سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر عباس هست🥰✋
*شهید بـے سر...*🌙
*🌷شهید عباس اردستانی*
تاریخ تولد: ۱۳۳۸
تاریخ شهادت: ۲۸ / ۹ / ۱۳۵۹
محل تولد: شهر ری
محل شهادت: سر پل ذهاب
*🌷همرزم← سر تا سر منطقه عملياتی مين گذاری شده بود🪄با كوشش ساير دوستان موفق شديم حدود 200 عدد مين را خنثی كنيم💫عباس هم به كمک ما آمده بود. بعد از مدتی چاشنی يكی از مين ها در دست او منفجر شد💥 و به دنبال آن انگشتان دست او قطع شد🥀همرزمان از او ميخواهند تا به بهداری برگردد اما او میگوید: بچهها به کمک احتیاج دارند🌙 من خجالت میكشم برای از دست دادن انگشتانم به بهداری بروم.»🥀او وقتی دستمال را به انگشتان خود بست🥀به شوخی رو به دوستانش کرد و گفت:🌙« من وقتی به بهداری میروم كه لااقل سرم جدا شده باشد.»‼️چند ساعت بعد از حرف عباس🌙موج حاصل از انفجار توپ باعث شد همگی به روی زمین بیفتیم💥 بعد از لحظاتی از جای خود تكانی خوردم سرم خیلی سنگین بود🥀در اولين نگاه ديدم سر عباس بر اثر اصابت تركش توپ از هم پاشيده شده است🥀ديدن اين صحنه برايم بسيار دردناک بود🥀ولی چارهای جز تحمل مشكلات و صبر در گرفتاری و مصيبت نبود🥀با كمک ساير دوستان پيكر پاكش را به بهداری آورديم🥀در نهایت او به آرزویش رسید🌙و میهمان سفرهی ابا عبدالله حسین (ع) شد*🕊️🕋
*شهید عباس اردستانی*
*شادی روحش صلوات*💙🌷
*zeynab_roos313*
✨#مسلمان_شدن_پزشکِ....
🌷همسرم در لندن که بود هر روز می بایست به او خون تزریق می کردند و هر بار به دکترش می گفت که؛ خون غیر مسلمان به من تزریق نکنید و آنقدر ایمانش قوی و اعتقاداتش بالا بود که هربار که می خواستند خون یک غیر مسلمان را به او تزریق کنند بدنش قبول نمی کرد و این مسئله پزشکان را به حیرت آورده بود. به طوری که دکتر "کلیز" پزشک حمید- زمانی بعد از چند بار آزمایش متوجه این مسئله شد، رفت و یک سیاه پوست مسلمان را آورد و خون او را به بدن حمید تزریق کرد و عجبا که بدنش خون او را قبول کرد.
🌷همانجا دکتر کلیز به حمید گفته بود: این سومین معجزه ای بود که من از ایرانیان در این بیمارستان دیده ام و همان جا مسلمان شد و تا زمانی که حمید زنده بود، دکتر کلیز با او در ارتباط بود و زمانی هم که شهید شد پیام تسلیت برای ما فرستاد.
🌹خاطره به ياد شهيد حميدرضا مدنى قمصرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
شهید صدرزاده در يادداشتى📝 به دوستان بسیجی خود مىنويسد:
چه مىشود روزی سوریه امن و امان شود و کاروان راهيان نور مثل شلمچه و فکه به سمت حلب و دمشق راه بیفتد🚌🚎
فکرش را بکن!
راه مىروى و راوی مىگويد:
اینجا قتلگاه شهید رسول خليلى است.💔
یا اینجا را که مىبينى همان جایی است که، مهدی عزیزی را دوره کردند و شروع کردند از پایش زدند تا ... شهید شد.😭😭
یا مثلاً اینجا همان جایی است که،
شهیدحيدرى نماز جماعت مىخواند.🌱
شهید بيضائى بالای همین صخره نیروها را رصد مىكرد و کمین خورد.😞
شهید شهریاری را که مىشناسيد؟
همین جا با لهجه آذری برای بچهها مداحی مىكرد.🎤
یا شهید مرادى؛ آخرین لحظات زندگىاش را اینجا در خون خودش غلتیده بود.😔
یا شهید حامد جوانى؛ اینجا عباسوار پر کشید.😭
خدا بیامرزد شهيد اسكندرى را ... همینجا سرش بالای نیزه رفت.😭
شهید جهاد مغنيه، در این دشت با یارانش پر کشید ...💔
عجب حال و هوایی مىشود کاروان مدافعین حرم ...
عجب حال و هوایی ...😭
#شهیـد #مصطفی_صدرزاده
#ما_ملت_امام_حسینیم
◼️ #انتشار_حداکثری_با_شما👇
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🔰خواب مادر شهید احمد مکیان پس از شهادت؛
مادر شهید میگوید:
درد فراق و دوری احمد برایم رنجآور شده بود و گاهی سخنان اطرافیان بر دردم میافزود؛ تا اینکه شبی در عالم رویا، احمد را در کنار بانویی پوشیه زده، خوشحال و سبکبار دیدم.
آن خانم علت بیتابی را جویا شد و خطاب به من گفت: فرزندت در جوار من و در آرامش قرار دارد و در همان لحظه با دستان خود، قلب سوزان مرا لمس کرد. از آن پس آرامش و طمأنینه بر من غالب شد و قلبم التیام یافت.
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🌹 مسلمان شدن ژاکلین زکریا توسط شهید علمدار در عالم رویا
🔸خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی میرویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است میرویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم 28 اسفند ساعت 3 نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.
کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق میشدم احساس میکردم حالم بهتر میشود نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستادهام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «میخواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه میگفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب میکرد.
راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطهای از زمین چالهای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو». گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند وسفیدش نور آبی رنگی پخش میشد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکسها عکس رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنهای قرار داشت به عکسها که نگاه کردم میدیدم که انگار با من حرف میزنند ولی من چیزی نمیفهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا.
آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهانآرا، شهدی همت، شهید باکری، شهید علمدار و...» همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی».
به یک باره از خواب پرسیدم خیلی آشفته بودم نمیدانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه میخورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمیشد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبتنام موقع ثبتنام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجیها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمیدانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم.
از بچهها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمیدانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مدحی خریدم در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه فرمودند. درطی چند روزی که چند روزی که جنوب بودیم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچهها نماز جماعت میخوانند من کناری مینشستم زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم گریه به حال خودم که بان آنها زمین تا آسمان فرق داشتم.
شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس میکردم خاک آنجا با من حرف میزند با مریم دعا میخواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه میرویم چون قرار است امام خامنهای به شلمچه بیایند. و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم.
بعد که از جنوب برگشتیم تمام شکهایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را میگفتم. احساس میکردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شدهام.
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چه سلام فرمانده ای...
🔻که توی عراق برگزار شد ، اونم توسط نیروهای نظامیشون ، عجباااا ..زده رو دست ایران ....بیخود نیست که اسرائیل و امریکا ، این فتنه اخیرو برنامه ریزی کرده بودند ، و ارازل و اوباش و داعشیاشو روانه مناطق عراق کرده بود ، عراق در آینده دست راست ایران در جهان اسلام خواهد شد .... به کوری امریکا واسرائیل.....
*بهترین زمان برای پخش این کلیپ الانه*
️چفیه اش را کُردی میبست
تا مرزهای قومیتی را پاک کند
قاسم، همهی ایران را «حرم» میدانست🇮🇷
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🔰دستنوشته سردار شهید جمشید نائیجیان دو شب قبل از شهادت:
"خواهم که در این کوه غم آرام بگیرم
گمنام سفر کرده و گمنام بمیرم
عمری است که مرا مونس جان ، نام حسیـن است ..
دل خواست که در سایه ی این نام بمیرم"
#شهید جمشید نائیجیان
گردان_مالک
لشکر ۲۵ کربلا
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
⚘﷽⚘
📌فــــرازےازوصیتنـــــامہ
اے مـــردم، دنيــا پركاهی ارزش ندارد زياد سنگ دنيــا را بـہ دل نزنيد،
زياد حرص دنيا را نخوريد،
فڪر آخـــرت باشيم
اعمال خــود را در نظر بگيريم ببينيم آيــا با اين اعمال می تــوانيم در روز قيامت روبرروے پيغمبر بايستيم روبـــروے ائمه اطهار و شهدا بايستيم.
#شهیدسلمانایزدیار
●تاريخ شهادٺ: ۱۳۶۵/۰۴/۱۱
●محل شهـادٺ: مهــران
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
🕊#درمحضر_شهید🌾
#شهید مهندس مصطفی ابراهیمی مجد🕊🌱
بگذاريد بعد از مرگم بدانند كه همانطور كه اساتيد بزرگمان می گفتند نوكر محال است صاحبش را نبيند من نيز صاحبم را، محبوبم را ديدار كردم...
اما افسوس كه تا اين لحظه كه اين وصيت را مي نويسم، ديدار مجدد او نصيبم نگشت.
بدانيد كه امام زمانمان حی و حاضر است و او پشتيبان همه شيعيان می باشد.
از ياد او غافل نگرديد.
ديگر در اين مورد گريه مجالم نمی دهد بيشتر بنويسم و تا اين زمان ديدار او را برای هيچكس نگفتم مبادا كه ريا شود و فقط كه ديگر می گويم كه از آن ديدار به بعد چون ديگر تا اين لحظه او را نديده ام تمام جگرم سوخته است.
و اكنون به جبهه مي روم تا پیروزی اسلام را نزدیک سازم و راه را جهت ظهور آن حضرتش باز سازم...
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
عراقی ها آورده بودنش جلوی دوربین برای مصاحبه.
قد و قواره اش، صورت بدون مویش، صدای بچه گانه اش، همه چیز جور بود؛
همان طور که عراقی ها می خواستند.
ازش پرسیدند: قبل از اینکه بیایی جنگ چیکار می کردی؟
گفت: درس می خوندم.
گفتند: کی تو رو به زور فرستاده جبهه؟
گفت: چی دارید میگید؟! قبول نمی کردند بیام جبهه؛ خودم به زور اومدم؛ با گریه و التماس.
گفتند: اگر صدام آزادت کنه، چیکار می کنی؟
گفت: ما رهبر داریم؛ هر چی رهبرمون بگه.
فقط همین دو تا سؤال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:کات!
با جواب هایش نقشه ی عراقی ها را به آب داد.
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج شیرعلی هست🥰✋
*عنایتـــ امام حسین علیهالسلام*🌙
*🌷شهید حاج شیرعلی سلطانی*
تاریخ تولد: ۱۳۲۷
تاریخ شهادت: ۲ / ۱ / ۱۳۶۱
محل تولد: شیراز،محلهکوشک قوامی
محل شهادت: منطقه شوش
*🌷راوی ← ذاکر اهل بیت (ع) بود در عملیاتی موج انفجار مجروحش كرد💥 تمام بدنش از كار افتاده بود🥀وقتی شهدا را جمع میكنند او را در پلاستیک میپیچند🌙حاجی صداها را میشنید اما نمیتوانست حرف بزند یا حركتی كند🥀در آن حال به امام حسین(ع) متوسل میشود 🌙به آقایش میگوید، من با تو عهد بستهام بدون سر شهید شوم🥀پس شرمندهام نكن🥀وقتی برای بردن شهدا به سردخانه رفتند🌙دیدند كیسهای كه شهید سلطانی در آن پیچیده شده عرق كرده است💫 كیسه را باز میكنند میبینند حاجی هنوز زنده است‼️فورا اكسیژن وصل میكنند و به بیمارستان منتقلش میكنند، در نهایت زنده ماند🌙همسرشهید← چهلم شهید دستغیب بود💫 دیدیم تلفن زنگ میخورد📞گروه منافقین بودند که گفتند: دستغیب را كشتیم حال نوبت توست‼️حاجی به او میگوید: آنچه خدا بخواهد همان میشود🕊️ سردار میدانست كه مولایش شرمنده اش نخواهد كرد🥀تا عاقبت در عملیات فتح المبین خمپارهای سرش را از تنش جدا کرد🥀پیكر بی سرش در قبر کوچکی كه با دستان خودش در كتابخانه مسجد المهدی (عج) آماده كرده بود🌙به خاک سپردند*🕊️🕋
*سردار بی سر*
*شهید حاج شیر علی سلطانی*
*شادی روحش صلوات*💙🌷
*zeynab_roos313*
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
4_5897562865656661562.mp3
7.37M
📲 فایل صوتے
🎙واعظ: استاد #دانشمند
🔖 اثرات نماز
۞«پیشنهاد ویژه دانلود»۞
#بفرستید_برای_دیگران
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨