلسه دوازدهمِ✨شگفت انگیزترین✨:
1⃣ فرق داستانهای قرآن با بقیه داستانها در چیست؟
الف) داستانهای قرآن حقیقی است و ساختگی نیست
ب) برای سرگرم کردن نیست برای بیدار کردن و عبرت آموزی است
ج) تصورات غلط ما اشتباهات داستانهای قبلی ای که شنیدیم را درست میکند
د) همه موارد
2⃣ طبق آیه ۸ یوسف برادران حضرت یوسف (ع) چه تصور غلط و گناه بزرگی داشتند؟
الف ) با یوسف خوش رفتاری نکردند
ب) میگفتند با اینکه ما بیشتر کار میکنیم پدر اشتباه میکند که یوسف و برادرش را دوست دارد
ج) بیایید یوسف را بکشیم یا در چاه بندازیم
3⃣ فرانسیس فوکویاما ۳ امتیاز بزرگ شیعه که نمی شود شیعه را زمین گیر کرد ، چه چیزی بیان کرد ؟
الف) ایمان، تقوا، استکبارستیزی
ب) شهادت طلبی، محبت اهل بیت ، نماز
ج) بال سرخ حسینی(شهادت طلبی)، بال سبز مهدوی(اعتقاد به امام زمان)، زرهی بنام ولایت فقیه
4⃣ مشکل بزرگ بچه های حضرت یعقوب چه بود؟
الف) حسادت به یوسف
ب) فروختن یوسف
ج) حسادت به یوسف و بد بینی به یعقوب که هر دوشون بندگان صالح و پیامبران خدا بودند
✅ رفقا پاسخ سوالات امشب رو اینجا ثبت کنید 😊
🌱بچه های براان شمالی به آیدی
@Panah_khanom
🌱 بچه های براان جنوبی به آیدی
@zi1385
🌱 بقیه بچه ها هم به آیدی
@Ghotbii_v
✨راستی! هر روز هم منتظر یه شگفت انگیزترین
باشید!
✨بارُفقات هم که به اشتراک میذاری دیگه!آره؟👇
⊰᯽🦋@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عنایتشهیدهادی
کمک شهید ابراهیم هادی به یک زیر حکمی(محکوم به اعدام)
بچه های ایران 🇮🇷
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم .. مستأصل شده بودم و ف
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_یکم
جمله آوینی را می خواند:
((شهادت لباس تک سایزیه که بایدتن ادم به اندازه اون دربیاد .
هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی،دپرواز می کنی، مطمئن باش!))
نمی خواست فضای رفتن را از دست بدهد.
می گفت:((همه چی روبسپار دست خدا.
پدرمادرخیر بچه شون رو می خوان.
خدا که دیگه بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتردوست داره!))
حاج اقا وحاج خانم حالشان را نمی فهمیدند..!
باخودشان حرف می زدند ، گریه می کردند😭
آن قدر دستانم می لرزید که نمی توانستم امیرحسین را بغل کنم ..
مدام می گفتم:
((خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای بایه اشاره کارا درست می شه!))😭
نگران خونریزی محمد حسین بودم.
حالت تهوع عجیبی داشتم ..
هی عق می زدم 😣 می دانم از استرس بود یاچیز دیگر ..
حاج آقا دلداری ام می داد و می گفت:
((گفتن زخمش سطحیه! باهواپیما آوردنش فرودگاه .
احتمالاباهم می رسیم بیمارستان!))
باورم شده بود..
سرم را به شیشه تکیه دادم. صورتم گر گرفته بود💔
می خواستم شیشه را بدهم پایین ، دستانم یاری نمی کرد..
چشمانم را بستم ، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد ..
انگار درچشمم لامپی روشن کردند ..
یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین:
((از حرم تا قتلگه زینب صدامی زد حسین/
دست وپا می زدحسین/ زینب صدا می زد حسین))
بغضم ترکید ..😭
می گفتم:((خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم!))
بی هوا یاد مادرم افتادم ، یاد رفتارش در این گونه مواقع ..
یاد روضه خواندن هایش😭
هرموقع مسئله ای پیش می آمد ، برای خودش روضه می خواند..
#رمان_شهید_محمد_خانی
#رمان ✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
💚
🤍❤️
❤🤍💚
بچه های ایران 🇮🇷
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_یکم جمله آوینی را می خواند: ((شهادت لباس تک سایزیه که
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_دوم
دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم ، وصل کردم به روضه ارباب..💔
نمی دانم کجابود ..
باید ماشین را عوض می کردیم.
دلیل تعویض ماشین راهم نمی دانم!😣
حاج آقا زود تراز ما پیاده شد.
جوانی دوید جلو ، حاج اقا را گرفت در بغل وناغافل به فارسی گفت:
((تسلیت می گم!))
نفهمیدم چی شد...
اصلا این نیرو از کجا امد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج اقا...
یک حلقه از اقایان دوره اش کرده بودند ..
پاهایش سست شد و نشست!
نمی دانم چطوراز بین نامحرمان رد شدم.
جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم!
نگاهش را از من دزدید..
به جای دیگر نگاه می کرد ..
بادستم چانه اش را گرفتم وصورتش را اوردم طرف خودم!
برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم .
چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم ..
گفتم:((به من نگاه کنید!))
اشک هایش ریخت😭
پشت دستم خیس شد...
با گریه دادزدم:((مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی می گن؟))😭
اشکش را پاک کرد ..
باز به چشم هایم نگاه نکرد و گفت:((منم الان فهمیدم!))
نشستم کف خیابان ..
سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم😭😭
روضه خواندم ..
همان روضه ای که خودش درمسجد راس الحسین علیه السلام برایم خواند:
((من می روم ولی ، جانم کنار توست ..
تاسال های سال ، شمع مزار توست ..
عمه جانم ، عمه جانم ، عمه جان قدکمانم ..
نگرانم عمه جانم ، عمه جانم ، عمه جان مهربانم..!
#رمان_شهید_محمد_خانی
#رمان✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
💚
🤍❤️
❤🤍💚
بچه های ایران 🇮🇷
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_دوم دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم ، وصل کردم
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_سوم
انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سرحاج اقا خالی کردم ..
بدنم شل شد ، بی حس بی حس!
احساس می کردم یکی ارامشم داد!
جسمم توان نداشت ، ولی روحم سبک شد.
مارا بردندفرودگاه ..
کم کم خودم راجمع کردم. بازی ها جدی شده بود!
یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می گرفت جلویم که((توهم همین طورمحکم باش!))
حالا وقتش بود به قولم وفا کنم . کلی ادم منتظرمان بودند.
شوکه شدند که از کجا باخبر شده ایم ..
به حساب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند!
خانمی دلداری ام می داد❤️
بعد که دید ارام نشسته ام ، فکر کرد بهت زده ام ..
هی می گفت:((اگه مات بمونی دق می کنی!گریه کن ، جیغ بکش ، دادبزن!))
با دو دستش شانه هایم را تکان می داد:((یه چیزی بگو!))
گفتند:
((خانواده شهیدد باید برند ..
شهید روفردا صبح زود یا نهایتا فردا شب میاریم!))
از کوره در رفتم.
یک پا ایستادم که:((بدون محمد حسین از اینجا تکون نمی خورم!))
هرچه عز و جزکردند ، به خرجم نرفت💔
زیر بار نمی رفتم ..
با پروازی که همان لحظهدحاضر بود برگردم میگفتم:((قراربودباهم برگردیم!))😭
گفتند:((پیکر رو باید باهواپیمای خاصی منتقل کنن!
توی اون هواپیما یخ می زنی!
اصلا زن نباید سوارش بشه ، همه کادر پرواز مرد هستن!))
می گفتم:((این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!))
مرتب ادم ها عوض می شدند.
یکی یکی می امدنددراضی ام کنند ..
وقتی یک دندگی ام را می دیدند ، دست خالی برمی گشتند!
#رمان_شهید_محمد_خانی
#رمان✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
💚
🤍❤️
❤🤍💚
بچه های ایران 🇮🇷
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_سوم انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سرحاج
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
آخرِ سر خودِحاج آقا آمد و گفت :
« بیا یه شرطی باهم بذاریم! تو بیا بریم ، من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی!»
خوشحال شدم ، گفتم :
« خونه خودم هیچکسم نباشه!»
حاج آقا گفت :
« چشم!»
داخل هواپیما پذیرایی آوردند .
از گلویم پایین نمی رفت!
حتی آب ...
هنوز نمی توانستم امیرحسین را بگیرم!
نه اینکه نخواهم ، توان نداشتم😔
با خودم زمزمه کردم :
« الهی بنفسی انت!
آفریننده که خود تو بودی..!
نمیدونم شاید برخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودت میدونی ، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی! »
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم! در پارکینگ خانه ..
پاهایش جلو نمی آمد💔
اشک از روی صورتش میغلتید ، اما حرف نمی زد!
نه تنها او ، همه انگار زبانشان بند آمده بود!
بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش😭
رفته بودم با محمدحسین برگردم ، ولی چه برگشتنی..!
می گفتند :
« بهتش زده که بر و بر همه رو نگاه میکنه!»
داد و فریاد راه نمی انداختم ، گریه هم نمی کردم!
نمیدانم چرا ، ولی آرام بودم!
حالم بد شد ..
سقف دور سرم چرخید! چیزی نفهمیدم ..
از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم ، حدس زدم بیهوش شده ام.
یک روز بود چیزی نخورده بودم شاید هم فشارم افتاده بود ..
شب سختی بود.....
همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد!
دوست داشتم پیامهای تلگرامی اش را بخوانم😭
رفتم داخل اتاق ، در را بستم .
امیرحسین هم را سپردم دست مادرم ..
حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و می خواستم تنها باشم!
#رمان_شهید_محمد_خانی
#رمان ✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
💚
🤍❤️
❤🤍💚
💠 اعمال روز #جمعه
🔹هر کدوم را میتونید انجام بدید
🔰 نماز امام زمان 📿
(همونجور که توی مسجد جمکران خونده میشه ۱۰۰ تا ایاک نعبد و ...)
🔰دعای ندبه
🔰 زیارت جامعه کبیره
🔰 زیارت آل یس
🔰 ذکر صلوات (حداقل ۱۰۰تا)
🔰 صله رحم
🔰 صدقه برای سلامتی امام زمان
❤️ مخصوصا نماز امام زمان را بخونید
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#بهوقتمهدی
#جمعه
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
💚
🤍❤️
❤🤍💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدف اصلی را فراموش کردیم دنبال چی هستیم ؟!🥲
#بهوقتمهدی
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#جمعه
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من و تو چطور میتونیم یه سرباز خوب واسه امام زمان باشیم 👀 ؟!
#بهوقتمهدی
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#جمعه
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت :
کارامون یه جوری هست که امام زمان بیاد کنارمون و از دیدنش لذت ببره ؟!
#بهوقتمهدی
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#جمعه
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
12.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 #شب_قدر
♨️یأس اگه نباشه ...
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجتالاسلام #علیرضا_پناهیان
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
Ayate quran 13_29-03-24_13-43-19-285_25_62.mp3
11.07M
🎧#جلسه_سیزدهم
جلسه 3⃣1⃣
🔮 #طرح_شگفت_انگیزترین
#آیاتکاربردیقرآن
#قرآن
📚 موضوع:
برای رهایی از گناه باید چه کرد؟ 😮💨
تنهایی را با کی و با چی پر کنیم ؟🫀
🎙حاج آقا رحیمی
⏰ ۱۱ دقیقه و ۶ ثانیه
با دور تند گوش بدید
✅ مجموعه فرهنگی جهادی #فطرس 🇮🇷
@fotros_dokhtarane
دقتکردیوقتےشارژِگوشیمون؛
درحالتِاخطارِچقدرسریعمیزنییمبہشارژ؟!
الانهم؛زمانِغیبت؛
توحالتِوضعیتقرمزه
بایدسریعتقوامونوبزنیمبہشارژ...🌱
#امام_زمان
#بهوقتمهدی
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#جمعه
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 صیحهی جبرئیل و شیطان قبل از ظهور
#بهوقتمهدی
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#جمعه
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
🌱خب خب خب! این هم از :😇
🗂سوالات جلسه سیزدهم✨شگفت انگیزترین✨:
1⃣ هدف خداوند از بیان داستان های قرآنی مثل موسی و فرعون یا یوسف و زلیخا چیست؟
الف) بیان تاریخ انبیا
ب) برای تذکر به اینکه در وجود ما همیشه خیر و شر هایی مثل موسی و فرعون و ... وجود دارند
ج) هر دو گزینه
2⃣ در داستان یوسف و زلیخا از ۷ در بسته که یوسف به طرف انها فرار کرد و باز شد چه برداشتی میشه کرد؟
الف) گاهی برای ترک گناه موانعی مثل ۷ در بسته وجود دارد ولی به خواست خدا موانع بر طرف می شود
ب) اگر اراده کنیم از گناه فرار کنیم خداوند موانع را بر طرف میکند
ج) هردو گزینه
3⃣ چرا یوسف به خداوند گفت خدایا من زندان را بیشتر از پیشنهاد زنان مصری دوست دارم ؟
الف) از زنان مصری ترسیده بود
ب) از آبرویش می ترسید
ج) در زندان از پیشنهاد گناه زنان مصری در امان بود و خدا را هم از دست نمیداد
4⃣ در مقابل دسیسه و پیشنهاد زنان مصری یوسف چه درخواستی از خداوند کرد؟
الف) دعا کرد خدایا من را از شر نقشه زنان مصری نجات بده و الا آلوده به گناه و جهالت می شوم و خداوند هم او را نجات داد
ب) دعا کرد خدایا من را به زندان بفرست تا نجات پیدا کنم
ج) دعا کرد خدایا محبت زنان مصری را از دل من و محبت من را از دل آنها بیرون کن
✅ رفقا پاسخ سوالات امشب رو اینجا ثبت کنید☺️
🌱بچه های براان شمالی به آیدی
@Panah_khanom
🌱 بچه های براان جنوبی به آیدی
@zi1385
🌱 بقیه بچه ها هم به آیدی
@Ghotbii_v
✨راستی! هر روز هم منتظر یه شگفت انگیزترین
باشید!
✨بارُفقات هم که به اشتراک میذاری دیگه!آره؟👇
⊰᯽🦋@fotros_dokhtarane
نوکرت پیر که شد، دلبریاش بیشتر است((:
-العجل یا مولای..
#بهوقتمهدی
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#جمعه
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔کانال @b_iran
یکی از استادان دانشگاه امام صادق(ع) در یادداشتی، ماجرای تکان دهنده و عبرت آموزی را به تحریر درآورده است: حدود 20 سال پیش منزل ما خیابان 17 شهریور بود و ما برای نماز خواندن و مراسم عزاداری و جشن های مذهبی به مسجدی که نزدیک منزلمان بود می رفتیم. پیش نماز مسجد، حاج آقایی بود به نام شیخ هادی که امور مسجد از قبیل نماز جماعت، مراسم شب های قدر، نماز عید و جشن نیمه شعبان را برگزار می کرد. اگر کسی می خواست دخترش را شوهر بدهد و یا برای پسرش زن بگیرد با شیخ هادی مشورت می کرد و در آخر هم شیخ خطبه عقد را جاری می کرد. اگر کسی در محله فوت می کرد شیخ هادی برای او نماز میت می خواند و کارهای بسیار دیگر...
یک روز من برای خواندن نماز مغرب و عشاء راهی مسجد شدم و برای گرفتن وضو به طبقه پائین که وضوخانه در آنجا واقع بود رفتم. منتظر خالی شدن دستشویی بودم که در این حین، درِ یکی از دستشویی ها باز شد و شیخ هادی از آن بیرون آمد. با هم سلام و علیک کردیم و شیخ بدون اینکه وضو بگیرد دستشویی را ترک کرد! من که بسیار تعجب کرده بودم به دنبال شیخ راهی شدم که ببینم کجا وضو می گیرد و با کمال شگفتی دیدم شیخ هادی بدون گرفتن وضو وارد محراب شد و یکسره بعد از خواندن اذان و اقامه نماز را شروع کرد و مردم هم به شیخ اقتداء کردند! من که کاملاً گیج شده بودم سریعاً به حاج علی که سال های زیادی با هم همسایه بودیم، گفتم: حاجی! شیخ هادی وضو ندارد، خودم دیدم از دستشویی آمد بیرون ولی وضو نگرفت. حاج علی که به من اعتماد کامل داشت با تعجب گفت خیلی خوب فرادا می خوانم.
این ماجرا بین متدینین پیچید، من و دوستانم برای رضای خدا، همه را از وضو نداشتن شیخ هادی آگاه کردیم و مأمومین کم کم از دور شیخ متفرّق شدند تا جایی که بعد از چند روز خانواده او هم فهمیدند. زن شیخ قهر کرد و به خانه پدرش رفت، بچه های شیخ هم برای این آبروریزی، پدر را ترک کردند. دیگر همه جا صحبت از مشکوک بودن شیخ هادی بود؛ آیا اصلاً مسلمان است؟
آیا جاسوس است؟! و آیا...
شیخ بعد از مدتی محله ما را ترک کرد و دیگر خبری از او نبود. ما هم به همراه دوستان و متدینین خوشحال از این پیروزی، در پوست خود نمی گنجیدیم. بعد از مدتی از حوزه علمیه یک طلبه جوان [به مسجد] فرستادند و اوضاع به حالت عادی برگشت.
بعد از دو سال از این ماجرا، من به اتفاق همسرم به عمره مشرف شدیم. در مکه به خاطر آب و هوای آلوده بیمار شدم. بعد از بازگشت به پزشک مراجعه کردم و دکتر پس از معاینه مقداری قرص و آمپول برایم تجویز کرد. روز بعد وقتی می خواستم برای نماز به مسجد بروم، تصمیم گرفتم قبل از آن به درمانگاه بروم و آمپول بزنم. پس از تزریق به مسجد رفتم و چون هنوز وقت اذان نشده بود وارد دستشویی شدم تا جای آمپول را آب بکشم. در حال خارج شدن از دستشویی، ناگهان به یاد شیخ هادی افتادم. چشمانم سیاهی می رفت، همه چیز دور سرم شروع به چرخیدن کرد انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. نکند آن بیچاره هم می خواسته جای آمپول را آب بکشد؟!! نکند؟!! نکند؟!! دیگر نفهمیدم چه شد. به خانه برگشتم تا صبح خوابم نبرد و به شیخ هادی فکر می کردم که چگونه منِ نادان و دوستان و متدینین نادان تر از خودم، ندانسته و با قصد قربت آبرویش را بردیم؛ خانواده اش را نابود کردیم؛ و....
از فردا، سراسیمه پرس و جو را شروع کردم تا شیخ هادی را پیدا کنم. پیش حاج ابراهیم رفتم به او گفتم برای کار مهمی دنبال شیخ هادی می گردم او گفت: شیخ دوستی در بازار حضرت عبدالعظیم(ع) داشت و گاه گاهی به دیدنش می رفت، اسمش هم حاج احمد بود و به عطاری مشغول بود. پس از خداحافظی یک راست به بازار شاه عبدالعظیم(ع) رفتم و سراغ عطاری حاج احمد را گرفتم
خوشبختانه توانستم از کسبه آدرسش را پیدا کنم. بعد چند دقیقه جستجو پیرمردی با صفا را یافتم که پشت پیشخوان نشسته و قرآن می خواند. سلام کردم جواب سلام را با مهربانی داد. گفتم: ببخشید من دنبال شیخ هادی می گردم؛ ظاهراً از دوستان شماست، شما او را می شناسید؟ پیرمرد سری تکان داد و گفت: دو سال پیش شیخ هادی در حالی که بسیار ناراحت و دلگیر بود و خیلی هم شکسته شده بود، پیش من آمد، من تا آن زمان شیخ را در این حال ندیده بودم. بسیار تعجب کردم و علتش را پرسیدم، او در جواب گفت: من برای آب کشیدن جای آمپول به دستشویی رفته بودم که متدینین بدون اینکه از خودم بپرسند به من تهمت زدند که وضو نگرفته نماز خوانده ام؛ خلاصه حاج احمد آبرویم را بردند، خانواده ام را نابود کردند و آبرویی برایم در این شهر نگذاشتند و دیگر نمی توانم در این شهر بمانم، فقط شما شاهد باش که با من چه کردند. بعد از این جملات گفت: قصد دارد این شهر را ترک گفته و به عراق سفر کند که در جوار حرم امیرالمومنین(ع) مجاور گردد تا بقیه عمرش را سپری کند. من هم هر کاری کردم که مانعش شوم نشد. او گفت دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم.
او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم.
ناگهان بغضم سرباز کرد و اشک هایم جاری شد، که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم. ای کاش آن موقع کور می شدم و این جنایت را نمی کردم. ای کاش حاج علی آن موقع به جای گوش دادن به حرفم توی گوشم می زد. ای کاش ای کاش.... و این ای کاش ها که بیچاره ام می کرد. الان حدود 20 سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف می شود من سراغ شیخ هادی را از او می گیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست.
دوستان، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟! زندگی ها را نابود می کنیم؟! به خاطر خدا چه ظلم هایی که نمی کنیم! به خاطر خدا دعایم کنید. آیا خدا از گناهم می گذرد؟ چه خاکی باید به سرم بریزم؟.... ای کاش و ای کاش.