هدایت شده از رفاقت با شهدا
بچهی مشهد ...
فرزند دوم خانواده بود ،
متولد شهریور ٦۳
شوخ و مهربان و ...
در نانوایی پدرش کار میکرد
دوستانش میگفتند:
حدود چند ماه تلاش کرده بود
تا مسئولان لشکر فاطمیون
قبول کنند و اعزامش کنند ...
همان روزهای اول ،
او را مسئول تک تیراندازها کردند
شهید صدرزاده (دوستش) میگفت:
خیلی برای بچه هایش کار میکرد ،
مثل مـادر بود برایشان ،
صبح تا شب خدمت میکرد به بچهها
فروردین ۹۳ اعزام شد به سوریه (حلب)
و ۲۲ روز بعد هم ...
داوطلب شدند ساختمان۳ را که
سقوط کرده بود، پاکسازی و آزاد کنند
حسن و مصطفی (شهید صدرزاده)
و ٦ نیروی داوطلب ... شدند ۸ نفر ...
حسن گفت : ۸ نفریم ،
اسم عملیات هم باشد امامرضا (؏)
همه با فریاد یاعلیبنموسیالرضا (؏)
ریختند داخل ساختمان و
پاکسازی را شروع کردند
دشمن با زبان عربی میپرسید
شما که هستید؟
حسن فریاد میزد :
نحن شیعه علی بنابیطالب (؏)
نحن ابناء فاطمهالزهراء (س)
خیلی شجاعانه جنگید و ...
وقتی رفت تا نارنجکها را بیندازد
سمتِ دشمن ، تیر خورد ...
فردایش هم در بیمارستان پر کشید ...
#حسن_قاسمی_دانا
بسم رب شهید 🌱
#خاطره ای از شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا به روایت شهید مصطفی صدر زاده :
تعریف میکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرسوند. ما هر وقت می خاستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم. یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم. چراغ موتورش روشن می رفت. چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند. خندید، من عصبانی شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم ما رو میزنند. دوباره خندید و گفت : مگر خاطرات شهید کاوه را نخوندی. که گفته شب روی خاکریز راه می رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین تیر میخوری. در جواب می گفت اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده. و شهید مصطفی میگفت : حسن میخندید و می گفت : نگران نباش اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده. و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایی براش افتاد و بعد چه خوب به شهادت رسید.
┄┅┅┅┅❁♡❁┅┅┅┅┄
شهید #حسن_قاسمی_دانا🥀
تاریخ و محل ولادت : ٢/شهریور/١٣۶٣-مشهد
تاریخ و محل شهادت : ١٩/اردیبهشت/١٣٩٣-حلب سوریه
محل مزار : باغ دوم خواجه ربیع مشهد
🥀🕊 @baShoohada 🕊