راوی همسر شهید علی علوی :
شهید علوی مدیر مدرسه روستای پرشکوه یکی از روستاهای همجوار کومله بود.( این روستا به داشتن باغات مرکبات و مرکز فروش این میوه در سطح استان معروف هست)
بعضی مواقع به شوخی بهش می گفتم: این دانش آموزانت،،،،میوه ای ،،،،چیزی ،،،،، مدرسه نمی آرند؟؟؟؟؟
می گفت : چرا؟ولی این وسایل از گلوی ما پایین نمیره ، چون امکان داره یا بدون اجازه اولیا بیارند !!!!یا در قبالش بعدا انتظار نمره داشته باشند!!!! 🍃🍃🍃🍃
اکثر شبها خونه نبود ، یا خیلی دیر وقت می اومد ، یه روز غروب گفت : من امشب دیر میام ، وقتی اومدم برات تعریف میکنم 🌸🍀
صبح که از خواب پا شدم دیدم تو اتاق مقداری پرتقال و نارنج و آب نارنج و تو یخچال هم داخل ظرف مقداری غدا هست!!!!!! 🌺
ازش پرسیدم اینها رو کی داده ،؟؟ گفت : اینها مال یه شام آشتی کنانه !!!!!! ، گفتم : قضیه چیه ، ؟؟؟؟ گفت: دوتا از دانش آموزهای مدرسه که خیلی تو درس زرنگ بودند ، دیدم افت تحصیلی پیدا کردند بعد فهمیدم که پدر و مادرشون اختلاف دارند ، مادر قهر کرده رفته ، چندین جلسه طول کشید ، این پدر و مادر رو آوردم مدرسه،،،،تا باهاشون صحبت کردم ، کم کم سعی کردم ،با پادر میانی و ریش سفیدی حاج آقا صیحانی بزرگ محل اختلافاتشان را حل کنم ،!!!
دیشب به همین مناسبت اونا ما رو برای شام تو خونه شون دعوت کردند این خوراکی ها واقعا خوردن داره 💐💐💐💐
🍀🍀🍀 خیلی حواسش به بچه ها بود چون حیاط مدرسه یه خرده ناهمواری داشت روزهای برفی و بارونی بچه ها رو از سر دروازه تا جلوی ساختمان مدرسه کول می کرد ، زنگهای تفریح با لقمه ای که خیلی تعارف می کردند شریک می شد ، حتی تو ماه محرم که همه مردان جلوی دسته عزاداری می کردند علی ته صف با بچه ها می موند!!!! وهوای بچه ها رو داشت !!!!،
اون موقع ها خانواده هابرای عزاداران توی مسجد از منزل ،،غذا آماده می کردند و با سینی مسی ( مجمعه ) که بر سر می گذاشتند غذا می آوردند،،،،، اولین کاری که می کرد بهترین غذا رو می برد پیش بچه ها بعد کنارشون می نشست براشون غذا می کشید ،،،حتی از اضافه غذا ی آنها
می خورد!!!!!
می گفتم تو حالت بهم نمی خوره غذای اضافی بچه ها رو می خوری؟؟؟؟
می گفت : این چه حرفیه!!! غذای اونها تبرکه!!!! چون عزادار امام حسین (ع) هستند!!،،،
همیشه با با عمل و رفتارش به بچه های مدرسه و محل عشق می ورزید وبه آنها درس انسانیت می داد🌾🌾🌾🌾🌾
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌺حتی آن پای مجروح تورا از انجام تکلیف باز نداشت .
نخواستی از غافله رفیقانت جا بمانی .
هرجور که شد خودت را رسانیدی به پای قلل سربفلک کشیده حاج عمران و آنگاه پیکر مطهرت پای آن قلل ماند و بعدها به وطن بازگشت .
📷شرح عکس:
سردار شهید علی نجفی با عصا در کنارشهید نقی کوچک نیاو صف رزمندگان گردان حمزه سیدالشهداء (ع) لشکر قدس ، قبل از عملیات کربلای۲ ، تابستان ۱۳۶۵ .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada🕊
⬇⬇⬇⬇
و آن دسته از برادرهاي جوان كه
نماز را سبك ميشمارند
توجه داشته باشند كه
حضرت علي (ع) به خاطر نماز جنگيد
و حتي در جبهه جنگ،
وقت نماز را فراموش نميكرد.
شهید رجب سیرجانی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
از خانه زدم بیرون.شب بود.
مشکلی حسابی نگرانم کرده بود. باید ضامنی پیدا می کردم تا مشکلم را با کلانتری حل کند. غرق در فکر و غصه بودم که آریای سفیدرنگ(ماشین) او توجهم را جلب کرد. خودش پشت فرمان نشسته بود. وقتی مرا دید ، دستی برایم تکان داد و رد شد.
با داد و فریاد و اشاره او را نگهداشتم.
او بهترین کسی بود که می توانست کمکم کند .
بعداز سلام و علیکی عجولانه ، گفتم : «یکی دو ساعت وقتت را بده به من ، مشکلی برایم پیش آمده است.»
او سکوتی کرد و گفت :«متأسفانه من هم گرفتارم . فعلاً نمی توانم...»
نگذاشتم حرفش تمام شود. خیلی اصرار کردم . گفتم :« دست از سرت برنمی دارم تا کمکم کنی.»
او وقتی اصرار بیش از حد مرا دید گفت :«تنها با یک شرط قبول می کنم. مشکلت را بگو ، اگر از کار خودم مهمتر بود ، تمام وقتم برای شما. آنقدر می مانم تا حل شود.»
با خوشحالی مشکلم را بازگو کردم .
او هم بی درنگ گفت :«سوار شو بریم.» محمدابراهیم آن شب ساعتها از وقتش را صرف کار من کرد تا مشکلم حل شُد . 😊
وقتی خداحافظی کرد پاسی از شب گذشته بود.
چند روز بعد تازه فهمیدم آن شب ، شبِ عروسی او بوده است . 😔
#شهید_محمدابراهیم_احمدپور
شهردار خوبو ص۳۷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
جذب به روش ابراهیم
خواهر شهید ابراهیم هادی میگفت :
🔺 یک روز موتور شوهر خواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند،
عده ای دنبال #دزد دویدند و او را زدند زمین.
ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد،
🔻 نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد.
آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد.
❓ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد.
❤️طرف #نماز خوان شد، به #جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه #شهید شد...
#جذب_به_روش_ابراهیم_هادی
#شهدا_بهترین_الگو
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💠 خاطرات شهدا
🌹زیارت عاشورا
مدتی از شهادت سید گذشته بود.
قبل از محرم سید را درخواب دیدم،پیراهن مشکی به تن داشت.
گفتم:سید چرا مشکی پوشیدی؟!گفت:محرم نزدیک است.
بعد ادامه داد:اینجا همه جمع هستند.شهدا ،امام (ره) و..
با سید خیلی درد و دل کردم
گفتم سید ما رو تنها گذاشتی و رفتی.
گفت:چرا این حرف را میزنی؟هر مشکل و غمی دارید ،با نام مبارک مادرم برطرف میشود.
بعد ادامه داد:اگر دردی دارید ،حاجتی دارید عاشورا بخوانید.زیارت عاشورا درد شما را درمان میکند ،توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید
🌷شهید سید مجتبی علمدار🌷
راوی:از دوستان شهید
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#پوتین_های_خاکی
#نیایش
خدایا! مرا از بلاے غـــــرور و خودخواهے نجاٺ ده،تا حقایق وجود خود راببینم و زیبايے تو را تماشا کنم...
خدایا! پســـتے دنیا و ناپایدارے آن را در نظرم جلوه گرساز؛تافریبـــــــ زرق و یرق عالم خاکےرانخورم...
خدایا! من ضعیفم،ناچیزم و پرکاهے در مقابل طوفانها هستم،بہ من دیده عبرتـــــــ ده تا ناچیزےخود وعظــــــمٺ تو را بفهمم...
#شہید_دکتر_چمــــــران
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
با دست روی شانهی من زد و بیمقدمه گفت:
آقای ناصری!
حیفه تا زمانی که #جنگ هست ما شهید نشیم!
حیفه!
کاری بکن که #شهید بشی!
گفتم:
حسن آقا، چه باید کرد؟
گفت:
دو تا #راه داره،
"یکی #خلوص و دیگری #تلاش و #کوشش!"
اگه این دو تا رو خوب انجام بدیم، شهید می شیم!
بهت بگما!
بعد از جنگ معلوم نیست #سرنوشت ما چی می شه و عاقبت مون به کجا ختم می شه!
بهترین عاقبتی که میتونیم به دست بیاریم، اینه که شهید بشیم!
در شرایط #شهادت، همه چیز سعادته!
بعد از رفتن او، نزد سردار مفقودالاثر #علی_هاشمی رفتم و به او گفتم:
حسن چنین حرفهایی میزد!
چهرهاش انگار پ#یام خاصی داشت!
به نظرم به همین زودیها شهید میشه!
علی هاشمی گفت:
افرادی مثل حسن باید شهید بشن!
اینها #لیاقت دارن و مزد لیاقت خودشونو میگیرن!
همانطور هم شد و چند روز بعد، قبل از عملیات #والفجر مقدماتی، خبر شهادت او به دستمان رسید.
#شهیدغلامحسین_افشردی
📚 من اینجا نمی مانم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#قهرمان_لرستان
#سیلی_سرباز_بر_صورت_فرمانده!
🌷در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره. فرمانده گفت: خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری.
🌷یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه. بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند.
🌷سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند؛ گوشی را از دستش گرفت و گفت: برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم. بعد هم با گریه بیرون رفت.
🌷بعدها شنیدم آن سرباز، راننده و محافظ شهید بروجردی شده. یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت....
🌹 قهرمان لرستان، سردار سرلشکر پاسدار محمّد بروجردى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش عباس هست🥰✋
*همه چیز رو فراموش کرده بود اِلا ابوالفضل(ع)*💚
*شهید عباس مجازی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۶ / ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۱۷ / ۱۲ / ۱۳۶۵
محل تولد: امیر کلا، بابل
محل شهادت: بیمارستان
🌹 دوست← *والفجر 8 مجروح شده بود*🥀برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز🏥 *حافظه اش را از دست داده بود🥀کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود.*🍂 پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه عکس العمل نشان بده💫 *به اسم ابوالفضل که می رسیدند شروع می کرد به سینه زدن💚 خیال می کردند اسمش ابوالفضل است*💛رفته بودم بیمارستان🏥 گفتند: *این جا مجروحی بستری است🍂که حافظه اش را از دست داده🥀فقط میدانیم اسمش ابوالفضله»*💚 رفتم دیدنش *تا دیدم شناختمش، عباس بود🍃عباس مجازی*🍃بهشون گفتم:« این عباس است نه ابوالفضل🍂 گفتند:« *ما هر اسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد🍂 اما وقتی گفتیم ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن💚فکر کردیم اسمش ابوالفضل است.* 🥀عباس میون دار هیئت بود🏴 *توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل میگفت که از حال می رفت🥀بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود💚 این کار شده بود ملکه ذهنش،🍂همه چیز رو فراموش کرده بود🍂اِلا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل💚سرانجام به علت جراحات وارده🥀🖤 اسفند 65 به ملکوت اعلی پرواز کرد*🕊️🕋
*شهید عباس مجازی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
❣️برای چند ثانیه به تو فکر میکنم..
★زنـدگــیام گلسـ🌺ـتان مــیشــود
❣️بعضیها عجیب هستند.
با یک #اتفاق میآیند و
مینشـینند تــه تـه دلت💗
خوب #میخندند خوب گوش میکنند
★اصــلا انــگـار آمــدهانـد
کـه مایه دلگرمیت باشـند😍
حـ💥ـتی اگر #نباشند
❣️رد پایـشان👣 روی دلت میماند
تا تمام عمر عشـ💖ـق میورزند
بعضیها عجیب #خوبنــد
یادشـان که میافتی روحت😇
جانـی دوبــاره مـیگــیــرد
★یـادشان که میافتی #بیاراده
لـبخنـد🙂 به لبـانت مینشیند.
❣️بعضـیها عجیـب #مـیآیند و
عجیبتر آنکه دیگر نمیروند❌
حتی وقتی که از کنارت رفتهاند
#میمانند
●⇜لبـخندشان
●⇜تصـویرشان
●⇜صـدایـشان
●⇜ #حـرفهایشان
همه را پیشت امانت میگذارند
بعــضیها #عجیب_خوبند🌺
#شهید_محسن_حججی ( از عاشقان شهید هادی بود )
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از نایت کویین
* فروشگاه کفش ملکه جاییه که همیشه یه چیز خاص واستون وجود داره👢👠👟 *
💬 کیفیت زمانی حاصل میشود که مشتریان برگردند نه محصولات ...🌹❤🙋
✅ کلیه محصولات دارای 6 ماه ضمانت زیره و رویه میباشد.✨
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1892614251C59c62e92e6
خاطره ایی از
🌷شهیده اعظم شفاهی🌷
کارهای ریز و درشت خانه بعلاوه سر و کله زدن با پنج تا
بچه قد و نیم قد ، تمام وقت اعظم را گرفته بود .
اما در میان این همه کار ، بیشتر از بقیه هوای شوهرش را داشت . نمونه بارزش سفر حج شوهرش بود .
سفری که به خاطر مشغله کاری جفت و جور نشده بود .
اعظم خودش دست به کار شد و با پس اندازی که از کار
در کارگاه سفید آب سازی ذخیره کرده بود ، شوهرش را برای حج تمتع نام نویسی کرد .
همین کارهایش بود که او را در خانه به یک مدیر واقعی تبدیل کرده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
.
.
#همسفرانه
.
🌸|° ده سال با محمد زندگی کردم ،
هیچوقت یاد ندارم بی وضو باشه ،
به نماز اول وقت فوق العاده اهمیت می داد.
.
🌸|• مسافرت که می رفتیم تا صدای اذان رو می شنید ، توی بیابون هم بود می ایستاد.
.
🌸|° بارها بهش می گفتم :
مقصد که نزدیکه ، نمازتون رو شکسته نخونین.
بذارین برسیم خونه ، نمازتون رو کامل و با خیال راحت بخونین.
.
🌸|• ولی محمد می گفت :
شاید توی همین راه کوتاه ، عمرمون تموم شد و به خونه نرسیدیم ؛
الان می خونم تا تکلیفم رو انجام داده باشم ؛
اگه رسیدیم خونه ، کامل هم می خونم.
.
#زندگی_به_سبک_شہـدا 🥀
#به_روایت_همسر_شهید_محمّد_بروجردی 🕊
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊