eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️برای چند ثانیه به تو فکر می‌کنم.. ★زنـدگــی‌ام گلسـ🌺ـتان مــی‌شــود ❣️بعضی‌ها عجیب هستند. با یک می‌آیند و می‌نشـینند تــه تـه دلت‌💗 خوب خوب گوش میکنند ★اصــلا انــگـار آمــده‌انـد کـه مایه دلگرمیت باشـند😍 حـ💥ـتی اگر ❣️رد پایـشان👣 روی دلت میماند تا تمام عمر عشـ💖ـق میورزند بعضی‌ها عجیب یادشـان که می‌افتی روحت😇 جانـی دوبــاره مـی‌گــیــرد ★یـادشان که می‌افتی لـبخنـد🙂 به لبـانت مینشیند‌. ❣️بعضـی‌ها عجیـب و عجیب‌تر آنکه دیگر نمیروند❌ حتی وقتی که از کنارت رفته‌اند ●⇜لبـخندشان ●⇜تصـویرشان ●⇜صـدایـشان ●⇜ همه را پیشت امانت میگذارند بعــضی‌ها 🌺 ( از عاشقان شهید هادی بود ) 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
* فروشگاه کفش ملکه جاییه که همیشه یه چیز خاص واستون وجود داره👢👠👟 * 💬 کیفیت زمانی حاصل میشود که مشتریان برگردند نه محصولات ...🌹❤🙋 ✅ کلیه محصولات دارای 6 ماه ضمانت زیره و رویه میباشد.✨ 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1892614251C59c62e92e6
هدایت شده از نایت کویین
هدایت شده از نایت کویین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره ایی از 🌷شهیده اعظم شفاهی🌷 کارهای ریز و درشت خانه بعلاوه سر و کله زدن با پنج تا بچه قد و نیم قد ، تمام وقت اعظم را گرفته بود . اما در میان این همه کار ، بیشتر از بقیه هوای شوهرش را داشت . نمونه بارزش سفر حج شوهرش بود . سفری که به خاطر مشغله کاری جفت و جور نشده بود . اعظم خودش دست به کار شد و با پس اندازی که از کار در کارگاه سفید آب سازی ذخیره کرده بود ، شوهرش را برای حج تمتع نام نویسی کرد . همین کارهایش بود که او را در خانه به یک مدیر واقعی تبدیل کرده بود. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
. . . 🌸|° ده سال با محمد زندگی کردم ، هیچوقت یاد ندارم بی وضو باشه ، به نماز اول وقت فوق العاده اهمیت می داد. . 🌸|• مسافرت که می رفتیم تا صدای اذان رو می شنید ، توی بیابون هم بود می ایستاد. . 🌸|° بارها بهش می گفتم : مقصد که نزدیکه ، نمازتون رو شکسته نخونین. بذارین برسیم خونه ، نمازتون رو کامل و با خیال راحت بخونین. . 🌸|• ولی محمد می گفت : شاید توی همین راه کوتاه ، عمرمون تموم شد و به خونه نرسیدیم ؛ الان می خونم تا تکلیفم رو انجام داده باشم ؛ اگه رسیدیم خونه ، کامل هم می خونم. . 🥀 🕊 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
٦_ساعت_پرواز_تا_موقع_بسته‌بندى_شهدا....! 🌷در سال ١٣٦٠ براى اولين بار به جبهه اعزام شدم و در «عمليات طريق‌القدس» در «تپه‌هاى الله‌اکبر» شهر «بستان» مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شديم و خط مقدم دشمن را تصرف کرديم، همان اول خط، تير به پايم اصابت كرد و مجروح شدم و از نيروها عقب ماندم. نيروها رفتند و من تنها ماندم. براى اينكه حركت كنم تا حدودى جلوى خونريزى پايم را گرفتم و با همين مجروحيت عمليات را ادامه دادم. آخر عمليات با يكى از دوستانم رفتيم و به جايى رسيديم که عراقى‌ها سنگرهاى محکمى ساخته بودند و از داخل آن سنگرها به نيروهاى ما تيراندازى مى‌كردند. 🌷من و دوستم هر کدام از يک طرف به سمت سنگر عراقى‌ها حمله و آن را تسخير کرديم. نيروهاى دشمن تسليم شدند. در همان نزديكى ديدم دوستم روى زمين افتاده است. او را برگردانم و ديدم شهيد شده است. بوسيدمش و چفيه‌ام را بر رويش انداختم و با او خداحافظى کردم. در کنار دوستم بودم که درد پايم را احساس ‌کردم. غروب بود و نزديک اذان مغرب. گفتند با خودرو حمل مجروحان بروم. 🌷سپاه زياد رغبت نداشت من به جبهه برگردم به آنها گفتم خواهش مى‌کنم اجازه دهيد برگردم چرا که اگر مشغول مى‌شدم اجازه بازگشت نمى‌دادند. به هر شکلى که بود اجازه برگشت گرفتم. روز ١٧ بهمن‌ماه سال ٦٠ بود. مى‌دانستيم عراق در حال حمله به «چزابه» است. شب قبل آن روز در سنگر نماز خواندم و به همراه بچه‌ها دعاى توسل طبق روال شب‌هاى قبل قرائت شد. 🌷ساعت ١١ روز، چند گلوله پى در پى از ناحيه چپ گردنم رد شد و من از بالاى سنگر پايين افتادم و قطع نخاع شدم. در ابتدا فکر کردند که من شهيد شده‌ام. شهيد «مردانى» گفته بود جنازه صفايى را ببريد تا بچه‌ها نبينند چون روحيه آنها خراب مى‌شود. مرا به همراه شهدا به حسينيه شهدا منتقل کرده بودند. 🌷پنج تا شش ساعت از مجروحيتم مى‌گذشت. زمانى که مى‌خواستند شهدا را به اصطلاح بسته‌بندى کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردى که اين کار را انجام مى‌داده است، مى‌گويد: ديدم شکل و روى شما با بقيه شهدا فرق مى‌كند بنابراين به بقيه گفتم که تو زنده‌اى متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بيمارستان منتقل كرده بودند. راوى: جانباز قطع نخاع سردار غلامحسين صفايى منبع: سايت تابناك 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
!! 🌷چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خونه. عصر نشده، گفت: "بابا! من حوصله‌م سر رفته." گفتم: "چی کار کنم بابا؟" گفت: "منو ببر سپاه، بچه‌ها رو ببینم." بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت: "من اهوازم. بی زحمت داروهامو بدید یکی برام بیاره!" 🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهید حسین خرازی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋ *برات شهادت از امام حسین(ع)*🕊️ *شهید محمد ایزدی نیک*🌹 تاریخ تولد: ۲ / ۱ / ۱۳۴۶ تاریخ شهادت: ۱ / ۱ / ۱۳۶۳ محل تولد: تهران محل شهادت: جزیره مجنون 🌹شب جمعه‌ای در خواب دیده بود که یک صف طولانی تشکیل شده🍃 *و می‌گویند هرکس که می‌خواهد مولایش حسین(ع) را ملاقات کند، به صف بایستد*💚 محمد به مادرش گفته بود *که من از همه جلوتر بودم🍂 که خدمت آقا رسیدم*💛امام حسین(ع) خیلی جوان و زیبا، لباس رزم پوشیده بودند💚 و من رفتم جلو *و ایشان را بوسیدم و گفتم آقا مرا شفاعت کنید🌷امام حسین هم تبسمی کردند و مرا در بغل گرفتند*💛 و در این وقت از شدت ذوق دیدار آقا از خواب پریدم🍂 *بعد از این جریان به زیارت حضرت رضا (ع)💛 مشرف شد و به تهران بازگشته و از آنجا عازم جبهه شد*🕊️همرزم← *از میدان مین💥پل صراط این دنیا، گذشت و خود را به نزدیکی کانال‌های دشمن رساند*🍂 تا دوشکای آنان را خاموش کند🍃 *تا اینکه با اصابت گلوله‌های دشمن💥یک روز مانده به تولدش🎊آسمانی شد🕊️ پیکرش روی زمین افتاد*🥀امکان انتقال او به پشت خط ممکن نشد🥀 *و پیکر مطهرش در منطقه ماند🥀فردای آن شب باران شدیدی بارید🌧️ و همه جا را زیر آب برد🌧️ و بدن محمد به واسطه‌ سنگینی مهمات تیربار🍂در زیر آب ماند🌊 و مفقود الاثر شد*🕊️🕋 *مفقودالاثر* *شهید محمد ایزدی نیک* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! 🌷تیپ ثارالله را به خاطر عملیاتی به منطقه‌ی گیلان‌غرب فرستاده بودند. فصل پاییز، باران و سرما و لرزش بدن بود. بعضی اوقات باران به قدری شدت می‌گرفت که چند پتو مقابل در ورودی سنگر می‌انداختیم تا آب وارد سنگر نشود. 🌷یکی از روزهایی که برای نماز خواندن برخاسته بودیم، صدای اذان فضا را پر کرد. اما صدا مشکوک و نامأنوس به گوش می‌رسید. شخصی را فرستادیم که بفهمد چه کسی در حال اذان گفتن است، اما رفت و برگشت و در حالی که متعجب بود و می‌گفت: « صدا می‌آید اما مؤذن نیست.» 🌷یکی از بچه‌ها سیم بلندگو را دنبال کرد و متوجه شد که مؤذن از شدت سرما به زیر پتو رفته و در حال اذان گفتن است. به همین دلیل آن رزمنده نتوانسته بود وی را در چادر تبلیغات ببیند. راوی: رزمنده دلاور ابوالفضل کارآمد 📚 کتاب "خاطرات آفتابی" صفحه ۱۸ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
!! 🌷برای شروع عملیات «کربلای ۴» به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط ‌شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم، وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم که شهید «سعید حمیدی‌اصل» هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشه‌ای از معبر افتاده است. اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که دهان شهید پر از گِل شده بود. 🌷بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای ناله‌اش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود. شهیدان «سعید و علی حمیدی‌اصل» برادرانی بودند که در عملیات «کربلای ۴» آسمانی شدند.   ❌❌ آری، امنیت اتفاقی نیست.... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃دلم تنگ شهیدانی ست که مرا از بهر خویش نمی خواهند. دلم تنگ شهیدانی ست که مرا با رسم خویش می خواهند. دلم تنگ همانان است که با پای خویش رفتند و با هزاران تابوت برگشتند. دلم تنگ همانان است که از بهر حفظ من از جان خویش بگذشتند. نه تنها منتی برمن ندارند که منتم را هم خریدارند دلم تنگ همانان است. دلم تنگ ستارگان خاکی از افلاک برگشته است دلم تنگ شهیدان مدافعان حرم است ❤ اللهم صلی علی محمد وال محمد.. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌷عاشق مادر (س) 🌷 هر زمان نام حضرت زهراس برده می‌شد می‌گفت: حتما بلافاصله بگویید سلام الله علیها. ✳️در روزهای آخر جنگ در شلمچه بودیم. اعلام شد که جنگ به پایان رسیده و باید برگردیم تهران. ✅سید صادق آقا اعلایی گفت: نمی‌شه! مگه ممکنه مادر ما حضرت زهرا سلام الله علیها اشتباه بگه. 💐خود مادر به من فرمودند که از شلمچه به دیدار ما خواهی آمد‼️ روز بعد عراق پاتک شدیدی انجام داد و نیروهای ما یک شهید دادند. آن یک نفر هم فقط سید صادق بود. 🌸سیدصادق فرزند شهید بود. پدرش در ایام انقلاب به شهادت رسیده بود و خودش در روزهای پایانی جنگ. 📚برگرفته از کتاب مهر مادر اثر گروه شهید هادی. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┄┅┄┅┄✪﷽✪┄┅┄┅┄ 🐣بسم‌رب‌الشهدا‌والصدیقین عاشقانه های 🌹 ♦️خداوندا‌ اینقدر به جبهه میروم و میجنگم تاشهید شوم.ولی خداوندا دوست دارم وازتو می خواهم که تا این مدت که عنایت میکنی و ♦️خدایا دوست دارم موقعی شهید میشوم سر در بدن نداشته باشم تا فردای قیامت از مولایم حسین (ع)شرمنده نباشم ♦️خداوندادوست دارم شهید شوم دست در بدن نداشته باشم و بدنم تکه تکه شود تا فردای قیامت از اقا و مولایم‌عباس(ع) شرمنده نباشم ♦️و اینجا میخواهم چند کلمه‌ای‌بابرادران عزیزم حرف بزنم (ع) .👌 ‌(ع)درمیدان‌نبرد‌شهید‌شد‌👌 علی‌اکبر(ع)حسین‌(ع)در‌راه‌حسین‌(ع) وبا‌هدف‌شهید‌شد👌 محفل شهــ✿ـــداییٌ↷↷↷ ☜☞ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! 🌷راست است که خدا در مواقع حساس قدرتی را به انسان می‌دهد که دور از تصور خود اوست. وقتی که ما از جناحین خاکریز به داخل کانال برگشتیم، ‌نه از معصومی خبری بود و نه از سید حسینی، او با آن تن نحیف به محض افتادن جثه سید حسینی از جا برخاسته و راهی سنگر بهداری شده بود. تصور کنید همین الان یک نفر با وزنی در حدود ۱۰۰ کیلو روی یک نفر دیگر با حدود نصف این وزن بیفتد، آن بنده خدا شاید حتی نتواند از جا تکان بخورد، همین حالت را در شرایطی در نظر بگیرید که معصومی روی کپه‌ای از سیم‌خاردارها خوابیده بود. 🌷به هرحال یک ساعت بعد از انتقال سید حسینی خود من هم به شدت مجروح شدم و با انتقالم به پشت جبهه، دیگر از عاقبت سید خبری نداشتم، اما حتم داشتم که شهید شده است. یک ماه بعد هم که تقریباً ماجرا از یادم رفته بود، ‌بهبودی نسبی یافتم و به همراه عده‌ای از بچه‌ها برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد رفتیم. در حرم یک مراسم دعای کمیل برپا شده بود که حس و حال عجیبی داشت. قبل از اینکه برق‌ها را خاموش کنند، ‌دیدم سید حسینی با هیبت خاصی روی یک صندلی نشسته است. تا خواستم حرکتی بکنم چراغ‌ها را خاموش کردند.... 🌷پیش خودم فکر کردم یعنی من به درجه‌ای رسیده‌ام که می‌توانم شهدا را ببینم! این فکر شاید اکنون خنده‌دار به نظر آید اما هر کسی هم جای من بود و وضعیت بغرنج آن روز سید حسینی را می‌دید حتماً همان فکر من را می‌کرد. در شیش و بش تردید و یقین بودم که بعد از دقایقی دعا تمام شد و چراغ‌ها را روشن کردند، دیدم سید حسینی همچنان روی صندلی نشسته است. تازه آن وقت بود که متوجه شدم او به راستی از آن مجروحیت شدید و مهلکه‌ای که در آن گرفتار آمده بود نجات یافته است. مصلحت بود او زنده بماند و اکنون با ادامه تحصیل، ‌به عنوان یک دندانپزشک متخصص به خدمت خود در سنگری دیگر ادامه می‌دهد. راوی: جانباز و البته از راویان خوش صحبت دفاع مقدس محمدرضا فاضلی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا