بسم الله الرحمن الرحیم
*هدیه به ارواح مطهر شهدا صلوات*
شهید حسینعلی بالویی نخستین فرزند از سه فرزند خانواده بالویی است که متولد 1349 شهرستان بهشهر در استان مازندران است. او در 13 سالگی با علاقمندی فراوان بهعنوان یک بسیجی داوطلب در میادین جنگ حضور پیدا میکند. در عملیات والفجر8 و فتح فاو از ناحیه پا مجروح میشود و بعد از گذشت سه سال و حضور مداوم در جبهههای هشت سال دفاع مقدس سرانجام در دی ماه سال 65 در عملیات کربلای4 ، جزیره ام الرصاص به شهادت میرسد . پیکر او بعد از ۲۹ سال در گور دستجمعی غواصان شهیدی که با دست و پای بسته مدفون شده بودند در جریان تفحص شناسائی شد .
پدر شهید در این باره می گوید :
پس از مفقودشدن پسرم، مناطق عملیاتی را زیرپا گذاشتم، اما تنها با ساک شخصیاش به خانه بازگشتم. پیکر مطهر شهیدان بسیاری را جستوجو کردم، اما...
هرگاه جاوید الاثری میآوردند نخست نام عملیات را میپرسیدیم تا اینکه خبر از کشف یک گور دستجمعی از غواصان دست بسته شهید دادند . این بار به دلم افتاده بود که حسینعلی میآید. ماه رمضان بود و پس از خواندن نماز در مسجد، راهی معراج شهدای تهران شدم. می دانستم حسینعلی میان ۱۷۵ غواص است، اما نمیدانستم کدام تابوت، پسرم را در خود جای داده است. در کنار پیکر شهدا به خواب رفتم. حسینعلی به خوابم آمد و گفت: پدرجان! من کنارت هستم. چرا ناراحتی، من آمدهام.
او ۱۳ ساله بود که از من اجازه خواست به جبهه برود. من هم بیمار بودم و وجودش برایم نعمتی بود. با اصرارهای فراوانش رضایت دادم. سه ماه از او خبری نداشتیم، تا اینکه پس از مدتی برای مرخصی آمد و گفت: سه ماه داخل آب بودیم و آموزش غواصی میدیدم و نمیتوانستم از وضعیت خودم به شما خبر دهم.
یکبار دیگر هم پیش از سال نو که در حال ساختن سقف خانه مان بودیم، در اخبار پیام امام را شنید که فرمودند: «جبههها را گرم نگاه دارید». پس از سخن امام رفت تا لباسهایش را جمع کند. ما از حسینعلی خواستیم شب عید پیش ما بماند و با اصرار دوتایی به پابوس امام رضا (ع) رفتیم و چند روزی را در مشهدالرضا بودیم. آنجا با هم عکس یادگاری هم گرفتیم و حسینعلی تسبیحی برای خودش خرید.
پس از زیارت امام رضا(ع) به خانه آمدیم، دو روزبعد او راهی جبههها شد ... و ۲۹ سال بعد برگشت ...
خبر دادند کارت شناسایی پسرمان به همراه یک تسبیح پیدا شده است. تسبیح را که دیدم یقین کردم این شهید، حسینعلی است ، تسبیحش همان تسبیحی بود که در مشهد خریده بود ...
پدر شهید بالویی نقل می کند زمانی که جنازه پسرم هنوز پیدا نشده بود ، روزی بر سر مزار فرزندم در گلزار شهدای بهشهر رفته بودم. دیدم زن و شوهری بر سر مزار پسرم نشستهاند و به شدت گریه میکنند. رفتم نزدیک قبر و علت را جویا شدم. به آنها گفتم که این سنگ قبر پسر من است اما در این قبر شهیدی نیست که شما اینقدر برایش گریه میکنید. پسر من مفقود الجسد است. در ضمن من اصلا شما را نمیشناسم. از سر و وضعشان هم معلوم بود که شمالی نبودند.
خانمی که گریه میکرد در جواب من گفت: فرزند مریضی دارم که از ناحیه دو پا فلج بود. دوا و درمانهای ما نتیجه نداد و از سلامتیاش ناامید شدیم اما پسرم یک شب در خواب دید که جوانی به سراغش آمده است و به او میگوید که از جایش بلند شود. پسرم در پاسخ جوان میگوید که من فلج هستم و قادر به راه رفتن نیستم. جوان میگوید برخیز تو شفا یافتهای من شهید بالویی از مازندران هستم. فرزندم از خواب بلند شد در حالی که شفا گرفته بود.
من تمام گلزار شهدای شهرهای مازندران را یک به یک رفتم و روی سنگ مزارها را خواندم. تا اینکه بالاخره در گلزار شهدای بهشهر(اینجا) این سنگ قبر را پیدا کردم. پدر شهید میگفت: نشستم و دوباره برایم مسلم شد که فرزندم زنده حقیقی است و براستی شهدا صاحب حیات طیبهاند...
شادی روح شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @aShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
4_5992058571439738745.mp3
871.7K
👌یک دستور العمل مهم جهت #خودسازی
👈برای خدا کار کنید.
✅مختصر و بسیار مفید
زمان: سه دقیقه
✨حتما گوش دهید.
🎧: استاد حاج آقا زعفری زاده
🦋🦋🦋🦋🦋
https://eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632
#عطر_عروج...!
🌷در جبهه پدر و پسری بودند که بسیار یکدیگر را دوست داشتند. خندههایشان با هم بود و گریههایشان دور از چشم هم که مبادا دیگری ناراحت شود. در عملیاتی هر دو با هم به اتفاق شرکت کردند، ما در محاصره بودیم که این پدر و پسر نفس را برای نیروهای بعثی حرام کرده بودند. ناگهان....
🌷ناگهان در گوشهای از این زمین خاکی بمبی بر روی جوانی فرود آمد و او را به خاکستر تبدیل کرد. از دست هیچ کس کاری ساخته نبود. بعد از پیروزی، بچهها شهدا را از گوشه و کنار جمع کردند و روی آنها پتویی انداختند. شب از نیمه گذشته بود و پدر دلهرهی پسر را داشت. در آن شب مهتابی اشک در چشمان پدر دیده میشد. ناگهان فریاد زد: «بچهها بوی بهروز میآید.» و به طرف پتوی شهدا رفت.
🌷در تاریکی شب هر کس آرام آرام برای این پدر و پسر گریه میکرد، پیرمرد پتو را کنار زد و با بدن سوختهی پسر روبهرو شد، توان ایستادن نداشت، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و فریاد زد: «خدا……» و شروع به گریه کرد. توان دیدن این صحنه را نداشتم، شانههایم لرزید و من هم با آن پدر همصدا شدم.
🌷ناگهان حس کردم فقط صدای گریهی من است که فضا را پر کرده؛ پیرمرد را از آغوشم بیرون آوردم، نفس نمیکشید، اشک بر روی صورتم خشک شد، دستانم یخ کرد، او را تکان دادم اما صدایی نیامد فریاد زدم، اما باز هم صدایی نیامد، ناخودآگاه به یاد حضرت رقیه (س) و سر بریدهی امام حسین (ع) افتادم. با صدای بلند شروع به گریه کردم، تا جایی که دیگر هیچ بغضی در گلویم نماند. روحشان شاد.
راوی: رزمنده دلاور علیاکبر علیزاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✅ #برشی_از_وصیتنامه_شهدا
#فرمانده_شهید_حاج_محمدابراهیم_همت🥀
⬅️ ....از طرف من به جوانان بگویيد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است. بپاخيزيد و اسلام را و خود را دريابيد. نظير انقلاب اسلامی ما در هيچ کجا پيدا نمیشود. نه شرقی - نه غربی؛ اسلامی که: اسلامی.... ای کاش ملتهای تحتِ فشارِ مثلثِ زور و زر و تزوير به خود میآمدند و آنها نيز پوزه استکبار را بر خاک میماليدند.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#امام_خمینی
مردی که دوستش داریم
🏴🌷🏴🌷🏴
یكی از نزدیكان امام خمینی (ره) می گوید: اگر ما بدون توجه قرآن را روی زمین می گذاشتیم، امام آن را بر می داشت و می فرمود: قرآن نباید روی زمین بماند. امام امت رحمت الله علیه وقت تلاوت قرآن و ذكر مصیبت اهل بیت علیهم السلام روی زمین می نشست. روز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ هنگامی كه امام از هواپیما پیاده شد، به هیچ وجه حاضر نشد جلوتر از برادر بزرگش راه برود. امام با همه محترمانه برخورد می كردند، در دوران زندگی شان من تاكنون ندیدم یك مرتبه یك كسی را بلند صدا كند، اسم كارگرشان را هم سبك صدا نمی زند و با احترام نام می بردند.
#ادب
#تواضع
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#وقتی_پیامپی_همراه_رزمندهها_منفجر_شد...!!
🌷....مجروحان زیاد شده بودند و وضع اکثرشان بسیار وخیم بود. نمیدانستیم چیکار کنیم که یکی از بچههای لشکر ۲۵ کربلا از راه رسید، میخواست یک پی.ام.پی را عقب ببرد. کار بسیار خطرناکی میکرد، اما چارهای هم نبود. زخمیها را در پی.ام.پی جا دادیم و دست به دعا برداشتیم که سالم رد شوند. از آنجا تا انتهای سه راه بیست دقیقه راه بود. پی.ام.پی رفت و در پیچ جاده از چشم ما دور شد....
🌷توسط بیسیم با غیاثی تماس گرفتم که یک پی.ام.پی پُر از مجروح میآید. نیم ساعت بعد تماس گرفت که هنوز نیامده. از طرف سه راهی دودی بلند میشد، قلبم تکان خورد. زیر آتش شدید با یکی دو نفر از بچهها به سمت دود حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، دیدیم که پی.ام.پی گیر کرده و بر اثر اصابت توپ تانک منفجر شده است.
🌷توی خود پی.ام.پی مهمات بود و انفجار خود آنها باعث شده بود که بچهها تکه پاره شوند. غمگین و افسرده با چشمانی اشک بار برگشتیم. دو روز بعد وقتی به طرف پی.ام.پی حرکت کردیم و داخل آن را از نظر گذراندیم، آنچه باقی مانده بود اسکلت بچهها بود و پلاک روی گردنشان.
📚 کتاب "شانههای زخمی خاکریز"
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
tafsir_yasin_4.mp3
16.65M
#تفسیر سوره یس ✨
#جلسه چهارم
#واعظ استاد عالی🎤
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
https://eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632
هدایت شده از نایت کویین
Ostad_Raefipour_Piramon_Taeed_Salahiyat_Kandidhay_Riyasat_Jomhori.mp3
16.56M
🔊 سخنرانی مهم استاد رائفی پور
🔮 « با موضوع حواشی به وجود آمده پیرامون تایید صلاحیت کاندیداهای ریاست جمهوری »
📥 15 MB (صوت کم حجم)
💫💫💫💫💫
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش مهدی هست🥰✋
*نوجوانی که دو بار شهید شد*🕊️
*شهید مهدی رحیمی*🌹
تاریخ تولد: ۵ / ۸ / ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۲ / ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: فریدونکنار
محل شهادت: خرمشهر
*🌹او 17 ساله بود كه به جبهه رفت🍂 و دو بار شهيد شد!🕊️ يكبار بر اثر موج انفجار💥 پرت شده بود🥀و پلاک شناسايیاش واردجگرش شد🥀همه میگفتند شهيد شده🕊️ وقتی ديدند هنوز نفس دارد او را به بيمارستان میبرند🏥 بعد از سه ماه مرخص شد🍃 پسرم را در تاريكی نگهداری میكرديم🥀چون چشمهايش آسيب ديده بود🥀و نبايد زياد در روشنایی قرار میگرفت🥀مهدی نمیتوانست حرف بزند حرفهايش را مینوشت🥀يک چشمش هم نابينا شده بود🥀بعدها مهدی تعريف میكرد كه وقتی موج انفجار مجروحم کرد💥 من را به سردخانه بردند🥀صداهای اطرافم را متوجه بودم💫 اما نمیتوانستم كاری انجام دهم🥀حرف هم نمیتوانستم بزنم🥀گفتم خدايا خودت نشانهای بفرست تا ببينند زنده هستم🍃پزشكان وقتی ديدند پلاستيكی كه در آن بودم بخار كرده✨ با فرياد گفتند شهيد زنده شد🕊️ و برخی از ترس میدويدند🍂 مهدی بعد از آن ماجرا دو سال زنده بود☘️ اما باز هم به جبهه رفت🕊️همرزم← مهدی چون مجروح بود نمیتوانست داخل آب برود🥀دشمن بمب خوشهای اطراف کانال انداخت💥 که ترکش آن به قسمت سالم صورتش اصابت میکند🥀و شهید میشود*🕊️🕋
*شهید مهدی رحیمی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*Zeynab:Roos..🖤💔*
#با_دست_بگیرید...!!
🌷آموزش خمپاره انداز بود و تفاوت آنها با یکدیگر، اینکه بعضی صدا و سوت ندارند و ناغافل میآیند و چطور میشود از ترکش آنها در امان بود. مسئول آموزش میگفت: گاهی آدم زمانی به خودش میآید که دیگر خیلی دیر است.
🌷....خمپاره درست بالا سرت است، حتی فرصت اینکه بنشینی نداری. صحبت که به اینجا رسید، کسی از میان جمع برخاست و گفت: در چنین شرایطی واقعاً چه میشود کرد؟ گفت: هیچی. اینکه زرنگی کنی و آن را روی هوا بگیری و نگذاری بیفتد روی زمین و منفجر بشود!
📚 کتاب "فرهنگ جبهه" جلد سوم (شوخ طبعی ها)، نوشته سید مهدی فهیمی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش رضا هست🥰✋
*فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله*🕊️
*شهید رزاق(رضا) چراغی*🌹
تاریخ تولد: ۱ / ۱ / ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۲۷ / ۱ / ۱۳۶۲
محل تولد: ساوه
محل شهادت: فکه
*🌹برادرش← به پدر گفته بود نذر کن روزی که پیکر من میآید، روزه بگیری!💛بر حسب تصادف روزی که پیکرش را در بهشت زهرا(س) دفن کردیم🍂روز اوّل ماه رجب بود🌙 هم پدر و هم مادرم روزه بودند.💛شهید همت ← آن شب پیش ما ماند و دو، سه ساعتی خوابید🌙اذان صبح که بیدار شد، بعد از خواندن نماز📿دیدم شلوار نظامی نویی را که در ساکاش داشت، از آن درآورد و پوشید🍃با تعجّب پرسیدم: آقا رضا، هیچ وقت شلوار نو نمیپوشیدی، چی شده؟⁉️ با لبهایی خندان به من گفت: با اجازهی شما، میخوام برم خط مقدّم🍂گفتم: احتیاجی نیست که بری اون جلو، همینجا بیشتر به شما نیاز داریم🍂ناراحت شد🥀 به من گفت: حاجیجان، میخوام برم جلو، وضعیت فعلی خط رو بررسی کنم🥀الآن اونجا، بچههای لشکر خیلی تحت فشار هستند🥀او به خط رفت🕊️ وضعیت بچه ها وخیم شده بود💥🥀گوشی بیسیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی🥀مدام میگفتم: رضا، رضا، همّت📞رضا، رضا، همّت! 📞ناگهان یک نفر از آن سر خط گفت📞حاجیجان، دیگر رضا را صدا نزنید🥀رضا رفت موقعیت کربلا🕊️ در اثر اصابت ترکش خمپاره🥀💥شهید شده بود*🕊️🕋
*شهید رزاق(رضا) چراغی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*Zeynab:Roos..🖤💔*