eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
664 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 ⇠انسان یڪ تذڪر در هر ۴ساعـ{⏰}ـت بہ خودش بدهد،بد نیست ⇠بہترین موقع بعد از پایان نمـ\📿/ـاز، وقتے سر بہ سجده مے گذارید😇 ⇠مرورے بر اعمال از صبح تا شب خود بینـ|👀|ـدازد، آیا ڪارمان براے رضاے خدا بود؟! •[ 🕊 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
گاهے از نمازهایش مے فهمیدم دل تنگ است. دل تنگ کہ مےشد، نماز خواندنش زیاد مے شدو طولانے.دوست داشتم مثل او باشم، مثل او فکر کنم، مثل او ببینم، مثل او فقط خوبے هارا در نظر داشتہ باشم… اما چطور؟ منوچهر مےگفت: "اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت،خوابیدنت، خنده ها و گریه ات براے خدا باشد،حتے اگر براے او عاشق شوے، آن وقت بد نمےبینے، بدے هم نمے کنے، همہ چیز زیبا مے شود" من همہ زیبایے را در منوچهر مے دیدم، با او مے خندیدم و با او گریہ مے کردم و با او تکرار مےکردم: نردبان این جهان ما و منے است عاقبت این نردبان بشکستنے است… | 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش جمال هست🥰✋ *ماجرای شهادت ذاکر امام حسین (ع)*🕊️ *شهید سید جمال‌الدین شرق آزادی*🌹 تاریخ تولد: ۲۹ / ۱ / ۱۳۴۴ تاریخ شهادت: ۱۲ / ۱۲ / ۱۳۶۲ محل تولد: تهران محل شهادت: جزیره مجنون 🌹مادر←چهار بار زخمی و سه بار هم مورد سوء قصد از سوی منافقین قرار گرفت🥀 *🌷سال 62 بار دیگر مجروح شد🥀 17 بار عمل کرد و با جراحت و در حالی که دو عصا به دست داشت دوباره به منطقه رفت*🌷همرزم← سید در حین زدن معبر با آتش سنگین دشمن که معبرشان را نشانه رفته بود💥 به سختی مجروح و بدنش ساعت‌ها در میدان مین رها شده بود🥀 *ترکش ها دست و پای چپش را از کار انداخته بود🥀و عصب پای راستش پاره شده بود🥀او به سختی می‌توانست راه برود🥀با دو عصا به عنوان تخریب‌چی گردان «عاشورا» در عملیات خیبر شرکت کرد*🕊️ گردان عاشورا وارد عملیات شد به میدان مین رسیدند و سید مشغول زدن معبر شد.آتش سنگین دشمن شروع شد💥 *تنها خبری که از سید رسید اصابت تیر به گلو و پهلوی او بود.*🥀🖤 اما سید قبل از ورود به معبر و شهادتش عصاهایش را کنار خاکریز دور انداخته بود🥀و خودش را کشان کشان روی زمین کشیده بود🥀 *رزمندگان همان روز دو تا عصای سید را پیدا کردند🌷 پیکرمطهر این فرزند حضرت زهرا (س) در جزیره مجنون جاماند🥀 و 10 سال بعد به آغوش مادرش برگشت*🕊️🕋 *مداح اهلبیت* *شهید سید جمال‌الدین شرق آزادی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ 💠حاج حسین یکتا : این شهدا اول مراقبت از دلشون کردند، بعد مدافع حرم شدند. چون قلب خونه ی خداست.🌺 ✴️"القلب حرم الله فلا تسكن حرم الله غير الله "✴️ مدافعان حرم ، از حرم خدا خوب دفاع کردند که بهشون لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب "س" رو دادند. پ.ن: مراقب دلامون باشیم... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🌿🌺🍃🌻 🌻🌿🌺🍃 🌿💐 🌺 🍃 هر کی حاجت داره بخونه يه روزی برای خريد از خانه بيرون رفتم . تنها دخترم زينب را ترسيدم توی خانه تنها بگذارم . دختر بچه‌های هم‌ سن‌ و سالش توی كوچه بودند . گفتم با بچه‌ها بازی كن . موقع بازی شيشه دست زينب را پاره ميکند . خانم همسايه با صدای گريه زينب به كوچه مياد . زينب را بغل ميكند و به بيمارستان ميبرد . دستش را بخيه ميزند پانسمان ميكند و به خانه می آورد . همينكه وارد كوچه شد منم سر رسيدم . از اينكه اين طور همسايه‌ای دارم هم خوشحال بودم و هم ناراحت از گريه زینب . شب شوهر شهيدم ، به خواب زن همسايه مياد . و تشكر ميكند ميگه دست من باز هست ، برای تشکر از من چی ميخوايد ؟ زن همسايه ميگه از خدا بخواه هميشه هوای ما رو و بچه‌هام و داشته باشه . همسر شهيدم ميگه اون دنيا هم شفاعتتون را میکنم . خانم همسایه متعجب فردا به خانه ما آمد و خوابش را گفت . چند ماه بعد خانم همسايه به مسافرت رفت و در كنار يک رود خانه برای استراحت و تفريح چادر ميزنند ، يه وقت متوجه ميشه دختر كوچلوش نيست با دلشوره و دلهره به كنار رودخانه میره ، که متوجه میشه دخترش توی رودخانه افتاده . سرعت آب زياد بوده و كسی حتی پدر دختر بچه جرئت پريدن داخل آب رو نداره ، ناگهان مادر ياد شهيد می افته و نام شهيد رو فرياد ميكنه . شوهرش فریاد میزنه ، اين مسخره بازی‌ها چيه ، كيو صدا ميكنی ، زن همينطور بی ‌اعتنا به شوهرش شهيد رو صدا ميزنه . عليرضا خودت گفتی هر وقت گير كردی صدام كن ، مرد دوباره فریاد میزنه ، ناگهان دختر به حاشيه رود به يک شاخه گير ميكنه و سالم از رود خانه بيرون مياد . مرد خجالت زده دخترش را بغل ميكنه و خانم میگه شهید عليرضا رو سفيدم كردی . دخترش را ميبوسد و زار زار گريه ميكند . شهدا زنده اند . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 🍃برای دیدن روی تو ناله ها دارم 🌞خوشم اگر چه غریبم ولی تو را دارم 🍃تمام سوز دل من ز ناله های شماست 🌞ز درد هجر تو سوز ی در این صدا دارم 🍃گدائی در این خانه آبروی من است 🌞به نام توست اگر ذره ای بها دارم 🍃به نامۀ عملم نیست جز گناه گناه... 🌞ولی به وقت سخن کوهی ادعا دارم 🍃الا امیر سحر ای مسافر صحرا 🌞امید وصل تو را بین هر دعا دارم 🍃به کام خویش چشیدم غم جدایی را 🌞نشان رحمتی از یار آشنا دارم 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🍃 🌼🍃 @takhooda 🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️چه خوب بود اگر هر بار که دلم از دست دنیا می‌گرفت، می‌آمدم حرمتان، حرف‌هایم را می‌زدم و آخرش را اینطور تمام می‌کردم: ❤️فاشفع لی عند ربک❤️ مرا نزد پروردگارت شفاعت کن 🍃 🌼🍃 @takhooda 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدی که به مادرش میگفت: دعا کن مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم.... وقتی پیکرش برگشت، مادر برای بوسیدن صورتش قد، خم نمود اما پسرش سر در بدن نداشت . 🌷شهید حسن کاملی🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 3⃣1⃣ مانماز جماعت را ميخواستيم داخل سنگر برگزار کنيم. خيلي علاقه داشتم که علي عباس امام جماعت ما شوند و به او اقتدا کنيم. ولي با حجب حيايي که ايشان داشت به هيچ عنوان قبول نکرد. متانت خاصي داشت. در چهره شان همه خوبيها را ميديديم. خوشحال بوديم که در کنار ايشان، يک زماني و در يک سنگر و يک جبهه خدمت کرديم. هميشه در برابر دوستان از حق خودش ميگذشت، حتي اگر حق با ايشان بود. بعداً اگر اطرافيان ميفهميدند که حق با اوست بيشتر به او ايمان مي آوردند. يک شب که بيشتر بچه ها حالت مسموميت برايشان پيش آمده بود و توانايي نگهباني نداشتند، به اجبار خودم حدود بيست ساعت سر پست بودم. چهار و نيم صبح برگشتم سنگر، ديدم همه خواب هستند ولي عباس در حال نماز خواندن است. نمازش که تمام شد نگاهي به من کرد و به حالت شرمندگي سرش را پايين انداخت. گفتم: چي شده چرا ناراحتي؟ گفت: من ديشب تا صبح استراحت ميکردم ولي تو داشتي نگهباني ميدادي. به او گفتم دست خودت که نبود، نميتوانستي. عباس چند روزي به من ميگفت: بايد ديِني که نسبت به شما دارم را ادا کنم. آقاي اسلام دوست ميگفت: نوبت علي عباس بود که در بيرون سنگر نگهباني دهد. نگهباني به اين صورت بود که بچه ها تا صبح دو ساعته و شيفتي نگهباني ميدادند، ولي آن شب علي عباس و يکي ديگر از رزمنده ها تا موقع سحر خودشان نگهباني دادند و بچه هايي که نوبتشان بود را بيدار نکردند و از خوابشان گذشتند . فرداي همان شب تقريباً ساعت 3 بعدازظهر که کمکهاي مردمي رسيد و آنها را تقسيم کردند. علي عباس و همان رزمنده که شب تا سحر را نگباني دادند، چيزي از آن کمکها نخوردند! آنجا فهميدم که روزه گرفته اند. آقاي سپهوند ميگفت: يک شب بيرون سنگر رفتم، ديدم پشت سنگر، علي عباس چفيه اش را پهن کرده و دارد نماز شب ميخواند. او حال عجيبي داشت. گرم راز و نياز بود. او در کنار سنگر جوري نماز ميخواند که زياد جلوي ديد ديگران نباشد و براي بچه ها مزاحمت ايجاد نشود. ديدم دارد راز و نياز ميکند. من هم به داخل سنگر آمدم. خيلي تحت تاثير او قرار گرفته بودم. از آن به بعد سعي کردم مانند او باشم. مدتي بعد يکي از رزمنده ها پيشم آمد و گفت: آقاي حسين پور به من پول کرايه داده تا به مرخصي بروم. ميخواهم ببرم به او پس دهم. وقتي که پيشش رفت، علي عباس گفته بود من همين جوري به شما پول دادم. همه با هم برادريم و براي يک آب و خاک داريم تلاش ميکنيم. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 4⃣1⃣ مرتب جبهه ميرفت و بر ميگشت. نميدانم چرا سال 1362 با رزمندگان تيپ وليعصر (عج )خوزستان راهي مناطق عملياتي شد! او در جمع رزمندگان خوزستاني حضور داشت تا اينکه زمزمه عمليات، در اواخر همان سال در همه جا پيچيد. يک عمليات فريب در چزابه آغاز شد و بلافاصله عمليات عظيم خيبر آغاز گرديد. جالب است که پنج برادر در منطقه عملياتي حضور داشتيم اما از يکديگر بي خبر بوديم! همه ما در عمليات حضور داشتيم و بعد از عمليات خبردار شديم که علي عباس بار ديگر از ناحيه هردو پا مورد اصابت ترکش قرار گرفته. اين بار او را به اصفهان منتقل کرده بودند. يکي از دوستان من، موضوع را متوجه شد و به من خبر داد. براي ملاقات او از منطقه راهي اصفهان شده و بعد راهي خرم آباد شديم. پدر هم مثل ما خيلي علي عباس را دوست داشت. مدام در درون خود با پدر صحبت ميکردم. با خودم فکر کردم که اين خبر را چگونه به پدر بدهم. بالاخره خود را به پدر رساندم. وقتي ميخواستم مقدمه چيني کنم و خبر را به پدر برسانم، متوجه شدم که پدر از اين قضيه خبر دارد. بعد از مدتي علي عباس را به خانه آوردند. دو ماه در خانه بستري بود. اين زمان بهترين فرصت براي درس خواندن و آمادگي براي کنکور بود. از طرفي امتحانات خرداد ماه سال آخر دبيرستان هم در پيش بود. خرداد سال 1363 ديپلم خودش را با معدل بالا گرفت. بعد هم در کنکور دانشگاه شرکت کرد. براي انتخاب رشته خيلي حساس بود. درباره ي رشته ها با وسواس و دقت بررسي کرد. او براي آزمون سراسري خيلي مطالعه کرد و در کنکور رتبه خوبي آورد. اولين انتخاب دانشگاهي اش قبول شد. عجيب است. کسي که بيشتر وقت خود را در جبهه بود با رتبه 112 در رشته الهيات دانشگاه رضوي مشهد قبول شد. آن زمان اولين دوره دانشگاه رضوي مشهد بود که او هم جزو برترين دانشجويان انتخاب شد. پدرم تعريف ميکرد و ميگفت: علي عباس از بچگي ارادت عجيبي به امام رضا (ع)داشت. اولين باري که با خانواده به مشهد رفتيم، جلو رفت و ضريح را در آغوش گرفت. من از اين بابت خيلي خوشحال بودم. وقتي برگشتيم پسرم با همه درباره ي امام رضا (ع)صحبت ميکرد و ميگفت: من ضريح را در آغوش گرفتم. علي عباس از کودکي به امام رضا (ع) ارادت خاصي داشت. براي همين از خدا خواسته بود در کنار امام رضا (ع) به دانشگاه برود. گويي اين عشق و علاقه دوطرفه بود. امام رضا (ع)هم نظر و عنايت خاصي به ايشان داشت. او توانست در جايي به تحصيل بپردازد که هر روز به زيارت محبوب دلها برود. يکي از دوستانش بعدها تعريف کرد که در زمان دانشجويي اتاق خوابگاه علي عباس رو به گنبد امام رضا (ع)بود. او هر شب رو به گنبد با امام صحبت ميکرد. ما هم خوشحال از اينکه علي عباس بالاخره مشغول به تحصيل شد و ديگر فرصتي براي آمدن به جبهه نخواهد داشت. اما زهي خيال باطل! 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 5⃣1⃣ رزمندگان لرستاني در تيپ 57 حضرت اباالفضل (ع) حضور داشتند. علي عباس به خاطر مشغله در شهر و دانشگاه، زماني به تيپ مي آمد که عمليات بود و همراه رزمندگان شرکت ميکرد. او به اين اميد مي آمد که در صحنه رزم حضور داشته باشد. هميشه در عملياتها بود، اما متأسفانه در عمليات بدر حضور نداشت. خوب به ياد دارم که ايشان خيلي از اين قضيه ناراحت بود که نتوانسته در عمليات شرکت کند. علت عدم حضور در عمليات اين بود که تيپ 57 در زمان عمليات، در منطقه پدافندي موسيان مستقر شده بود. علي عباس هم در آنجا بود. آن زمان اواخر سال 1363 و اعزام چهارمش بود. يك روز خوب به رفتار و اخلاق برادرم خيره شدم. خيلي مرد شده بود. احساس ميکردم اگر ايشان بماند براي آينده کشور خيلي بهتر است. خيلي ميترسيدم که ايشان به خط مقدم برود. روحيات و برخورد او طوري بود که در اخلاق و رفتار ما تأثير مثبت داشت. با اينکه برادر بزرگترش بودم اما هميشه انتظار نصيحت از او داشتيم. باور کنيد روح ملکوتي داشت. مدت کوتاهي در تيپ 57 در موسيان در خدمتش بودم. خيلي اصرارداشت به گردانهاي عملياتي برود و عازم خط مقدم شود. چند روزي بود که خبر عمليات بدر را از راديو اعلام کرده بودند، از اينکه نميتوانست در عمليات شرکت کند خيلي ناراحت بود. ديدم ناراحت است، با موتور به سراغش رفتم و سوارش کردم. من چون در واحد اطلاعات عمليات بودم هميشه با خودم نقشه داشتم. در منطقه موسيان يک تپه هست به اسم کله قندي، رفتيم دقيقاً پاي کله قندي نشستيم، نقشه را درآوردم و بازش کردم، نشانش دادم و اهميت منطقه را تشريح کردم وگفتم: برادر، حفظ اينجا ضروري تر است. خلاصه ميخواستم او را از ناراحتي درآورم. او را دلداري دادم و با نقشه، وضعيت را نشانش دادم و اهميت کار بچه ها را يادآور شدم. آنجا فاصله ي گردانهاي ما با عراق کم بود؛ حدود 300 متر، ما در پشت جبهه مستقر بوديم و فقط گردان ابوذر از بچه هاي اليگودرز در خط مقدم پدافندي بود. فرمانده گردان ابوذر آقاي توکلي بود. بخاطر احتمال خطر، دوست نداشتم به گردان ابوذر برود، ولي رفت و به عنوان مربي عقيدتي خط مقدم به گردان ابوذرمعرفي شد. برعکس روزهاي اول حضور در جبهه، خودش دوست داشت به جاي کار رزمي، کار عقيدتي کند. ميگفت رزمنده ها به اينگونه فعاليتها بيشتر احتياج دارند. چند روز قبل از عيد هم برگشت و خودش را به دانشگاه معرفي کرد. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاد شهید ابراهیم هادی با هدیه کردن یک شاخه گل صلوات به ایشان🌷 ان شاءالله که شفاعت این شهید بزرگوار شامل حال ما نیز بشود. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌾🍂🌻 🌻🍁🥀 🌾 این شالشو فقط محرم دور گردنش می انداخت تا آخر بعد به من میگفت: شالو بشورم ؛و بعد میذاشت کنار تا محرم سال بعد محرم ۹۲ میخواست جمع کنه گفتم: هنوز نشستم گفت: میخوام همینطورى نگه دارم! منم قسم داد که یه وقت نشورم و همونطور گذاشتم کنار تا روز رفتنش.. شالشو از من خواست و با خودش برد.. نمیدونم چى تو دلش میگذشت.. فقط اینو میدونم که شالشو برد تا روز وفات حضرت زینب تو سوریه استفاده کند.. ولى دقیقا روز وفات حضرت تو مشهد پیکر قشنگش هم بستر خاک شد... راوی: مادر شهید 🌷حسن قاسمی دانا🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌿🌺🍃🌻 🌻🌿🌺🍃 🌿💐 🌺 🍃 هر کی حاجت داره بخونه مدتی از شهادت سید گذشته بود . قبل از محرم در خواب سید را دیدم . پیراهن مشکی به تن داشت . گفتم: سید چرا مشکی پوشیدی!؟ گفت: محرم نزدیک است . بعد ادامه داد: اینجا همه جمع هستند . شهدا، امام (ره) و ... سید گفت: در حضور همه شهدا و بزرگان، حضرت امام (ره) به من فرمودند: برو مداحی کن . بعد از آن با سید خیلی درد و دل کردم . گفتم سید ما را تنها گذاشتی و رفتی . گفت: چرا این حرف را میزنی؟ هر مشکلی و غمی دارید، با نام مبارک مادرم برطرف میشود . بعد ادامه داد: اگه دردی دارید، حاجتی دارید زیارت عاشورا بخوانید . زیارت عاشورا درد شما را درمان میکند . توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید . به همکارام گفتم هر که از سید چیزی میخواهد به سراغ مزار سید میرود و با قرائت زیارت عاشورا از خدا میخواهد که مشکلش برطرف شود . هفته بعد سید را در عالم خواب دیدم . گفت: به فلانی (از همکار محل کار)، این مطلب را بگو... روز بعد همان شخص در حضور جمع گفت: تو درباره ی سید چی میگفتی؟! من رفتم سر قبر سید . زیارت عاشورا هم خواندم . اما مشکل من حل نشد . گفتم: اتفاقا سید برات پیغام داده . گفته تو دو تا مشکل داری! از جمع خارج شدیم . ادامه دادم: سید پیغام داد و گفت: مشکل اول تو با توسل به مادرم حضرت زهرا (س) حل میشود . اما مشکل دوم را خودت به وجود آوردی . در زندگی خیلی به همسرت دروغ گفتی و این نتیجه همان دروغ هاست . رنگ از رخسار دوستم پریده بود . گفت: درسته . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*سه درس ولایت پذیری از سه شهید* *🌹شهیـد‌ حاج‌ قاسم‌ سلیمانی:* *«اگـر ڪسی صدای رهبـر‌ خود را نشنود به طور یقین صدای امام‌زمانِ‌ (عج)خود را هم نمی‌شنود؛و امروز خط قرمز بایدتوجه تمام واطاعت از ولی خود،رهبریِ‌نظام‌ باشد.»* *🌹شهید مصطفی صدرزاده :* ✔️ *سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.* *🌹شهید حسین معز غلامی :* ✔️ *در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و .. ، پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید...* *♥️ اللهم ارزقنا شهادت ❤️* 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش احمد هست🥰✋ *شهیدی که به احترام آقا امام زمان(عج) سرش را در قبر خم کرد*💚 *شهید احمد خادم الحسینی*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۳۲ تاریخ شهادت: ۲۰ / ۲ / ۱۳۶۱ محل تولد: شیراز محل شهادت: خرمشهر 🌹دوست← حجت الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بود براى من نقل مى‌کرد: *شب قبل که براى نماز شب برخاستم📿مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم*🌷«قرار بود شهید خادم الحسینی را به خاک بسپاریم»🕊️ *وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم*🌷 و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم‼️ وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم *به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم💚 مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد🌷چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد‼️به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت*‼️در آن لحظه وقتى احساس کردم حضرت صاحب الزمان(عج) در موقع تدفين حضور یافته است💚 حالم منقلب شد *و نتوانستم با مشاهده این صحنه عجيب و غيرمنتظره ادامه دهم*🥀و ادامه تلقین را به دیگری سپردم🥀 *احمد به علت اصابت ترکش گلوله تانک*🥀🖤 به شهادت رسیده بود🕊️🕋 *برگرفته از کتاب لحظه‌های آسمانی*👆 *شهید احمد خادم الحسینی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 6⃣1⃣ اوايل زمستان 1364 بود. بيشتر برادرها در جبهه بودند. آن هم در مناطق متفاوت. علي عباس در اين سالها، هر بار از يک يگان به جبهه اعزام شد. يکبار تيپ 57 اباالفضل (ع)،يک بار لشکر 7 وليعصر و... در اين سال هم يكبار از طرف لشکر 5 نصر خراسان به منطقه رفته بود. تا اينکه در يک روز زمستاني از مشهد تماس گرفت و گفت که دوباره عازم جبهه است. او با بسيجيان مشهد اعزام شد، اما در مسير خرم آباد پياده شد تا سري به خانواده بزند. آن زمان من فرمانده ناحيه نجف بودم و در محل کارم حضور داشتم. با دوستش صميمي اش، اسد بيرانوند به محل کار من آمد. لباس نظامي تنش بود، يکدفعه ديدم وارد اتاق شد و به حالت نظامي پاهايش را به هم چسباند و به من سلام نظامي داد. خيلي خوشحال شدم. برادر عزيزم را بعد از مدتها ميديدم. بلند شدم و او را در آغوش گرفتم. ساعتي آنجا ماند و بعد به خانه برگشت. من تا صبح نتوانستم به خانه بروم. صبح با خوشحالي رفتم تا برادرم را ببينم، اما علي عباس نبود! از برادر کوچکم پرسيدم: پس علي عباس کو؟ گفت: صبح با دوستش رفتند جبهه.من فکر ميکردم تا چند روز ميماند. نميدانستم که ميخواهد برگردد. خيلي نگرانش شدم. هرچند حالات برادرم هميشه عرفاني و ملکوتي بود اما روحيات او در اين ماههاي آخر با گذشته تفاوت داشت. اين اواخر خيلي منظم و زيباتر از قبل شده بود. از عطر شيبر استفاده ميکرد. برادر كوچكم ميگفت: او شب آخر با همه دوستان و خانواده خداحافظي کرد. پدر با گلايه به او گفت: تو دانشگاه ميروي و سر از جبهه در ميآوري!؟ به اين خاطر پدر گويي کمي دلخور بود، اين بار آخر ميخواست از دل پدر در آورد و رضايت پدر را جلب کند. احساس خودش اين بود که به خاطر نارضايتي پدر است که هنوز شهيد نشده. صبح وقتي ميخواست به منطقه برود در لحظه خداحافظي، با پدر شوخي کرد بعد خيلي جدي ميگويد: من اين چند بار که جبهه رفتم، لياقت نداشتم شهيد بشوم، احساس ميکنم شما راضي به شهادت من نيستي. پدر هم بغضش را فرو برد و گفت: من از تو راضي ام! پدرم با دستهاي خودش پشت سر او آب ريخت و از او خداحافظي کرد. علي عباس هم از شوق، سر از پا نميشناخت. گويي بزرگترين مشکلش برطرف شده! لذا تا سر خيابان را دويد. وقتي اين حرفها را شنيدم خيلي نگران شدم. احساس اينکه ديگر برادرم را نميبينم مرا آزار ميداد. چند روز بعد تلگرافي از علي عباس آمد که خبر از سلامتي او داشت. اما نميدانستم در کدام واحد است و چه فعاليتي را در جبهه انجام ميدهد. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 7⃣1⃣ علي عباس وقتي به جبهه اعزام شد، با اينکه ميتوانست به عنوان مبلغ ديني به واحد تبليغات رفته و کار فرهنگي انجام دهد، ولي سخت ترين کار را به عهده گرفت. او به خاطر تجربه قبلي به واحد اطلاعات عمليات ميرود. رفت و آمد نيروهاي اطلاعات و تحرکات در منطقه، خبر از يک عمليات بزرگ ميداد. عملياتي که ظاهراً آبي خاکي است. چون بيشتر نيروها را براي آموزش شنا و غواصي، راهي مناطق امن رودخانه اي ميکردند. دوستش ميگفت: دوره آموزشي را به خوبي سپري کرديم. در زمستان وارد آب سرد ميشديم و سرماي استخوان سوز را تحمل ميکرديم. کار غواصي را در رودخانه بهمن شير آبادان به پايان رسانديم. کار اين عمليات خيلي محرمانه بود. بعدها فهميديم که اين عمليات، يکي از معدود حملاتي شد که تا لحظه آغاز کار، نيروهاي شناسايي دشمن هيچ اطلاعي از آن نداشتند. صدها گردان رزمي مشغول آخرين تمرينات نظامي بودند. در تمامي لشکرها واحدي براي غواصي تشکيل شده بود. بعد از تکميل دوره غواصي. با علي عباس و تيم همراه او به منطقه اروند اعزام شديم. اروند به رودخانه وحشي معروف بود. آنجا بين 700 تا 1400 متر عرض داشت. کار شناسايي آن سوي اروند به عهده تيمهاي اطلاعات عمليات لشکرهاي سپاه بود. ّ بعدها فهميديم که از شش ماه قبل روي اين طرح کار شده بود. جذر و مد آب اندازه گيري شده بود تا بهترين زمان براي عمليات انتخاب شود. تمام وسايل لازم براي شب عمليات، در ميان نيزارها استتار شده بود. کار شناسايي هر روز به خوبي پيش ميرفت. دشمن در غفلت کامل بود. آنها منتظر يک عمليات جديد از سوي ايرانيها بودند، اما هرگز فکر نميکردند که ايران بتواند از اروند عبور کرده و تنها آبراه عراق در خليج فارس را تصرف کند. کار شناسايي به پايان رسيد. در آخرين جلسه در کنار علي عباس نشسته بودم. ايام دهه فجر بود. ما تا آن لحظه مطمئن نبوديم که عمليات اصلي از اروند خواهد بود. چون گفته بودند چند عمليات همزمان انجام ميشود که برخي از آنها عمليات ايذايي است. فرمانده واحد اطلاعات به جمع ما آمد و نقشه عملياتي را نشان داد. طبق نقشه حرکت نيروها از ساحل اروند آغاز ميشد و اين يعني عمليات اصلي در همين مکان است. نيروهاي اطلاعات عمليات در شب اول عمليات به همراه گردانهاي غواص، بايد خط اول دشمن را ميشکستند. آنها بايد از اروند عبور کرده و موانع را از ساحل دشمن برميداشتند. سيم خاردارهاي حلقوي و ميدانهاي مين و از همه مهمتر، موانع خورشيدي در لب آب، بزرگترين مانع رزمندگان بود. جنس اين موانع خورشيدي از آهن بود که به هم جوش خورده و متصل بود. با شروع درگيري، غواصان بايد موانع آهني را از هم جدا کرده و راه را براي نيروهاي پياده باز ميکردند. همچنين بايد سنگرهاي کمين دشمن را ازبين برده و بعد اعلام کنند که نيروهاي اصلي با قايقها بيايند. درضمن بايد در ساحل، مکاني را براي ورود قايقها مشخص ميکردند. فرمانده بعد از اين سخنان اعلام کرد: هرکاري داريد انجام دهيد. آماده باشيد که فردا عصر به ساحل اروند ميرويم. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊