هدایت شده از نایت کویین
4_5850528403920260303.mp3
46.71M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «نقد عملکرد اقتصادی دولت»
🗓 ۱۷ خرداد ماه ۱۴۰۱ - گلزار شهدای اصفهان
🎧 کیفیت 48kbps
🎊 @bluebloom_madehand 🎊
هدیه امام رضا
(از خاطرات تفحص شهدا)
آن روز صبح، كسى كه زيارت عاشورا مى خواند، توسلى پيدا كرد به امام رضا(ع).
شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گريه مى كرديم.
در ميان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در اين دنيا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان اين شهدا به آغوش خانواده هايشان است و...
هنگام غروب بود و دم تعطيل كردن كار و برگشتن به مقر. ديگر داشتيم نااميد مى شديم.
خورشيد مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود.
آخرين بيل ها كه در زمين فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد.
همه سراسيمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهيد را از خاك در آورديم.
روزى اى بود كه آن روز نصيبمان شده بود. شهيدى آرام خفته به خاك.
يكى از جيب هاى پيراهن نظامى اش را كه باز كرديم تا كارت شناسايى و مداركش را خارج كنيم، در كمال حيرت و ناباورى، ديديم كه يك آينه كوچك، كه پشت آن تصويرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آينه هايى كه در مشهد، اطراف ضريح مطهر مى فروشند.
گريه مان درآمد. همه اشك مى ريختند.
جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسايى اش فهميديم نامش «سيد رضا» است.
شور و حال عجيبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترين چيزى بود.
شهيد را كه به شهرستان ورامين بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ اين مسئله را دريابند. مادر بدون اينكه اطلاعى از اين امر داشته باشد، گفت:
«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت پانزدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) شنیده بود دزفول را
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت شانزدهم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
رزمنده کوله اش را انداخته بود روی دوشش و خسته و تنها از کنار پیاده رو می رفت. احساس می کرد منوچهر نزدیک است. شاید آمده باشد.حتی صدایش را شنید. راهش را کج کرد به طرف خانه ی پدر منوچهر. در را باز کرد. پوتین های منوچهر که دم در نبود. از پله ها رفت بالا. توی اتاق کسی نبود، اما بوی تنش را خوب می شناخت. حتما می خواست غافل گیرش کند.تا پرده ی پشت در را کنار زد، یک دسته گل آمد بیرون؛ از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید. از هر گل یک شاخه. خوش حال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آن جا.
🌹🌹🌹
سه ماه نیامدنش را بخشیدم، چون به قولش عمل کرده بود. با آقای اسفندیاری، شوش خانه گرفته بودند. خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت. اتاق جلویی بزرگ تر و روشن تر بود. منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود توی اتاق کوچک تر. گفت: این ها تازه ازدواج کرده ند. تا حالا خانمش نیامده جنوب. گفتم دلش می گیرد. حالا تو هر چه بگویی، همان کار را می کنیم. من موافق بودم. منوچهر چهار تا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم؛ دو تا برای خودمان، دو تا برای آن ها. توی جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد.
🌹🌹🌹
روز بعد، آقای اسفندیاری با خانمش آمد و منوچهر رفت. تا خیالش راحت می شد که تنها نیستم، می رفت. آقای اسفندیاری دو، سه روز بعد رفت و ما سه تا ماندیم. سر خودمان را گرم می کردیم. یا مسجد بودیم یا حرم دانیال نبی. توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم. تلویزیون آن جا بغداد را راحت تر از تهران می گرفت. می رفتم بالای پشت بام، آنتن را تنظیم می کردم. به پشت بام راه پله نداشتیم. یک نردبان بود که چند تا پله بیش تر نداشت. از همان می رفتم بالا.
یکی از برنامه ها اسرا را نشان می داد، برای تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرس شان را می گفتند و شماره ی تلفن می دادند. اسم و شماره تلفن را می نوشتیم و زنگ می زدیم به خانواده هایشان. دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم. بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کارها را بکند. اسم و شماره ها را می دادیم و او خبر می داد به خانواده هایشان. وقتی شوهرهایمان نبودند، این کارها را می کردیم. وقتی می آمدند، تا نصفه شب می رفتیم حرم، هر چه بلد بودیم می خواندیم. می دانستیم فردا بروند، تا هفته ی بعد نمی بینیم شان.
🌹🌹🌹
چند روز هم مادرم با خواهرها و برادرهایم آمدند شوش. خبر آمدن شان را آقای اسفندیاری بهم داد. یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من را برگردانند. هول شدم. حالم به هم خورد. آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم. دکتر گفته بود باردارم. به منوچهر خبر داده بود و منوچهر خودش را رساند. سر راهش، از دوکوهه یک دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود. آن شب منوچهر ماند.
🌹🌹🌹
نمی گذاشت از جا بلند شوم. لیوان آب را هم می داد دستم. نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یک چیزی می خرید می آمد. یک لباس دخترانه ی لیمویی هم خرید. منوچهر سر هر دو تا بچه، می دانست خدا به مان چه می دهد. خیلی با اطمینان می گفت. ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند. گفت: می روم حرم. خلوتی می خواست که خودش را خالی کند.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون مجاهد محمدرضا هست🥰✋
*رازِ ۲۳ / ۱۱....*💫
*شهید محمدرضا حمامی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۷ / ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۱ / ۱۳۶۱
محل تولد: مشهد
محل شهادت: فکه
*🌹همرزم ← نشسته بودیم محمد رضا گفت میخوام چیزی رو که میگم، حتما یادداشت کنی،📄 یک سر رسید توی ساکم بود. همان را آوردم.📄 گفت: ۲۳ بهمن ۶۱ درست موقع اذان ظهر.‼️نوشتم. ساکت شد. گفتم: خب ادامه بده، لبخند زد.(:🍃 گفت: همین بود. پرسیدم: بیست و سه بهمن چی؟ اتفاقی بناست بیفته؟⁉️گفت: اون روز خودت میفهمی.🌙 فقط ازم خواست تا آن روز مواظب این یادداشت چند کلمه ای باشم؛💫آن شب تا آن طرف سحر جنگیدیم.💥 گاهی عرصه به حدی تنگ میشد که مجبور بودیم تن به تن بجنگیم...💥 گذشت و رسید روز پرواز محمد رضا🕊️ ۲۳ بهمن بود و آتش دشمن شدید💥 یکدفعه سر و کله یکی از بچهها پیدا شد،📼یک رادیو دستش گرفته بود که روشن بود و صدایش زیاد.📼 آمدم با عصبانیت بگویم خاموش کند که یک دفعه صدای الله اکبر اذان از رادیو بلند شد.🌙و همان لحظه محمدرضا گلوله خورد💥 و در خون خودش غلتید.🥀یکدفعه تنم لرزید و یاد یادداشت افتادم📄به گریه افتادم و جلو چشام سیاهی رفت..🥀دلمون نمیخواست پیکر به دست دشمن بیفته🥀به سختی و با گریه و آه حدود ۴۰ متری پیکرش رو با طناب روی زمین کشیدیم..🥀چون احتمال داشت دشمن کمین کرده باشه،،🥀حسرتی بر دلم موند که چرا زودتر نفهمیدم معنای اون یادداشتش رو..🥀او دقیقا در ۲۳ بهمن در موقع اذان شهید شد*🕊️🕋
*شهید محمدرضا حمامی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت شانزدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) رزمنده کوله اش را
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت هفدهم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
مادرم با فهمیه و محسن و فریبرز آمدند. وقتی می خواستند برگردند، منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران. قرار بود لشکر برود غرب. نمی توانست دو ماه به ما سر بزند. اما دیگر نمی توانستم بمانم. بعد از آن دو ماه، برگشتم جنوب. رفتیم دزفول. اما زیاد نماندیم. حالم بد بود. دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز را جمع کردیم و آمدیم.
🌹🌹🌹
هوس هندوانه کرد. وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد و هوسش را گفت. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمی فروخت. بار را برای جایی می برد. آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید. فرشته گفت: اوه، تا خانه صبر کنم؟ همین حالا بخوریم. ولی چاقو نداشتند. منوچهر دو تا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد. سرش را تکان داد و گفت: چه دختر ناز پرورده ای بشود. هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد.
🌹🌹🌹
اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوری و توداری منوچهر است. هر چقدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است.
هدی فروردین به دنیا آمد. منوچهر روی پا بند نبود. توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده، پانزده سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفت و همه ی بیمارستان را شیرینی داد. یک سبد گل میخک قرمز آورد. آن قدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمی آمد.
هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدش. وقتی خانه بود، با علی کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد. برایشان اسباب بازی می خرید. هدی یک کمد عروسک داشت. می گفت: دلم طاقت نمی آورد. شاید بعد، خودم سختی بکشم، ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده م، بغل گرفته م، باهاش بازی کرده م.
🌹🌹🌹
دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت: اگر یک تلنگر به شان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها در ذهن شان می ماند برای همیشه. باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد. وقتی می خواست غذایشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند. سر صبر پا به پایشان راه می رفت و غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهان شان. از وقتی هدی به دنیا آمد، دیگر نرفتیم منطقه. علی همان سال رفت مدرسه. عملیات کربلای 5، حاج عبادیان هم شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند. مثل دو تا مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود، می گفت: قربان بابات بروم! منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که می پرسیدی: سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزی بود؟ می گفت: روز شهادت حاج عبادیان. راه می رفت و اشک می ریخت و آه می کشید. دلش نمی خواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند. منوچهر توی عملیات کربلای 5 بدجوری شیمیایی شد. تنش تاول می زد و از چشم هایش آب می آمد. اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود، نمی فهمیدم.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5850528403920260333.mp3
22.12M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «تفسیری بر دعای ندبه» - جلسه ۱
🗓 ۲۰ خرداد ماه ۱۴۰۱ - تهران
🎧 کیفیت 48kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨