eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
رفاقت با شهدا
♦ شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری ️غالبا آن گذرے که خطرش بیشتر است میشود قسمت آنکه جگرش بیشتر است
📚| شیوه خاصی برای درس خواندن داشت که تحت هیچ شرایطی آن را تغییر نمیداد! برایش فرقی نمیکرد سه روز یا سه ساعت به امتحان مانده باشد کتاب را میخواند بعد خلاصه نویسی میکرد؛همان خلاصه نویسی ها را مطالعه میکرد. درتبادل اطلاعات درسی خلاصه نویسی هایش را در اختیار دیگران قرار میداد به این شیوه مطالعه علاقه داشت برای درس خواندن حرص نمیخورد و با آرامش رفتار میکرد. پ.ن: امام صادق(ع) فرمودند: دوست ندارم جوانی از شمارا جز بر دو گونه ببینم: دانشمندیادانشجو
رفاقت با شهدا
♦ شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری ️غالبا آن گذرے که خطرش بیشتر است میشود قسمت آنکه جگرش بیشتر است
🍃💌 محمدرصا هشت ساله بود که پدر بستری شد بیمارستان.🚨 مادر مارا دور هم جمع کرد تا ختم صلوات بگیریم برای سلامتی پدر. سهم محمدرضا هم هزار صلوات بود. تسبیح 📿را برداشت و شروع کرد. پنج دقیقه⏰ نگذشته بود که گفت: تموم شد!😳فرستادم. زنگ بزنید بیمارستان اگه هنوز خوب نشده، باز بفرسم. تعجب کردیم :چطوری انقدر زود فرستادی؟🤔 جلوی ما بفرست ببینیم! گفت: فرستادم دیگه اینجوری: یه صلوات، دو صلوات، سه صلوات،...😐😄 کلا استعداد داشت در کاشتن لبخند بر لب دیگران!!!☺️ 🌹
رفاقت با شهدا
♦ شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری ️غالبا آن گذرے که خطرش بیشتر است میشود قسمت آنکه جگرش بیشتر است
🔴 سخنان_رهبری عزیز را گوش می داد و پیگیری می کرد❗️ پرینتشان را می گرفت و زیر سخنان ایشان خط می کشید📝. اگر به اینترنت دسترسی نداشت، روزنامه می خرید. می نشست و با دقت مطالعه می کرد. بین مطالب چاپ شده در روزنامه ها مقایسه می کرد و می گفت این روزنامه سخنان حضرت آقا را حذف کرده😞 و یا فلان روزنامه همه فرمایشات را کامل چاپ کرده است.👌 📕نقل از مادر شهید محمدرضا دهقان ✌️🕊
رفاقت با شهدا
♦ شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری ️غالبا آن گذرے که خطرش بیشتر است میشود قسمت آنکه جگرش بیشتر است
💌🍃... ❤️ دوره فتوشاپ را می‌گذراندم و در حد مقدماتی کارهایی انجام می‌دادم. یکی از کارهایی که از آن لذت می‌بردم😊، نوشتن اسم خودم روی سنگ مزار شهدا به عنوان بود. وقتی عکس طراحی شده‌ام را در گروه دوستان خودم در یکی از شبکه‌های اجتماعی گذاشتم، همه خوششان آمد. تعداد زیادی از بچه‌های عاشق شهادت پیدا شدند، اما من دلم❤️ به سمت او کشیده شد. محمدرضا هم درخواست داد تا برایش طراحی کنم. وقتی آن عکس را فرستادم، خیلی خوشحال شد و به جای خالی محل شهادت اشاره کرد. گفتم حالا شهید بشو تا محلش مشخص شود. قبول نکرد و گفت که محل شهادت را سوریه بنویس، نوشتم. آن‌موقع تخیل بود✨، اما به واقعیت تبدیل شد. آن عکس در شبکه‌های اجتماعی خیلی معروف شد.🎈
رفاقت با شهدا
♦ شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری ️غالبا آن گذرے که خطرش بیشتر است میشود قسمت آنکه جگرش بیشتر است
🌺 حدودای 4 صبح بود. نزدیکای اذان... خسته شده بودیم از بس حرف زدیم😅 کم کم میخواستیم خداحافظی کنیم...🙈✋ بهش گفتم مزاحم نماز شبت شدم در همان حال گفت :دعا کن ما نماز یومیه رو از دست ندیم ...نماز شب پیشکش...🙂 {ترک محرمات و انجام واجبات} سر این موضوع با هیچ کس شوخی نداشت... کلا سر هم 20 تا نماز قضا داشت.... اونم نماز صبح بود. تازه دسته بالا گرفته بود!!! خلاصه در جوابش گفتم :تو ام دعا کن تو این راه،شهدا دستمون رو بگیرن و راهِ مستقیم رو بهمون نشون بدن...😢 گفتش من کی باشم که دعا کنم...☺️
رفاقت با شهدا
♦ شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری ️غالبا آن گذرے که خطرش بیشتر است میشود قسمت آنکه جگرش بیشتر است
💌🍃... همیشه از من می خواست تا دعا کنم که شهید شود حتی وقتی دانشگاه بود پیامک می فرستاد که مامان یادت نرود دعا کنی شهید شوم و هر بار در جواب می گفتم نیّتت را خالص کن تا شهید شوی نیّتش را خالص کرد و شهیدشد...🕊🕊🕊 راوی :مادر شهیـد محمـدرضا دهقـان🌷 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌹بِسْمِ رَبِّ الْشُّهَید🌹 ...📝 بعضی شبها ڪه نیمه های شب بیدار می شدم می دیدم، محمدرضا با نور موبایلش قرآن سفید ڪوچکش را در دست گرفته و در حال قرائت قرآن است. او با قرآن خیلی مأنوس بود و ماهیانه 3بار ختم قرآن می ڪرد. با اینکه 20 بهار از عمرش گذشته بود در وصیت نامه اش سفارش ڪرده بود ڪه برایش تنها 5 روز روزه و 20 نماز صبح قضا ڪنم. پیامک می فرستاد ڪه حلالم ڪن و دعا ڪن ڪه شهید شوم. 🕊
‍ ‍📝🍃 یکی از کتابهایی که شهید دهقان خیلی بهش تاکید داشت بود. کتابی که شامل ادعیه، مناجاتها و خطبه ی فدکیه ی حضرت زهرا سلام الله علیها است. 💢 فقط پی سینه زنی و گریه نبود... حضرت زهرا (س) هم براش مهم بود. ...💛 ...🕊
رفاقت با شهدا
♦ شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری ️غالبا آن گذرے که خطرش بیشتر است میشود قسمت آنکه جگرش بیشتر است
💌 اوایل آشنایی من و محمدرضا، وقتی دم به دم همدیگر دادیم یادم می‌آید که به دلیل تسلط من بر حرفه عکاسی📸 زیاد در این مورد صحبت می کردیم. محمد به این رشته علاقه داشت و می‌گفت: به عکاسی علاقه مندم و در مقابل تو هیچ هنری ندارم. وقتی می دیدم اینطوری مودبانه حرف می‌زند و افتاده حال است به شوخی می‌گفتم: چقدر مودب هستی آقا جون شهید بازی در نیار😅. او جواب می داد: ما هنر شهادت نداریم. هر بار این این جمله را از او می شنیدم در دلم نهیبی می‌زدم و نگاهی به چهره‌ محمد می‌کردم و در دلم می‌گفتم: احساس می‌کنم تو هنرش را داری. به خودش هم چند بار گفتم. جوابش این بود: «من آرزوی شهادت دارم اما خداوند صلاح ما را بهتر می‌داند.»
🍃💌| ... 🔹نوجوانی جهادگر شانزده ساله بود که از طرف دبیرستان به سفر جهادی رفت. میخواستند برای بهترشدن آبیاری آن روستای محروم استخر بسازند. زمین سفت و سختی بود که باید خیلی انرژی صرف می شد. هرگروه وظیفه خودش را داشت. خیلی ها کم آورده بودند، اما او خستگی ناپذیر بود و جای چندنفر کار می کرد؛کلنگ می زد،بیل می زد. خاک را از جایی دیگر منتقل می کرد ،بمب انرژی بود. ۱۵
رفاقت با شهدا
♦ شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری ️غالبا آن گذرے که خطرش بیشتر است میشود قسمت آنکه جگرش بیشتر است
🍃💌| ... بعداز شهادتش حسرت به دل ماندم که به خوابم بیاید. بلاخره آمد. نزدیک های صبح بود. خواب دیدم که پشت یک میز ایستاده ام و شخصی پشت آن نشسته و به امور دانشجویی رسیدگی می کند. کارت دانشجویی ام را می خواستم که ناگهان صدایی را شنیدم. به من گفت: برای من هم کارت میگیری؟! رویم را برگرداندم و را دیدم. لباس سفیدی تنش بود و انگار قدش بلند تر شده بود. در خواب می دانستم که شده است. گفتم تو جان بخواه و بغلش کردم. محکم گرفتمش و شروع کردم به گریه کردن و حرف زدن. پرسیدم که مرا شفاعت می کنی؟! لبخندی زد و گفت: این حرف ها چیست، معلوم است. مطمئن باش!! این بار محکم تر بغلش کردم و گریه هایم بیشتر شد.
🎞 یڪبار با حمید آقا داشتیم مےرفتیم بیرون ڪہ بحث تقلب در امتحانات وسط ڪشیده شد من گفتم: دانشگاه اگہ تقلب نکنے اصلا نمیشہ! حمیدآقا سریع گفتن: نباید تقلب ڪنید مخصوصا تودانشگاه حتے اگہ رد بشے چون تاثیر مدرڪ روے حقوقتون میاد و حقوقت از نظر شرعے مشڪل پیدا مےڪنہ. خودش مےگفت: بعضے وقتا ماموریت بودم ونرسیدم درس بخونم ولے تقلب نڪردم و رد شدم ولے پیش خدا مدیون نشدم.. و دوباره درس رو برداشتم و فرصت ڪردم بخونم و نمره خوب هم آوردم. 🌱 🔗 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🎞 هم‌مداح‌بو‌دهم‌فرمانده ... سفارش‌کرده‌بودروی‌سنگ قبرش‌بنویسند - یازهرا💔 اینقدررابطه‌اش‌باحضرت زهراقوی‌بودکه‌مثل‌بی‌بی‌شھیدشد(: خمپاره‌خوردبہ‌سنگرش‌ وبچه‌هارفتندبالای‌سرش‌ ... دیدندکه‌خمپاره‌خورده پہلوۍسمت‌چپش‌ ... ! 🌱'' 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🎞 از همان دوران راهنمایی که درگیر انقلاب شدیم.. احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم ! ما نماز می خواندیم تا رفع تکلیف کنیم اما دقیقا می دیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت می برد👌🏻 📕| عارفانه 🌱| 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🎞 |دوست‌شہید| ساݪ نودوشش شب عید غدیر،بعد از نماز مغرب و عشاء نشستہ بودیم و براے فردا ڪہ قرار بود ایستگاه صلواتےبرپا ڪنیم،هم فکرے میڪردیم . هرڪسے ڪارےبہ عهده گرفت و ساعتے اعلام ڪرد ڪہ حضور داشت باشہ. و شہید بابڪ‌گفت:"من فردا ساعت چہار، لیوان یڪبار مصرف با میز میارم . بعد از اتمام جلسہ بابڪ من را کنار کشید و اعمال روز عید غدیر را برام گفت و پیشنهاد روزه داد . روز عید، بابڪ راس ساعت اومد . ولی عزیزانۍ بودن ڪہ ساعت گفتند ولۍخیلےدیر اومدند. بابڪ خیلے بہ قول و ساعتي ڪہ اعلام ڪرده بود حساس بود و سروقت حضور داشت. بابڪ روزه بود و میگفت:"روزه‌ے عید غدیر صددرصد حاجت میده". برای کارهای مربوط به ایستگاه صلواتے، نیاز به وانت داشتیم ولۍ نتونستہ بودیم هماهنگ ڪنیم. بابڪ ڪہ شنیدگفت:"من الان میرم وانت پیدا میڪنم. بابڪ ادم اجتماعۍ بود با همہ معاشرت داشت و خوش بیان و مودب بود . ما بعید میدونستیم ڪہ وانت جور بشه. ڪمۍ ڪہ گذشت دیدیم از داخل یڪ ڪوچه اے وانت میاد. بابڪ پشت فرمون نشسته بود. خنده ڪنان اومد و مشڪلمون حل ڪرد . با دهن روزه خیلی سرحال و زرنگ بود و تا نماز یڪسره شیرینۍ و شربت پخش میڪرد. من مطمئنم قبل محرم و روز عید غدیر حاجت از آقاجانمون امیرالمومنین(ع)گرفت‌ورفت‌سوریہ شہید شد. •♥️• 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
💌🍃... ❤️ دوره فتوشاپ را می‌گذراندم و در حد مقدماتی کارهایی انجام می‌دادم. یکی از کارهایی که از آن لذت می‌بردم😊، نوشتن اسم خودم روی سنگ مزار شهدا به عنوان بود. وقتی عکس طراحی شده‌ام را در گروه دوستان خودم در یکی از شبکه‌های اجتماعی گذاشتم، همه خوششان آمد. تعداد زیادی از بچه‌های عاشق شهادت پیدا شدند، اما من دلم❤️ به سمت او کشیده شد. محمدرضا هم درخواست داد تا برایش طراحی کنم. وقتی آن عکس را فرستادم، خیلی خوشحال شد و به جای خالی محل شهادت اشاره کرد. گفتم حالا شهید بشو تا محلش مشخص شود. قبول نکرد و گفت که محل شهادت را سوریه بنویس، نوشتم. آن‌موقع تخیل بود✨، اما به واقعیت تبدیل شد. آن عکس در شبکه‌های اجتماعی خیلی معروف شد.🎈 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
حلقه آتش🔥 گاهی از دست بعضی آدمها ناراحت میشدم و درد و دل میکردم و گله مندی داشتم.😞 میگفت که خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند. آتش دارد دورمان حلقه میزند❗️و به این شکل به من می فهماند که نکنم.☝️ 📝|نقل شده از محمدرضا دهقان امیری🌹 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💌 محمدرضادهقان هشت ساله بود که پدر بستری شد بیمارستان.🚨 مادر مارا دور هم جمع کرد تا ختم صلوات بگیریم برای سلامتی پدر. سهم محمدرضا هم هزار صلوات بود. تسبیح 📿را برداشت و شروع کرد. پنج دقیقه⏰ نگذشته بود که گفت: تموم شد!😳فرستادم. زنگ بزنید بیمارستان اگه هنوز خوب نشده، باز بفرسم. تعجب کردیم :چطوری انقدر زود فرستادی؟🤔 جلوی ما بفرست ببینیم! گفت: فرستادم دیگه اینجوری: یه صلوات، دو صلوات، سه صلوات،...😐😄 کلا استعداد داشت در کاشتن لبخند بر لب دیگران!!!☺️ 🌹 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✨﷽✨ ✍حاج‌قــاســم‌ مردم را با محبت جذب کرد. حتی می‌خواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما می‌شوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمی‌کرد و با همه مشغله‌هایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال می‌کرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید ۱۰ ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما می‌شد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخ‌های او را بدهد. به خانواده شهدا سر می‌زد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقت‌ها که اولین بار به خانه شهیدی می‌رفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسد. تحویل‌شان می‌گرفت و درد دل بچه‌ها را می‌شنید. به آنها هدیه می‌داد و با آنها عکس می‌گرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحت‌شان می‌کرد. از کوچک‌ترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسه‌ای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ می‌نوشت و به او می‌داد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچه‌های خود و بچه‌های شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود. 📚خاطرات «حجت‌الاسلام علی شیرازی» از حاج‌ قاسـم‌ سلیمانی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🌸زندگینامه شهید علی خلیلی🌸 علی خلیلی در سال ۱۳۷۱ در استان تهران متولد شد و تحصیلات خود را تا مقطع د
🌷 خاطره از زبان پدر شهید:وقتی علی هم سن و سال شما بود(دبیرستانی،چن سال بزرگ یا کوچک تر)من راننده ی ماشین سنگین بودم،یه بار خورد برای کاشان.علی گفت منم میخوام باهاتون بیام،منم بردمش.بار رو رسوندیم کاشان،علی گفت بابا منو ببر جمکران.گفتم باشه. رفتیم جمکران،رفتیم دم چاه که عریضه بنویسیم و بندازیم توش.یکی علی نوشت،یکی من.بعدش به علی گفتم علی جان چی نوشتی تو عریضت؟اولش نگفت،ولی بعدش گفت:"من از آقا شهادت خواستم"از همون بچگی عاشق شهادت بود...آخرشم شهادتشو از آقا گرفت... . .
رفاقت با شهدا
‍ *بازگشت شهید پس از ۴ سال*🕊️ *شهید جواد الله کرم*🌹 تاریخ تولد: ۲ / ۴ / ۱۳۶۰ تاریخ شهادت: ۱۹ / ۲ /
🌺﷽🌺 <<شب بود، همه جمع نشسته بودیم و داشتیم شوخی می‌کردیم، جواد گفت: بچه‌ها امشب کمتر شوخی کنید. تعجب کردم، به شوخی گفتم: «جواد نکنه داری شهید می‌شی» گفت: «آره نزدیکه» هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم. همه لحظه‌ای سکوت کردند. یکی از بچه‌ها دوربین آورد و گفت: «بگذار چند تا عکس بگیریم» قبول کرد، نشستیم چند تا عکس مجلسی انداختیم، فردا جواد شهید شد.>> 🌱 🎞
﷽ 📜 ✍🏼دیدم اینطور نمیشه راپید را گذاشتم زمین و گفتم : « حاجی من اینجور نمیتونم کار کنم!.» داشتم کالک عملیات می کشیدم. حاج قاسم مدام میگفت : «پس چی شد؟» اطلاعات دیر به دستمان رسیده بود! حالا باید فوری میکشیدم و میدادم دستش! در جوابم گفت : «ناراحت نشو خودم الان میام کمکت » رفتیم توی اتاق خودش، یک راپید گرفت دستش. نشست آن طرف کالک. گفت: «من اینطرف رو میکشم تو اونطرف رو» یک نفر دیگه هم امد کمکمان. با همان دست مجروحش تند تند کالک میکشید و می‌آمد جلو! خیلی کم روی اطلاعات نگاه میکرد. برعکس ما که هی باید سراغ اطلاعات میرفتیم و بعد پیاده میکردیم روی کالک. بیست و سه دقیقه بعد کالک کامل عملیاتی جلویمان بود . حاج قاسم نگاهی به من انداخت و گفت :«خسته نباشی» نگاه کردم و دیدم مثلا قرار بود من بکشم! اما بیشتر زحمتش را حاجی کشیده بود. از بس شناسایی رفته بود و همه را به چشم دیده بود! 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
یادم می آید در چند مرحله از اعزام به همراه نیروهای بسیجی گیلان و مازندران در اعزام نیروی رامسر که معروف به پادگان شهید برکتی بود اسکان موقتی پیدا میکردیم ؛ در همانجا لباس های نظامی و پوتین را تحویلمان می دادند . شماره پوتین ها غالبا ۴۰،۴۱،۴۲ بود که هیچ کدام اندازه پای نبود. او همیشه به دنبال کفش هایی بود با شماره بالا...ما هم اگر که کفش هایی کوچکتر از سایز گیرمان می آمد به شوخی و مزاح و تنوع نزد اسماعیل می بردیم تا تبرکی بشود ؛ بپوشد و مدتی با آن راه برود تا جا باز کند و سایزش مناسب پایمان بشود و او هم باکمال میل میپوشید چند قدمی راه میرفت کمی هم مسخره بازی در میآورد؛ گاهی به شوخی پوتین هایش را به ناوهای مستقر در خلیج فارس تشبیه می کردیم و می خندیدیم و چه لذتی داشت شوخی های این چنینی که هیچ گاه باعث تکدر خاطر نمیشد. 🖊راوی " حاج کمیل مطیع دوست " 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🇮🇷بسم رب الشهداء🇮🇷 🔵#معرفی_شهید_جواد_کوهساری 🍃🌹🍃 #شهید _مدافع _حرم🍃🌷🍃 🔸نام :جواد 🔹نام خانوادگی
🟡 مصطفی از حماسه جواد 🌴آقامصطفی عارفی بعد از شهادت 💔جواد تعریف می کرد:« به محض این که به عراق رسیدیم جواد خیلی زود در شرایط جنگ و جهاد قرار گرفت. او انگار نمی خواست در احساس تکلیفی که بر دوش خودش می دیده لحظه ای درنگ کند. پس از ورودمان به منطقه به او گفتند که ما مجبوریم از جاده ای که در تیررس  داعشی👹 هاست پیشروی کنیم و بقیه زمین ها پر از مین است. جواد بدون معطلی دست به کار می شود و با وظیفه ای که برای پاکسازی منطقه از مین ها به عهده اش می گذارند، مشغول کار می شود.بعد از انجام کار مسیر چک می شود که حتی کمترین خطری جان مدافعان حرم را تهدید نکند و بعد از آن  به فرماندهان و مدافعان حرم اطمینان می دهند که مسیر از مین ها پاکسازی شده است.🌴 🕊🩸ـادت 🩸ـاست🕊 ◽️🩸◽️🩸◽️🩸◽️🩸◽️🩸◽️🩸◽️ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
✏️ یکی از همرزمان شهید مدافع حرم 💐وارد که شدیم برای عرض ادب به بارگاه و سلام الله علیهما رفتیم. بعد از آن هم در محل خود مستقر شدیم. 🌷روز بعد برای شناسایی محیط پیرامون حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم دیدم محمود پوتین هایش را از پا درآورد و با به راه افتاد. 🎋مدام می پرسیدیم چرا این کار را انجام میدهی آقا محمود؟ هنوز چند متری بیشتر نرفته بودیم که دیدیم نشست و شروع کرد به . هر چقدر اصرار میکردیم بلند نمیشد چند نفری زیر بغلش را گرفتیم و بلندش کردیم. بلند بلند گریه میکرد و میگفت خدایا حضرت زینب کبری سلام الله علیها چطور این مسیر سنگلاخی را با پای پیاده با بچه های کوچک راه رفته آن وقت من چند متر بیشتر نمیتوانم بروم! ▪️بعد گفت رفقا بیایید تا آنجا که میشود سنگها را از جلو پای برداریم، همانطور که اباعبدالله خارهای اطراف خیمه ها را برداشت که در پای کودکان و اهل حرم نرود 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada