eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر محمد هست🥰✋ *نوزادے با قنداق قرمز*🌙 *نذر کرده‌ے امام رضا(ع)*💛 *شهید محمد تیموریان*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۴ تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۲ / ۱۳۶۳ محل تولد: آمل محل شهادت: هورالهویزه *🌹مادرش←خواب دیدم امام رضا(ع) نوزادی را که در پارچه‌ی سرخ رنگی♥️ پیچیده شده به سوی من میفرستد💫و چندی بعد خواب دیدم کنار رودخانه‌ی آبی ایستاده‌ام و سنگ گرانبهایی از دستم به داخل آب می‌افتد💦 محمد که به دنیا آمد در یکسالگی بیمار شد که با یک نگاه آقا شفا گرفت💛 محمد نذر کرده امام رضا(ع) شد💛 او بزرگ می‌شود و به جبهه میرود بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا(ع) میرفت💛در عملیاتی مجروح می‌شود🥀و او را برای درمان به مشهد منتقل می‌کنند🌙شاید این آخرین باری بود که به پابوس آقا میرفت. اما نه💫راوی← به مادرش قول داد که حتما به پابوس آقا میبرمت اما شهید شد🕊️او در حالی که با قایق مجروحان را از آب بیرون می‌آورد بر اثر انفجار گلوله💥 در داخل آب🥀به شهادت رسید🕊️ و این چنین بود که خواب مادرش بعد از 19 سال تعبیر شد💫 اسم محمد روی پیکرش را محمود خوانده بودند و به همین دلیل اشتباهاً با شهدای دیگر به مشهد می‌برند‼️و در حرم طواف می‌دهند💛بعد از شناسایی متوجه شدند که این شهید از آمل است🌙به مادرش می‌گویند پیکر پسرت اشتباهاً به حرم امام رضا(ع) آمده‼️مادر را به مشهد میبرند و او هم طبق قول محمد توانست به پابوس آقا برود💛 بعد از سه هفته پیکرش به آمل بازگشت*🕊️🕋 *شهید محمد تیموریان* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زین الدین رفته بود تو خط عراقیها وتو سنگر سرهنگ عراقی چای خورده بودش. حالا ببینید مواجهه عجیب سرهنگ عراقی با مهدی زین الدین فرمانده لشگر ۱۷ علی بن ابیطالب 👌 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب «امینه» داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و او را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و... این داستان برگرفته از واقعیت های موجود در جامعهٔ عربستان است و روای قصهٔ غصهٔ شیعیان مظلوم این دیار است و در کنارش جو حاکم بر جامعهٔ عربستان را به تصویر می کشد و پرده از چهرهٔ واقعی آل سعود بر میدارد... با ما در این رمان جذاب همراه شوید و در این روشنگری یاریگر ما باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 نام : محسن نام خانوادگی : ماندنی نام پــــدر : محمدکاظم تاریخ تولد : ۱۳۵۶/۰۷/۰۱ - سپیدان🇮🇷 دین و مذهب : اسلام ، تشیّع وضعیت تأهل : متأهل تعداد فرزندان : ۲ فرزند شـغل : پاسدار درجه : سرهنگ ملّیّت : ایرانی تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۰۱/۰۱ - سوریه🇸🇾 مــزار : فارس، شهرک شهداء سپیدان توضیحات : برادرزاده شهید دفاع مقدس رحمت‌الله حسینی، فرمانده گردان۱۱۰ حضرت رسولﷺ شهرستان سپیدان، فرمانده نیروی مخصوص تیپ فاطمیون در سوریه 🕊شهید مدافع‌حرم 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت دهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) فردا صبح رفت. تیپ حضرت
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت یازدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) از آشپزخانه سرک کشید. منوچهر پای تلویزیون نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود. علی به گردنش آویزان شد، اما منوچهر بی اعتنا بود! چرا این طوری شده بود؟ این چند روز، علی را بغل نمی کرد. خودش را سرگرم می کرد. علی می خواست راه بیوفتد. دوست داشت دستش را بگیرند و راه برود. اگر دست منوچهر را می گرفت و ول می کرد، می خورد زمین؛ منوچهر نمی گرفتش. شب ها چراغ ها را خاموش می کرد، زیر نور چراغ مطالعه تا صبح دعا و قرآن می خواند. فرشته پکر بود. توقع این برخوردها را نداشت. شب جمعه که رفته بودند بهشت زهرا، فرشته را گذاشته بود و داشت تنها بر می گشت. یادش رفته بود او را همراهش آورده. 🌹🌹🌹 این بار که رفت، برایش یک نامه ی مفصل نوشتم. هر چه دلم می خواست، توی نامه بهش گفتم. تا نامه به دستش رسید، زنگ زد و شروع کرد به عذرخواهی کردن.نوشته بودم: محل نمی گذاری، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را دیده ای. می گفت: فرشته، هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا. اما می خواهم این عشق را برسانم به عشق خدا. نمی توانم. سخت است. این جا بچه ها می خوابند روی سیم خاردارها، می روند روی مین. من تا می آیم آر پی جی بزنم، تو و علی می آیید جلوی چشمم. گفتم: آهان، می خواهی ما را از سر راهت برداری. منوچهر هر بار که می آمد و می رفت، علی شبش تب می کرد. تا صبح باید راهش می بردیم تا آرام شود. گفتم: می دانم. نمی خواهی وابسته شوی. ولی حالا که هستی، بگذار لذت ببریم. ما که نمی دانیم چقدر قرار است باهم باشیم. این راهی که تو می روی، راهی نیست که سالم برگردی. بگذار بعدها تاسف نخوریم. اگر طوریت بشود، علی صدمه می خورد. بگذار خاطره ی خوش بماند. بعد از آن، مثل گذشته شد. شوخی می کرد، می رفتیم گردش، با علی بازی می کرد. دوست داشت علی را بنشاند توی کالسکه و ببرد بیرون. نمی گذاشت حتی دست من به کالکسه بخورد. 🌹🌹🌹 نان سنگک و کله پاچه را که خریده بود، گذاشت روی میز. منوچهر آمده بود. دوست داشت هر چه دوست دارد برایش آماده کند. صدای خنده ی علی از توی اتاق می آمد. لای در را باز کرد. منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی می کرد. دو انگشتش را در گودی کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید. باز هم منوچهر همانی شده بود که می شناخت. 🌹🌹🌹 بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاری کرد. جاهای حساس بودند. باید مدارا می کرد. عکس های سینه اش را که نگاه می کردی، سوراخ سوراخ بود. به ترکش هایی که نزدیک قلبش بودند غبطه می خوردم. می گفت: خانم، شما که توی قلب مایید. 🌹🌹🌹 دیگر نمی خواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده های بچه های لشکر، جنوب زندگی می کنند. توی بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودند و بچه های لشکر را با خانواده ها دعوت کرده بودند، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدیم. آن ها جنوب زندگی می کردند. دیگر نمی توانستم بمانم تهران. خسته بودم از این همه دوری منوچهر. دو، سه روز آمده بود ماموریت. بهش گفتم: باید ما را با خودت ببری. قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبہ شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت یازدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) از آشپزخانه سرک کشی
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت دوازدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) شروع کردم اثاث ها را جمع و جور کردن. منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده؛ یک خانه ی دو طبقه در دزفول. یکی از بچه های لشکر، آقای موسوی، با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند. همه ی وسایل را جمع کردم. به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن. نه خانواده ی من نه خانواده ی منوچهر؛ هیچ کس راضی نبود به رفتن ما. می گفتند: همه جای دنیا جنگ که می شود، زن و بچه را بر می دارند می روند یک گوشه ی امن. شما می خواهید بروید زیر آتش؟ فقط گوش می دادم. آخر گفتم: همه حرف هاتان را زدید، ولی هر کس یک راهی دارد. من می خواهم بروم پیش شوهرم. اما پدر و مادرم خیلی گریه می کردند، به خصوص پدرم. منوچهر گفت: من این طوری نمی توانم شما را ببرم. اگر اتفاقی بیفتد، چطوری توی روی بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضی شان کنی. 🌹🌹🌹 با پدرم صحبت کردم. گفتم: منوچهر این طوری می گوید. گفتم: اگر ما را نبرد بعد شهید شود، شما تاسف نمی خورید که کاش می گذاشتم زن و بچه ش بیش تر کنارش می ماندند؟ پدر علی را بغل کرد و پرسید: علی جان، دوست داری پیش بابایی باشی؟ علی گفت: آره، من دلم برای بابا جونم تنگ می شه. علی را بوسید. گفت: تو که این همه پدر ما را در آورده ای، این هم روش. خدا به همراهتان. بروید. صبح زود راه افتادیم. 🌹🌹🌹 هنوز نرسیده، قال شان گذاشته بود. به هوای دو، سه روز ماموریت رفته بود و هنوز برنگشته بود. آقای موسوی و خانمش دو، سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران. با علی تنها مانده بودند توی شهر غریب. کسی را آن جا نمی شناختند. خیال کرده بود دوری تمام شد. اگر هر روز منوچهر را نبیند، دو، سه روز یک بار که می بیند. 🌹🌹🌹 شهر خلوت بود. خود دزفولی ها همه رفته بودند. یک ماهی می شد که منوچهر نیامده بود. با علی توی اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی آمد. از پشت پرده دیدم سه، چهار تا مرد توی حیاطند. از بالا هم صدای پا می آمد. علی را بردم توی اتاقش، در را رویش قفل کردم. تلفن زدم به یکی از دوستان منوچهر و جریان را گفتم. یک اسلحه توی خانه نگه می داشتم. برش داشتم، آمدم بروم اتاق پذیرایی که من را دیدند. گفتند: ا، حاج خانم خانه ید؟ در را باز کنید. گفتم: ببخشید، شما کی هستید؟ یکیشان گفت: من صاحب خانه ام. گفتم: صاحب خانه باش. به چه حقی آمده ای این جا؟ گفت: دیدم کسی خانه نیست، آمدم سری بزنم. می خواست بیاید تو. داشت شیشه را می شکست. اسلحه را گرفتم طرفش. گفتم: اگر یکی پا بگذارد تو، می زنم. خیلی زود دو تا تویوتا از بچه های لشکر آمدند. هر پنج تایشان را گرفتند و بردند. به منوچهر خبر رسیده بود. وقتی فهمیده بود آن ها آمده اند توی خانه، قبل از این که بیاید، رفته بود یکی زده توی گوش صاحب خانه. گفته بود: ما شهر و زندگی و همه چیزمان را گذاشته یم، زن و بچه هامان را آورده یم این جا، آن وقت تو که خانواده ت را برده ای جای امن، این جوری از ما پذیرایی می کنی؟! 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت دوازدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) شروع کردم اثاث ها ر
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت سیزدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) شام می خوردیم که که زنگ زد. اف اف را برداشتم. گفتم: کیه؟ گفت: باز کنید لطفا. گفتم: شما؟ سر به سرم می گذاشت. یک سطل آب کردم. رفتم بالای پله ها. گفتم: کیه؟ تا سرش را بالا گرفت که بگوید منم، آب را ریختم روی سرش و به دو به دو آمدم پایین. خیس آب شده بود. گفتم: برو همان جا که یک ماه بودی. گفت: در را باز کن. جان علی. جان من. از خدایم بود ببینمش. در را باز کردم و آمد تو. سرش را با حوله خشک کردم. برایش تعریف کردم که تو رفتی، دو سه روز بعد آقای موسوی و خانمش رفتند و این اتفاق افتاد. دیگر ترسیده بود. هر دو سه روز می آمد. اگر نمی توانست بیاید زنگ می زد. 🌹🌹🌹 شاید این اتفاق هم لطف خدا بود. او که ضرری نکرد. منوچهر که بود چیزی کم نبود. فکر کرد اگر بخواهد منوچهر را تعریف کند چه بگوید؟ اگر از دوستان منوچهر می پرسید می گفتند: خشن و جدی است. اما مادر بزرگ می گفت: منوچهر شوخی را از حد گذرانده. چون دست می انداخت دور کمرش و قلقلکش می داد و سر به سرش می گذاشت. مادر بزرگ می گفت: مگر تو پاسدار نیستی؟ چرا اینقدر شیطانی؟ پاسدارها همه سنگین و رنگینند. مادر بزرگ جذبه ی منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را، وقتی تا گوش هاش سرخ می شد. فرشته تعجب می کرد که چطور می تواند اینقدر عصبانی شود و باز سکوت کند و چیزی نگوید. شنیده بود سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر این طوری نبود. 🌹🌹🌹 پدر بزرگ منوچهر سید حسینی بود. سال ها قبل باکو زندگی می کردند. پدر و عموهاش همان جا به دنیا آمده بودند. همه سرمایه دار بودند و دم و دستگاهی داشتند. اما مسلمان ها بهشان حق سیدی می دادند. وقتی آمدند ایران، باز هم این اتفاق تکرار شده بود. به پدر بزرگ بر می خورد و شجره نامه اش را می فروشد. شناسنامه هم که می گیرد، سید بودنش را پنهان می کند. منوچهر راضی بود از این کار پدر بزرگ. می گفت: یک چیزهایی باید به دل ثابت باشد، نه به لفظ. 🌹🌹🌹 به چشم من که منوچهر یک مومن واقعی بود. و سید بودنش به جا. می دیدم حساب و کتاب کردنش را. منطقه که می رفتیم، نصف پول بنزین را حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاک ماشین را هم حساب می کرد. می گفتم: تو که برای ماموریت آمدی و باید بر می گشتی. حالا من هم با تو بر می گردم. چه فرقی دارد؟ می گفت: فرق دارد. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
4_5839224075766992555.mp3
36.04M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌پور 📑 «امام مردم» 🗓 ۱۳ خرداد ماه ۱۴۰۱ - مشهد مقدس 🎧 کیفیت 48kbps 🎊 @bluebloom_madehand 🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون خواهر معصومه هست🥰✋ *میم مثل معصومه*🕊️ *شهیده معصومه زمانی*🌹 تاریخ تولد: ۷ / ۳ / ۱۳۴۷ تاریخ شهادت: ۲۵ / ۵ / ۱۳۶۵ محل تولد: آباده،فارس مزار: شهر قم محل شهادت: قم *🌹در شهرستان آباده از توابع استان فارس در خانواده ای مذهبی و متوسط به دنيا آمد.🌙 معصومه آخرین فرزند خانواده اش بود.🌷خانواده در حالی که معصومه چهار سال بیشتر نداشت به شهر مقدس قم مهاجرت نمود.🍃خواهرش← معصومه ۱۷ ساله بود که ازدواج کرد🎊 و بیشتر از ۱۸ ماه با همسرش زندگی نکرد🥀در این مدت کم، او آسمانی شد🕊️خواهرم دختری بسیار مومن و با ایمان بود. همیشه در نمازجمعه شرکت می‌کرد.📿دعای کمیل و نماز شب می‌خواند و آن را ترک نمی‌کرد.💫وقتی خواهرم به شهادت رسید، مادرم خیلی غصه‌دار و غمگین شد.🥀هرگز منافقین را که مسبب این حادثه بودند، نبخشید. می‌گفت دخترم به ناحق از دست رفت.🥀معصومه هر وقت که صحنه‌هایی از جبهه می‌دید، افسوس می‌خورد🍂و دوست داشت دوشادوش رزمندگان به جبهه برود،🌙روز میلاد حضرت معصومه (س) بود🎊خواهرم به حرم رفت و بعد از زیارت کردن🌙در حال مراجعت به منزل خود در جریان عملیات تروریستی(بمب گذاری عناصر ضد انقلاب)💥 در نزدیکی حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(س)💫 در شهر مقدس قم او مجروح شد و در نهایت به شهادت رسید.🕊️این شهیده دانش آموز در زمان شهادت ۱۸ سال داشت🥀و در گلزار شهدای شهر مقدس قم به خاک سپرده شد*🕊️🕋 *شهیده معصومه زمانی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 *zeynab_roos313*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت سیزدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) شام می خوردیم که ک
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت چهاردهم 🔸اینک شوکران 1(شهید منوچهر مدق به روایت همسر شهید) زیادی سخت می گرفت. تا آن جا که می توانست، جیره اش را نمی گرفت. بیش تر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردی. توی دزفول یکی از لباس های پلنگیش را که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم. اول که دید، خوشش آمد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم این قدر عصبانی شود. گفت: مال بیت المال است. چرا اسراف کردی؟ گفتم: مال تو بود. گفت: الان جنگ است. آن لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیش تر از این ها دل سوز باشیم. لباس هایش جای وصله نداشت. وقتی چاره ای نبود و باید می انداخت شان دور، دکمه هاش را می کند. می گفت: به درد می خورند. سعارش می کرد حتی ته دیگ را دور نریزم. بگذارم پرنده ها بخورند. برای این که چربی ته دیگ مریض شان نکند، یک پیت روغن را مثل آب کش سوراخ سوراخ کرده بود. ته دیگ ها را توی آن خیس می کردم، می گذاشتم چربی هایش برود، می گذاشتم برای پرنده ها. 🌹🌹🌹 توی دزفول دیگر تنها نبودیم. آقای پازوکی و خانمش آمدند پیش ما، طبقه ی بالا. آقای صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش را آورد دزفول. آقای نامی، کریمی، ملکی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خانواده شان را آوردند آن جا. هر دو خانواده یک خانه گرفته بودند. مردها که بیش تر اوقات نبودند. ما خانم ها با هم ایاق شده بودیم و یک روز در میان دور هم جمع می شدیم، هر دفعه خانه ی یکی. یک عده از خانواده ها اندیمشک بودند، محوطه ی شهید کلانتری. آن ها هم کم کم به جمع مان اضافه می شدند. از علی می پرسیدم: چند تا خاله داری؟ می گفت: یک لشکر. می پرسیدم: چند تا عمو داری؟ می گفت: یک لشکر. 🌹🌹🌹 نزدیک عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول را می زند. دزفولی ها می رفتند بیرون از شهر. می گفتند: وقتی می گوید، می زند. دو، سه روز بعد که موشک باران تمام می شد، بر می گشتند. بچه های لشکر می خواستند خانم هایشان را بفرستند شهرهای خودشان، اما کسی دلش نمی آمد برود. دستواره گفت: همه بروند خانه ی ما، اندیمشک. من نرفتم. به منوچهر هم گفتم. ادعا داشتم قوی هستم و تا آخرش می مانم. هر چه بهم گفتند، نرفتم. پای علی میخچه زده بود نمی توانست راه برود. بردمش بیمارستان. نزدیک بیمارستان را زده بودند. همه ی شیشه ها ریخته بود. به دکتر پای علی را نشان دادم. گفت: خانم، توی این وضعیت برای میخه ی پای بچه ت آمده ای این جا، برو خانه ت. برگشتم خانه. موج انفجار زده بود در خانه را باز کرده بود. هیچ کس نبود. توی خانه چیزی برای خوردن نداشتیم. تلفن قطع بود. از شیر آب، گل می آمد. برق رفته بود. با علی دم در خانه نشستیم. یک تویوتا داشت رد می شد. آرم سپاه داشت. براش دست تکان دادم. از بچه های لشکر بودند. گفتم: به برادر صالحی بگویید ما این جا هستیم، برایمان آب و نان بیاورد. آقای صالحی مسئول خانواده ها بود. هر چه می خواستیم به او می گفتیم. یکی، دو ساعت بعد آمد. نگذاشت بمانیم. ما را برد خانه ی دستواره. 🌹🌹🌹 با چند تا از خانم ها رفته بود بیمارستان برای کمک به مجروح ها، که گفتند: منوچهر آمده. پله ها را دو تا یکی دوید. از وقتی آمده بود دزفول، یک هفته ندیدن منوچهر برایش یک عمر بود. منوچهر کنار محوطه ی گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود. فرشته را که دید، نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. گفت: نمی دانی چه حالی داشتم. فکر می کردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم؟ فرشته دستش را حلقه کرد دور گردن منوچهر. گفت: وای منوچهر، آن وقت تو می شدی همسر شهید. اما منوچهر از چشم های پف کرده اش فقط اشک می آمد. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت چهاردهم 🔸اینک شوکران 1(شهید منوچهر مدق به روایت همسر شهید) زیادی سخت می گ
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🔸قسمت پانزدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) شنیده بود دزفول را زده اند. گفته بودند خیابان طالقانی را زده اند. ما خیابان طالقانی می نشستیم. منوچهر می رود اهواز، زنگ می زند تهران که خبری بگیرد. مادرم گریه می کند و می گوید دو روز پیش کسی زنگ زده و چیزهایی گفته که زیاد سر در نیاورده. فقط فکر می کند اتفاق بدی افتاده باشد. روزی که ما رفتیم اندیمشک، حاج عبادیان شماره ی تلفن همه مان را گرفت که به خانواده ها خبر بدهد. به مادرم گفته بود: مدق الحمدالله خوب است. فکر نمی کنم خانمش زیر آوار مانده باشد. مدق از این شانس ها ندارد! به شوخی گفته بود. مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده و می خواهند یواش یواش خبر بدهند. منوچهر می رود دزفول. می گفت: تا دزفول آن قدر گریه کردم که وقتی رسیدم توی کوچه مان، چشمم درست نمی دید. خانه را گم کرده بودم. بچه های لشکر همان موقع می رسند و بهش می گویند ما اندیمشک هستیم. 🌹🌹🌹 اول رفتیم به مادرم رنگ زدیم و خبر سلامتی مان را دادیم، بعد توی شهر گشتیم و من را رساند شهید کلانتری. قبل از این که پیاده شوم، گفت: نمی خواهم این جا بمانید. باید بروید تهران. اما من تازه پیداش کرده بودم. گفت: اگر این جا باشی و خدای نکرده انفاقی بیفتد، من می روم جبهه که بمیرم، هدفم دیگر خالص نیست. فرشته، به خاطر من برگرد. شب با خانم عبادیان حرف زدم. بیست، سی خانواده بودیم که خانه ی دستواره جمع شده بودیم. گاهی چند نفری می رفتیم خانه ی آقای عسگری یا ممقانی. ولی سخت بود. با بقیه خانم ها هم صحبت کردیم. همه راضی شدند. فردا صبح به آقای صالحی، که وسایل صبحانه را آورد، گفتیم ما برمیگردیم شهر خودمان. برایمان بلیت قطار گرفت. 🌹🌹🌹 باید خداحافظی می کرد. وقت زیادی نداشت، اما ساکت بود. هرچه می گفت، باز احساسش را نگفته بود. فقط نمی خواست این لحظه تمام شود. نمی خواست برود. توی چشم های منوچهر خیره شد. هر وقت می خواست کاری کند که منوچهر زیاد راغب نبود، این کار را می کرد و رضایتش را می گرفت. اما حالا که نمی توانست و نمی خواست او را از رفتن منصرف کند. گفت: برای خودت نقشه ی شهادت نکشی ها! من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم، تو شهید نمی شوی. منوچهر گفت: مطمئنم. وقتی خمپاره می خورد بالای سرم، عمل نمی کند، موهایم را با قیچی می چیند و سالم می مانم، معلوم است که باز هم تو دخالت کرده ای. نمی گذاری بروم، فرشته. نمی گذاری. فرشته نفس راحتی کشید. با شیطنت خندید و انگشتش را بالا آورد جلوی صورتش و گفت: پس حواست را جمع کن، منوچهر خان. من آن قدر دوستت دارم که نمی توانم با خدا از این معامله ها بکنم. 🌹🌹🌹 علی را نشاند روی زانوش و سفارش کرد: من که نیستم، تو مرد خانه ای. مواظب مامانی باش. بیرون می روید، دستش را بگیر گم نشود! با علی این طوری حرف می زد. از فردایش که می خواستم بروم جایی، علی می گفت: مامان، کجا می روی؟ وایستا من دنبالت بیایم. احساس مسئولیت می کرد. 🌹🌹🌹 حاج عبادیان، منوچهر و ربانی را صدا زد و رفتند. آن شب غمی بود بین مان. جیرجیرک ها هم انگار با غم می خواندند. ما فقط عاشقی را یاد گرفته بودیم. هیچ وقت نتوانستیم لذتش را ببریم. همان لحظه هایی که می نشستیم کنار هم، گوشه ی ذهن مان مشغول بود؛ مردها به کارهایشان فکر می کردند و ما دلهره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که می بینیم شان. یک دل سیر با هم نبودیم. 🌹🌹🌹 تهران آمدن مان مشکلات خودش را داشت. همه ی زندگی مان را برده بودیم دزفول. خانه که نداشتیم. من و علی خانه ی پدرم بودیم. خبرها را از رادیو می شنیدیم. در آن عملیات، عباس کریمی و ملکی شهید شدند، ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد. خبرها را آقای صالحی به مان می داد. منوچهر یک تلفن نمی زد. خبر سلامتیش را از دیگران می گرفتم، تا دم سال تحویل. پشت تلفن صدایم می لرزید. می گفت: تو این جوری می کنی، من سست می شوم. دلم گرفته بود. دوتایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودند و با هم گریه کردیم. قول داد زودتر یک خانه دست و پا کند و باز ما را ببرد پیش خودش. 🔸ادامه دارد ...... ارواح طیبه ی شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
4_5850528403920260303.mp3
46.71M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌پور 📑 «نقد عملکرد اقتصادی دولت» 🗓 ۱۷ خرداد ماه ۱۴۰۱ - گلزار شهدای اصفهان 🎧 کیفیت 48kbps 🎊 @bluebloom_madehand 🎊