به دوستان و برادران عزیزم وصیت میکنم کاری نکنند که صدای غربت فرزند فاطمه را که همان ناله غریبانه فاطمه خواهد بود به گوش برسد .
بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه میباشد ، باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند تا ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید ، متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند .
"جانبازشهیدسید مجتبی علمدار"
رفاقت با شهدا
#شهید_جانباز_سید_مجتبی_علمدار مداح دلسوخته اهل بیت که روز تولد و شهادتش یکی شد و در روز تولدش بهتر
🌹🌈🌹🌈🌹
#زندگی_به_رنگ_شهدا
هیچ گاه ندیدم که ما را به کاری امر و نهی کند،
بلکه همیشه غیر مستقیم حرفش را میزد؛ مثلا، آخرشب میگفت:
من میروم وضو بگیرم . در روایات تاکید شده کسی که با وضو بخوابد شیطان به سراغ او نمی آید .
نا خودآگاه ما هم ترغیب میشدیم و به همراه او برای وضو گرفتن حرکت میکردیم .
🌈🌹#شهید سید مجتبی علمدار🌈🌹
رفاقت با شهدا
#شهید_جانباز_سید_مجتبی_علمدار مداح دلسوخته اهل بیت که روز تولد و شهادتش یکی شد و در روز تولدش بهتر
🌹شهیدی که بعد از شهادت برای امام حسین(ع) مداحی می کند و فرمود:هر مشکلی بانام زهرا(س) رفع می شود🌹
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
یکی از همرزمان شهید می گفت:
یک شب آقا سید با پیراهن مشکی به خوابم آمد.
گفتم: سید چرا مشکی پوشیدی؟؟
گفت: محرم نزدیک است تمام شهدا جمع هستند حضرت امام گفته که باید برای امام حسین(ع) مداحی کنیم...🏴
خیلی با او درد و دل کردم گفتم: سید مارا ول کردی و تنها گذاشتی دستت دیگر بر سر ما نیست...😞
گفت: چرا این حرف را میزنی؟ من لحظه به لحظه با شما هستم و دستم روی سر شماست...😇
گفت: هر چی مشکل در این دنیا دارید و هر غم و غصه ای دارید فقط با نام مبارک مادر من رفع می شود...😉
درد داری و حاجت می خواهی؟ عاشورا بخوان
عاشورا شما را درمان می دهد و کمک می کند.
توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید.....
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣ آن جا حاجی به من گ
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
دلم نيامد بگويم: «من نماز ميخونم، دعا ميكنم كه تو بمونی، شهيد نشی.» آه كشيدم، گفتم: «چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده هم كمال. اين چشم ها در راه خدا بيداری زيادی كشيده، اشك هم زياد ريخته.»اما ته قلبم فكر
نميكردم حاجی شهيد شود. چرا دروغ بگويم؟ فكر مي كردم دعاهای من سد راه او ميشود. گاهی كه از راه ميرسیددست خودم نبود، مينشستم و نيم ساعت
بی وقفه گريه ميكردم. حاجي ميگفت «چی شده؟» ميگفتم «هيچی! فقط دلم تنگ شده.» ميگفت «ناراحتي من ميرم جبهه؟» مي گفتم «نه، اگه دلم تنگ
ميشه به خاطر اينه كه تو يك
رزمنده ای. اگه غير از اين بود، دلم برات تنگ نميشد. همين خوبی های توست كه من رو بيقرار ميكنه.»
ظاهرا همه ی بسيجی ها هم همين احساس را نسبت به حاجی داشتند. خودش چيزی نميگفت اما دفترچه ی يادداشتی داشت و من ميديدم كه اين هميشه زير بغل حاجی است و هر جا
ميرود آن را با خودش ميبرد. يك روز غروب كه حاجی آمده بود به من و مهدی سر بزند- هنوز انديمشك بوديم ـ خيلی اصرار كردم بماند و حاجی قبول
نميكرد. در همان حين از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند حاجی تلفن فوری دارد. ايشان لباس پوشيد، رفت و دفترچه را جا گذاشت. تا برگردد، من بيكار بودم، دفترچه را باز كردم. چند نامه داخلش بود كه بچه های لشكر برای او نوشته بودند. يكيشان نوشته بود «من سر پل صراط جلو تو رو ميگيرم. سه ماهه توی سنگرم نشسته م، به عشق رؤيت روی تو...» نامه های ديگر هم شبيه اين. وقتی حاجی برگشت گفتم «تو همين الان بايد بروی!» گفت «نه. رفتم اتفاقا تلفن از طرف بچه های خودمون بود،
به شان گفتم امشب نميام.» گفتم «نه، حتما بايد بری، همين الان!» حاجی شروع كرد مسخره كردن من كه «ما بالاخره نفهميديم بمونيم يا بريم؟ چه كنم؟ تو چی مي خوای؟»
گفتم «راستش من اين نامه ها رو خوندم.» حاجی ناراحت شد، گفت «اين ها اسراريه بين من و بچه ها،
نميخواستم اين ها رو بفهمی.» بعد سر تكان داد، گفت «تو فكر نكن من اين قدر آدم بالياقتی هستم. اين بزرگی خود
بچه هاست. من يك گناهی به درگاه خدا كرده م كه بايد با محبت اين ها عذاب پس بدهم.»
گريه اش گرفت، گفت «وگرنه، من كی هستم كه اين ها برام نامه بنويسند؟» خيلی رقت قلب داشت و من فكر
ميكنم اين از ايمان زياد او بود.
#ادامه دارد ......
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#قسمت_هجدهم 8⃣1⃣
می خواستم از همان اول راستش را به حاجی بگويم و دل حاجی را به رحم بياورم، اما نتوانستم، فكر كردم بدجنسی است. گفتم: « حاجی من چند واحد ديگه پاس كنم، ميتونم فوق ديپلم بگيرم. حالا كه بعد از چند سال رشته م بازگشايی شده، اجازه بدهيد برگردم اصفهان.» حاجی زيرچشمی نگاهم كرد و تبسمی لب هايش را لرزاند، گفت «تو بايد بمونی، با من باشی. مگه نميگفتی می خوای با هم تا لبنان و فلسطين برویم، بريم قدس رو بگيريم؟ پس فكر دانشگاه رو بذار كنار. اصلا مگه نميخوای شهيد بشی؟» ديدم حاجی كوتاه نمی آيد، گفتم: «ببينيد! اصل قضيه خيلی هم دانشگاه و درس نيست. اين جا عقرب داره. يكی، دو تا هم نه. پريشب خودم يكيشان رو توی رخت خواب مهدی كشتم. از اون شب از ترس اين كه مبادا بچه رو عقرب بزنه خواب ندارم. تازه، الان هوا خنكه، فردا كه بهار بشه اين ها خوب چاق و چله ميشن، اون وقت ديگه از در و ديوار اين شهر عقرب ميباره.» حاجی ساكت بود و انگشت هايش انگار بين موهای پرپشت مهدی گير كرده بود، تكان
نميخورد. بالاخره گفت «به خاطر چندتا عقرب ميخوای من رو تنها بذاری و بری ،با آن كه سرم زير بود حس كردم كنج
چشم های حاجی چيزی برق زد. گفتم: «همين چند واحد رو بگذرونم، امتحاناتم كه تموم شد، بياييد دنبالم، با هم
برميگرديم.»
آمدم دانشگاه و به بدتر از عقرب دچار شدم. ديدم همان بچه هايی كه قبل از انقلاب فرهنگی با هم بوديم، بچه هايی كه ادعای انقلابی بودن داشتند، مذهبی بودند، همه شان سر حال و قبراق، كت و شلوارپوشيده سر كلاس نشسته اند. آن وقت حاجی می آمد جلو چشمم با
چشم های قرمز، خاك آلود. بعد از هر عمليات كه می آمد اصرار ميکردم خودش را وزن كند، ميديدم هفت، هشت كيلو كم كرده. عمليات خرمشهر از شدت ضعف چند نفر زير بغلش را گرفته بودند و نصفه شب آوردندش خانه. به اين چيزها فكر ميكردم و آن آقايان را هم
ميديدم، بی طاقت ميشدم، دلم
ميسوخت، بيش تر كلاس هايم را نصفه می گذاشتم می آمدم خانه. حاجی كه زنگ ميزد، پشت تلفن گريه ميكردم،
می گفتم «همين الان بايد بيايی خانه.»
#ادامه دارد........
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊