سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد هست🥰✋
*شهیدی که وصیت کرده بود با لباس رزم و شهادت دفن شود*🕊️
*شهید محمد استحکامی جهرمی*🌹
تاریخ تولد: ۱۴ / ۴ / ۱۳۶۲
تاریخ شهادت: ۲۷ / ۷ / ۱۳۹۴
محل تولد: فارس/ جهرم
محل شهادت: سوریه
🌹محمد با همسرش طاهره زندگی عاشقانهای داشتند💞 از لحظه خواستگاری و سر به زیری بیش از حد محمد🌷تا دورانی که در نخلستانهای جهرم عکسهای دونفره میگرفتند👩❤️👨محمد نام همسرش را "عاشقانه من" سیو کرده بود💝 *دو فرزند از او به یادگار مانده🌷محمد حتی حبوبات داخل کابینت آشپزخانه را هم حساب میکرد و خمس مالش را میپرداخت*🌷او به سوریه رفت🕊️ 🏴روز 8 محرم سال 94 بود که دلتنگی و بیقراری طاهره بیشتر میشود🥀 *چند روزی از محمد بیخبر بود*🥀همسرش← ( با پدر محمد تماس گرفتم خیلی با من حرف نزد. نگران شدم💘 دوباره تماس گرفتم📞 دیدم صدای گریه میآید🥀 تا گفتم آقاجون از محمد خبری شده؟ گفت: *محمد دیگر تمام شد»🖤خیلی گریه و بیتابی میکردم*🥀همه جا با محمدم اما بعضی جاها مثل حرم شاهچراغ دلتنگی برای محمد بیشتر میشود.💞 با هم به حرم شاهچراغ (ع) میرفتیم.)🕌 محمد وصیت کرده بود با لباس رزم و شهادت دفنش کنند که همینطور شد🌷 *او به دست تکفیری های تروریست به شهادت رسید🕊️ و در عصر تاسوعا*🏴 در جهرم به خاک سپرده شد🕊️🕋
*شهید محمد استحکامی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
زمستانِ ❄️ سال نود و یک
دعوت شدیم خانهی 🏠یکی از اقوام
که از قضا
ماهواره📡 هم داشتند
همین موضوع باعث شد تا رضا درباره اهداف شبکههای ماهوارهای واسه صاحبخانه و بقیه صحبت کنه.
توضیحاتی در مورد
چگونگی تشکیل این شبکهها،
منابع مالیشون💰،
اهدافشون و حامیانشون داد،
توی اون مهمونی
تعدادی از افراد حاضر که از لحاظ نسبی رابطه دوری با ما داشتن هم بودن
و صحبتهای رضا را هم گوش می کردن.
چند نفری شروع کردن به مسخره کردن رضا
که فلانی
توی فلان جا
مغز تو شستشو دادن😒
تو کله شما کردن که ماهواره فلان و فلان😳.
بعد از مهمانی
من با رضا تند برخورد کردم که
چرا شروع میکنی از این حرفها میزنی که بخوان مسخرهات کنن ؟
و کلی توپ و تشر !!!!
اما رضا این جوری جواب داد:
من وظیفهام را انجام دادم😌
در قبال این خانواده توضیحات رو دادم
دیگه اون دنیا
از من نمیپرسن که چرا دیدی و میدونستی اما چیزی نگفتی.
من کار خودم و کردم ،
به وقتش این حرفها جواب میده.
خیلی برام جالب بود🤔 ،
اون اصلاً به این فکر نمیکرد که دارن مسخرهاش میکنن ،
فقط به فکر انجام وظیفهاش بود
شهید رضا کارگر برزی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 9⃣1⃣
شرايط در منطقه فاو بسيار بحراني شد. بمبارانهاي مکرر توسط هواپيماهاي
دشمن انجام ميشد. نيروي کمکي نرسيده بود و گارد رياست جمهوري
عراق، با صدها تانک و کماندو راهي منطقه فاو بود.
نيروهاي ايراني، خسته از نبردي طولاني، به دنبال فرصتي براي استراحت
بودند. صداي ناله يازهرا (س) در همه جا شنيده ميشد. همه به مادر سادات
استغاثه ميکردند و از خدا ميخواستند به حق حضرت زهرا (س)مشکل
پيش آمده را حل کند.
روز سوم نبرد آغاز شد. با حل مشکل جذر و مد، امکانات و مهمات و
نيروي تازه نفس به اين سوي اروند ارسال شد. مسير عبوري گارد رياست
جمهوري عراق يک راه باريک از ميان باتالق ها و درياچه هاي فصلي منطقه
فاو بود.
گارد رياست جمهوري، با تکيه بر توان نظامي خود جلو مي آمد. غافل از
اينکه شير بچه هاي ايراني براي مقابله با آنها آماده شده اند.
روز 23 بهمن 1364 به ساعات غروب خود نزديك شد. هوا ابري بود و
امكان حضور هواپيماهاي جنگي دشمن كم شده بود.
رزمندگان اسلام، با هنر نمايي فوق العاده خود راه عبور ستون نظامي عراق
را بستند. انواع توپ و خمپاره بر سر بعثيها باريدن گرفت.
گارد رياست جمهوري عراق براي اولين بار شكست سختي را تحمل كرد.
صدها تانك و نفربر آنها در آتش ميسوخت و منطقه فاو را روشن كرده
بود.
23 بهمن مصادف شده بود با شب شهادت حضرت زهرا (س) .همه نيروها
عنايت خدا را در توسل به حضرت زهرا (س) ديدند.
هوا هنوز تاريك نشده بود كه با چند نفر از نيروهاي اطلاعات به سمت
ساحل اروند رفتيم. علي عباس هم با ما همراه بود.
قايقها مرتب، عرض اروند را طي ميكردند. همان موقع خبر رسيد كه
احتمال بمباران شيميايي توسط دشمن زياد است. چون آنها چندين حمله
ناموفق داشتند.
همينطور كه در ساحل اروند مستقر بوديم يكباره صداي غرش هواپيماهاي
دشمن را شنيديم. چندين موشك به ساحل اروند شليك كردند.
همگي روي زمين خيز رفتيم. وقتي از جا بلند شدم، زمين و زمان به هم
ريخته بود. ساحل رود اروند مورد هدف واقع شده بود.
يكباره ديدم كه علي عباس روي زمين افتاده و در حالي كه نفسهايش به
شماره افتاده، فرياد ميزند يا زهرا (س) يا زهرا (س).
دويديم بالاي سرش تركش خمپاره اينبار بر گلوي او نشسته بود. خون به
شدت از گردنش خارج ميشد و هيچ راه اميدي نداشتيم.
نميدانستيم برايش چه كاري انجام دهيم. علي عباس در مقابل ما آنقدر نام
مادر سادات را زمزمه كرد تا به كاروان شهدا ملحق شد.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 0⃣2⃣
آتش بمباران عراقيها کمي فروکش کرد. همه نيروها ماسکهاي شيميايي
را به صورت زده بودند. اعلام شده بود که رژيم بعثي صدام براي جبران
شکستهاي خود رو به بمباران شيميايي آورده.
اما در كنار ما علي عباس گويي به خواب عميقي فرو رفته بود. سه روز بود
که فرصت استراحت نداشت، حالا احساس ميکردم پس از عمري تلاش در
راه رضاي پروردگار، بدن علي عباس به آرامش رسيده.
پيکر او و چندتن از شهدا و مجروحين بمباران هواپيماهاي دشمن به آن
سوي اروند منتقل شد. پيکرهاي شهدا به ستاد معراج منتقل شد و هر شهيد
براساس شهر محل سکونتش تقسيم بندي گرديد.
پيکر شهداي خرم آباد آماده انتقال به شهر محل سکونتشان شد. قرار شد
قبل از ارسال شهدا، به خانواده آنها خبر داده شود.
برادرش ميگفت: آن زمان فرمانده حوزه نجف و کربلا در خرم آباد بودم.
شب بود که در مسجد علوي جلسه داشتيم. اواخر جلسه آقاي طولابي، مسئول
بسيج مرا صدا زد.
بعد از احوالپرسي بي مقدمه گفت: چه خبر از علي عباس؟
من هم که توي حال و هواي جلسه بودم گفتم: فقط ميدانم که الان در
عمليات است، يک لحظه به سوال آقاي طولابي فکر کردم. چهار برادر من جبهه بودند، چرا سراغ علي عباس را گرفت!؟
برگشتم و به ايشان خيره شدم. باتعجب گفتم: براي سومين بار مجروح
شده؟
ايشان هم بدون هيچ حرفي گفت: نه، علي عباس به آرزوش رسيد و شهيد
شده.
باورش خيلي سخت بود. تو اين شرايط تمام خاطرات آن عزيز از دست
رفته در ذهن انسان مرور ميشود.
من باور نميکردم، يعني نميخواستم باور کنم. ديگر نتوانستم سرپا بمونم،
به ديوار تکيه دادم. آقاي طولابي اصرار داشت جلسه را ادامه دهم و من هم
دوباره به محل جلسه رفتم.
نميتوانستم در جلسه بمانم. بيرون آمدم. حيران و سر در گم بودم. مثل
ديوانه ها شروع به دويدن کردم. نميخواستم ديگران اشکهايم را ببينند.
از مسجد علوي تا چهارراه بانک و از آنجا تا پارک شهر را بدو بدو آمدم.
يک ماشين از رو به رو به سويم آمد و کنارم ترمز کرد.
آقاي خواجوي و آقا محمدي بودند. از شهادت علي عباس اطلاع داشتند،
سوار ماشين شدم و با آنها رفتيم پادگان، هنوز باورم نميشد. روي رفتن به
خانه و اعلام خبر شهادت را نداشتم.
قرار شد به ديگر برادرانم که در جبهه بودند خبر بدهيم و آنها هم براي
تشييع به خرم آباد بيايند. بچه هاي سپاه اين کار را انجام دادند
پيکرهاي شهداي لرستان به خرم آباد رسيد. رفتيم براي تحويل پيکرها، تمام
پيکرهاي شهدا بود اما خبري از علي عباس نبود!
دوستانش ميگفتند ما خودمان پيکرش را ديديم. خودمان به ستاد تعاون
انتقال داديم. چرا پيکرش نيست؟!
٭٭٭
علي عباس در آخرين صفحات دفتر خاطراتش قبل از شهادت نوشته بود:
»دلم براي امام رضا (ع) تنگ شده. کاش ميشد و دوباره به زيارت آقا
بروم.«
البته حق هم داشت. کسي که دو سال را در جوار امام رضا (ع)باشد و به
زيارت ايشان خو گرفته باشد، يقيناً دلش براي آقا تنگ ميشود.
يکي از همرزمانش نيز اين مطلب را تأييد کرد و گفت: خيلي عاشق امام
رضا (ع) بود. آرزويش اين بود که يکبار ديگر به مشهد برود.
از عشق برادرمان به امام رضا(ع)ً تمام دوستان و بستگان خبر داشتند. اصلا
به دليل همين عشق و علاقه بود که دانشگاه مشهد را انتخاب کرد. ميخواست
بتواند هر روز به زيارت امام خوبيها برود.
پيگيريهاي ما هم به نتيجه اي نرسيد. با اينکه همه ميدانستند پيکر او به عقب
برگشته اما خبري نداشتند.
تا اينکه از سپاه خراسان با ما تماس گرفتند. خيلي خلاصه گفتند: پيکر شهيد
علي عباس حسين پور اشتباهي به مشهد آمده! امروز در حرم امام رضا(ع)
و دانشگاه رضوي تشييع شده و براي خاکسپاري فردا راهي خرم آباد ميشود.
اشتباهي! اين کلمه شايد در نظر آنها درست بود، اما من يقين داشتم، امام
رضا (ع) برادرم را بار ديگر به سوي خود دعوت کرده.
او يک بار ديگر حرم مولاي خودش را با جسم و جان زيارت کرد و بعد
راهي ملکوت شد.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 1⃣2⃣
پدرم اطلاع نداشت. تا دو روز نتوانستم به خانواده اطلاع دهم. بعضي از
برادرها منطقه بودند و پيکر شهيد مشهد بود. پيکر شهيد را با قطار از مشهد
برايمان فرستادند.
قطار که رسيد، با چند تا از دوستان به شهرستان ازنا رفتيم، پيکر علي عباس
مان را تحويل گرفتيم. وقتي چشمم به عباس افتاد بغضم ترکيد.
در طي مسير هر کاري کردم که بلند شوم و از دوستان شهيد که از مشهد
آمده بودند تشکر کنم نتوانستم.
تا دو روز زحمت اين دوستان با آقاي خواجوي بود. چون هنوز پدر از
شهادت علي عباس خبر نداشت. آن زمان دوشنبه و پنج شنبه شهدا را خاک
سپاري ميکردند و ما بايد قبل از پنج شنبه به پدر اطلاع ميداديم. از طرفي
با توجه به عشق و علاقه پدر به علي عباس ميترسيديم اتفاقي برايش بيفتد.
حاج آقا منصوري مسئول بسيج عشاير و چند نفر از دوستان گفتيم بيايند و
به پدر اطلاع دهند. آنها آمدند، اما کسي جرأت نداشت که اين خبرناگوار را
بدهد، وقتي بعد از مقدمه چيني به پدر خبر را دادند، اين پيرمرد باتقوا گفت:
پسرم فداي سر امام حسين (ع)
اين جمله پدر همه ما را آرام کرد. بعد از چند روز پيکر شهيد آماده
خاکسپاري شد. براي آخرين بار به ديدار او رفتيم.
علي عباس شهيد ميدان نبرد بود. براي همين غسل و کفن نداشت. عجيب
بود که هشت روز بعد از شهادت، پيکر شهيد هيچ تغيير نکرده بود و بوي عطر
خاصي ميداد!
تشييع خيلي شلوغ بود. مراسم تشييع از مسجد صاحب الزمان (عج) بود،
عباس وصيت کرده بود که در مراسم من شيريني پخش کنيد. پخش شيريني
براي مراسمات جشن بود و بعضيها تعجب ميکردند. اما برادرم شهادت را
مثل جشن ميدانست.
در آن زمان مراسمات تا چهلم طول ميکشيد. دانشگاه رضوي مراسمي
براي براي گرامي داشت شهيد برگزار کرد و ما را هم به آن مراسم دعوت
کرد. قسمت شد به خاطر علي عباس به زيارت امام رضا (ع) برويم.
درب خانه ما تا سالها رنگ نخورد. گذاشته بوديم همانطور قديمي بماند.
چون علي عباس گوشه درب خانه، با خط خودش نوشته بود: منزل شهيد
علی عباس حسين پور
اولين يادواره شهداي دانشجوي خرم آباد، با ذکر خير علي عباس آغاز شد.
در يادواره ي شهداي غواص کشور در شهر قم باز هم نام شهيد حسين پور
مطرح شد.
اولين برنامه سکوي افتخار شبکه سوم سيما به ورزشکار شهيد حسين پور
اختصاص داشت.
در يادواره شهداي روحاني در قم که با حضور رييس مجلس برگزار شد،
زندگينامه شهيد حسين پور بين حضار پخش شد و نخستين شناسنامه هويتي
شهداي لرستان در آذرماه سال ۱۳۹۳ به نام دانشجوي شهيد علي عباس حسين
پور رونمايي شد.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
|🤍🖇|
چگۅنہ شهیڊ شۅیم؟!
ۅقټۍ از چیزۍ ڪہ دۅسټ داشټۍ گذشتۍ
با هۅاۍِ نفسټ مقابݪہ ڪࢪدۍ
همہ ۍ ڪاࢪهاټ ࢪۅ بࢪاۍ ࢪضاۍ خدا انجام دادۍ
ۅقټۍ بدۍ ڪࢪدن بهټ فقط خۅبۍ ڪࢪدۍ...!
ۅقټۍ بہ جز عشق خدا ۅ اهݪ بیټ ۅ شهدا تۅ دلټ نبۅد...
ۅقټۍ عاشق فدا ڪࢪدن جۅنټ ۅ سࢪټ دࢪ ࢪاھ امام حسیݩ (؏) شدۍ؛
ۅقټۍ ټۅنسټۍ نگاهټ ࢪۅ ࢪۅۍ ڪفشاټ ثابټ ڪنۍ ۅ ࢪاھ بࢪۍ ۅ خیݪۍ ۅقټۍ هاۍ دیگہ...
اۅن ۅقټہ ڪہ شهید میشۍ...🕊🙂💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
۳۵سال بیخوابی جانباز دفاع مقدس
🔹غضنفر موسوی متولد ۱۳۳۴ در روستای رهیز از توابع شهرستان سمیرم در سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ شیمیایی و دچار مشکلات اعصاب و روان و طی درمانهای متعدد و با شوک برقی از تیرماه ۶۵ دچار بیخوابی شده و امروز ۳۵ سال است که شبانهروز بیدار است.
🔹️او میگوید خلسه تنها راه درمان خستگیاش است. «در مکان خلوت و آرام که حالت خلسه بیشتر هست تسبیحات حضرت زهرا (س) را میخوانم که از گردن به پایین سبک میشود و احساسشان نمیکنم».
🔹خلسه حالت خاصی از آگاهی است که بدن در وضعیت آرامش بوده و ذهن کاملاً آگاه و بیدار باشد. در این حالت امواج ذهنی در شرایط آلفا قرار میگیرند و تلقینپذیری انسان افزایش مییابد.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
نگاه به خنـده هایتـان عبادت اسـت ...
چـه شـهابی بـر مـدار شـما میدرخشـد کـه
قـرار از دلمـان میـربائیـد.... کـاش درکـنار لبخـندتان نـفس میکـشیدیـم...
📎سـلام ، صبـحتون شهدایی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹 کرامت شهید حسن طاهری در شب اول قبر همسایه قدیمیاش
🔸برادر شهید: یك شب در خانه هیأت داشتیم، عصر ِ همان روز پدرم بعد از کمی استراحت ناگهان از خواب بلند شد... گفت همین الان حسن اینجا بود! به او گفتم مراسم داریم، اینجا میمانی؟
🔹حسن گفت نه! فلانی که از همسایگان قدیممان بود امروز از دنیا رفته، او حقی به گردن من دارد و امشب که شب اول قبرش است باید پیش او باشم...
🔸به حسن گفتم: اون که از نظر اخلاقی و اعتقادی همسنخ تو نبود! چه حقی به گردنت دارد؟
🔹حسن گفت: روز تشیع جنازهی من هوا گرم بود و این بنده خدا با شلنگ آب، مردم را سیراب میکرد...
🔸پدرم گفت: باید بروم ببینم این بندهخدا واقعا زنده است یا مرده؟! پدر رفت و ساعتی بعد برگشت و گفت: بله، وارد محله آنها که شدم، حجلهاش را دیدم که گفتند همین امروز تشیع شده است...
💐شادی روح پرفتوح شهید حسن طاهری صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 2⃣2⃣
هر موقع احساس دلتنگي ميکنم، از طريق اين شهدا به ائمه متوسل ميشوم
و آرامش پيدا ميکنم و نتيجه هم
گرفته ام. چون شهدا با ائمه ارادت خاص و عجیبی داشتند.
اولين باري که به حج مشرف شدم قبلش علي عباس را در خواب ديدم. هر
موقع که اين شهيد عزيز را در خواب ميبينم، ميدانم که يک خير و برکتي
در زندگي من جاري ميشود.
چون ميدانم انسان وارسته اي بود. او هيچ وقت از زندگي گلايه و شکايتي
نداشت، با اينکه خبر داشتيم مشکلاتي در زندگي ايشان وجود داشت اما در
اوج متانت زندگي ميکرد.
٭٭٭
يک روز عصر توي خانه نشسته بودم. خيلي هم گرفته و ناراحت!
مشکلي داشتم که حل نميشد. خدا شاهد است، من شهدا را محرم اسرار
خودم ميدانستم و در مشکلات با آنها خلوت ميکردم.
با خودم گفتم چرا سر قبر علي عباس نروم؟ بلند شدم و نشستم پشت
ماشين و راه افتادم. نزديک گلزار شهدا که شدم گفتم اين چه حرفي است
فقط ميگويم علي عباس؟! شايد خدا بدش بيايد که فقط اسم اين شهيد را
مي آورم و تفاوت قائل ميشوم. همه شهدا عزيز هستند.
بعد به خودم گفتم: علي عباس بنده خالص درگاه خدا بود. او در راه خدا
شهيد شد. قرآن هم ميگويد شهيد زنده است و... اما باز به خودم گفتم: اين
بار به سراغ يک شهيد ديگر ميروم.
يکدفعه فکري به ذهنم رسيد. با خودم گفتم: بسمه تعالي. ميروم توي
گلزار، هر جا که جاي پارک بود و ماشين را پارک کردم، همانجا به نيت
چهارده معصوم ميشمارم و به چهاردهمين قبر شهيد ميروم و به همان شهيد
توسل پيدا مي کنم.
بنده عدد 14 را خيلي دوست دارم. خلاصه رفتم و ماشين را پارک کردم.
بعد شروع کردم به شمردن قبرها. به مزار چهاردهم که رسيدم ديدم قبر شهيد
علي عباس حسين پور است!!
آن قدر تعجب کردم که همانجا نشستم. اشک در چشمانم جمع شد. گفتم:
خدا دوباره من را به دوست عزيزم حواله کرد. آنجا نشستم و با علي عباس
درد دل کردم. باور کنيد خيلي سريع مشکلم حل شد.
بعد از آن يک ارادت و اعتقاد خاصي به اين شهيد بزرگوار پيدا کردم. خدا
بعد از آن چند برابر برايم جبران کرد و مشکلاتم سريع برطرف شد.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت 3⃣2⃣
چهار سال بود که ازدواج کردم و بچه دار نميشدم. يک روز خيلي که
ناراحت بودم رفتم زيارت زيد بن علي. به اين بزرگوار متوسل شدم.
يک خانم داشت براي ديگران از شهدا تعريف ميکرد. من هم محو
حرفهايش شدم. وقتي کرامات شهدا را شنيدم اشک از چشمانم جاري شد.
ايشان با من احوال پرسي کرد و به بنده گفت چي شده؟
من هم براي او تعريف کردم که چند سال است بچه دار نميشوم و...
ايشان به من گفت يک چيز به تو
درباره ي شهدا ميگويم اگر اعتقاد داشتي
عمل کن، گفتم آره اعتقاد دارم بفرماييد.
گفت: سر قبر يک شهيد حاجت خودت را بگو و او را در پيشگاه خدا
واسطه کن. قسمش بده به امام حسين (ع) که واسطه شود تا مشکل تو
برطرف گردد.
بعدها فهميدم که اين خانم از زنان بافضيلت و مادر شهيد است.
خلاصه يک پنج شنبه نزديک غروب بود ناخواسته به طرف گلزار شهدا
رفتم. گويي کسي مرا به آنجا کشاند.
چون علي عباس را از قبل ميشناختم و به ايمان او يقين داشتم سر قبرش
رفتم. کنار قبر نشستم و خيلي گريه کردم. فاتحه اي براي تمام شهدا خواندم و
به شهيد گفتم: قسمت ميدهم به حق امام حسين (ع)که دل من را شاد کن
مسافر ملكوت
و واسطه باش پيش خدا.
بعد گفتم: شما بي مادر بودي و من هم بي مادرم. شما درد مرا ميفهمي.
پيش خدا واسطه باش.
مدت کوتاهي از آن ماجرا گذشت. يک شب خواب ديدم آدم قدبلندي
پيشم آمد و گفت:آن چيزي که از خدا خواستيد انجام گرفت.
بيدار شدم و منظور اين خواب را نميفهميدم. بعد از چند روز جواب
آزمايش آمد و حاجتروا شدم.
٭٭٭
چند سال بعد مشکل ديگري پيدا کردم. شوهرم با يک نفر در بندر عباس
دعوا کرده بود. چون عصباني ميشود و چاقو ميکشد باز داشت شده بود.
واقعاً بلاتکليف بود. من مرتب ميرفتم بندر عباس و آن آقا رضايت
نميداد. ميگفت بايد تقاص پس بدهد. بايد آدم شود.
خلاصه نزديک زمان دادگاه، شوهرم زنگ زد و گفت بيا دادگاهم است.
من هم قبل از اينکه بروم بندرعباس، ياد ماجراي تولد فرزندم افتادم. بلافاصله
رفتم سر مزار علي عباس و باز او را قسم دادم به امام حسين (ع).
مريم دخترم آن زمان چهار ساله بود. او همان دختري بود که خدا به واسطه
اين شهيد به من عطا کرد.
روز بعد با پدرم به بندر عباس رفتيم. پدرم رفت تحقيق کرد و گفت:
حداقل دو سال زنداني محاکمه اش ميکنند و آن آقا هم ادعاي خسارت
کرده.
چند دفعه به در خانه اش رفتيم که رضايت دهد. حتي طلاهايم را فروختم،
چون ميگفت بايد خسارت بدهد ولي باز راضي نشد.
شب دادگاه دوباره از شهيد خواستم که پيش خدا واسطه شود. من هيچ راه
ديگري به ذهنم نميرسد. نميدانم چه کنم.
روز دادگاه فرا رسيد. وقتي رفتيم دادگاه تمام شده بود. تا قاضي را ديديم
بيمقدمه گفت: شوهرت آزاد است.
ما تعجب کرديم. شاکي پرونده به هيچ چيزي راضي نميشد. حالا
يکدفعه...
وقتي نامه آزادي را به شوهرم نشان داديم، اصلا باور نميکرد. باز هم اين
شهيد بزرگوار عنايت کرده بود.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃
🍃🍂
🍁
#مسافر_ملکوت
قسمت آخر
ارديبهشت سال 1393 تصميم گرفتيم زندگينامه يکي از شهداي شهر
خرم آباد را بطور کامل کار کنيم. با خانواده و همرزمان شهيد ارتباط بگيريم
و...
يکي از شهدا را شروع کرديم. تقريبا يک ماه از شروع کار گذشت اما
نميدانستيم چطور، چرا و چه شد که کار خود به خود متوقف شد. هرچه
تالش و پيگيري کرديم کار ما پيش نميرفت.
حسابي ناراحت بوديم و سر در گم که چرا اينطور ميشود!؟ نکند مشکل
از ما و نيت ماست وگرنه شهدا که اولياي خدا هستند و خودشان انتخاب
ميکنند چه کسي برايشان کار کنند و راه را نشان ميدهند.
گذشت تا صبح يکي از روزهاي آبان سال 1393 يکي از دوستان موسسه
گفت: چند روز ديگر قراره از طرف دانشگاهمون يادواره شهيد حسين پور
برگزار کنيم. بعد گفت که خانواده شهيد خيلي همکاري ميکنن حتي براي
فضاسازي دانشگاه برادراي شهيد کمک کردند.
خلاصه برامون جالب شد که ديداري با خانواده اين شهيد داشته باشيم.
خيلي برامون جالب بود. چون قرار بود توي جلسه آن روز درمورد انتخاب
و کارکردن و جمع آوري زندگينامه و خاطرات يکي از شهدا صحبت کنيم
و...
اما با آمدن خانواده شهيد حسين پور انگار خود شهيد قبل از تصميم گيري
ما خودش وارد کار شده بود و خانواده اش رو به سمت ما سوق داد!
به اين ترتيب از عصر همان روز با آمدن آقاي علي اصغر حسين پور برادر
شهيد به موسسه، آشنايي ما با اين شهيد و خانوادشون شروع شد. جالب
اينجاست که همان روز برادر شهيد چند سي دي همراه خودشان آورده بود
که گفتند به دلم افتاد حالاکه دارم ميام، هديه اي تبرکي از شهدا براتون بيارم.
اين سي ديها شامل تعدادي از عکسها و دستنوشته هاي برادر شهيدم هست.
بُغض کرديم. چون قرار بود با برادر شهيد فقط ديدار
ساده اي داشته باشيم و درباره ي کارمان چيزي به ايشان نگفته بوديم، خود
شهيد علي عباس به دل برادرشان انداخته بودن که با آوردن سي دي شهيد را
به ما معرفي کنند. ما هم از همان جلسه کارمان را شروع کرديم.
اين طور شد که کار جمع آوري خاطرات و زندگينامه شهيد علي عباس از
آبان ماه 1393 شروع و مهر ماه 1394 تمام شد.
در طول اين مدت عنايات ويژه شهيد را به وضوح ميديديم. بعنوان مثال
در اين مدت خيلي تلاش کرديم بتوانيم بخشي از خاطرات شهيد را که مربوط
به دانشگاه رضوي مشهد بود بدست بياوريم اما هرچه پيگيري ميکرديم
مجموعه مربوطه در مشهد با ما همکاري نميکردند.
با توجه به ارادت عجيبي که شهيد به امام رضا ع داشتند، اعضاي کارگروه
به امام رضا (ع)متوسل شدند. اواخر کار بوديم که در مهر 1394 يکي از
دوستان به مشهد رفتند. ما از ايشان خواستيم سري هم به دانشگاه رضوي بزنند
و پيگير کار شهيد حسين پور بشوند.
ايشان به دفتر بسيج و اداره امور فرهنگي دانشگاه رضوي مراجعه کردند، اما
نتوانستند مسئولين را ببينند، ايشان هم دست خالي به خرمآباد برگشتند.
همه ما نااميد شديم. تا اينکه همين فرد از طرف يکي از ارگانها اسمش
براي مشهد درآمد و باز به مشهد رفت، ما به ايشان گفتيم اين مشهد براي
انجام مأموريت ناتمام شهيد حسين پور پيش آمده، پس تمام تلاش خودت
رو انجام بده.
شب قبل از رفتن ايشان همه اعضاي گروه به طور اتفاقي توسل به امام
رضا (ع) پيدا کردند. سحرگاه جمعه اعضاء کار گروه يک خواب مشترک
ديدند!!
همه ديدند که اعضاي گروه در حرم امام رضا (ع) بودند و در حين
زيارت و توسل، کنار ضريح ميروند و براحتي زيارت ميکنند. بعد ميبينند
که چند نفر داخل ضريح تعميرات و غبارروبي ميکنند.
يکي از دوستان دستش را به داخل ضريح دراز ميکند و يکي از خادمين،
يک تکه از سنگ قبر امام رضا(ع) را توي دست دوستمان قرار ميدهد.
روزي که دوست ما رسيده بود مشهد و به دانشگاه رضوي مراجعه کرده
بود. بدون هيچ مشکل و دردسري، مسئول بسيج دانشگاه، خاطرات و تصاوير
مراسم تشييع پيکر شهيد حسين پور در حرم امام رضا (ع) را به دوستمان داده
بودند. اينجور عنايات و نشانه ها خيلي پيش اومد. ما هم به فال نيک گرفتيم و
کار را به اتمام رسانديم. والسلام. موسسه فرهنگي مذهبي گنج عظيم.
🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂
پایان خاطره ی مسافر ملکوت
شادی روح امام و شهدادسته گلی ازصلوات هدیه کنید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
17.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید محسن حججی 🌹
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#خاطــره🎞
مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم،
شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید میکرد که به حرفش گوش بدهم.با انگشت اشاره کرد و گفت:
وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید.من که باورم نمیشد،حرفش را جدی نگرفتم.
نمیدانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط میشوم.
حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب عجیبی دیدم،خانه مان نورانی شده بود و من به دنبال منبع نور بودم.
دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانه ام شده اند.
همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند روی سرشان دست در گردن یکدیگر به هم لبخند می زنند.
مات، نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم هست.
آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست.
آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم.
بعدها گفتند همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمدرضا و بقیه شهدا روی زمین نشست.
#بھنقݪازمادࢪشھیڋ🔗
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#در_اتاق_ژنرال_آمریکایی
🌷خلبان شدن ما هم عنایت خداوند بود. دوره ی خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود؛ ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده خدمتی ام درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهی نامه نمی دادند. سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. ژنرال، آخرین کسی بود كه می بایستی نسبت به قبول یا رد شدنم در امر خلبانی اظهار نظر می کرد. او پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال های ژنرال مشخص بود که دنبال بهانه می گردد و نسبت به من، نظر مساعدی ندارد.
🌷آبروی من و حیثیت حرفه ای من درگرو این مصاحبه بود. بعد از دو سال دست خالی برگشتن، برایم گران بود. توی این افکار بودم که کسی داخل اتاق شد و ژنرال با او رفت. با رفتن ژنرال، من لحظاتی در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز ظهر بود. با خودم گفتم: کاش در این جا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم! وقتی انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد، گفتم: هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست. همین جا نماز را می خوانم.
🌷به گوشه ای رفتم، روزنامه ای پهن کردم و مشغول نماز خواندن شدم. در همین لحظه، ژنرال وارد اتاق شد؛ ولی من نمازم را ادامه دادم. با خود گفتم: هر چه بادا باد، هر چه خدا بخواهد همان می شود. نمازم که تمام شد، از ژنرال عذرخواهی کردم. او راجع به کاری که انجام می دادم، سؤال کرد که گفتم: عبادت می کردم.
🌷پس از توضیح من، ژنرال سری تکان داد و گفت: «مثل این که همه ی این مطالبی که در پرونده ات هست، مربوط به همین کارهاست. بعد هم لبخندی زد و پرونده ام را امضاء کرد. به احترام برخاست و دستم را فشرد و پایان دروه ی خلبانی ام را تبریک گفت. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم، دو رکعت نماز شکر خواندم.
راوى: سرلشكر خلبان شهید عباس بابایی
📚 كتاب "افلاکیان زمین"، صص ٧ _ ٥
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋
*شهید گمنام با کد ۱۶۱*🕊️
*شهید محسن بنی نجار*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۷ / ۱۳۳۴
تاریخ شهادت: ۱۵ / ۸ / ۱۳۶۲
محل تولد: خوزستان / گـتوند
محل شهادت: ـــ
🌹مادر شهیدان منصور و محسن بنینجار🌷 *دو پسرش را در جنگ از دست داده بود💔 دامادش شهید امیر عطاپور هم بر اثر جراحات ناشی از جنگ شهید شد🕊️ برادرش را هم در جنگ از دست داده بود*🥀 اما محکم ایستاد🌷 *پیکر پسرش محسن هم برنگشته بود*🥀آخرین بار محسن گفته بود: *مادر خدا گفته ما بار هیچکس را به دوش دیگری نخواهیم گذاشت "لا تَزرو وازِرَه وِزرَ اُخری" او هم رفت شهید و مفقود شد*🕊️ مادر شبها با رویاها به خواب میرفت و چشمهایش به در بود🚪 *تا اینکه بعد از ۳۴ سال آرامگاهی پیدا شد🌷که گفتند این قبر محسن توست🕊️ قبر بینشانی در بیابانهای عراق🥀که تنها یک کد داشت «۱۶۱» نه اسمی، نه فامیلی، نه تابلویی، نه پرچمی، نه زائری، نه سایبانی، هیچ*🥀🖤 رفت عراق قبر پسرش را در بغل گرفت🌷 *با او کلی درددل کرد🥀 بغضش را آنجا شکست و برگشت*🥀وقتی برگشت میگفت دیگر از پا افتادهام🥀 *پدر شهید فوت کرد و مادر هم بعد از مدتی از دنیا رفت🥀پیکر مادر مظلومانه و در تنهایی تشیع شد*🥀ناگهانی و بیخبر🥀 *به نزد همسر، دامادش و فرزندان شهیدش پیوست*🕊️🕋
*شهید محسن بنی نجار*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#من_دلم_بهشت_مى_خواهد....
#دلم_با_من_مدارا_كن!!
🌷بار اول که ابوالقاسم آمد خواستگاری ام، سرش را پائین انداخت و گفت: دختر عمو، من مرد جنگ و تفنگ و جبهه ام، من یک مسافرم، زیر چشمی نگاهی کردم و توی دلم گفتم: مسافر بهشت. من دلم بهشت می خواهد. انگار حرف های دلم را شنید! زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت: چیزی گفتی دختر عمو. همان لحظه دلم برایش تنگ شد، همان لحظه به دلم گفتم: با من مدارا کن....
🌷بله را که گفتم، رفت و با یک بسته کارت عروسی برگشت. گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمان های ما چه شکلی باشد؟ گفتم: معلوم است دیگر، مهمان های ما یا شهدای آینده هستند، یا الان خانواده هاشون یک شهید داده اند، یا جانبازند، تازه مگر شوهر من مسافر بهشت نیست، کارت عروسی ما هم باید در حد خودمان باشد. مگه میشه خدا را دعوت کرد، کارت دعوت خدا، خدایی نباشد!!
🌷...خندید و کارتی که چاپ کرده بود، نشانم داد. بعد یک کارتی هم سوای از کارت ما، سپاه گرگان برای ما هدیه آورد، آن هم خیلی قشنگ بود. عروسی کردیم، هفت روزه عروس بودم که ابوالقاسم رفت جبهه، دیگه ماندگار شد، هر چند وقتی یک مرخصی می آمد و چند روزی بود و میرفت.
🌷سه سال با هم زندگی کردیم، زندگی ما در برهه شلیک گلوله و خمپاره و اطلاعیه های جنگ بود. هر عملیات که می شد، دلم فرو می ر یخت، هی به دلم تشر میزدم، با من مدارا کن، مدارا کن. یک روز که دلم خیلی دلتنگ ابوالقاسم شده بود، خبر دادند؛ مسافر بهشت، پر کشید و رفت.
🌷ابوالقاسم شهید شد و من تمام سال هایی که با هم بودیم، فقط سه سال بود. گاهی یک روز، خاطره ای برای آدم می سازد که یک تاریخ را به دوش می کشد چه رسد به سه سال. ما سه سال زندگی کردیم، ابوالقاسم شهید شد. حالا در تمام این سال ها، دارم با خاطرات آن روزها زندگی می کنم. بمیرم برایت ای دلم با من مدارا کن...
🌹خاطره اى به ياد شهید ابوالقاسم کلاگر
راوى: طیبه کلاگر همسر شهید ابوالقاسم کلاگر و خواهر شهید علی رضا کلاگر
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌷🌾🍂🌻
🌻🍁🥀
🌾
#یاد_شهدا
جان امام حسین (ع) دعا کن من به عنوان یک فرمانده با ترکش شهید نشوم ، تا روز قیامت شرمنده نیروهایی که با توپ شهید شده اند باشم .
دعا کن من هم گلوله توپ نصیبم شود . اگر میخواهی دعا کنی . دعا کن بسوزم ...
چند روز بعد در ٢۴ سالگی اش .درست چند روز قبل از مراسم خواستگاری اش .همان شد که خودش میخواست .
تکه تکه و سوخته .
پیکرش را از روی انگشتر هدیه مادر شناسایی کردند .
تکه ای از دستش را کمی بعد از شهادت و فرستادن پیکر به تهران یافتند و آن تکه را در همان حوالی شهادتش در یکی از روستاهای سرپل ذهاب به سمت پادگان ابوذر دفنش کردند .
درست کنار همان جاده ای که زائران کربلا از آن میگذرند و خاک اتوبوس ها بر روی سنگ مزار غریبش می نشیند ...
🌷شهید محسن حاجی بابا🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊