#قسمت_اول (۲ / ۱)
#انگشتری_که_شهادت_میدهد....
🌷من بودم و باران خمپاره و دهها مجروح خودی و عراقی. پشت یک خاکریز که در پناه آن، مجروحین آه و ناله میکردند. من مستأصل مانده بودم که چه کار کنم؟ آمبولانس دیر کرده بود و بچهها یکی پس از دیگری شهید میشدند. پیچیدم تو سنگر مخابرات، بیسیمچی داشت چرت میزد داد زدم: «مرد مؤمن، حالا چه وقت چرت زدنه؟ پس آمبولانس چی شد؟» از خواب پرید چشمانش دو کاسه خون بود پف کرده و تشنه خواب.
🌷با صدایی بیرمق گفت: «میگی چکار کنم؟ چند بار بیسیم بزنم و التماس کنم؟» – پس اون لعنتیها عقب، چه غلطی میکنند؟ زورشون میآد یک آمبولانس درب و داغون واسهمون بفرستند؟ – بیا این گوشی، به خودشون بگو. گوشی را گرفتم. چشمم را بستم و دهانم را باز کردم؛ هر چه از دهانم در آمد گفتم و نشستم کنار، گوشی را پرت کردم و از سنگر زدم بیرون.
🌷از دور، گرد و خاک بلند شد و بعد سیاهه ماشینی از دل گرد و غبار و با سرعت آمد طرفمان، بعد سرو کله چند آمبولانس دیگر هم پیدا شد آمبولانس اول رسیده نرسیده پریدم جلو و یقه راننده را گرفتم و کشیدمش پایین. خون جلوی چشمانم را گرفت. دستم بالا رفت که بزنم توی گوش طرف که دلم نیامد؛ طرف جوان بود. – تا حالا کدوم گوری بودی؟
🌷ترسیده و رمیده با ته لهجه گیلکی گفت: «شما… شما… » یقهاش را ول کردم و گفتم: «یا الله همه مجروحین رو سوار کنید از خودی و عراقی. از بد حالها شروع کنید.» رفتم طرف حافظ. غرق خون افتاده بود کنار یک عراقی. بچه محلمان بود. دل نگران او بودم. داشت با زبان بیزبانی با مجروح عراقی اختلاط میکرد. چی میگفتند، نمیدانم. به حافظ گفتم که الان سوار آمبولانس میکنندش.
🌷رفتم سروقت مجروحان دیگر. در رفت و برگشت میدیدم که حافظ با مجروح عراقی هنوز سرو کله میزنه. ترکش خورده بود تو دهان حافظ و نمیتوانست حرف بزنه. با کمک چشم و ابرو و دست جواب میداد. آمدم حافظ را بلند کنم ببرمش تو آمبولانس که دیدم افتاد به تقلا و دست و پا زدن و اشاره کردن به مجروح عراقی. گفتم: «حافظ، این اداها چیه در میآوری؟ این بدبخت رو هم سوار میکنیم.
🌷....اما حافظ هنوز تقلا میکرد دیدیم مجروح عراقی هم عربی بلغور میکند و میخواهد به حافظ چیزی بگوید رو به حافظ کردم و گفتم: معلومه چه مرگته؟ تو که میگفتی به این نامردها نباید رحم کرد حالا چی شده دل رحم شدی؟ حافظ به دست خود و دست عراقی اشاره کرد. رفتم سر وقت مجروح عراقی، او دستش را بالا آورد. یک انگشتر عقیق گذاشت کف دستم. حرصم گرفت. کفری شدم که بزنم....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#انگشتری_که_شهادت_میدهد....
🌷....حرصم گرفت. کفری شدم که بزنم توی ملاج حافظ و بگویم که دستخوش، چی فکر کردم و چی شد؟ بند کردی به انگشتر مادر مرده که چی؟ حالا مجروح عراقی با چشمانی خاک گرفته و ملتمسش اصرار میکرد که انگشتر را به حافظ برسانم. انگشتر به دست رفتم طرف حافظ. تو دلم گفتم: عجب آدمی هستی حافظ! بیست سال باهات رفاقت کردم، اما نشناختمت. رسیدم به حافظ.
🌷یکی از بچهها مجروح عراقی رو بلند کرد و آورد گذاشت تو آمبولانس، کنار حافظ. من هم پریدم بالا و رو به بچهها گفتم: «با اینها میرم، زود برمیگردم.» آمبولانس راه افتاد رفتم رو منبر و شروع کردم از خدا و پیغمبر برای حافظ صحبت کردن. اما حافظ برو بر نگام کرد و اشاره میکرد انگشتر رو بهش تحویل بدم. با غیظ انگشتر رو تو مشت بیجان حافظ گذاشتم و فشار دادم.
🌷....از درد، لبش رو گزید از یک طرف از دستش عصبی بودم و از طرفی دلم نمیآمد تنهایی برود و بیکس و کار تو اورژانس معطل بماند. چفیهام را کشیدم رو صورت حافظ و مجروح عراقی تا گرد و غبار که از شیشه شکسته آمبولانس به داخل هجوم میآورد، اذیتشان نکند. همینطور داشتم برای حافظ سخنرانی میکردم و بد و بیراه میگفتم که دیدیم میخواهد با زور و زحمت حرف بزند.
🌷آخر سر، کلمات از دهان خونآلودش تکه تکه بیرون آمد: – رضا جان- اینقدر- عصبانی نشو… خودش… خودش… اصرار کرد… انگشتر را… بردارم. با تعجب گفتم: خودش؟! سر تکان داد و خون از گوشه لبش زد بیرون و سرازیر شد تو گوشش، با پر چفیه، باریکه خون را پاک کردم. حافظ نفس نفس زنان گفت: میترسید بعد از مردنش… گم وگور بشه… فهمید من رفتنیام… گفت انگشترش رو بر دارم و تو… تو انگشتم کنم… تا با این انگشتر خاکم کنند.
🌷بغض گلویم را گرفت. گفتم: چرا؟ – آخه… این شیعه است و میخواد این انگشتر، فردای قیامت شهادت بده که حتی یک گلوله هم طرف ما شلیک نکرده. این را داد به من. چون حتم داشت شهید میشم. دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم. انگار یه عالمه سنگ و کلوخ ریختند رو سرم. افتادم رو حافظ و زار زدم. صدای وحشتناکی در سرم میپیچید انکار رگهای سرم میخواست بترکد دست حافظ را بوسیدم. اشکم با خون خشکیده دستش قاطی شد. حافظ از رمق افتاده بود. با چشمانی کم سو نگاهم میکرد. برای لحظهای خندید.
🌷خون آرام از گلوی زخمیاش جوشید. دیگر صدایش را نشنیدم. پلکهایش بسته بود. حافظ! حافظ! حافظ! حافظ! با مشت کوبیدم بر تنها شیشه سالم آمبولانس. آمبولانس جلوی اورژانس ایستاد در عقب باز شد. خون از زخمهای دستم میجوشید یکی آمد و پتویی کشید روی حافظ و مجروح عراقی که هر دو تمام کرده بودند. یکی آمد طرفم و گفت: «اخوی کجا؟ باید پول شیشهای رو که شکستی، بدی، بیتالماله! یقهاش را گرفتم. رمید و چشمانش گرد شد، مشتم را که بردم بالا، یاد حافظ افتادم و با کمی مکث گفتم: «چشم برادر.»
راوی: رزمنده دلاور رضا برجی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#قطعهی_۴۴
🌷يک ماه از مفقود شدن ابراهيم میگذشت. بچه هايی كه با ابراهيم رفيق بودند، هيچكدام حال و روز خوبی نداشتند. هر جا جمع میشديم، از ابراهيم میگفتيم و اشك میريختيم. برای ديدن یكی از بچه ها به بيمارستان رفتيم، رضا گودينی هم آنجا بود. وقتی رضا را ديدم انگار كه داغش تازه شده باشد بلند، بلند گريه كرد. بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم برای من جای زندگی نيست. مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد میشوم.
🌷يکی دیگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كی بود. بنده خالص خدا بود كه مدتی بين ما بود و مدتی با او زندگی كرديم تا بفهميم معنی بندهی خالص خدا بودن چيست. يکی ديگر گفت: ابراهيم به تمام معنا يک پهلوان بود و يک عارف پهلوان. مدتی که از شهادت ابراهيم گذشت. هرچه مادر از ما پرسيد: چرا ابراهيم به مرخصی نمیآید؟ با بهانههای مختلف بحث را عوض میكرديم و میگفتيم: الآن عمليات است، فعلاً نمیتواند بياید تهران. خلاصه هر روز چيزی میگفتيم.
🌷مدتی گذشت تا اينكه یک بار ديدم مادرم در داخل اتاق و روبروي عكس ابراهيم نشسته است و اشك میريزد. جلو رفتم و از او پرسیدم: مادر چی شده؟ گفت: «من بوی ابراهيم را حس میکنم. ابراهيم الآن توی اين اتاق است، همينجا. وقتی گريه اش كمتر شد، گفت: من مطمئن هستم ابراهيم شهيد شده است. مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلی با دفعات ديگر فرق كرده بود، هر چه به او گفتم: بيا برویم برایت خواستگاری، میگفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنمیگردم. نمیخواهم چشم گريانی در گوشه خانه منتظر من باشد.
🌷چند روز بعد كه مادر دوباره جلوی عكس ابراهيم ايستاده بود و گريه میکرد، مجبور شديم به دايی بگویيم به مادر حقيقت را بگوید. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شديد شد و در سی.سی.یو بيمارستان بستری گردید. سالهای بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا میبردم، بيشتر دوست داشت به قطعه ۴۴ برود و به ياد ابراهيم در کنار قبر شهدای گمنام بنشيند، هرچند گريه برای او بد بود، اما عقده دلش را در آنجا باز میكرد و حرف دلش را با شهدای گمنام میگفت.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر، شهید ابراهیم هادی
راوی: برادر شهید معزز
📚 کتاب "لحظه های آسمانی، کرامات شهیدان" ( جلد چهارم)، غلامعلی رجایی ۱۳۸۹
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
ترکش توپ خورده بود
به گلوی
حاج حسین و رانندهاش
خونریزیش شدید بود
نمیذاشت زخمش رو ببندم
میگفت:
اول اون (رانندهاش رو میگفت)
شنیدم
حاج حسین زیر لب میگفت:
اون زن و بچه داره
امانته دست من
کم کم چشماش
داشت بسته میشد
بیهوش شد ...
شبیه شهدا رفتار کنیم..
#نعم_الرفیق_ما
🏴سلام بر حسین شهید🏴
🏴یاد شهدا با ذکر صلوات🏴
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش مجید هست🥰✋
*الهام شهادت*🕊️
*شهید مجید صانعی*🌹
تاریخ تولد: ۲۸ / ۳ / ۱۳۵۸
تاریخ شهادت: ۲۵ / ۷ / ۱۳۹۴
محل تولد: همدان
محل شهادت: سوریه
*🌹همسرش← شاید برای همه تعجب آور باشد اما ما هیچگاه با هم دعوا نکردیم🍃و اختلافی با هم نداشتیم🌿فرزندمان طاها مثل پدرش صبور است🍂 ولی بعضی وقتها حرفهایی میزند که جگر آدم را میسوزاند🥀متاسفانه موقع خاکسپاری مجید، بالای قبر بود🥀و دیده بوده که پدرش را چطور توی قبر میگذارند🥀تا مدتها در خانه دراز میکشید و میگفت بابا اینطوری خوابیده بود🥀مدام جلوی عکس پدرش مینشیند و با او حرف میزند🥀اگر چیزی بخرد میآورد و به مجید نشان میدهد🍂همیشه میگوید: "مامان بابا کی بر میگردد خسته شدم"🥀من هم میگویم ان شاالله با امام زمان (عج)می آید»💚 زمان سوریه رفتن مجید یک هفته مانده بود به رفتنش🕊️تعدادی عکس نشانم داد و گفت این عکسها را روی تابوتم بچسبانید🍂حرف را جدی نگرفتم و سربه سرش گذاشتم🍂اما جدی گفت: "خواب دیدم شهید میشوم🕊️در معرکه ای بودم که شهید همت و باکری بالای سرم آمدند💚 یکی داشت با عجله به سمتم میآمد که شهید همت به او گفت نزدیک نشو🦋 او از ماست و من شهید شدم"»🕊️من هم گفتم مجید حسودیم شد چه خواب خوبی دیدی🦋 او عاقبت با اصابت گلوله به پهلو🥀به شهادت رسید🕊️🕋*
*شهید مجید صانعی موفق*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
علی اصغردر هنگام وداع، بلباسی را در آغوش گرفته بود و رهایش نمی کرد.
در بین خداحافظی بچه ها، وداع آن دو نفر 👥از همه تماشایی تر بود.
دقائقی قبل از عملیات والفجر8، علی اصغر چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود.
وقتی قایق ها 🚤بسمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان🌊 اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست و گفت:
🌸
بچه ها! سوگند به خدا من کربلا را می بینم... آقا اباعبدالله را می بینم... بچه ها بلند شوید کربلا را ببینید.😔
از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانی اش.
آرام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود.
بصورتش خیره شدم، چون قرص ماه🌕 می درخشید و خون موهایش را خضاب کرده بود.»
🌷شهیدعلی اصغرخنکدار🌷
🌷یادش با صلوات🌷
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#ما_ایرانیها_زیر_بار_حرف_زور_نمیرویم!
🌷عراقیها عادت داشتند صبحها آمار اسرا را بگیرند. با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بر خلاف همیشه، اینبار جلوی صف بایستیم. از قضا شانس کتک خوردن، با نفرات جلویی صف بود. تا خوردیم ما را زدند.
🌷چند هفتهای گذشت. شانس صف صبحگاه این بار هم قرعه نفر اولی را به نام ما ثبت کرد. یکی از همبندیها با این تصور که به کتک خوردن عادت کردهایم، خود را توجیه میکرد. تصمیم خود را گرفتم و به انتهای صف رفتم. افسر عراقی برای آمارگیری آمد. اینبار اما انتهای صف را برای کتک زدن انتخاب کرده بود.
🌷در اسارت شوخی و خنده در بین بچهها جایگاهی ویژه داشت. ما بودیم و یک شلنگ و برف و کولاک و سرمای استخوانسوز اردوگاه تکریت. بر سر حمام کردن با آب سرد رقابتی بین بچهها بود تا روحیه خود را حفظ کنیم.
🌷یک سرباز عراقی هم بود که یکی از بستگان خود را در جنگ از دست داده بود. بسیار ناراحت بود و با کتک زدن ما به خیال خود تلافی میکرد. عراقیها هر کاری دوست داشتند، انجام میدادند. ظهرهای تابستان لباس بچهها را از تن خارج میکردند و با کابل کتکمان میزدند. همگی مریض شده بودیم ولی نمیدانستند ما ایرانیها زیر بار حرف زور نمیرویم!
راوی: آزاده سرافراز و جانباز ایواز خداوردیان از برادران ارامنه
منبع: سایت خبرگزاری مهر
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
ی خاطره کوچولو بگم سید روح الله با وایتکس افتاد به جون شناسنامه ش و دو سال بزرگ کرد ، سال ۵۹ رفت جبهه سومار برای رزمندگان با قاطر غذا میبرد وقتی بعد سه ماه برگشت تمام دست و پاش سرما زده شده بود میگرفت توی کرسی و اشک میریخت به بنی صدر میگفت بنی سگ از خاطرات شهدایی که محاصره شدند و تا آخرین نفر شهید شدند و پشت بی سیم یا حسین میگفتند ، سال ۶۰ رفت انرژی اتمی که شهید بهشتی اومده بود و پشت سرش نماز جماعت خونده بودند اواخر فروردین ۶۱ خدا حافظی کرد و گفت این دفعه شهید میشم تیربارچی لشکر علی ابن ابیطالب ایستاده بود و به فرمانده گفته بود من عراقی ها رو سرگرم میکنم شما نیروها رو ببر عقب خودش تو منطقه موند عراقیها با ۳۹ شهید دیگه خاکشون کردند ۴۰ روز بعد جنازه شو آوردند من به مامان گفتم جنازه روح الله پیدا شده گفت بریم سپاه ببینمش ، رفتیم همسرم دیده بود که سر نداره هر چی التماس کردیم گفت دیر شده نمیشه جنازه را باز کنیم مادرم با مظلومیت گفت باشه عیبی نداره دیدار من و روح الله رو انداختید به قیامت هنوز هم خبر نداره بچه ش زیر شنی تانک سرش را از دست داده
🕊🥀💦🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
🌹🖤🌹🖤🌹🖤🌹🖤
📖#خاطرات_شهید
💐شهیدمدافع حرم مهدی نوروزی اهل کرمانشاه معروف به شیر سامرا بود. او در تاریخ ۲۰ دی ماه ۹۳ و در دفاع از حرمین عسکریین در سامرا توسط گروهک تروریستی داعش به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید در ۲۴ دی ماه ۹۳ در کرمانشاه تشییع و به خاک سپرده شد.
💠همسرش در مورد توصیههای شهید نسبت به شرکت در #پیاده_روی_اربعین میگوید:
🏴آقامهدی همیشه به بنده میگفت که سفر زیارتی امام حسین(ع) را هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی ترک نکن! حتی اگر شده سالی یک مرتبه آن هم در موقع اربعین شهادت امام حسین (ع) خود را به کربلا برسان، حتی اگر شده فرش خانهات را بفروش و مقدمات سفر کربلا را مهیا کن و این سفر را ترک نکن و این شاخصترین سخنی بود که آقا مهدی درباره سفر اربعین به بنده میگفت.
🖤اربعیـن
پایِ پیـاده ...
بہ حـرم می آییم
میشود پخش در عالم
خبـرِ نوڪرهـــا ...🍃
🌹#شهید_مهدی_نوروزی🕊
🏴#هر_زائر_اربعین_نایب_یک_شهید
#لبخند_آخر🖕
➕شهیدانی که بعد از شهادت لبخند زدند...
✍فرازهایی از وصیتنامه شهید
▫️اگر تکه تکه هم بشوم دست از دین اسلام بر نمیدارم... بترسید از اینکه هر هفته نامه اعمال ما دو مرتبه پیش امام زمان(عج) باز میشود. نکند خدای ناکرده امام زمان(عج) از دست ما ناراحت و شرمنده شود...
#شهید_رضا_قنبری
#زیرعلمتامنترینجایجهاناست
37.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مستند 🔺عشق،حرم،موتور هزار🔻
📜روايت يك مدافع حرم بي ام و سوار كه ثروتش را رها كرد به جنگ رفت ...
كاري از : نصر TV
#پیشنهاد_دانلود_حتمی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍یه نوجوان 16 ساله بود از محله های
پایین شهر تهران، چون بابا نداشت خیلی
بد تربیت شده بود.
خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم!
تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام
الله علیها زیر و رویش کرد.
بلند شد اومد جبهه.
یه روز به فرماندمون گفت: من از
بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم.
می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم.
یک ۴۸ساعته به من مرخصی بدین برم
حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و
برگردم ...
اجازه گرفت و رفت مشهد. دو ساعت
توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه.توی وصیت نامه اش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ،توی ماشین خواب حضرت رو دیدم.آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت ...
یه قبری برای خودش اطراف پادگان
کنده بود.نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر.گریه می کرد و می گفت:
یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام.
آقا جان چشم به راهم نذار...توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت
و مکان شهادتش رو هم نوشته بود.
شهید که شد، دیدیم حرفاش درست بوده.دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد
شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود...
#شهید_حمید_محمودی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada