هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
4_5789503880786084850.mp3
8.57M
#سبک_زندگی_شاد ۱۶
عقـل؛ نیرویی است که سطحِ کیفیِ شادی هایِ تو را افزایش می دهد!
💎انسان هرچه عاقل تر می شود؛
شادی هایش قیمتی تر می شوند!
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#کلام_شهید
"پدر و مادرم وقتی من شهيد شدم دستانم را باز كنيد تا مال پرستان و دنيا پرستان بدانند به آن دنيا چيزی نبرده ام. من در طول زندگيم كاری برای اسلام نكرده ام شايد خواست خداست كه با ريخته شدن خونم موجب آمرزش گناهانم و پيشرفت اسلام شوم. از پدر و مادر و برادرانم می خواهم كه بعد از شهادت من صبر و تقوی را پيشه خود كنند و محور كارهايشان را خدا قرار دهند. برادران! تنها قرآن و خط امام خمينی است كه می تواند ما را از انحرافات فكری رهائی داده و به سوی الله رهنمون گردد. بايد هر چه بيشتر به سوی قرآن روی آورد وآن را همانگونه كه هست دريافت و به آن عمل كرد و با تمام قوا برای خدا و انقلاب اسلامی كار كرد و در اين راه هيچ سستی به خود راه نداد..."
#شهید_خلیل_فاتح
#فرمانده_گردان_شهیدمدنی
#لشگر_۳۱_عاشورا
تاریخ ولادت: ۱۳۴۲/۰۱/۰۱
محل ولادت: تبریز
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۰۲/۲۱
محل شهادت: اردوگاه موصل (بر اثر شکنجه)
رجعت پیکر مطهر: مرداد سال ۱۳۸۱
#روحش_شاد_و_یادش_گرامی_باد
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#برای_خدا_ناز_کن
شهدا برا خدا ناز میکردن گناه نمیکردن، ولی عوضش برا خدا ناز میکردن، خدا هم نازشونو میخرید
حاجاحمدکریمی تیرخورد، رسیدن بالا سرش ،گفت: من دلم نمیخواد شهید بشم! 🥀
گفتن: یعنی چی ؟نمیخوای شهید بشی؟ برا خدا داری ناز میکنی؟ گفت: آره،
من نمیخوام اینجوری شهید بشم. من میخوام مثل اربابم امام حسین ارباًاربا بشم
حاجاحمد حرکت کرد سمت آمبولانس بیسیمچی هم حرکت کرد، علی آزادپناه هم حرکت کرد، سه تایی باهم یه دفعه یه خمپاره اۅمد خورد وسطشون
دیدن حاج احمد ارباً اربا شده
همهی حاجاحمد شد یه گونی پلاستیک
#حاجحسینیکتا
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
بسم رب الشهدا
شهید_غیرت
🔴داستان واقعی....
شاید خیلیا بدونین..
شاید ندونین..
یه روز یه پسر 19ساله 👱...
که خیلیم پاک ☺️ بوده ساعت دوازده شب 🕛..
باموتور🏍 توی تهران پارس بوده..
داشته راه خودشو 🏍 میرفته..
که یهو میبینه یه 🚘ماشین با چندتا 👥👥 پسر..
دارن دوتا 👩🏻👩🏻 دخترو به زور 😨 سوار ماشین میکنن..
تو ذهنش فقط یه ☝️چیز اومد...
👈ناموس..
👈ناموس 👌 کشورم ایران..
میاد پایین... 😡
تنهاس..
درگیر میشه.. 🗣
لامصبا چند نفر به یه نفر.. 👊✋💪
توی درگیری دخترا 👩🏻👩🏻سریع فرار میکنن و دور میشن..
میمونه علی و...هرزه های شهر.. 😰
تو اوج درگیری بود که یه چاقو 🔪صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..😢
میوفته زمین..
پسرا درمیرن.. 🏃
کوچه خلوت..شاهرگ..تنها...دوازده شب.. 😭
علی تا پنج صبح اونجا میمونه ..
پیرهن سفیدش😖 سرخه سرخه..
مگه انسان چقد خون داره.. 😔
ریش قشنگش هم سرخه..
سرخ و خیس..😒
اما خدا رحیمه..
یکی علی رو پیدا میکنه و میبره بیمارستان...
اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه..😳
تا اینکه بالاخره ..
یکی قبول میکنه و ..
عمل میشه...😐
زنده میمونه😊..
اما فقط دوسال بعد از اون قضیه..
دوسال با زجر...بیمارستان🏥...خونه..🏠 بیمارستان..خونه..
میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده..😐
میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار..
بش میگه علی...اخه به تو چه؟ 😠چرا جلو رفتی؟ 😟
میدونی چی گفت؟ 🤔
👌گفت حاجی فک کردم 😊 دختر شماست...
ازناموس 😌شما دفاع کردم..
👈جوون پر پر شده مملکتمون....
علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت.. 👉
رفت که تو خواهرم.. 👩🏻
اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت... 👈
گفت خداااااا...
من از این گله دارم... 😡
داری جوابشو بدی...؟؟
شهید_علی_خلیلی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺
سال 1364 چندین عملیات کوچک در هور انجام شد. خبر داشتم که خیلی از نیروهای شناسایی در حوالی اروند مشغول کار هستند. حاجی هم به ما دستور داد که کار در جزیره(مجنون) را بیشتر کنیم!
حاجی یک نوع سنگر طراحی کرد و تعداد زیادی از آن ها را در کنار هم ساخت! این سنگرهای اجتماعی در جزیره شمالی ساخته شد و یک لوله پلیکا در روی سقف داشتند!
من فکر کردم که حاجی می خواهد داخل سنگرها دستشویی بسازه! برای همین با تعجب گفتم: «حاجی این ها چیه؟! لازمه این همه سنگر توی این هور ساخته بشه؟! ما که این همه نیرو نداریم.»
حاجی لبخندی زد و گفت: «برو ستاد جذب و هر چی کامیون هست بفرست بیان توی جزیره، شب که شد همه کامیون ها رو توی تاریکی برگردون!»
ما همه دستورات حاجی رو مو به مو اجرا کردیم. تا این که در 20 بهمن 1364 عملیات والفجر 8 آغاز شد.
ما تا دو روز بعد مرتب کار جابجایی نیرو و کامیون را انجام دادیم. از طرفی شاهد بودیم که لحظه به لحظه بر نیروهای دشمن در هور افزوده می شد!
فاو آزاد شد. ما هم به دستور حاج علی کارهای قبلی را تعطیل کردیم. نیروهای عراقی هم که منتظر حمله ما بودند حسابی عصبانی شدند!
سال بعد یک فرمانده عراقی به نام الگاوی در مناطق شمالی اسیر شد. فهمیدیم که او فرمانده لشکر 23 عراق بوده.
او در اعترافات خود گفت: «در زمستان 1364 لشکر من در فاو مستقر بود. آنقدر تحرکات شما در هور زیاد شد که من مطمئن شدم حمله مجدد شما از هور است. برای همین سه تیپ از نیروهایم را از فاو به هور منتقل کردم. عکس های هوایی از هور نشان می داد که شما تانک های زیادی را در هور مستقر کرده اید! جاسوس های ما خبر دادند که هر روز صدها کامیون تجهیزات و نفرات وارد هور می شوند. دیگر مطمئن شدیم که عملیات در هور خواهد بود. وقتی که نیروها خبر دادند ایران به فاو حمله کرده، گفتم نگران نباشید. حمله ایران به فاو یک فریب است! حمله اصلی از هور است. ما تا سه روز منتظر حمله شما در هور بودیم اما خبری نشد! این اشتباه من باعث شد که فاو را از دست دادیم.»
وقتی این اخبار به گوش حاج علی رسید، خندید. بعد به من گفت: «آن سنگرهایی که سال قبل ساختیم برای گمراهی دشمن بود. این سنگرها در عکس هوایی با آن لوله پلیکا شبیه تانک بودند!»
-راوی:عبدالفتاح اهوازیان
#شهید_حاج_علی_هاشمی
#فرمانده_قرارگاه_سری_نصرت
منبع: هوری
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
ازدواج_به_سبک_شهدا 💍
🌷شهیدحسن رضوان خواه🌷
۱۸ سالش بود، اما روی پای خودش می ایستاد آن قدر مستقل و پرقدرت تصمیم می گرفت که خانواده هم به او و انتخابش اطمینان داشتند، آخر او را می شناختند، نه هوس باز بود و نه چشم چران؛ یعنی اگر کسی را انتخاب می کرد حتما از روی اعتقاد و عقل بود.
با واسطه دایی دختر او را پیدا کرده بود، هم روستایی شان بود، با دایی دختر رفت برای دیدار اول، خیلی ساده و البته سرزده، مادر دختر هم که خیلی دستپاچه شده بود بسیار ناراحت بود، آخر داخل خانه چیزی برای پذیرایی نداشتند، حسن هم که این مطلب را درک کرده بود خیلی واضح رو به مادر عروس خانم کرد و با زبان محلی شمالی گفت: قرار نیست همیشه داخل یخچال هر خانه ای پر از میوه باشد! همین رفتار حسن کافی بود که مادر دختر جوابش مثبت شود.
شرط اول که در همان جلسه به عروس خانم گفته بود هم جالب بود، او گفت: اولویت اول زندگی من جنگ و دفاع از انقلاب است، این نقطه پر رنگ زندگی من است. بعد از کسب اطمینان از جواب مثبت عروس خانم به خانواده خبر داد تا مقدمات و عروسی را آماده کنند.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊