eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
💜 رو به سوریه کرد و گفت: بیا عروسڪ‌هایم مالِ تو حالا داداشم رو پس میدی..؟! آخه خیلی دلتنگشم..^^ ): خواهر 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💌 ◽️ هادی ابتدا در پادگان قدس به نیروهای عراقی و سوری که جهت آموزش به ایران می‌آمدند، آموزش نظامی می‌داد؛ مدتی به این کار مشغول بود تا اینکه سال۹۰ به سوریه رفت و مدتی در سوریه حاضر بود. زمانی که در سوریه بود، جهت محافظت از سردار سلیمانی، چندباری همراهش شده بود و بعد از مدتی علاقه‌ی شدیدی بین سردار و هادی برقرار شد و هادی، شیفته‌ی سردار شده بود؛ سردار سلیمانی هم بسیار به هادی علاقه مند بود. ◽️با سردار سلیمانی رفت‌وآمد خانوادگی هم داشت. بعضی وقتها از میوه درختان حیاط منزل سردار سلیمانی برایمان می‌آورد. هادی برای سردار سلیمانی یک نیرو نبود بلکه هادی برای سردار، اندازه چندین نیرو بود و با سردار سلیمانی بسیار مأنوس شده بود. سردار سلیمانی همیشه به هادی می‌گفته که من و هادی با هم شهید خواهیم شد. با سردار سلیمانی بسیار صمیمی بودند؛ سردار به فرزندان هادی هم بسیار علاقه‌مند بود و مثل پدر، دوست‌شان داشت. 🌷 ✍راوی‌پدربزرگوارشهید 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌻 حاج حسین خرازی به شناسایی رفته بود؛ بعد شناسایی نقشه عملیات را پهن کرد نقطه ای را نشان داد و گفت: اگر من شهید شدم؛ اینجا از روی چند خوشه گندم رد شدم به صاحبش بگویید راضی باشد..🌱 ♥️ 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌹قسمتی از وصیت‌نامه تکان دهنده شهید امیر حاج امینی: "اگر به واسطه خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم، به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حیا نمیگذرم..." ۱۰ اسفند، سالروز شهادت شهید امیر حاج‌ امینی بیسیمچی گردان انصار لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله(ص)🕊 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه... 🌷شهید امیر حاج امینی🌷 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💚 روز نيمه شعبان بود كه ابراهيم وارد مقر شد، از نيمه شب خبری از ابراهيم نبود. حالا هم كه آمده يك اسير عراقی را با خودش آورده . پرسيدم: "آقا ابرام چی شده، اين اسيركجا بوده؟"  🏔 گفت: نصف شب رفته بودم تو جاده‌های منتهي به ارتفاعات، ميون مسير مخفی شده بودم و به تردد خودروهای عراقی دقت می‌كردم، وقتی جاده خلوت شد يك جيپ عراقي رو ديدم كه با يه سرنشين به سمت من می‌اومد. سريع وسط جاده رفتم و افسر عراقی رو اسير گرفتم و از مسير كوه با خودم آوردم".   ⚡ بین راه با خودم فكر مي‌كردم و گفتم:" اين هم هديه‌ ما برای امام زمان (عج) "ولی بعد، از حرف خودم پشيمان شدم و گفتم: ما كجا و هديه برای امام زمان کجا؟ 🥀 🕊 @baShoohada 🥀🕊
💚 یک شب توفیق نصیب شد در جوار حاج‌قاسم از سمت روستای قنات ملک به کرمان می‌آمدیم، راننده بودم و حاجی جلو نشسته بود، سردار تلفنی در مورد عملیاتی در حلب صحبت می‌کردند و دستور می‌دادند، در حین صحبت کردن با تلفن گاهی با جدیت؛ حدت و شدت صحبت می‌فرمود تا اینکه تلفن‌شان تمام شد، چون جاده یک بانده بود و مرتب ماشین از روبرو می‌آمد، امکان سبقت گرفتن وجود نداشت برای همین پشت سر یک ماشین قرار گرفته بودم. سردار بعد از تمام شدن تلفن رو کرد به من و فرمود: راستی راننده ماشین جلویی را می‌شناسی؟ گفتم: نه حاجی، چطور مگه؟ فرمود: ماشینت سو «نور» بالا بود و چشم راننده جلویی را اذیت کردی، دینی بر گردن تو افتاد، فردا باید بروی او را پیدا کنی و از او حلالیت بگیری؛ حالا این حق الناس را چطور می‌خواهی جبران کنی؟ یکه‌ای خوردم؛ از این بی‌توجهی خودم به حق‌الناس و دقت سردار به جزییات حقوق مردم تعجب کردم، آن هم درست زمانی که در مورد مسئله مهمی چون آزادی حلب در سوریه صحبت می‌کرد حواسش به تضییع نشدن حق راننده خودرو جلویی هم بود. 🌷 شهید حاج‌‌قاسم سلیمانی🌷 🕊 @baShoohada 🕊
💜 همسر سردار شهید عباس کریمی: تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می ‏ایستاد. یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده ‏اید؟ من همیشه جلوی تو بلند می‏شوم. امروز خسته‏ ام. به زانو ایستادم». می‏دانستم اگر سالم بود بلند می‏شد و می ‏ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمی‏توانم روی پاهایم بایستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است. 🌷۲۴ اسفند سالروز شهادت🕊🌷 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
زمانی که کار آزاد داشت و بنایی می‌کرد، کمتر کارگری بود که باهاش دووم بیاره، می‌گفت: من نونی که میخورم باید حلال باشه. معتقد بود که روز قیامت باید، من از این صاحب کار طلب داشته باشم نه بدهکارش باشم. کارش واقعا عالی بود و یه ذره از کارش نمی‌دزدید. هر خونه‌ ای که می‌ساخت فرض می کرد برای خودش می‌سازه، بناها که تعطیل می‌کردن، اون صبر می‌کرد و مثلا پانزده یا بیست دقیقه بیشتر کار می‌کرد تا احیانا کم کاری نکرده باشه.. شهید عبدالحسین برونسی🌷 فرمانده تیپ جواد الائمه (ع) شهادت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
💎نگین گردان ... غواصها، مثل یک نگین وسط محوّطه دوره‌اش کرده بودند.🌙 یکی موهایش را شانه می‌زد..🌱 آن یکی نوازشش می‌ کرد. 🌙 یکی دیگر خاک لباسش را می گرفت..🌾 یکی چشم دوخته بود صورت حاجی و همین‌طوری بی‌بهانه اشک می‌ریخت. مثل ماه می درخشید وسط جمع.. معرکه‌ای بود تماشایی .... بساط شوخی و خنده به راه بود.🌱 یکی از بچّه‌ها پیشانی حاجی را بوسید و پرسید: "حاجی، امشب دوست داری ترکش به کجای بدنت بخوره؟" بی‌هیچ توضیحی دست گذاشت روی پیشانی‌اش و گفت: «دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را در راه خدا بدهم...🕊 امام حسین (ع) در این راه سر داد ، من هم دوست‌دارم یک قسمت از سرم باشد»🥀 وقتی خبر شهادتش در کنار اروندرود پیچید، گفتند ترکش یک‌قسمت از سرِ حاجی را برده...🥀 🔰فرمانده نامدار گردان ۴۱۰ غواصی لشکر۴۱ ثارالله در عملیات والفجر هشت شهید حاج‌احمد امینی🌷 شهادت: ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ 🥀🕊 @baShoohada
رفاقت با شهدا
✍ مگه احترام به مادر از این شگفت‌انگیزتر هم هست؟ #متن_خاطره منتظر بودم مجتبی از جبهه برگرده. اما ش
💢شهیدی که بعد از شهادتش کارنامه امتحانی دخترش را امضاء کرد وقتی به شهادت رسید دختر هفت ساله ­ای داشت. روزی معلّم دختر، کارنامه­ ی دانش آموزان را به دستشان داد و به آن ها تأکید کرد که پدرتان حتماً باید پای کارنامه را امضاء کند و اگر فردا با کارنامه­ ی بدون امضاء به مدرسه بیایید خودتان می­دانید.  دختر کوچک با دلی شکسته به خانه رفت و مستقیم به اطاقی که عکس پدر در آن بود رفت و با چشم گریان از پدر می­ خواست تا کارنامه­ اش را امضاء کند.  صبح که از خواب بیدار شد دید پای کارنامه­ اش با رنگ قرمز امضاء شده است. آیت الله خزئلی فرمودند: «این امضا را با ۶۰ امضای شهید تطبیق دادیم و دیدیم امضای خودش است».  این کارنامه اکنون در موزه­ ی شهدا نگهداری می ­شود. گوشه ی چپ عکس امضای پدر با خودکار قرمز با عنوان 🔻« اینجانب رضایت دارم سید مجتبی صالحی وامضاء» 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🔻 از راه که می‌رسید، پدر را می‌برد حمام. خودش لباس‌های پدر را می‌شست. می‌نشست کنار بابا، دست‌های چروکیده‌اش را نوازش می‌کرد و می‌بوسید. جوراب‌های پدر را می‌آورد و موقع پوشاندن، لب‌هایش را می‌گذاشت کف پای پدر. 🔸 مادر هم که در بیمارستان بستری بود، از سوریه که آمد بی‌معطلی خودش را رساند بیمارستان. همین که آمد توی اتاق، از همه خواست بیرون بروند؛ حتی برادر و خواهرها. وقتی با مادر تنها شد، پتو را کنار زد. دستش را می‌کشید روی پاهای خستۀ مادر. حالا که صورتش را گذاشته بود کف پای مادر، اشک‌های چشمش پای مادر را شست‌وشو می‌داد. 🔺 کسی از حاج‌قاسم توصیه‌ای خواسته بود. چند بندی برایش نوشت که یکی‌اش احترام به پدر و مادر بود: «به خودت عادت بده بدون شرم، دست پدر و مادرت را ببوسی. هم آن‌ها را شاد می‌کنی، هم اثر وضعی بر خودت دارد.» 🥀🕊 @baShoohada 🕊
حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حركت بودیم، یكباره سرعتش رو كم ڪرد، برگشتم عقب گفتم: "چی شد؟! مگه عجله نداشتی؟!" ‌همین طور كه آرام راه می رفت به جلو اشاره كرد: یه خرده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم كمی جلوتر از ما، یك نفر در حال حركت بود كه به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می كشید و آرام راه می رفت، ابراهیم گفت: اگر ما تند از كنار او رد بشیم، دلش میسوزه كه نمیتونه مثل ما راه بره، یه كم آهسته بریم كه ناراحت نشه. 📚 کتاب "سلام بر ابراهیم" 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه... 🌷شهید امیر حاج امینی🌷 🥀🕊 @baShoohada
زمانی که کار آزاد داشت و بنایی می‌کرد، کمتر کارگری بود که باهاش دووم بیاره، می‌گفت: من نونی که میخورم باید حلال باشه. معتقد بود که روز قیامت باید، من از این صاحب کار طلب داشته باشم نه بدهکارش باشم. کارش واقعا عالی بود و یه ذره از کارش نمی‌دزدید. هر خونه‌ ای که می‌ساخت فرض می کرد برای خودش می‌سازه، بناها که تعطیل می‌کردن، اون صبر می‌کرد و مثلا پانزده یا بیست دقیقه بیشتر کار می‌کرد تا احیانا کم کاری نکرده باشه.. شهید عبدالحسین برونسی🌷 فرمانده تیپ جواد الائمه (ع) شهادت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ 🥀🕊@baShoohada
گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم» تعجب کردیم، بعد گفت: «یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش میزنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی‌اصغر (ع)». والفجر یک بود که مجروح شد، یک تیر تو آخرین حد بردش خورده بود به گلوش وقتی می‌بردنش عقب، داشت از گلوش خون می‌آمد می‌گفت: آرزوی دیگه‌ای ندارم مگر شهادت. ۲۳ اسفند سالروز شهادت🕊 مزار : بهشت رضا (ع) 🌷شهید عبدالحسین برونسی🌷 🥀🕊 @baShoohada
بسیار زیبا 👌❤️❤️❤️❤️ خواب (س) رو دیده بود بی بی فرموده بودن تو به خاطر ما از گذشتی ما هم شهیدت میکنیم. موقعی که داشت میرفت سوریه بهم گفت: سید برام حضرت رقیه بخون گفتم نمیخونم، داری میری حسین هااات، گفت از بچه هام دل کندم، روضه می خوندم های های میکرد. . هر خانمے ڪہ چادر بہ سر ڪند و عفت ورزد، و هر جوانی ڪہ نماز اول وقت را در حد توان شروع ڪند، اگر دستم برسد سفارشش را بہ مولایم امام حسین (ع) خواهم ڪرد و او را دعا مے ڪنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق تعالے قرار گیرد. 🌷 🥀🕊@baShoohada
نخبه علمی بود به قدری باهوش بود که در۱۳سالگی به راحتی انگلیسی حرف می‌زد درجبهه آموزش زبان مۍ‌داد والفجر۸ شیمیایی شد و در۱۷سالگی به شهادت رسید معلم کوچک جبهه‌ها 🌷شهید🌷 🥀🕊 @baShoohada
‍ 🌷 پاسدار شهید ▫️ تولد: 27 آذر 1341                                             ▫️ نام پدر: محمد حسن ▫️ شهرستان: تهران ▫️ تحصیلات: دانش آموز سال آخر دبیرستان- رشته تجربی ▫️ شهادت: 16 دی 1359 – کربلای هویزه ▫️ محل آرامگاه: زیارتگاه شهدای هویزه- ردیف دوم- قبر دوازدهم 🔹 روایت عاشقی: توی بیمارستان خاتم الانبیا (ص) تهران بستری بودم. بیمار هم اتاقی ام حال وخیمی داشت. دکترها اَزش قطع امید کرده بودند. خانواده اش بد جور بی تابی می کردند. دل آدم، ریش می شد. حال زار و نزارشان را که دیدم، گفتم: نذر کنید؛ ان شاءالله خوب می شوند. همان موقع در دلم با نجوا کردم: "مادر جان! شما پیش خدا آبرو دارید؛ دست تان باز است؛ من این خانم را فرستادم پیش شما؛ خودتان شفایش را از خدا بگیرید"... دیگر نفهمیدم چه بر سر آن خانم آمد. یک ماه بعد خیلی اتفاقی او را دیدم.؛ روی پای خودش توی همان بیمارستان. خوب دوام آورده بود. می گفت:« دکترها که جوابم کردند، برگشتم اهواز. حالم مرتب بدتر می شد. یاد حرف شما افتادم. رفتم سراغ شهدای هویزه... چند شب بعد، جوانی حدودا 18 ساله به خوابم آمد. گفت:«شما دیگه مریض نیستی.»  گفتم شما؟ گفت: «از شهدای هویزه ام.» بیدار که شدم، آرام بودم. احساس خوبی داشتم. حالا هم دکترها انگشت به دهان مانده اند. می گویند: شما که از ما سالم تری! 👤 راوی: مادر شهید قدرتی 📕 منبع: کتاب 🥀🕊 @baShoohada
🍃❤️ •| برای اینکه معشوقت را همیشه درکنارت احساس کنی باید دائما به یادش باشی با صلوات با استغفار و.. فاذکرونی اذکرکم و اشکروا لی ولا تکفرون.. •| ١٢ صلوات 🥀🕊 @baShoohada
همسر شهید همت: مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد،مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمی گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من! •[👀]• درگیر یڪ نگاھِ تو شد ، روزگـار من 🥀🕊 @baShoohada 🕊
سردار شهید قاسم سلیمانی از سردار شهید محمد حسین یوسف الهی: بعد از نماز می‌خواستم حسین آقا را ببینم و درباره موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم او در حالی که اورکتش را روی شانه‌هایش انداخته بود وارد شد، معلوم بود که از نماز می‌آید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده در حالی که به او لبخند زدم نگاه معنی داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده‌ی او به سر و وضعم برسم، با روحیات حسین آشنا بودم می‌دانستم انسانی بی ریا و خالصی است. شهید 🥀 تاریخ و محل ولادت : ٢۶/اسفند/١٣٣٩-کرمان تاریخ و محل شهادت : ٢٧/بهمن/١٣۶۴-اروند کنار محل مزار : گلزار شهدای کرمان 🥀🕊 @baShoohada
📚 راوی: برادر شفیعی بعد از جلسه برگشتیم، ساعت ۲ نیمه شب بود، جلسه با برادران ارتشی برای مشخص کردن محل پایگاه برای عملیات بود که بی نتیجه بود. بروجردی رفت به اتاق نقشه و شروع به بررسی کرد، باید محل پایگاه هرچه زودتر مشخص میشد وگرنه تا مدتها نمی توانستیم عملیات کنیم. از خستگی و فشار کار زیاد پلکهایم سنگین شد وخوابم برد. قبل از نماز صبح از خواب پریدم. آمد توی اتاق، چهره اش آرامش خاصی پیدا کرده بود واز غم وناراحتی چند ساعت پیش چیزی در آن نبود.  دلم گواهی داد که خبری شده است، رو به من کرد وپرسید: نماز امام زمان (علیه السلام) را چطور می خوانند؟  با تعجب پرسیدم: حالا چی شده که می خواهی نماز امام زمان (علیه السلام) را بخوانی؟ گفت:  نذر کرده ام وبعد لبخندی زد.  گفتم: باید رساله بیاورم. رساله را آوردم واز روی آن چگونگی نماز را خواندم. نماز را که خواندیم، گفت: برو هرچه زودتر بچه ها را خبر کن.  مطمئن شدم که خبری شده وگرنه با این سرعت بچه ها را خبر نمی کرد. وقتی همه جمع شدند گفت: برادران باید پایگاه را این جا بزنیم، همه تعجب کردند.  بروجردی با اطمینان روی نقشه یک نقطه را نشان داد وگفت: باید پایگاه اینجا باشد.  فرمانده سپاه سردشت هم آنجا بود. رفت طرف نقشه ونقطه ای را که بروجردی نشان داده بود، خوب بررسی کرد. بعد در حالی که متعجب بود لبخندی از رضایت زد وگفت:  بهترین نقطه همین جاست، درست همین جا، بهتر از اینجا نمی شود. همه تعجب کرده بودند، دو روز بود که از صبح تا شام بحث می کردیم، ولی به نتیجه نمی رسیدیم حتی با برادران ارتشی هم جلسه ای گذاشته بودیم وساعت ها با همدیگر اوضاع منطقه را بررسی کرده بودیم. حالا چطور در مدتی به این کوتاهی، بروجردی توانسته بود بهترین نقطه را برای پایگاه پیدا کند؟ یکی یکی آن منطقه را بررسی می کردیم، همه می گفتند: بهترین نقطه همین جاست وباید پایگاه را همین جا زد.  رفتم سراغ برادر بروجردی گوشه ای نشسته بود ورفته بود توی فکر. چهره اش خسته نشان می داد، کار سنگین این یکی دو روز وکم خوابی های این مدت خسته اش کرده بود، با این که چشم هایش از بی خوابی قرمز شده بودند ولی انگار می درخشیدند وشادمانی می کردند. پهلوی او نشستم دلم می خواست هرچه زودتر بفهمم جریان از چه قرار است.  گفتم: چطور شد محلی به این خوبی را پیدا کردی، الان چند روز است که هرچه جلسه می گذاریم وبحث می کنیم به جایی نمی رسیم. در حالی که لبخند می زد گفت: راستش پیدا کردن محل این پایگاه کار من نبود. بعد در حالی که با نگاهی عمیق به نقشه بزرگ روی دیوار می نگریست ادامه داد:  شب، قبل از خواب توسل جستم به وجود مقدس (علیه السلام) وگفتم که ما دیگر کاری از دستمان برنمی آید وفکرمان به جایی قد نمی دهد، خودت کمکمان کن.  بعد پلک هایم سنگین شد وبا خودم نذر کردم که اگر این مشکل حل شود، به شکرانه نماز امام زمان (علیه السلام) بخوانم. بعد خستگی امانم نداد وهمان جا روی نقشه خواب رفتم.  تازه خوابیده بودم که دیدم آقایی آمد توی اتاق. خوب صورتش را به یاد نمی آورم. ولی انگار مدت ها بود که او را می شناختم، انگار خیلی وقت بود که با او آشنایی داشتم.  آمد وگفت که اینجا را پایگاه بزنید. اینجا محل خوبی است وبا دست روی نقشه را نشان داد. به نقشه نگاه کردم ومحلی را که آن آقا نشان می داد را به خاطر سپردم.  از خواب پریدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. بلند شدم وآمدم نقشه را نگاه کردم، تعجب کردم، اصلا به فکرم نرسیده بود که در این ارتفاع پایگاه بزنیم وخلاصه اینگونه وبا توسل به وجود مقدس امام زمان (علیه السلام) مشکل رزمندگان اسلام حل شد. سرلشکر فرمانده عملیات غرب کشور کتاب ۱۴ سردار شهید 🥀🕊 @baShoohada 🕊
📚 سردار جانشین فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله حسین از عرفای جبهه بود و زیبا ترین نماز شب را می خواند ، ولی كسی او را نمی دید، رفیق خدا بود و مشكلات را با الهام هایی كه به او می شد، حل می كرد به مرحله یقین رسیده بود و پرده های حجاب را كنار زده بود. بچه ها در حال دعا خواندن بودند، پرسیدم: حسین آقا این ها وضعشان چطور است؟ گفت: این ها که اینجا نشسته اند، آدم شده اند. آن ها که آن طرف هستند در راه آدم شدن هستند،خیلی منقلب شدم و از سنگر اطلاعات بیرون آمدم ، بله حسین این گونه انسانی بود و خیلی بالاتر از این حرف ها، که عقل ما نمی رسد. :به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند، نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود ۱۰ نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند.  در این هنگام حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ، زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی !وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ، من فقط به ماشین گفتم برو بیرون.  شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت.  🥀🕊 @baShoohada
📚 یه شب نیمه هاى شب بود وبچه ها خوابیده بودن. ازصداى ناله یکى ازبچه ها بقیه بیدارشدن.یکى رفت روسرش بیدارش کرد گفت چیه سیدخواب بد دیدى؟ زد زیرگریه هرچى گفتن چی شده فقط گریه میکرد. تااینکه گفت خواب بى بى زینب دیدم. همه گفتن خوش بحالت اینکه گریه نداره. حالا بى بى چى گفت بهت؟ باگریه گفت بى بى فرمودن مااهل بیت به شما بچه هاى شیعه افتخار میکنیم . یهو دیدم دست راست بى بى خونى ودست چپ مبارکش سیاه وکبود. گفتم بى بى جان مگه مابچه شیعه هاى حیدرى مرده باشیم که دستاى مبارکتون اینجورباش. چی شده بى بى جان. ایشون فرمودن پسرم وقتى دشمن گلوله اى به سمت شماشلیک میکنه بادست راستم جلواون گلوله رومیگیرم تابه شمانخوره واسه همین خونى شده وزمانى که شماگلوله اى به سمت دشمنان شلیک میکنین بادست چپ هدایتش میکنم تابه هدف بخوره واسه همین دست چپم کبودشده... سه روزبعد سیدمصطفى حسینى که خواب رو دیده بودشهیدشد. شهید شهید_سیدمصطفی_حسینی تیپ فاطمیون 🥀🕊 @baShoohada 🕊