💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :0⃣1⃣
گمنام گمنام🕊
🍃جلسه ی اول توانستم دزدكی نگاهش كنم . مخصوصاً كه او هم سرش را زير انداخته بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خيلی مرتب و تميز . فهميدم كه بايد در زندگيش آدم منظم و دقيقی باشد . از چهره ی گشاده اش هم ميشد حدس زد شوخ است . از سؤالاتی كه
می پرسيد فهميدم آدم ريز بينی است و همه ی جنبه های زندگی را ميبيند .
🍃دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت های جلسه ی دوم كوتاه تر بود . نيم ساعت بيش تر نشد . اين كه چه جوری بايد خانه بگيريم ، مدت عقد ، مهريه و اين چيزها . آقا مهدی اصلاً موافق مراسم نبود . ميگفت " من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعيت جنگ اجازه نميدهد . " گمانم عمليات رمضان بود . حالا كه دلم گواهی می داد اين آدم می تواند مرد زندگيم باشد ، بقيه ی چيزها فرع قضيه بود . ديگر همه ی خانواده مان سر اصل قضيه ازدواج ما موافق بودند .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :1⃣1⃣
گمنام گمنام🕊
🍃مردها معمولاً در اين كارها
آسان گير تر هستند . ايرادهای مادرم را هم خوش رويی و تواضع آقا مهدی جبران ميكرد . مادرم ميگفت " چه طور ميشود دو هفته منير را بگذاريد و برويد جبهه ؟" او ميگفت " حاج خانم ما سرباز امام زمانيم ، صلوات بفرستيد .
" و همه چيز حل ميشد .
مادرم ميخنديد و صلوات ميفرستاد . داماد به دلش نشسته بود . كارها سريع و آسان پيش ميرفت .
🍃من و آقا مهدی و خواهرشان با هم رفتيم برای من يك حلقه ی طلا خريديم ، نُه صد تومان ! تنها خريد ازدواجمان ، حلقه ی او هم انگشتر عقيقي بود كه پدرم خريده بود . رفتيم به منزل آيت الله راستی و با مهريه يك جلد قرآن و چهارده سكه ی طلا عقد كرديم . مراسمی در كار نبود . لباس عقدم را هم خواهرم آورد . بعد از عقد رفتيم حرم . زيارت كرديم و رفتيم
گل زار شهدا ، سر مزار دوستان شهيدش.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :2⃣1⃣
گمنام گمنام🕊
🍃يادم نمی آيد حرفی راجع به خودمان زده باشيم يا سرمان را بالا آورده باشيم تا هم ديگر را نگاه كنيم . سر مزار آيت الله مدنی گفت " من خيلی به ايشان مديونم .
خرم آباد كه بوديم خيلی از ايشان چيز ياد گرفتم . " خانواده شان در مخالفت با رژيم شاه سابقه ای داشت و دو سه بار هم به اين شهر و آن شهر تبعيد شده بودند .
🍃آن شب يك مهمانی كوچك خانوادگی برای آشنايی دو فاميل بود . برای من آن روزها بهترين روزهای زندگيم بود . فردای همان روز كه عقد كرديم او رفت جبهه . دو ماه و نيم عقد كرده در خانه ی پدرم ماندم .در اين مدت آقا مهدی بعضی وقتها زنگ ميزد و ميگفت مثلاً " من ساعت نُه جلسه دارم . می آيم قم . بعد از ظهر هم يك سر به شما ميزنم .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت3⃣1⃣
گمنام گمنام🕊
🍃" يك بار بين خرم آباد و اراك تصادف كرده بود وقتی آمد از پنجره ی اتاق ديدم كه دور گردنش پارچه ای سفيد شبيه باند بسته . توی اتاق كه آمد بازش كرده بود . پرسيدم " خدای ناكرده مجروح شديد ؟ " گفت " نه چيزی نيست ، از اين چيزها توی كار ما زياده . "
🍃 مادرم می گفت " آقا مهدی حالا شما يك مدتی بمانيد يك عده تازه نفس بروند . " او هم ميخنديد و مثل هميشه ميگفت " حاج خانم صلوات بفرستيد ، ما سرباز امام زمان هستيم ، "
🍃اين مدت برای آشنا شدن با آدمی مثل او فرصت زيادی نبود ، ولی با
قيافه اش پيش تر آشنا شده بودم . از فهميدن يك چيز هول برم داشت . آن صورت نورانی ای که درخواب ديده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زياد خوابم را جدی نگرفتم . ولی تازه داشتم می فهميدم . بايد با آدمی زندگی ميكردم که اصلاً نبايد روی بودن و ماندنش حساب ميكردم .
🍃احساس می كردم دارم به شعار هايی که می دادم عمل می كنم . بايد با يك شهيده زنده زندگی ميكردم . يكی از دوستان هم دبيرستانيم که دانشگاه قبول شده بود به مادرم گفته بود " اين منير از همان اول ميگفت من ميخواهم به آدم ساده ای شوهر كنم . آخرش هم اين كار را كرد . رفت به يك پاسدار شوهر كرد .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت 4⃣1⃣
گمنام گمنام🕊
🍃" من هم برايش پيغام فرستادم " اين ها با خدا معامله كرده اند . كی از اين ها بهتر ؟ " خدا را شكر می كردم كه توانسته بودم طبق نظرم ازدواج كنم . حتی از اين كه مراسم نگرفتيم
خوش حال بودم . اصلاً در ذهنم نبود كه مثلاً ازدواجم رنگی از ازدواج حضرت علی (ع)و حضرت فاطمه (س)داشته باشد .
🍃بعد از مدتی كه رفت و آمد ، گفت " اگر شما اهواز باشيد ، زودتر می توانم بيايم پيشتان . منطقه ی كاريم الآن آن جاست . يكی از دوستانم كه تازه ازدواج كرده . يك خانه مي گيريم . يك طبقه ما باشيم ، يك طبقه آن ها ، كه تنهايی برايتان زياد مشكل نباشد . به يك محلی هم می گوييم كه بياييد و در خريد و اين كارها كمكتان كند . "
🍃اين حرف را من كه عاشق ديدن مناطق جنگی بودم زود می توانستم قبول كنم ، ولی اطرافيان به اين راحتی نمی توانستند . ميگفتند " هر كاری رسم و رسوم خودش را دارد . " برای خودشان ناراحت نبودند ، می گفتند " جواب مردم را هم بايد داد . " همان حرف و حديث های هميشگی شهرهای كوچك ، كه بايد برايشان يك گوش را دركرد و يكی را دروازه .
اما پدرم می گفت من در مقابل تواضع اين جوان چيزی نمی توانم بگويم . تو هم دخترم ، اين نصيحت را از من داشته باش و با شوهرت هميشه صادق باش .
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
#میخوای کادوی خاص بخری اما نمیدونی چی؟
هدیه خریدن کار سختیه ، اما با ما راحت و لذتبخش تجربه ش کنید😍👌
یکی از جذابتربن کادوها برای:
- روز تولد
- سالگرد ازدواج
- یا هر روز ویژهی دیگه ...
#ماگ های تک و خاص ☕️ (لیوان)
#سرقاشقی، جاسوئیچی، مگنت آهنربایی
📃 فال روزانه حافظ 📃
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
#همه از روی شخصیت اصلی 😍👆
با دقت کارهای روی بنر رو ببینید 😊🌸
رفاقت با شهدا
#میخوای کادوی خاص بخری اما نمیدونی چی؟ هدیه خریدن کار سختیه ، اما با ما راحت و لذتبخش تجربه ش کنید😍
🧚♂#پیشنهاد مدیر 🧚♂
#لطفا از کارهای هنرمند مون که همه کارهای داخل کانالش رو به سفارش مشتری هاش درست کرده حمایت کنید 🌸👆🧚♀
👇👇👇👇
💫💫💫💫💫
https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
#مطمئن باشید پشیمون نمیشید 🧚♀
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت ۱۵
گمنام گمنام🕊
🍃شهريور همان سالی كه خردادش عقد كرده بوديم رفتيم اهواز . مادرم آن قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسی من ناراحت بود كه تا چند روز لب به غذا نزده بود . من هم دختری نبودم كه از خدايم باشد از خانواده ام جدا شوم . دور شدن از پدر و مادر برايم سخت بود ، ولی احساس ميكردم اگر همراه او نروم پشيمان ميشوم .
🍃شايد آن موقع برای ما طبيعی بود . اهواز برای من جای جديد و قشنگی بود . اثاثمان را ريخته بوديم توی يك تويوتای لندكروز .
همه ی اثاثمان نصف جای بار وانت را هم نميگرفت . خودمان هم نشستيم جلو . من و آقا مهدی و خواهرش . خيلی خوب شد كه خواهرش همراهمان آمد . من هنوز رويم نميشد با آقا مهدی تنها بمانم .
🍃از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس ميكرد كه سكوت بين من و آقا مهدی ديگر زياد شده يك حرفی می زد . مثلاً " شما خياطی هم بلدی ؟ " شب اول كه رسيديم ، وارد خانه ای شديم كه تقريباً هيچ چيز نداشت . توی آن گرمايی كه بهش عادت نداشتم ، حتا كولری هم برای خنك كردن نبود . شب كه خواستيم بخوابيم ديديم تشك نداريم . از
همسايه ی طبقه ی پايين گرفتيم . با خواهر آقا مهدی ميگفتيم مگر توی اين گرما ميشود زندگی كرد . ولی بايد
ميشد .
🍃چون اگرچه او مرا انتخاب كرده بود ، ولی اين يكی ديگر تصميم خودم بود كه همراه او بيايم . چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدی در اين باره حرف زده بوديم كه اگر دلم خواست ، برای اين كه حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه ای درس بدهم . با خواهرش برگشتم قم تا مداركم را بياورم . بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا ديگر زندگی مشتركمان را شروع كنيم .
🍃يك سری وسايل كم و كسر داشتيم كه با هم رفتيم و خريديم . گاز و يخچال . مغازه های آن جا به خاطر گرمای هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز می كردند . آمد و همه جای شهر را كه برايم نا آشنا بود نشانم داد . بازار ميوه و سبزی ، نمايشگاه فرهنگی سپاه ، زينبيه . گفت " اگر بيكار بودی و حوصله ات سر رفت ، اين جاها هست كه بيايی. " آقا مهدی يك ماه اول تقريباً هر شب می آمد خانه . اما من بيكار نبودم .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۱۶
گمنام گمنام🕊
🍃اوايل مهر بود كه كارم را در مدسه شروع كردم . درس دادن به آن بچه های خون گرم جنوبی زير سر وصدای
موشك هايی كه ممكن بود هدف بعديشان همين كلاسی باشد كه در آن نشسته ايم ، كار سرگم كننده ای بود .
🍃احساس ميكردم مفيد هستم . به خاطر كارم تدريس دينی و قرآن بود ، بايد زياد مطالعه ميكردم . ولی باز وقت زياد می آوردم . آقا مهدی هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند ميشد و ميرفت و شب بر ميگشت . كم كم با خانم توفيقی همسايه مان پيش تر آشنا شدم .
🍃آدم هم كلام می خواهد . تنهايی داشت برايم قابل تحمل ميشد. با هم
می رفتيم پشت خانه مان . يك جايی بود ، زينبييه ، كه پايگاه تقويت
پشت جبهه بود . كار خياطی داشتند ، سری دوزی و سبزی پاك كردن . نميشد آدم در اهواز باشد وبرای جبهه كاری نكند .
🍃اهواز تقريباً نزديك خط مقدم جنگ بود . هم برای پر كردن بيكاری و هم برای كار تدريسم عضو كتاب خانه ی مسجد شدم . كتاب ميگرفتم و ميبردم خانه . او هم اين طور نبود كه از تنهايی من خبر نداشته باشند . فكر كند كه خب ، حالا يك زنی گرفته ام ، بايد همه چيز را
حتی بر خلاف ميليش تحمل كند .
می دانست تنهايی آن هم برای دختری كه تا بيست و چند سالگی پيش خانواده اش بوده بعضی وقت ها عذاب آور است .
🍃بعضی وقت ها دو هفته ميرفت شناسايی ، ولی تلفن ميزد و ميگفت كه فعلاً نمی تواند بيايد . همين نفسش
می آمد برای من بس بود ، همين كه بفهمم يك جايی روی زمين زنده است و دارد نفس ميكشد . وقتی ميرفت يك چيزهايی مثل حديث ، آيه جمله هايی از وصيت شهدا را با ماژيك می نوشت و ميزد به ديوار اتاق . ميگفت " دفعه ی بعد كه آمدم ، اين را حفظ كرده باشی .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🥀🕊🥀
@baShoohada
🖌 مادر شهید
🌷وداع آخر
ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩﻡ . ﺳﻪﺷﻨﺒﻪ ﺑﻮﺩ، ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻭ ﻭ ﺑﯿﺴﺖ ﺩﻗﯿﻘﻪ . ﯾﮏ ﮐﻮﻟﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭﺩ ﺳﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﻝ ﻋﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﻣﺤﺮﻡ ﻭ ﺻﻔﺮ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﺸﻮﯾﻢ . ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﭼﻔﯿﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﮐﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺨﻮﺍﺳﺖ . ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﺵ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ، ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﻣﯽﺭﻭﺩ . ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﯾﮏﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﯿﻢ . ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﺭ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻋﻤﯿﻖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ . ﺩﻭﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ . ﺁﯾﻨﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺭﺩﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻓﺖ، ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎ ﺗﺸﺮ ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﺴﻦ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺭﻭﺑﻮﺳﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ . ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺳﻢ، ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺩ . ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪﺍﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ....
ﻫﻢﺭﺯﻣﺶ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ : ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ : ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻢ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺳﺪ، ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺳﺴﺖ ﺷﻮﺩ .
#شهید حسن قاسمی دانا
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
#دوست داری به ❤️ خدا ❤️ نزدیک بشے؟
ولی راهش رو بلد نیستی 🤫
#برای نزدیک شدن به خدا #ما تآثیر گذارترین سخنرانی ها ، ویس های کوتاه و حکایات 📕
📚داستان های قرانی و حکایت های شنیدنی رو انتخاب کردیم
#پس یک یاعلی بگو بزن رو لینک
👇👇👇👇
↶
https://eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۱۷
گمنام گمنام🕊
🍃بعضی ها وقتی حرف ميزنند كلامشان خشونت ندارد ولی طوری است كه احساس ميكنی بايد به حرفشان گوش كنی . مهدی اين طوری بود .
نمی خواست در تنهايی فكرهای الكی بكنم . بعضی وقت ها ميخواست نيامدنش به خانه را توجيه كند ، ولی احتياجی نبود . ميگفت
بعضی بچه ها برای اين كه از دست زنشان راحت باشند شب ها پادگان
ميخوابند و نمی آيند . " ميگفت " اين ظرفيت را در تو ميبينم ، و گرنه من هم بايد به تو برسم ." هندوانه زير بغلم
ميداد .
🍃اسم نمی آورد ، ولی دلمان
می خواست زندگيمان مثل حضرت علی و فاطمه كه نه . يك كم شبيه آن ها بشود . ميگفت " بدم می آيد از اين مردهايی كه ميبينم می آيند و به
زن هايشان میگويند دوستت داريم و فلان . آن وقت زن هم می گويد خُب اگر اين طوری است پس مثلاً فلان چيز را برايم بخر . " میگفت " يك چيزهايی را من از اين بچه ها در جبهه میبينم كه زبانم بند می آيد . ديروز يك مهندسی از بچه های جهاد آمد پيشم ، گفت آقا مهدی خانمم تماس گرفته ، بچه دار شده ام .
🍃اگر امكانش هست مرخصی
میخواهم . گفتم اشكالی ندارد تا شما كارت را تمام می كنی من برگه ی مرخصيت را می نويسم . تا برود كارش را تمام كند ، يك خمپاره خورد كنارش و شهيد شد . من نمی توانم با ديدن اين چيزها خانواده ی خودم را مقدم بر بقيه بدانم .
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید
#نیمه_پنهان
قسمت :۱۸
گمنام گمنام🕊
🍃اين را فهميده بودم كه از ابراز مستقيم محبت خوشش نمی آيد . از اين كه بگويد دوستت دارم و اين حرف ها . دوست هم نداشت اين حرف ها را بشنود . مثلاً من شماره ی تلفن پايگاه انرژی اتمی را داشتم .
🍃بعضي وقت ها هم دلم ميخواست كه زنگ بزنم. ولی چه طور بگويم . يك كم ميترسيدم شايد . يك بار هم گفت " دليلي نداره ، كلی آدم ديگر هم آن جا هستند كه امكان استفاده از تلفن برايشان نيست . " درست است كه ديگر با هم زن و شوهر شده بوديم ، ولی من ، هنوز رودربايستی داشتم .
🍃حتی روم نمی شد توی صورتش نگاه كنم . يك بار از مدرسه كه برگشتم خانه ، ديدم لباسهايش را شسته ، آويزان كرده و چون لباس ديگري نداشته چادر من را پيچيده دورش ، دارد نماز ميخواند . اين قدر خجالت كشيدم و خود را سر زنش كردم كه چرا خانه نبودم تا لباسهايش را بشويم . نمازش كه تمام شد احساس من را فهميد .
🍃 گفت " آدم بايد همه جورش را ببيند . " هيچ وقت واضح با هم حرف نمی زديم . راجع به هيچ چيز حتی خودمان . بهانه ی حرف هايمان جبهه و جنگ بود . حالا نه در اين مورد ، كلاً آدمی نبود كه حرف زدنش از عمل كردنش بيش تر باشد . حتی راجع به جبهه هم اين جور نبود كه مدام در خانه حرف جبهه و جنگ باشد . مسائل مربوط به كارش را اصلاً نمی گفت .
🍃از پشت تلفن ، هميشه اين حالت بود كه نتوانم حرف هايم را بزنم حتی روم نميشد بپرسم كی می آيی . وقتی هم نبود همين طور . يك بار به من گفت " روزها توی خانه حوصله ات سر می رود راديو گوش كن . " آن موقع راديو نداشتيم . از روز بعد يك جعبه ی آهنی روی طاقچه ميديدم . ولی باز ش
نمی كردم . می گفتم حتماً بی سيمش داخل آن است . نمیخواستم بهش دست بزنم . چهار پنچ روز فقط نگاهش كردم.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
#ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.
صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت :
" من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. "
بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن .
حالا تو شهید شو .. !
شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی .
سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. !
تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم .
محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود .
شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها .
سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت .
بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم .
چون پیکر سر نداره دیگه قابل شناسایی نیست ...
حاج عبدالله به آرزوش رسید ...
#شهید حاج عبدالله اسکندری
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
💠شانزده سال بيشتر نداشتم كه «محمدرضا غفاري» برای خواستگاری به منزل ما آمد، گويی كار خدا بوده كه مهر خاموشی بر لبم نشست، و او را به عنوان همسر آينده ی خود قبول كردم .
💠پس از ازدواج وقتی از او پرسيدم، اگر من پاسخ مثبت نميدادم، چه
ميكردی؟ با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال ديگر ازدواج نكنم. دقيقاً هشت سال بعد با عروج
آسمانی اش سؤال بی پاسخم را جواب داد.
💠هنوز وجود او را در كنار بچه هايم احساس ميكنم. درست پس از شهادت محمدرضا درباره ی سند خانه مشكل داشتيم، يك شب او را در خواب ديدم كه گفت: «برو تعاونی، نزد آقای... و بگو... در اين جا، تأملی كرد و گفت نه نميخواهد، شما بگوييد، مشكل را خودم حل
ميكنم. ناگهان از خواب بيدار شدم.
💠چند روز بعد وقتي به سراغ تعاوني رفتم، گفتند: ما خودمان از مشكلاتان خبر داريم، همه ي كارهايش در دست بررسي است.
#راوي :همسر شهيد محمدرضا غفاری
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
#پدرهایی که عید به خانه نرسیدند...
🔹گوشه ای از تصاویر فرزندانی که امسال نوروز را بدون حضور پدرشان برگزار کردند...
#شهدایی که مدافع حرم در سوریه بودند... روحشان شاد 🌹
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada