💢سردار شهید عبدالحسین برونسی💢
🔴رفتار شهید با فرزندانش
♦️شهید به نماز و قرآن بسیار اهمیت میدادند. آن زمان یادم هست هفت سال داشتم. ما را تشویق میکرد به نماز. وقتی که #نماز را یاد میگرفتیم پاداش میداد. مرتبه آخری که خواستند بروند بچهها را جمع کردند که خداحافظی کنند. به من هم گفت:«من با تو قرآن کار کردم بروم برگردم، اگر نماز وقرآن را خوب یاد گرفته باشی، پیش من یک #هدیه داری»، گفتم:«شما زود برگرد چشم»، من هم تلاش کردم قرآن و نماز را خوب یاد بگیرم، اما این آخرین دیدار ما بود.
♦️زمانهایی که خانه بودند بسیار با ما بازی و سرگرممان میکردند. برخورد پدر بسیار خوب بود، بسیار هم مهربان بودند. هر وقت خطا میکردیم میگفت که اشکال ندارد، وقتی نمره کمی میگرفتیم، میگفت: «انشاءالله بهتر میشوید.» در مدت حیات پدر از او پرخاشگری ندیدیم. تبعیضی هم بین بچهها قائل نمیشد.
کرامات شهدا.....
💠درخواست شهادت💠
توی خواب داشت گریه می کرد، بلند وبا هق هق. حرف هم می زد. رفتم بالای سرش.
کم کم فهمیدم دارد با حضرت صدیقه سلام الله علیها راز ونیاز می کند. اسم دوست های شهیدش را می بُرد.
به سینه می زد و با ناله می گفت: «اونا همه رفتند مادرجان! پس کی نوبت من می شه؟»
سر وصداش هر لحظه بیشتر می شد. ترسیدم در وهمسایه را هم بیدار کند. چند بار اسمش را بلند گفتم تا از خواب پرید. صورتش خیس اشک بود. چند لحظه ای طول کشید تا به خودش آمد.
گفت: «چرا بیدارم کردی؟»
گفتم: «شما آن قدر بلند گریه می کردی وحرف می زدی که صدات تا چند تا خونه اون ور تر هم می رفت.» مثل کسی که گنج بزرگی را از دست داده باشد
با ناله گفت: « من داشتم با خود بی بی درد دل می کردم؛ آخه چرا بیدارم کردی؟»
به نقل از همسر شهید برونسی»
یافاطمه الزهرا (س)😭
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @,baShoohada 🕊
💠 راز توفیق یک فرمانده
🌙 نیمههای شب، نفر اول بود که به مسجد میآمد. نماز شبش را در مسجد گردان میخواند.
⭐️ همین عمل خالصانۀ فرمانده گردان بود که نیروهایش را نمازشبخوان کرد؛ بهطوریکه گردان او به گردان مخلصان مشهور شد.
نیروها از فرماندهشان میآموختند چگونه باید خود را به خدای خویش نزدیک کنند.
🌙 بعد از آموزشهای سخت شبانه، بچهها به نماز شب میایستادند. کسی نبود که نماز شب نخواند.
⭐️ یک شب قبل از اذان صبح در مسجد بودم. مسئول تبلیغات آمد که ضبط را روشن کند تا #قرآن و اذان پخش شود. اشتباهی چراغ مسجد را روشن کرد.
حاج #احمد_امینی بعد از سختیهای آموزش شبانه که طاقت همه را ربوده بود، در گوشه مسجد به نماز ایستاده بود.
📚 نماز، ولایت، والدین؛ مرتضی سرهنگی؛ ص۳۸.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#وقتى_دستور_آمد....
🌷بعد از عملیات خیبر زمانی که جاده بغداد - بصره را از دست دادیم و فقط جزایر برای ما باقی ماند. حضرت امام اعلام فرمودند که جزایر به هر قیمتی باید حفظ شود که من بلافاصله به شهید کاظمی فرمانده پد غربی، شهید باکری و زین الدین در پد وسط و حاج همت در پد شرقی اطلاع دادم. از همه مهمتر به دلیل وجود چاههای نفت پد غربی بود که مانند ابر انبوه، گلوله، خمپاره و بمب از آسمان بر آن میبارید.
🌷شهید کاظمی در آن موقعیت، مقاومت بی سابقهای از خود نشان داد، انگشتش قطع شد و وقتی برگشت سر و صورتش خاکی، سیاه و دودی بود و چند شبانه روز بود که نخوابیده بود. وقتی به او خسته نباشید گفتم و او را بوسیدم گفت: وقتی دستور امام (ره) را به من گفتی، دیگر
نفهمیدم چه شد، بچهها را جمع کردم و گفتم که اینجا کربلاست، الان عاشورا است و باید به هر قیمتی اینجا را حفظ کنیم.
🌹خاطره ای به ياد فرمانده شهید حاج احمد کاظمی
راوى: سرلشكر پاسدار محسن رضایی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5782738027394631822.mp3
9.19M
چه_حرمی_داره_حسین ولی حسن آقام حرم نداره🎧
نوحه بسیار زیبا و احساسی😭
ویژه شهادت امام حسن مجتبی و رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله وسلم
🍃
🌼🍃 @takhooda 🕊
یك شب محمد همینطور كه دراز كشیده بود نگاهش را به بالا دوخت و با صدایی ملایم گفت : "رضا! دوست دارم موقع شهادت، تیر درست بخورد به قلبم. همینجایی كه این شعر را نوشتهام."
كنجكاو شدم ،
سرم را بالا گرفتم ،
در تاریك روشن سنگر به پیراهنش نگاه كردم ،
روی سینهاش این بیت نوشته بود: "آن قدر غمت به جان پذیریم حسین * تا قبر تو را بغل بگیریم حسین"
چند روز بعد از عملیات والفجر 8، وقتی به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچههای امدادگر،
دلم برای محمد شور میزد.
شب عملیات از هم جدا شده بودیم و از او بی خبر بودم.
پرسیدم آیا كسی بسیجی ای به اسم محمدمصطفیپور را دیده یا نه؟
برای توضیح بیشتر گفتم روی سینهاش هم یك بیت شعر نوشته بود.
تا این را گفتم یكی جواب داد :" آهان ، دیدمش برادر! او شهید شده...."
شهید محمدمصطفیپور
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊