در یکی از روزهای ماه محرم وقتی مرا به دانشگاه رساند، ماشینش را روبهروی یک بوتیک پارک کرد، آن زمان به احترام ماه مُحرم، لباس مشکی پوشیده بود و ریشِ پُری داشت، آقای مُسنّی که صاحب بوتیک بود، به شیشهی ماشین زد و گفت: آقا به این "یا حسین" که پشت ماشین نوشتهای، چقدر اعتقاد داری؟ جلال جواب داد: برای دلِ خودم نوشتهام، صاحب بوتیک گفت: نخیر! تو نوشتهای که جامعه ببیند، جلال گفت: عزای امام چیز کمی نیست، دلم خواست ماشین ناچیز منم برای امام عزادار باشد، آن آقا گفت: به ریشی که گذاشتهای، چقدر اعتقاد داری؟ جلال گفت: من همیشه اینقدر ریش ندارم، این ریش هم به احترام عزای امام است، از آن روز به بعد، هربار جلال و آن آقا همدیگر را میدیدند، سلام میکردند و دست تکان میدادند.
🌷شهید جلال ملکمحمدی🌷
📎 به روایت همسر شهید
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
سیدمهدی یک فرد آرام و گوشهنشینی نبود، تمام تلاش خودش را در پایگاه بسیج و مسجد محله برای مباحث فرهنگی انجام میداد، ۱۰ دیگ غذا نذری میپختند و سید، پای ثابت آشپزی آن نذریها بود.
سید از آرزوهایش زیاد میگفت، یک روز گفت: دوست دارم آنقدر پول داشته باشم تا بتوانم هر اندازه که میشود، به مردم کمک کنم، برای خودم هیچ نمیخواهم؛ عشقم فقط کمک به مردم است، توانایی انجام کار برای دیگران را نیز داشته باشم، گفتم: آقا سید! توکل به خدا انشاءالله که هرچه زودتر به آرزویت برسی، وقتی که سیدمهدی شهید شد، پیش خودم گفتم: سید به آرزویت رسیدی! چون شهدا زندهاند و دستت باز است، به هر کسی که لیاقت دارد، کمک کنی.
سید عاشق شهادت بود اما همیشه میگفت: من لیاقت شهادت را ندارم، ما کجا و شهدا کجا، مقام شهدا خیلی بالاست، همیشه هم به حال شهدای دفاعمقدس حسرت میخورد و میگفت: خوشا به حالشان، کاش من هم با آنها بودم.
#شهید سیدمهدی موسوی
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
#شهـــــیدانه🎋
گفت: تنها تقاضایی که دارم این است که مانع جبهه رفتن من نشوید.
روز عقد هم نوشتههایی در مورد اهمیت جهاد و شهادت روی دیوار اتاق عقدمان نصب کرده بود.
#شهید_ناصر_فولادی
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
اوایل که اعزام شدیم به سوریه، هر فردی را مسئول کاری کرده بودند. یکی از مسئولیت های آقا محمد " آب" رسوندن به خط بود..
پیش خودم گفتم این همه راه اومدیم سوریه،بعد این بنده خدا، راضی شده که با اون مسئولیتی که در سپاه کربلا داشت فقط آب برسونه؟
بعد که محمد آقا ،بعد اون همه شجاعت و دلاوری هایی که اونجا خلق کرد به شهادت رسید پیش خودم گفتم، چقدر من ظاهر بین بودم...
حضرت_عباس علیه السلام هم روز عاشورا" سقا "بود..
شهید محمد بلباسی
ولادت :۵۷/۱۲/۱۲
شهادت :۹۵/۲/۱۷
محل شهادت: خانطومان سوریه
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 توصیههای مهم استاد #رائفی_پور برای زائران اربعین حسینی (علیالخصوص خانمها)
🗓 ۹ شهریور ۱۴۰۱
#اهل_بیت
🍃
🦋🍃 @takhooda✨
مداح خـوش صدا نداشتیـم، زیارت عاشـورای مهدیه لشڪر تعطیل شده بود، قاسم صدام زد و گفت: پس زیارت عاشوراتون چی شد؟ قضیه رو براش گفتم، حرفـم رو برید، گفت: اینم شد دلیل!!! این حرفا اهمیتی نداره اصل اینه که توی جبهه اسلام عَلم زیارت عاشورا زمین نمونه و دیگه چیزی نگفت، از اون به بعد هروقت میاومد مهدیه تا میدید معطل مداحیم بلندگو رو بر میداشت و شروع میکرد: " السلامعلیک یااباعبدالله.
#شهید قاسم میرحسینی
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
*شهادتـــ همانند حضرتــ علے اصغر(ع)*🌙
*شهید محمدتقی غیور انزله*🌹
تاریخ تولد: ۴ / ۶ / ۱۳۴۸
تاریخ شهادت: ۲ / ۲ / ۱۳۶۶
محل تولد: مشهد
محل شهادت: ماووت-عراق
مزار: حرم امام رضا (ع)
*🌹همرزم← ۱۶ سال سن داشت که به جبهه آمده بود💥 بچهها او را عارف کوچولو صدا میکردند🌷 در خط سوم، جایی که قبضههای خمپاره مستقر بودند قرار داشتیم میخواستم با او خداحافظی کنم🤝🏻 هر چه دنبالش گشتم نبود🎋 کنار رودخانه پیدایش کردم💦نشسته بود با خودش زمزمهای داشت و گریه میکرد🥀به شوخی گفتم: چیه؟ خلوت کردی، التماس دعا🤲🏻گفت: «روضه علیاصغر میخوانم» پرسیدم: «چرا علیاصغر»؟؟ گفت: من هم مثل علی اصغر به شهادت میرسم🕊️بعد گفت: اگر قول بدهی به کسی نگویی برایت تعریف میکنم🌙خندیدم و گفتم: قول میدهم ولی تو رو که به خط نمیبرن، چطور شهید میشوی⁉️ «گفت: همینجا‼️کنار قبضههای خمپاره، سه روز دیگه من به همراه برادران توکلی و عزیزی به کمک قبضههای خمپاره میرویم، یک ناشناس با ماست💫 ناگهان گلولههایی از آسمان میآید💥 من گلوله را میبینم💥عزیزی و توکلی از ما جدا میشوند و گلوله کنار ما به زمین میخورد💥 ترکش بزرگی گلوی مرا میبرد🥀من و آن ناشناس شهید میشویم»🕊️دقیقاً همان شد که گفته بود. سه روز بعد همانند حضرت علی اصغر(ع)🏹🥀ترکش گلویش را برید*🕊️🕋
*شهید محمدتقی غیور انزله*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
✅روایتی از نحوه شهادت یکی از شهدای مدافع حرم که در جوار حرم حضرت زینب (س) به فیض عظیم شهادت نائل آمد ...
🌙شب سوم محرم از عملیات و کار برگشتیم خیلی خسته بودیم و میخواستیم استراحت کنیم محمدحسین گفت بریم حرم زیارت ... همه خسته بودن جز یکی از بچه کسی همراهش نشد دوتایی رفتند درب حرم بسته و داعش نزدیک حرم شده بود با اینکه شب سوم محرم بود به دلیل نا امنی هنوز پرچم بالای گنبد رو برای ماه محرم تعویض نکرده بودند
محمدحسین و همراهش با اصرار وارد صحن حرم میشن و میبینن خادم مشغول آماده سازی پرچم که در تاریکی شب پرچم رو تعویض کنن محمدحسین اصرار میکنه اجازه بدین من پرچم رو تعویض کنن که با اصرار زیاد اجازه میدن وقتی میره بالا و پرچم رو عوض میکنه احترام نظامی به خانم حضرت زینب میذاره و بعد میاد پایین
💠وقتی رفتیم اونجا با موشک ۱۰۷ مقرر تکفیری ها رو زدیم
محمدحسین دومی رو که خواست بزنه تک تیرانداز از پهلو و بازو مجروحش کرد
رفتیم داخل دیدیم مجروح شده و منتقلش کردیم بیمارستان تا لحظه ای که ببرنش اتاق عمل ذکر میگفت
یک عمل چند ساعته سنگین داشت تیر از پهلوی چپش وارد و از پهلوی راست خارج شد کلیه چپش تخلیه شد و کلیه راست به دستگاه دیالیز وصل بود بعد از عمل یک ساعت به هوش اومد و بعد رفت کما
۱۵ روز کما بود و هفت روز بعد عاشورا شهید شد ..
💐شادی روح پر فتوح شهید صلوات
🕊شهید مدافع حرم "محمد حسین مرادی"
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
شهید محسن دین شعاری 🌱
چند هفته قبل از شهادت حاج محسن، با هم به مزار پاک پدر و مادرمان رفته بودیم.
محسن حال و هوای دیگری داشت از من خواست که با هم بر سر مزار شهدا نیز برویم.
وقتی وارد قطعه شهدا شدیم حاجی انگار دنبال چیزی میگشت
علت سرگردانیاش را پرسیدم
گفت میخواهم مزار شهید نوری در قطعه ۲۹ را پیدا کنم
پس از کمی جستجو مزار شهید علیرضا نوری را پیدا کردیم
در کنار مزار او یک قبر خالی بود
حاج محسن با دیدن آن آرام نشست، دستش را بر روی مزار خالی گذاشت و گفت مرا اینجا دفن کنید.
با تعجب پرسیدم اشتباه نمیکنی؟
اما محسن آرام گفت اینجا قبر من است...
بعد از شهادت حاجی با اینکه ما در دفن او سهمی نداشتیم اما نمیدانم برنامهها چطور ردیف شده بود که بچههای تخریب هماهنگ کردند و محسن را در همان جایی که پیشبینی کرده بود به خاک سپردند.
محسن خانه آخرت خود را پیدا کرده بود...
تاریخ شهادت: ۶۶/۵/۱۵ 🥀
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊