النگوها را که می دید ناراحت می شد
من معمولا چند النگوی طلا در دست داشتم و عباس هر وقت النگوهای طلا را می دید ناراحت می شد و می گفت:
-ممکن است زنان یا دخترانی باشند که این طلاها را در دست تو ببینند و توان خرید آن را نداشته باشند؛ آنگاه طلاهای تو آنان را به حسرت وامی دارد و در نتیجه تو مرتکب گناه بزرگی می شوی. این کار یعنی فخر فروشی.
می گفت:
-در جامعه ما فقیر زیاد است؛ مگر حضرت زینب (ع) النگو به دست می کردند و یا... .
حقیقت این است که روحیه زنانه و علاقه ای که به طلا داشتم باعث شده بود نتوانم از آنها دل بکنم؛ تا اینکه یک روز بیمار بودم و النگوها در دستم بود. عباس به عیادتم آمده بود. عباس را که دیدم، دستم را در زیر بالش پنهان کردم تا النگوها را نبیند. او گفت:
-چرا بالش را از زیر سرت برداشته ای و روی دستت گذاشته ای؟
چیزی نگفتم و فقط لبخندی زدم. او بالش رابرداشت و ناگهان متوجه النگوهای من شد و نگاه معنی داری به من کرد. از این که به سفارش او توجهی نکرده بودم، خجالت کشیدم.
بعد از شهادت عباس به یاد گفته های او در آن روزها افتادم و تمام طلاهایم را به رزمندگان اسلام هدیه کردم.
(خانم زهرا بابایی)
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌙🕊
🕊
#خاطــره🎞
مراسم چهلم شهید بابایی
ناشناس آمد و ناشناس رفت
در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران ، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد. گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد .آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که درگلو داشتم پرسیدم :
پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟
مرد گفت: من اهل روستای ده زیار هستم .اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تگنا بودند . ما نمی دانستیم که او چه کاره است ؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد . او برای ما حمام ، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت . همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل میکرد. همه اهالی او را دوست داشتند . هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند : اوس عباس آمد .
او یاور بیچاره ها بود . تا اینکه مدتی گذشت وپیدایش نشد گویا رفته بودتهران . روزی آمدم اصفهان ، عکس هایش را روی دیوار دیدم . مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم : اودوست من است .
گفتند: پدر جان ، می دانی او چه کاره است ؟ گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد. گفتند: اوتیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.
گفتم: اوهمیشه می آمد برای ما کارگری می کرد . دلم از اینکه اوناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود.
❥|پرواز تا بی نهایت صفحه 266|
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🕊از #شهيدبابايى پرسيدند:
🌼🌿عباس جـان چه خبر؟
چه كار ميکنى؟
گفت:
🌼🌿به نگهبانى #دل مشغوليم
که #غيرازخدا كسی وارد نشود.
🌼🌿بله نگهبان دل تان باشید تا هر گناه ، گنه کاری وارد قلبتان نشود.
💫 #نگهبان_دلت_باش
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ شهید بابک
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊