رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 8⃣1⃣
هزاران غواص در ساحل اروند منتظر دستور حمله بودند. روز يکشنبه
20 بهمن 1364 به ساعات پاياني رسيد. ايام فاطميه بود و صداي آه و ناله و
مناجات از تمام نيزارهاي کنار ساحل شنيده ميشد.
غذاي مختصري بين غواصها توزيع شد. بعد هم تجهيزات پلمپ شده
توزيع گرديد. آخرين خداحافظي غواصها ديدني بود. معلوم نبود تا ساعاتي
ديگر، کسي از ميان اين جمع باز خواهد گشت يا نه؟!
گويي ملائک آمده بودند و وداع بهترين بندگان خدا را ثبت ميکردند.
تصاوير زيبايي از وداع جانسوز اين رزمندگان ثبت گرديد.
با اعلام رمز عمليات والفجر 8 ،دوباره صداي ناله غواصها بلند شد. يا
فاطمـه الزهرا (س) نام رمز عمليات بود. غواصها حرکت کردند و يک به
يک وارد آب شدند.
آنها بايد تا ساعتي بعد خودشان را به آن سوي اروند رسانده و جاي پاي
خود را در ساحل محکم ميکردند.
٭٭٭
يک لحظه از علي عباس جدا نميشدم. ديگر يقين داشتم که او يکي از
بندگان مقرب خداست. با هم وارد آب شديم و ساعتي بعد به آن سوي اروند
رسيديم.فرمانده ما ناراحت بود. با اينکه با طناب، نيروها به هم متصل بودند اما برخي
از غواصها راه را گم کردند.
هرطور بود بقيه نيروها جمع شدند. خستگي امان همه را بريده بود. کمي
استراحت کرديم و فرمانده ما بقيه نيروها را آماده نبرد کرد.
موقعيت سنگرهاي کمين دشمن را ميديديم. آنها بي خيال حرف
ميزدند و ميخنديدند.
هنوز آماده شروع کار نشده بوديم که از دو طرف ما نيروهاي غواص، با
شليک آرپي جي و نارنجک، عمليات را شروع کردند.
ما هم سريع از جا بلند شديم و کار را آغاز کرديم.
شرايط از آنچه فکر ميکرديم بهتر بود. دشمن در غفلت کامل بود. آنها
بلافاصله فرار کردند و ساحل دشمن پاکسازي شد.
قايقها از آن سوي اروند به داخل آب افتادند و نيروها سوار شدند. توپخانه
سپاه و ارتش همزمان، منطقه فاو را زير آتش گرفت.
زمين و زمان ميلرزيد. رزمنده ها حرکت خود را آغاز کردند. روز 21
بهمن آغاز شده بود. غواصها با کمک نيروهايي که به اين سو آمده بودند،
توانستند شهر فاو را محاصره کنند.
گروه ديگري از رزمندگان توانستند جاده فاو به ام القصر را تصرف کرده
و پيشروي نمايند.
خستگي در چهره همه غواصها موج ميزد. غواصهايي که جزو نيروهاي
اطلاعات عمليات بودند، وظيفه ديگري نيز داشتند. آنها بايد نيروهاي رزمي
که توسط قايق به اين سمت مي آمدند را به خط مقدم انتقال ميدادند.
گردانها يکي يکي با قايق مي آمدند و توسط علي عباس و بقيه نيروهاي
اطلاعات به خط مقدم منتقل ميشدند. تا اينکه يکباره خبر رسيد که به خاطر جزر
ّو مد، قايقها امکان انتقال نيرو را ندارند! از طرفي خبر رسيد که گاردرياست جمهوري عراق با تمام توان براي بازپس گيري منطقه فاو، تا ساعاتي
ديگر وارد عمل ميشود. چه بايد ميکرديم؟!
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#قول_او...!!
🌷در یکی از عملیاتها، در «اسلام آباد غرب» سالنی را بیمارستان کردیم که متعلق به ارتش بود. نزدیک ۳۰۰ مجروح آنجا حضور داشتند. به عنوان مسئول شیفت، پایان هر روز کنترل میکردم که داروها پخش و پانسمان مجروحان عوض شده باشد. رزمندهای را دیدم که وضعیت مساعدی نداشت. زخم عمیق سرش در حالیکه بخیه نشده بود، به سبزی میزد. تب بالایی داشت. ترکش دیگری سرتاسر کتف این جوان را شکافته بود.
🌷عرق پیشانی رزمنده نشاندهنده حال بد وی بود. دکتر را صدا کردم. گفت: «هر چه سریعتر باید به بیمارستان منتقل شود.» امکانش نبود. تا صبح مرتب به وی سر میزدم. درد بسیاری را تحمل میکرد؛ اما صدای نالهاش را کسی نمیشنید. نزدیک صبح به سختی با حرکت دستانش من را متوجه خود کرد.
🌷وقتی به وی رسیدم، گفت: «این حدیث قدسی را بنویسید و منتشر کنید. «آن کس که تو را شناخت جان را چه کند، فرزند و عیال و خانمان را چه کند، دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی، دیوانه تو هر دو جهان را چه كند.» این دو بیت را خواند و گفت: «از قول من به خواهرانم بگو حجابشان را رعایت کنند.» و به شهادت رسید.
راوى: سیده زهرا شفیع پور شیرزن رزمنده گیلانی
منبع: خبرگزارى ايسنا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊@baShoohada 🕊
#خاطــره🎞
#زندگینامه🗒
احمد محمد مشلب از اهالی شهر نبطیه لبنان و متولد31آگوست 1995میلای(9شهریور ماه سال 1374)بود.از همان کودکی با عشق به اهل بیت(ع)در خانواده اش تربیت شد،نفس کشید و بزرگ شد.احمد محمد مشلب،شهید 20 ساله حزب الله لبنان که به خاطر شیک پوشی به القاب مختلفی مشهور و معروف بود،اما خودش دوست داشت به او غریب طوس بگویند چرا که به امام رضا(ع)علاقه فراوان داشت.
مدرک دیپلمش را در هنرستان امجاد گرفت و به دانشگاه راه یافت.
درست در روزهایی که عده ای کج فهم تلاش می کردند تا مغرضانه دفاع از حرم عقیله بنی هاشم را به پول پیوند بزنند، احمد با آن لبخند زیبایش از راه رسید. همان روزهایی که می گفتند این جوان ها به خاطر 500 دلار یا به خاطر بیکاری و تنگدستی به سوریه می روند.همان موقع بود که احمد آمد.جوانی که نفر هفتم لبنان در رشته تکنولوژی بود و چیزی از مال دنیا کم نداشت؛ کرامت و غیرت شهید مشلب بود که او را به سوریه کشاند ...
او در تل حمام روستایی در جنوب حلب در تاریخ 29فوریه 2016 میلادی(10اسفند ماه سال 1394)به شهادت رسید و در محل شهدای شهر نبطیه آرام گرفت.
جوانی که در بخشی از وصیت نامه اش این طور نوشته:«خدا تو را کمک کند ای امام زمان!ما انتظار او را نمی کشیم؛او انتظار ما را می کشد و وقتی خودمان را درست کنیم و اصلاح کنیم بعد ساعاتی ظهور می کند.»
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊@baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
دلنوشتهٔ #شهید_رسول_خلیلی در سن ۱۸سالگی:
«خدایا! کمکم کن تنها امیدم تویی خدا خوشا به حال شهدا.
هروقت خاطرهٔ شهدا یا بعضی وقتها که تلویزیون تصاویر شهدا و خاطره یا وصیت نامهٔ آنها را پخش می کند حالم یک مقدار تغییر می کند به حال آنها، به عمل آنها، به وقت شناسی آنها، به عبادت و.... آنها غبطه می خورم.
دوست دارم مثل شهدا باشم با اخلاق، ایمان، محبت، کَیِّس، شجاعت، مردانگی اما کو همت؟!
کجاست همتِ من و شهید همت که واقعا نامش برازندهٔ اوست.
(کجایند مردان بی ادعا )؟؟؟
خدایا! می دانم که کم کاری از من است. خدایا! می دانم که من بی توجهم
خدایا! می دانم که من بی همتم
خدایا! می دانم که من قلب امام زمانم را رنجانده ام.
اما خود می گویی که به سمت من بازآیید.
آمده ام خدا! کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم.
به من هم مثل شهدا شیوهٔ گذراندن این دیار فانی و محل گذر را بیاموز ، به من هم معرفت امام زمانم را عنایت فرما، به من هم معرفت اهل بیت را بده.
خدایا! کمکم کن که تمام وجودم و اعضای بدنم و اعمالم برای تو و رضای تو باشد.
خدایا! به من شیوهٔ نزدیک شدن به بارگاه خودت و گنجینهٔ معرفت اهل بیت را بیاموز تا بتوانم هم به دیگران کمک کنم و هم خودم را نجات دهم و به نردبان شهادت دست یابم.
خدایا! عاقبت ما را با شهادت ختم به خیر بگردان.»
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
دلنوشتهٔ #شهید_رسول_خلیلی در سن ۱۸سالگی:
«خدایا! کمکم کن تنها امیدم تویی خدا خوشا به حال شهدا.
هروقت خاطرهٔ شهدا یا بعضی وقتها که تلویزیون تصاویر شهدا و خاطره یا وصیت نامهٔ آنها را پخش می کند حالم یک مقدار تغییر می کند به حال آنها، به عمل آنها، به وقت شناسی آنها، به عبادت و.... آنها غبطه می خورم.
دوست دارم مثل شهدا باشم با اخلاق، ایمان، محبت، کَیِّس، شجاعت، مردانگی اما کو همت؟!
کجاست همتِ من و شهید همت که واقعا نامش برازندهٔ اوست.
(کجایند مردان بی ادعا )؟؟؟
خدایا! می دانم که کم کاری از من است. خدایا! می دانم که من بی توجهم
خدایا! می دانم که من بی همتم
خدایا! می دانم که من قلب امام زمانم را رنجانده ام.
اما خود می گویی که به سمت من بازآیید.
آمده ام خدا! کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم.
به من هم مثل شهدا شیوهٔ گذراندن این دیار فانی و محل گذر را بیاموز ، به من هم معرفت امام زمانم را عنایت فرما، به من هم معرفت اهل بیت را بده.
خدایا! کمکم کن که تمام وجودم و اعضای بدنم و اعمالم برای تو و رضای تو باشد.
خدایا! به من شیوهٔ نزدیک شدن به بارگاه خودت و گنجینهٔ معرفت اهل بیت را بیاموز تا بتوانم هم به دیگران کمک کنم و هم خودم را نجات دهم و به نردبان شهادت دست یابم.
خدایا! عاقبت ما را با شهادت ختم به خیر بگردان.»
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
این دنیا
با تمام زیبایے ها
و انسانهـاے خوب ونیڪوے آن
محل گذراست
نہ وقوف و ماندن
وتمامے ما باید برویم
و راہ این است
زود یا دیر فرقے نمیڪند
اما
چہ بهترڪہ زیبا برویم
فرازے از وصیتنامہ
#شهید_رسول_خلیلی...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
دارم هوایِ صحبتِ یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم ...
🔹این تصویر تقریبا" محزون از شهید خرازی ،به عملیات والفجر هشت سال ۱۳۶۴ مربوط می شـود؛
در جریان آزادسازی فاو در عملیات والفجر۸ ،حاجحسین فرمانده لشکر۱۴ امام حسین(ع) هم حضور فعال داشت.
در میانه ی عملیات خبرِ شهادت سه تن از فرماندهان بزرگ را به او میدهند؛
🌷یکی از آن ها شهید قوچانی بود ،
که به مالک اشتر لشکر معروف بود زیرا اثری از ترس در وجـودش نبود.
🌷دومین نفر شهید موحد دوست بود ، به همراه یک فرمانده دیگر و شنیدن خبر این سه تن ،همزمان با هم برایِ خرازی سخت بود.
از ناراحتیِ شنیدن از دست دادنِ یارانش همانجا که خبر را شنید ، نشست
و به ستونی تکیه داد ،یکی از دوستان اصفهانی ما آنجا این عکس حزن آلود را از ایشان گرفت.
راوی: جانباز مرتضی ابوفاضلی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋
*شهیدی که وصیت کرده بود با لباس رزم و شهادت دفن شود*🕊️
*شهید محمد استحکامی جهرمی*🌹
تاریخ تولد: ۱۴ / ۴ / ۱۳۶۲
تاریخ شهادت: ۲۷ / ۷ / ۱۳۹۴
محل تولد: فارس/ جهرم
محل شهادت: سوریه
🌹محمد با همسرش طاهره زندگی عاشقانهای داشتند💞 از لحظه خواستگاری و سر به زیری بیش از حد محمد🌷تا دورانی که در نخلستانهای جهرم عکسهای دونفره میگرفتند👩❤️👨محمد نام همسرش را "عاشقانه من" سیو کرده بود💝 *دو فرزند از او به یادگار مانده🌷محمد حتی حبوبات داخل کابینت آشپزخانه را هم حساب میکرد و خمس مالش را میپرداخت*🌷او به سوریه رفت🕊️ 🏴روز 8 محرم سال 94 بود که دلتنگی و بیقراری طاهره بیشتر میشود🥀 *چند روزی از محمد بیخبر بود*🥀همسرش← ( با پدر محمد تماس گرفتم خیلی با من حرف نزد. نگران شدم💘 دوباره تماس گرفتم📞 دیدم صدای گریه میآید🥀 تا گفتم آقاجون از محمد خبری شده؟ گفت: *محمد دیگر تمام شد»🖤خیلی گریه و بیتابی میکردم*🥀همه جا با محمدم اما بعضی جاها مثل حرم شاهچراغ دلتنگی برای محمد بیشتر میشود.💞 با هم به حرم شاهچراغ (ع) میرفتیم.)🕌 محمد وصیت کرده بود با لباس رزم و شهادت دفنش کنند که همینطور شد🌷 *او به دست تکفیری های تروریست به شهادت رسید🕊️ و در عصر تاسوعا*🏴 در جهرم به خاک سپرده شد🕊️🕋
*شهید محمد استحکامی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
زمستانِ ❄️ سال نود و یک
دعوت شدیم خانهی 🏠یکی از اقوام
که از قضا
ماهواره📡 هم داشتند
همین موضوع باعث شد تا رضا درباره اهداف شبکههای ماهوارهای واسه صاحبخانه و بقیه صحبت کنه.
توضیحاتی در مورد
چگونگی تشکیل این شبکهها،
منابع مالیشون💰،
اهدافشون و حامیانشون داد،
توی اون مهمونی
تعدادی از افراد حاضر که از لحاظ نسبی رابطه دوری با ما داشتن هم بودن
و صحبتهای رضا را هم گوش می کردن.
چند نفری شروع کردن به مسخره کردن رضا
که فلانی
توی فلان جا
مغز تو شستشو دادن😒
تو کله شما کردن که ماهواره فلان و فلان😳.
بعد از مهمانی
من با رضا تند برخورد کردم که
چرا شروع میکنی از این حرفها میزنی که بخوان مسخرهات کنن ؟
و کلی توپ و تشر !!!!
اما رضا این جوری جواب داد:
من وظیفهام را انجام دادم😌
در قبال این خانواده توضیحات رو دادم
دیگه اون دنیا
از من نمیپرسن که چرا دیدی و میدونستی اما چیزی نگفتی.
من کار خودم و کردم ،
به وقتش این حرفها جواب میده.
خیلی برام جالب بود🤔 ،
اون اصلاً به این فکر نمیکرد که دارن مسخرهاش میکنن ،
فقط به فکر انجام وظیفهاش بود
شهید رضا کارگر برزی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 9⃣1⃣
شرايط در منطقه فاو بسيار بحراني شد. بمبارانهاي مکرر توسط هواپيماهاي
دشمن انجام ميشد. نيروي کمکي نرسيده بود و گارد رياست جمهوري
عراق، با صدها تانک و کماندو راهي منطقه فاو بود.
نيروهاي ايراني، خسته از نبردي طولاني، به دنبال فرصتي براي استراحت
بودند. صداي ناله يازهرا (س) در همه جا شنيده ميشد. همه به مادر سادات
استغاثه ميکردند و از خدا ميخواستند به حق حضرت زهرا (س)مشکل
پيش آمده را حل کند.
روز سوم نبرد آغاز شد. با حل مشکل جذر و مد، امکانات و مهمات و
نيروي تازه نفس به اين سوي اروند ارسال شد. مسير عبوري گارد رياست
جمهوري عراق يک راه باريک از ميان باتالق ها و درياچه هاي فصلي منطقه
فاو بود.
گارد رياست جمهوري، با تکيه بر توان نظامي خود جلو مي آمد. غافل از
اينکه شير بچه هاي ايراني براي مقابله با آنها آماده شده اند.
روز 23 بهمن 1364 به ساعات غروب خود نزديك شد. هوا ابري بود و
امكان حضور هواپيماهاي جنگي دشمن كم شده بود.
رزمندگان اسلام، با هنر نمايي فوق العاده خود راه عبور ستون نظامي عراق
را بستند. انواع توپ و خمپاره بر سر بعثيها باريدن گرفت.
گارد رياست جمهوري عراق براي اولين بار شكست سختي را تحمل كرد.
صدها تانك و نفربر آنها در آتش ميسوخت و منطقه فاو را روشن كرده
بود.
23 بهمن مصادف شده بود با شب شهادت حضرت زهرا (س) .همه نيروها
عنايت خدا را در توسل به حضرت زهرا (س) ديدند.
هوا هنوز تاريك نشده بود كه با چند نفر از نيروهاي اطلاعات به سمت
ساحل اروند رفتيم. علي عباس هم با ما همراه بود.
قايقها مرتب، عرض اروند را طي ميكردند. همان موقع خبر رسيد كه
احتمال بمباران شيميايي توسط دشمن زياد است. چون آنها چندين حمله
ناموفق داشتند.
همينطور كه در ساحل اروند مستقر بوديم يكباره صداي غرش هواپيماهاي
دشمن را شنيديم. چندين موشك به ساحل اروند شليك كردند.
همگي روي زمين خيز رفتيم. وقتي از جا بلند شدم، زمين و زمان به هم
ريخته بود. ساحل رود اروند مورد هدف واقع شده بود.
يكباره ديدم كه علي عباس روي زمين افتاده و در حالي كه نفسهايش به
شماره افتاده، فرياد ميزند يا زهرا (س) يا زهرا (س).
دويديم بالاي سرش تركش خمپاره اينبار بر گلوي او نشسته بود. خون به
شدت از گردنش خارج ميشد و هيچ راه اميدي نداشتيم.
نميدانستيم برايش چه كاري انجام دهيم. علي عباس در مقابل ما آنقدر نام
مادر سادات را زمزمه كرد تا به كاروان شهدا ملحق شد.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 0⃣2⃣
آتش بمباران عراقيها کمي فروکش کرد. همه نيروها ماسکهاي شيميايي
را به صورت زده بودند. اعلام شده بود که رژيم بعثي صدام براي جبران
شکستهاي خود رو به بمباران شيميايي آورده.
اما در كنار ما علي عباس گويي به خواب عميقي فرو رفته بود. سه روز بود
که فرصت استراحت نداشت، حالا احساس ميکردم پس از عمري تلاش در
راه رضاي پروردگار، بدن علي عباس به آرامش رسيده.
پيکر او و چندتن از شهدا و مجروحين بمباران هواپيماهاي دشمن به آن
سوي اروند منتقل شد. پيکرهاي شهدا به ستاد معراج منتقل شد و هر شهيد
براساس شهر محل سکونتش تقسيم بندي گرديد.
پيکر شهداي خرم آباد آماده انتقال به شهر محل سکونتشان شد. قرار شد
قبل از ارسال شهدا، به خانواده آنها خبر داده شود.
برادرش ميگفت: آن زمان فرمانده حوزه نجف و کربلا در خرم آباد بودم.
شب بود که در مسجد علوي جلسه داشتيم. اواخر جلسه آقاي طولابي، مسئول
بسيج مرا صدا زد.
بعد از احوالپرسي بي مقدمه گفت: چه خبر از علي عباس؟
من هم که توي حال و هواي جلسه بودم گفتم: فقط ميدانم که الان در
عمليات است، يک لحظه به سوال آقاي طولابي فکر کردم. چهار برادر من جبهه بودند، چرا سراغ علي عباس را گرفت!؟
برگشتم و به ايشان خيره شدم. باتعجب گفتم: براي سومين بار مجروح
شده؟
ايشان هم بدون هيچ حرفي گفت: نه، علي عباس به آرزوش رسيد و شهيد
شده.
باورش خيلي سخت بود. تو اين شرايط تمام خاطرات آن عزيز از دست
رفته در ذهن انسان مرور ميشود.
من باور نميکردم، يعني نميخواستم باور کنم. ديگر نتوانستم سرپا بمونم،
به ديوار تکيه دادم. آقاي طولابي اصرار داشت جلسه را ادامه دهم و من هم
دوباره به محل جلسه رفتم.
نميتوانستم در جلسه بمانم. بيرون آمدم. حيران و سر در گم بودم. مثل
ديوانه ها شروع به دويدن کردم. نميخواستم ديگران اشکهايم را ببينند.
از مسجد علوي تا چهارراه بانک و از آنجا تا پارک شهر را بدو بدو آمدم.
يک ماشين از رو به رو به سويم آمد و کنارم ترمز کرد.
آقاي خواجوي و آقا محمدي بودند. از شهادت علي عباس اطلاع داشتند،
سوار ماشين شدم و با آنها رفتيم پادگان، هنوز باورم نميشد. روي رفتن به
خانه و اعلام خبر شهادت را نداشتم.
قرار شد به ديگر برادرانم که در جبهه بودند خبر بدهيم و آنها هم براي
تشييع به خرم آباد بيايند. بچه هاي سپاه اين کار را انجام دادند
پيکرهاي شهداي لرستان به خرم آباد رسيد. رفتيم براي تحويل پيکرها، تمام
پيکرهاي شهدا بود اما خبري از علي عباس نبود!
دوستانش ميگفتند ما خودمان پيکرش را ديديم. خودمان به ستاد تعاون
انتقال داديم. چرا پيکرش نيست؟!
٭٭٭
علي عباس در آخرين صفحات دفتر خاطراتش قبل از شهادت نوشته بود:
»دلم براي امام رضا (ع) تنگ شده. کاش ميشد و دوباره به زيارت آقا
بروم.«
البته حق هم داشت. کسي که دو سال را در جوار امام رضا (ع)باشد و به
زيارت ايشان خو گرفته باشد، يقيناً دلش براي آقا تنگ ميشود.
يکي از همرزمانش نيز اين مطلب را تأييد کرد و گفت: خيلي عاشق امام
رضا (ع) بود. آرزويش اين بود که يکبار ديگر به مشهد برود.
از عشق برادرمان به امام رضا(ع)ً تمام دوستان و بستگان خبر داشتند. اصلا
به دليل همين عشق و علاقه بود که دانشگاه مشهد را انتخاب کرد. ميخواست
بتواند هر روز به زيارت امام خوبيها برود.
پيگيريهاي ما هم به نتيجه اي نرسيد. با اينکه همه ميدانستند پيکر او به عقب
برگشته اما خبري نداشتند.
تا اينکه از سپاه خراسان با ما تماس گرفتند. خيلي خلاصه گفتند: پيکر شهيد
علي عباس حسين پور اشتباهي به مشهد آمده! امروز در حرم امام رضا(ع)
و دانشگاه رضوي تشييع شده و براي خاکسپاري فردا راهي خرم آباد ميشود.
اشتباهي! اين کلمه شايد در نظر آنها درست بود، اما من يقين داشتم، امام
رضا (ع) برادرم را بار ديگر به سوي خود دعوت کرده.
او يک بار ديگر حرم مولاي خودش را با جسم و جان زيارت کرد و بعد
راهي ملکوت شد.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 1⃣2⃣
پدرم اطلاع نداشت. تا دو روز نتوانستم به خانواده اطلاع دهم. بعضي از
برادرها منطقه بودند و پيکر شهيد مشهد بود. پيکر شهيد را با قطار از مشهد
برايمان فرستادند.
قطار که رسيد، با چند تا از دوستان به شهرستان ازنا رفتيم، پيکر علي عباس
مان را تحويل گرفتيم. وقتي چشمم به عباس افتاد بغضم ترکيد.
در طي مسير هر کاري کردم که بلند شوم و از دوستان شهيد که از مشهد
آمده بودند تشکر کنم نتوانستم.
تا دو روز زحمت اين دوستان با آقاي خواجوي بود. چون هنوز پدر از
شهادت علي عباس خبر نداشت. آن زمان دوشنبه و پنج شنبه شهدا را خاک
سپاري ميکردند و ما بايد قبل از پنج شنبه به پدر اطلاع ميداديم. از طرفي
با توجه به عشق و علاقه پدر به علي عباس ميترسيديم اتفاقي برايش بيفتد.
حاج آقا منصوري مسئول بسيج عشاير و چند نفر از دوستان گفتيم بيايند و
به پدر اطلاع دهند. آنها آمدند، اما کسي جرأت نداشت که اين خبرناگوار را
بدهد، وقتي بعد از مقدمه چيني به پدر خبر را دادند، اين پيرمرد باتقوا گفت:
پسرم فداي سر امام حسين (ع)
اين جمله پدر همه ما را آرام کرد. بعد از چند روز پيکر شهيد آماده
خاکسپاري شد. براي آخرين بار به ديدار او رفتيم.
علي عباس شهيد ميدان نبرد بود. براي همين غسل و کفن نداشت. عجيب
بود که هشت روز بعد از شهادت، پيکر شهيد هيچ تغيير نکرده بود و بوي عطر
خاصي ميداد!
تشييع خيلي شلوغ بود. مراسم تشييع از مسجد صاحب الزمان (عج) بود،
عباس وصيت کرده بود که در مراسم من شيريني پخش کنيد. پخش شيريني
براي مراسمات جشن بود و بعضيها تعجب ميکردند. اما برادرم شهادت را
مثل جشن ميدانست.
در آن زمان مراسمات تا چهلم طول ميکشيد. دانشگاه رضوي مراسمي
براي براي گرامي داشت شهيد برگزار کرد و ما را هم به آن مراسم دعوت
کرد. قسمت شد به خاطر علي عباس به زيارت امام رضا (ع) برويم.
درب خانه ما تا سالها رنگ نخورد. گذاشته بوديم همانطور قديمي بماند.
چون علي عباس گوشه درب خانه، با خط خودش نوشته بود: منزل شهيد
علی عباس حسين پور
اولين يادواره شهداي دانشجوي خرم آباد، با ذکر خير علي عباس آغاز شد.
در يادواره ي شهداي غواص کشور در شهر قم باز هم نام شهيد حسين پور
مطرح شد.
اولين برنامه سکوي افتخار شبکه سوم سيما به ورزشکار شهيد حسين پور
اختصاص داشت.
در يادواره شهداي روحاني در قم که با حضور رييس مجلس برگزار شد،
زندگينامه شهيد حسين پور بين حضار پخش شد و نخستين شناسنامه هويتي
شهداي لرستان در آذرماه سال ۱۳۹۳ به نام دانشجوي شهيد علي عباس حسين
پور رونمايي شد.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
|🤍🖇|
چگۅنہ شهیڊ شۅیم؟!
ۅقټۍ از چیزۍ ڪہ دۅسټ داشټۍ گذشتۍ
با هۅاۍِ نفسټ مقابݪہ ڪࢪدۍ
همہ ۍ ڪاࢪهاټ ࢪۅ بࢪاۍ ࢪضاۍ خدا انجام دادۍ
ۅقټۍ بدۍ ڪࢪدن بهټ فقط خۅبۍ ڪࢪدۍ...!
ۅقټۍ بہ جز عشق خدا ۅ اهݪ بیټ ۅ شهدا تۅ دلټ نبۅد...
ۅقټۍ عاشق فدا ڪࢪدن جۅنټ ۅ سࢪټ دࢪ ࢪاھ امام حسیݩ (؏) شدۍ؛
ۅقټۍ ټۅنسټۍ نگاهټ ࢪۅ ࢪۅۍ ڪفشاټ ثابټ ڪنۍ ۅ ࢪاھ بࢪۍ ۅ خیݪۍ ۅقټۍ هاۍ دیگہ...
اۅن ۅقټہ ڪہ شهید میشۍ...🕊🙂💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
۳۵سال بیخوابی جانباز دفاع مقدس
🔹غضنفر موسوی متولد ۱۳۳۴ در روستای رهیز از توابع شهرستان سمیرم در سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ شیمیایی و دچار مشکلات اعصاب و روان و طی درمانهای متعدد و با شوک برقی از تیرماه ۶۵ دچار بیخوابی شده و امروز ۳۵ سال است که شبانهروز بیدار است.
🔹️او میگوید خلسه تنها راه درمان خستگیاش است. «در مکان خلوت و آرام که حالت خلسه بیشتر هست تسبیحات حضرت زهرا (س) را میخوانم که از گردن به پایین سبک میشود و احساسشان نمیکنم».
🔹خلسه حالت خاصی از آگاهی است که بدن در وضعیت آرامش بوده و ذهن کاملاً آگاه و بیدار باشد. در این حالت امواج ذهنی در شرایط آلفا قرار میگیرند و تلقینپذیری انسان افزایش مییابد.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
نگاه به خنـده هایتـان عبادت اسـت ...
چـه شـهابی بـر مـدار شـما میدرخشـد کـه
قـرار از دلمـان میـربائیـد.... کـاش درکـنار لبخـندتان نـفس میکـشیدیـم...
📎سـلام ، صبـحتون شهدایی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹 کرامت شهید حسن طاهری در شب اول قبر همسایه قدیمیاش
🔸برادر شهید: یك شب در خانه هیأت داشتیم، عصر ِ همان روز پدرم بعد از کمی استراحت ناگهان از خواب بلند شد... گفت همین الان حسن اینجا بود! به او گفتم مراسم داریم، اینجا میمانی؟
🔹حسن گفت نه! فلانی که از همسایگان قدیممان بود امروز از دنیا رفته، او حقی به گردن من دارد و امشب که شب اول قبرش است باید پیش او باشم...
🔸به حسن گفتم: اون که از نظر اخلاقی و اعتقادی همسنخ تو نبود! چه حقی به گردنت دارد؟
🔹حسن گفت: روز تشیع جنازهی من هوا گرم بود و این بنده خدا با شلنگ آب، مردم را سیراب میکرد...
🔸پدرم گفت: باید بروم ببینم این بندهخدا واقعا زنده است یا مرده؟! پدر رفت و ساعتی بعد برگشت و گفت: بله، وارد محله آنها که شدم، حجلهاش را دیدم که گفتند همین امروز تشیع شده است...
💐شادی روح پرفتوح شهید حسن طاهری صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 2⃣2⃣
هر موقع احساس دلتنگي ميکنم، از طريق اين شهدا به ائمه متوسل ميشوم
و آرامش پيدا ميکنم و نتيجه هم
گرفته ام. چون شهدا با ائمه ارادت خاص و عجیبی داشتند.
اولين باري که به حج مشرف شدم قبلش علي عباس را در خواب ديدم. هر
موقع که اين شهيد عزيز را در خواب ميبينم، ميدانم که يک خير و برکتي
در زندگي من جاري ميشود.
چون ميدانم انسان وارسته اي بود. او هيچ وقت از زندگي گلايه و شکايتي
نداشت، با اينکه خبر داشتيم مشکلاتي در زندگي ايشان وجود داشت اما در
اوج متانت زندگي ميکرد.
٭٭٭
يک روز عصر توي خانه نشسته بودم. خيلي هم گرفته و ناراحت!
مشکلي داشتم که حل نميشد. خدا شاهد است، من شهدا را محرم اسرار
خودم ميدانستم و در مشکلات با آنها خلوت ميکردم.
با خودم گفتم چرا سر قبر علي عباس نروم؟ بلند شدم و نشستم پشت
ماشين و راه افتادم. نزديک گلزار شهدا که شدم گفتم اين چه حرفي است
فقط ميگويم علي عباس؟! شايد خدا بدش بيايد که فقط اسم اين شهيد را
مي آورم و تفاوت قائل ميشوم. همه شهدا عزيز هستند.
بعد به خودم گفتم: علي عباس بنده خالص درگاه خدا بود. او در راه خدا
شهيد شد. قرآن هم ميگويد شهيد زنده است و... اما باز به خودم گفتم: اين
بار به سراغ يک شهيد ديگر ميروم.
يکدفعه فکري به ذهنم رسيد. با خودم گفتم: بسمه تعالي. ميروم توي
گلزار، هر جا که جاي پارک بود و ماشين را پارک کردم، همانجا به نيت
چهارده معصوم ميشمارم و به چهاردهمين قبر شهيد ميروم و به همان شهيد
توسل پيدا مي کنم.
بنده عدد 14 را خيلي دوست دارم. خلاصه رفتم و ماشين را پارک کردم.
بعد شروع کردم به شمردن قبرها. به مزار چهاردهم که رسيدم ديدم قبر شهيد
علي عباس حسين پور است!!
آن قدر تعجب کردم که همانجا نشستم. اشک در چشمانم جمع شد. گفتم:
خدا دوباره من را به دوست عزيزم حواله کرد. آنجا نشستم و با علي عباس
درد دل کردم. باور کنيد خيلي سريع مشکلم حل شد.
بعد از آن يک ارادت و اعتقاد خاصي به اين شهيد بزرگوار پيدا کردم. خدا
بعد از آن چند برابر برايم جبران کرد و مشکلاتم سريع برطرف شد.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 3⃣2⃣
چهار سال بود که ازدواج کردم و بچه دار نميشدم. يک روز خيلي که
ناراحت بودم رفتم زيارت زيد بن علي. به اين بزرگوار متوسل شدم.
يک خانم داشت براي ديگران از شهدا تعريف ميکرد. من هم محو
حرفهايش شدم. وقتي کرامات شهدا را شنيدم اشک از چشمانم جاري شد.
ايشان با من احوال پرسي کرد و به بنده گفت چي شده؟
من هم براي او تعريف کردم که چند سال است بچه دار نميشوم و...
ايشان به من گفت يک چيز به تو
درباره ي شهدا ميگويم اگر اعتقاد داشتي
عمل کن، گفتم آره اعتقاد دارم بفرماييد.
گفت: سر قبر يک شهيد حاجت خودت را بگو و او را در پيشگاه خدا
واسطه کن. قسمش بده به امام حسين (ع) که واسطه شود تا مشکل تو
برطرف گردد.
بعدها فهميدم که اين خانم از زنان بافضيلت و مادر شهيد است.
خلاصه يک پنج شنبه نزديک غروب بود ناخواسته به طرف گلزار شهدا
رفتم. گويي کسي مرا به آنجا کشاند.
چون علي عباس را از قبل ميشناختم و به ايمان او يقين داشتم سر قبرش
رفتم. کنار قبر نشستم و خيلي گريه کردم. فاتحه اي براي تمام شهدا خواندم و
به شهيد گفتم: قسمت ميدهم به حق امام حسين (ع)که دل من را شاد کن
مسافر ملكوت
و واسطه باش پيش خدا.
بعد گفتم: شما بي مادر بودي و من هم بي مادرم. شما درد مرا ميفهمي.
پيش خدا واسطه باش.
مدت کوتاهي از آن ماجرا گذشت. يک شب خواب ديدم آدم قدبلندي
پيشم آمد و گفت:آن چيزي که از خدا خواستيد انجام گرفت.
بيدار شدم و منظور اين خواب را نميفهميدم. بعد از چند روز جواب
آزمايش آمد و حاجتروا شدم.
٭٭٭
چند سال بعد مشکل ديگري پيدا کردم. شوهرم با يک نفر در بندر عباس
دعوا کرده بود. چون عصباني ميشود و چاقو ميکشد باز داشت شده بود.
واقعاً بلاتکليف بود. من مرتب ميرفتم بندر عباس و آن آقا رضايت
نميداد. ميگفت بايد تقاص پس بدهد. بايد آدم شود.
خلاصه نزديک زمان دادگاه، شوهرم زنگ زد و گفت بيا دادگاهم است.
من هم قبل از اينکه بروم بندرعباس، ياد ماجراي تولد فرزندم افتادم. بلافاصله
رفتم سر مزار علي عباس و باز او را قسم دادم به امام حسين (ع).
مريم دخترم آن زمان چهار ساله بود. او همان دختري بود که خدا به واسطه
اين شهيد به من عطا کرد.
روز بعد با پدرم به بندر عباس رفتيم. پدرم رفت تحقيق کرد و گفت:
حداقل دو سال زنداني محاکمه اش ميکنند و آن آقا هم ادعاي خسارت
کرده.
چند دفعه به در خانه اش رفتيم که رضايت دهد. حتي طلاهايم را فروختم،
چون ميگفت بايد خسارت بدهد ولي باز راضي نشد.
شب دادگاه دوباره از شهيد خواستم که پيش خدا واسطه شود. من هيچ راه
ديگري به ذهنم نميرسد. نميدانم چه کنم.
روز دادگاه فرا رسيد. وقتي رفتيم دادگاه تمام شده بود. تا قاضي را ديديم
بيمقدمه گفت: شوهرت آزاد است.
ما تعجب کرديم. شاکي پرونده به هيچ چيزي راضي نميشد. حالا
يکدفعه...
وقتي نامه آزادي را به شوهرم نشان داديم، اصلا باور نميکرد. باز هم اين
شهيد بزرگوار عنايت کرده بود.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊