💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :9⃣
گمنام گمنام🕊
🍃 هر دو سرمان را از زير انداخته بوديم . بعد از سلام و عليك اول همان حرفی را گفت كه خانواده اش قبلاً گفته بودند . گفت " برنامه اين نيست كه از جبهه برگردم . حتی ممكن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين . يا هرجای ديگر كه جنگ حق عليه باطل باشد .
🍃" بعد از هر دری حرفی زد . گفت " به نظر شما اصلاً لازم است خانم ها خياطی بلد باشند ؟ " حتی حرف به اين جا كشيد كه بچه و خانواده برای زن مهم تر است ، يا بهتر است برود بيرون سر كار . اين را هم گفت كه " من به دليل
مجروحيت يكی از پاهايم مشكل دارد و اگر كسی دقت كند معلوم است كه روی زمين كشيده ميشود . لازم بود كه اين نكته را حتماً بگويم .
🍃كم كم ترسم ريخت . بعد از اين كه حرف های او تمام شد ، برای اين كه حرفی زده باشم گفتم " شما ميدانيد كه من فقط دو سال از شما كوچكترم ؟ مشكلی با اين قضيه نداريد ؟ " گفت " من همه چيز شما را از پسر عمه هايتان پرسيدم و ميدانم .
🍃نيازی نيست شما راجع به اين ها بگوييد . مشكلی هم با سن شما ندارم . حتی قيافه هم آن قدر مهم نيست كه بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . " حرف هايمان در يك جلسه تمام نشد . قرار شد يك بار ديگر هم بيايد .
🍃 از همان زمان كلاس های حزب ، پاسدارها برای ما موجوداتی از دنيايی ديگر بودند . سرمان را كه در خيابان پايين انداخته بوديم فقط پوتين های گتركرده شان را ميديديم . برايمان حكم قهرمان داشتند ، مجسمه ی تقوا و ايثار ، آدم هايی كه همه چيز در وجودشان جمع است . حالا يكی از همان ها به خواستگاريم آمده بود .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :0⃣1⃣
گمنام گمنام🕊
🍃جلسه ی اول توانستم دزدكی نگاهش كنم . مخصوصاً كه او هم سرش را زير انداخته بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خيلی مرتب و تميز . فهميدم كه بايد در زندگيش آدم منظم و دقيقی باشد . از چهره ی گشاده اش هم ميشد حدس زد شوخ است . از سؤالاتی كه
می پرسيد فهميدم آدم ريز بينی است و همه ی جنبه های زندگی را ميبيند .
🍃دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت های جلسه ی دوم كوتاه تر بود . نيم ساعت بيش تر نشد . اين كه چه جوری بايد خانه بگيريم ، مدت عقد ، مهريه و اين چيزها . آقا مهدی اصلاً موافق مراسم نبود . ميگفت " من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعيت جنگ اجازه نميدهد . " گمانم عمليات رمضان بود . حالا كه دلم گواهی می داد اين آدم می تواند مرد زندگيم باشد ، بقيه ی چيزها فرع قضيه بود . ديگر همه ی خانواده مان سر اصل قضيه ازدواج ما موافق بودند .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :1⃣1⃣
گمنام گمنام🕊
🍃مردها معمولاً در اين كارها
آسان گير تر هستند . ايرادهای مادرم را هم خوش رويی و تواضع آقا مهدی جبران ميكرد . مادرم ميگفت " چه طور ميشود دو هفته منير را بگذاريد و برويد جبهه ؟" او ميگفت " حاج خانم ما سرباز امام زمانيم ، صلوات بفرستيد .
" و همه چيز حل ميشد .
مادرم ميخنديد و صلوات ميفرستاد . داماد به دلش نشسته بود . كارها سريع و آسان پيش ميرفت .
🍃من و آقا مهدی و خواهرشان با هم رفتيم برای من يك حلقه ی طلا خريديم ، نُه صد تومان ! تنها خريد ازدواجمان ، حلقه ی او هم انگشتر عقيقي بود كه پدرم خريده بود . رفتيم به منزل آيت الله راستی و با مهريه يك جلد قرآن و چهارده سكه ی طلا عقد كرديم . مراسمی در كار نبود . لباس عقدم را هم خواهرم آورد . بعد از عقد رفتيم حرم . زيارت كرديم و رفتيم
گل زار شهدا ، سر مزار دوستان شهيدش.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :2⃣1⃣
گمنام گمنام🕊
🍃يادم نمی آيد حرفی راجع به خودمان زده باشيم يا سرمان را بالا آورده باشيم تا هم ديگر را نگاه كنيم . سر مزار آيت الله مدنی گفت " من خيلی به ايشان مديونم .
خرم آباد كه بوديم خيلی از ايشان چيز ياد گرفتم . " خانواده شان در مخالفت با رژيم شاه سابقه ای داشت و دو سه بار هم به اين شهر و آن شهر تبعيد شده بودند .
🍃آن شب يك مهمانی كوچك خانوادگی برای آشنايی دو فاميل بود . برای من آن روزها بهترين روزهای زندگيم بود . فردای همان روز كه عقد كرديم او رفت جبهه . دو ماه و نيم عقد كرده در خانه ی پدرم ماندم .در اين مدت آقا مهدی بعضی وقتها زنگ ميزد و ميگفت مثلاً " من ساعت نُه جلسه دارم . می آيم قم . بعد از ظهر هم يك سر به شما ميزنم .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت3⃣1⃣
گمنام گمنام🕊
🍃" يك بار بين خرم آباد و اراك تصادف كرده بود وقتی آمد از پنجره ی اتاق ديدم كه دور گردنش پارچه ای سفيد شبيه باند بسته . توی اتاق كه آمد بازش كرده بود . پرسيدم " خدای ناكرده مجروح شديد ؟ " گفت " نه چيزی نيست ، از اين چيزها توی كار ما زياده . "
🍃 مادرم می گفت " آقا مهدی حالا شما يك مدتی بمانيد يك عده تازه نفس بروند . " او هم ميخنديد و مثل هميشه ميگفت " حاج خانم صلوات بفرستيد ، ما سرباز امام زمان هستيم ، "
🍃اين مدت برای آشنا شدن با آدمی مثل او فرصت زيادی نبود ، ولی با
قيافه اش پيش تر آشنا شده بودم . از فهميدن يك چيز هول برم داشت . آن صورت نورانی ای که درخواب ديده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زياد خوابم را جدی نگرفتم . ولی تازه داشتم می فهميدم . بايد با آدمی زندگی ميكردم که اصلاً نبايد روی بودن و ماندنش حساب ميكردم .
🍃احساس می كردم دارم به شعار هايی که می دادم عمل می كنم . بايد با يك شهيده زنده زندگی ميكردم . يكی از دوستان هم دبيرستانيم که دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود " اين منير از همان اول ميگفت من ميخواهم به آدم ساده ای شوهر كنم . آخرش هم اين كار را كرد . رفت به يك پاسدار شوهر كرد .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت 4⃣1⃣
گمنام گمنام🕊
🍃" من هم برايش پيغام فرستادم " اين ها با خدا معامله كرده اند . كی از اين ها بهتر ؟ " خدا را شكر می كردم كه توانسته بودم طبق نظرم ازدواج كنم . حتی از اين كه مراسم نگرفتيم
خوش حال بودم . اصلاً در ذهنم نبود كه مثلاً ازدواجم رنگی از ازدواج حضرت علی (ع)و حضرت فاطمه (س)داشته باشد .
🍃بعد از مدتی كه رفت و آمد ، گفت " اگر شما اهواز باشيد ، زودتر می توانم بيايم پيشتان . منطقه ی كاريم الآن آن جاست . يكی از دوستانم كه تازه ازدواج كرده . يك خانه مي گيريم . يك طبقه ما باشيم ، يك طبقه آن ها ، كه تنهايی برايتان زياد مشكل نباشد . به يك محلی هم می گوييم كه بياييد و در خريد و اين كارها كمكتان كند . "
🍃اين حرف را من كه عاشق ديدن مناطق جنگی بودم زود می توانستم قبول كنم ، ولی اطرافيان به اين راحتی نمی توانستند . ميگفتند " هر كاری رسم و رسوم خودش را دارد . " برای خودشان ناراحت نبودند ، می گفتند " جواب مردم را هم بايد داد . " همان حرف و حديث های هميشگی شهرهای كوچك ، كه بايد برايشان يك گوش را دركرد و يكی را دروازه .
اما پدرم می گفت من در مقابل تواضع اين جوان چيزی نمی توانم بگويم . تو هم دخترم ، اين نصيحت را از من داشته باش و با شوهرت هميشه صادق باش .
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada