eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
657 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼دلنوشته ای برای سردار ✍یادمان نمی رود وقتی خبر شهادتت را را شنیدیم آن قدر بی تاب و مضطرب شدیم که گویی بوی مرگ را از شدت ترس حس می کردیم. آن قدر احساس بی کسی کردیم که هیچ چیز جز روضه ی اربابت آراممان نمی کرد و تنها چیزی که تسکینمان می داد انتقام خون پاکت بود و نفرت از هر چه سیاهی و پلیدی و پلشتی. آن روز آن قدر جگرمان سوخته بود که هیچ متوجه ی ازدحام و شلوغی و خستگی و ساعت ها انتظار برای شرکت در مراسم تشییع تو نمی شدیم .آخر ما دل سوخته بودیم و در همه ی آن شلوغی ها و ازدحام فقط به برانداختن و برچیده شدن ظلم با همه ی توان فکر می کردیم چرا که ما نمی خواهیم عاشورا بار دیگر تکرار شود، اما غافل از اینکه تو هنوز هم دست از دفاع از مظلوم بر نداشته ای و همانند همان زمانیکه جسمت در کنارما بود اکنون خونت بلکه مقتدرتر و استوارتر در کنار ما و همه ی مظلومان عالم ایستاده و مرز مبارزه را تا دل کاخ سفید برده است. راستی تو مگر چند نفر بودی که این همه قدرت داری. نه نه !هرگز! تو همان یک نفر هستی که محو در خدا شدی و چون به ملکوت اعلی رسیدی هدایت این کشتی پرطوفان را به همراه همه ی کسانی که در دنیا از آنها به نیکی یاد می کردی و با عنایات حق تعالی تا سر منزل مقصود خواهی برد و در آینده ای نه چندان دور همه ی دنیا شاهد فروپاشی حکومت پوشالی و جعلی اسرائیل و طبل توخالی آمریکا خواهند بود. "خداوند بر درجاتت بیفزاید که حامی مظلومان جهان بودی" "روحت شاد حاج قاسم عزیز" 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹 ازدواج شهدا کجا و ازدواج ما کجا...؟! گاهی دلم برای ازدواج هایی به سبک شهدا تنگ می شود... ازدواجی به سبک 🌷شهید ردانی پور.... که بجای اینکه به فکرِ برگزاری مراسم تجملاتی باشد به فکر رساندن کارت عروسی به حرم حضرت معصومه بود... مراقب بود در مجلسش گناه نشود... آخر حضرت زهرا مهمان ویژه ی مجلسش بود... ازدواجی مثل 🌷شهید میثمی... که شبِ عقد از همسرش مُهر در خواست کرد تا نماز شُکر بجا آورد‌... میتوانست مثل خیلی های دیگر شب عقد مشغول رقص و بی بند و باری باشد اما فهمید که همسر نعمت خداست و در قبال نعمت باید شکر کرد نه عصیان... یا مثلا ازدواجی شبیه به 🌷شهید مدق... که همسرش گفت نمیخواهم مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن و شاخه نبات باشد... او هم میتوانست هزار جور بهانه بیاورد و بگوید مهریه پشتوانه است و حق زن است و ... یا دلم برای ازدواجی به سبک 🌷شهیدکلاهدوز تنگ شده... که خرید عقد همسرش یک حلقه و یک جفت کیف و کفش بود و مراسم عقدش را خیلی ساده با سی چهل نفر مهمون برگزار کرد... یا 🌷شهید محمد ابراهیم همت که زندگی شان را در اتاق کوچکی روی پشت بام شروع کردند! دریغ از یک چراغ خوراک پزی در اوایل زندگی... یا 🌷شهید مهدی باکری که اهل سادگی و از تجملات بیزار؛ که زندگی را در دو اتاق خانه ی پدری شروع کردند! همراه با وسایل ضروری زندگی که آن قدر کم بود در یک پیکان استیشن جا می شد... آن روز ها مراسم را ساده میگرفتند در انتخاب همسر به تقوا و دیانت توجه میکردند نه پول و ظواهر... خدایی عمل میکردند و علوی زندگی میکردند... این روزها سخت درگیر تجملات و ظواهر شدیم و معترض هم هستیم که چرا اینقدر طلاق و بدبختی زیاد است... ما بجای توجه به "شعائر" الهی به "ظواهر" دنیوی توجه میکنیم.... به راستی که همه ی ما میدانیم راه اهل بیت و شهدا چیست ... و وای به حال ما که میدانیم و اینگونه عمل می کنیم.... نگاهی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
شهیدی که زندگیش با امام رضا(ع) پیوند داشت/ خوابی که بعد از 19 سال تعبیر شد شهید «محمد تیموریان»، شهیدی  که سراسر زندگیش با امام رضا(ع) پیوند داشت، در ادامه میآید: هر چه بیشتر از سردار شهید محمد تیموریان میشنیدم اشتیاقم برای خواندن پرونده این شهید بیشتر میشد. وقتی ورق به ورق پرونده را میخواندم بوی خوش صحن و سرای حرم و بارگاه رضوی را حس میکردم. استشمام بوی حرم امام رضا(ع) از لابهلای پروندهای که متعلق به شهیدی از جنس کبوتران حرم است، بسیار لذت بخش بود.  شاید بارها و بارها دست نوشتهها، خاطرات و گزارشات لحظه به لحظهی محمد را مرور کردم و با هر بار خواندن احساس میکردم شاید همین چند لحظهی پیش نوشته شد و هنوز جوهر آن خشک نشده، هنوز تازگی کلماتی که میخوانی احساس میشود. اما این پروندهی زیبا و خواندنی یک چیز کم داشت و آن هم شرح حال و زندگی نامهای از دلاور جبهههای غرب و جنوب سردار شهید محمد تیموریان بود. تصمیم گرفتم از قلم ناتوان و اندیشهی ناقصم کمک بگیرم و شرحی از زندگی این سردار شهید بنویسم. اما در نگارش هر چند کوتاه از زندگی سردارشهید «محمد تیموریان» حال عجیبی به من دست میداد نوشتن یک زندگینامه آن هم برای یک شهید در نوع خود زیباست.  توی ذهنم سال 1344 هجری شمسی را میدیدم، شهرستان آمل، با کوچه پس کوچههای قدیمی و کم عرض و باریک، و خانههای کاهگلی که در آن صفا و صمیمت موج میزند. محلهی شهید تیموریان را نیز لبریز صفا و صمیمت روستایی میدیدم. به خانهی «حسن تیموریان» میرسم. اهل خانه منتظر تولد نوزادی هستند از جنس خوبیها و مهربانیها، لحظهها به کندی میگذرد، اندکی بعد موجی از شادی و سرور فضای صمیمی خانه را پر میکند، کودکی پابه عرصهی هستی مینهد، پدر بزرگ نامش را فریدون میگذارد، همان کودکی که با توسل مادرش به امام رضا(ع) شیرینی را به این خانه آورد.  با خودم خوابهای مادر محمد را مرور میکنم «خواب دیدم امام رضا(ع) نوزادی را که در پارچهی سرخ رنگی پیچیده شده به سوی من میفرستد. و چندی بعد خوابی دیگر، دوباره خواب میبینم کنار رودخانهی آبی ایستادهام و سنگ گرانبهایی از دستم به داخل آب میافتد، با خودم میگویم این سنگ چقدر برایم با ارزش بود...» شاید آن روز سید هاجر حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که تعبیر این دو رؤیا «محمد و شهادت محمد» باشد. همان کودکی که در یک سالگی وقتی که چشمان ناامید پدر و مادرش به گلدستههای طلایی رنگ حرم آقا امام رضا(ع)دوخته شده بود، با یک نگاه آقا شفا میگیرد. گویا قرار است عنایت آقا لحظه به لحظه شامل حالش شود. روزها می گذرد، فریدون در دامن پاک مادری سیده بزرگ می شود و قد می کشد. او  در کنار خود پدری دارد مهربان و صمیمی، که پابه پای او به مکتب می رود، قرآن یاد می گیرد، در مجالس مذهبی شرکت می کند.  هفت سالگی دست در دست پدر پا به مدرسه می گذارد. سال های مدرسه از پی هم می گذرد و «فریدون تیموریان» یا همان«محمد تیموریان» دانش آموز موفق رشته ی ریاضی دبیرستانی می شود که دانش آموزان اش او را چون معلمی در کنار خود می دیدند. و او خود را دانش آموزی در مدرسه ی انقلاب می دانست و هر روز خود را به صف انقلابیونی می رساند که به خیابان ها می آمدند و برعلیه رژیم منحوس پهلوی فریاد می زدند. بهمن 57 که از راه می رسد این بوی خوش پیروزی انقلاب است که همه جا را فرا می گیرد و جشن پیروزی درگوشه گوشه ی ایران اسلامی برپا می شود.  با تشکیل بسیج به فرمان حضرت امام خمینی (ره) فریدون دراین نهاد مقدس ثبت نام و فعالیت هایش را آغاز می کند. شهریور 59 که طبل جنگ نواخته می شود درس و مدرسه  را رها می کند و با چند تن از دوستان خود راهی دانشگاه جبهه می شود. آنچه که خود از جبهه رفتنش می گوید شیرین و خواندنی است:  «مهر ماه 59 بود که جنگ شروع شده بود و ما همه عاشق جهاد در را ه خدا و جنگ با بعثیون، اما به علت کارهای درون شهری و تحصیل نتوانستیم برویم . حدود یک ماه قبل از عید همان سال به همراه عده ای از بچه های محله ی ملت آباد، تصمیم گرفتیم که 15 روز مرخصی عید را با 15 روز هم روی آن گذاشته ، به جبهه برویم. با سپاه صحبت کردیم و آنها قبول کردند. از آن طرف خانواده مان راهی سفر شیراز بودند برای دیدن یکی از آشنایان که چند سال بود که ندیده بودیم و بسیار بسیار اصرار می کردند که من از رفتن به جبهه منصرف شوم و همراه آنها راهی شیراز شوم. اما عشق به جبهه و جهاد به قدری بود که این سفر را هیچ شمردم ,گفتم من باید بروم جبهه ...» و حالا که فریدون جبهه ای می شود نام "محمد" بر خود می نهد. راستی چه زیباست که انسان نام خود را به انتخاب خود برگزیند. و حالا این محمد بود که آمده بود تا نگذارد ذره ای از خاک وطن به دست بیگانه بیفتد. او محمد بود که فریدونش می گفتند. او فقط فریدون نبود، فقط فرمانده ی گردان نبود! فقط یک سرباز نبود! فقط یک پاسدار نبود. نه! همه ی اینها بود به اضافه ی این که او یک عارف عاشق بود که م
اندن در جبهه را یک عشق می دانست، عشق به جهاد، عشق به وطن... و بچه های جبهه ب رایش عزیز و دوست داشتنی بودند. محمد بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا(ع) می رفت و بعد از آن که روح و جان در فضای معنوی حرم صیقل می داد برای دیدار با خانواده به آمل می رفت. راستی کسی نمی داند بین او و آقا امام رضا چه گذشته بود! شاید محمد می رفت برای تجدید عهدی که از کودکی با آقا بسته بود. برای محمد شرکت در عملیات های مختلف شیرین و جذاب بود طوری که بعد از هر عملیات گزارش لحظه به لحظه ی آن عملیات را در دفتر خاطرات خود به ثبت می رساند. همان دفتری که امروز چون گنج گرانبهابی در دستان ماست. محمد بعد از عملیات محرم لباس مقدس پاسداری را از عالم و عارف وفقیه بزرگوار حضرت آیت الله حسن زاده ی آملی تحویل می گیرد. وقتی تیپ کربلا تبدیل به لشکر25 کربلا می شود به فرماندهی گردان  شهید دستغیب منصوب می شود. سردارشهید تیموریان فرماندهی گردان در عملیات های والفجر4، والفجر6، رمضان، بیت المقدس، محرم ، بدر و محمدرسول الله و... را طی سال های دفاع مقدس عهده دار بود. محمد در عملیات والفجر 4به فرماندهی گردان یارسول منصوب می گردد که گردان خط شکن بود و با همین گردان در عملیات والفجر 6 به جنگ دشمن می رود.  محمد در یادداشت هایش از عملیات والفجر6 این گونه می نویسد: «خدایا! روزی که عملیات والفجر6 تمام شده بود، چه عملیاتی؟! خیلی حرف ها داشت و خیلی کارها وآنجاباز هم خود را نشناختم. عجب نیروهایی داشتم ، اکثرا شهید شدند، البته نیروهای ارگانی نه نیروهای عمومی. باهم بودیم، با هم زندگی می کردیم، می گفتیم، می خندیدیم، در غم هم شریک بودیم، بعد از عملیات آنها...»  و محمد که در یکی از عملیات ها مجروح می شود برای درمان به مشهد مقدس منتقل و بعد از سه روز به جبهه برمی گردد. شاید این آخرین باری بود که به پابوس آقا می رفت. اما نه! او یک بار دیگر نیز به مشهد می رود آن هم بعد از شهادتش! شهادتی که در تاریخ 23/12/1363 قسمت  اش می شود و روح عرشی و ملکوتی اش در آسمان ها به پرواز در می آید. پیکر پاک محمد را که اشتباها با شهدای لشکر 5نصر به مشهد می برند.آری! قسمت محمد بود که برای آخرین بار با شهدای مشهد دور حرم آقا طواف داده شود و این گونه به «آخرین زیارت » مشرف می شود و بعد از سه هفته به آمل برمی گردد تا  روی دست های مردم انقلابی و مؤمن آمل تشییع و در جوار امام زاده ابراهیم (ع) این شهر آرام بگیرد. نحوه ی شهادت سردار شهید محمد تیموریان آن چنان بود که خود بارها گفته بود و حتی در نوشته هایش نیز آمده است که:  «صدام لعنتی هنوز تیر و ترکشی نساخته که با آن مرا بکشد...» با کمی دقت در نحوه ی شهادتش می بینم پیکر شهید سالم به خانواه اش می رسد. شهید تیموریان در عملیات بدر در هور الهویزه در حالی که شهدا و مجروحان عملیات بدر را از آب بیرون می آورد بر اثر انفجار یک گلوله در داخل آب به شهادت رسید و این چنین بود که خواب مادرش بعد از 19 سال تعبیر می شود. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋ 🍃 شهیدی که به دستور دو نیم شد 🕊 🌿🌻 تاریخ تولد : ۷ مهر ماه ۱۳۲۸ محل تولد : رودبار تاریخ شهادت: ۱ آبان ماه ۱۳۵۹ محل شهادت: حومه موصل مزار شهید: قطعه خلبانان بهشت زهرا 🌷 از خلبانان دوران دفاع مقدس سوار بر جنگنده به سمت عراق و شهر استراتژیک بغداد حرکت کرد. بسیاری از مناطق نظامی ارتش عراق را به آتش کشید. 🔥 🌺 خوشحال از اینکه سیلی محکمی👊 به صدام زده است. مسیر هوایی موصل را برای ورود به ایران انتخاب کرد ولی در مسیر هوایی برگشت هواپیمایش هدف اصابت موشک دشمن قرار گرفت و سقوط کرد.😢 خودش را از جنگنده به بیرون پرتاب کرد ولی زنده به دست نیروهای بعثی افتاد.🌷 او را به اسارت گرفتند. صدام که از او و خلبان‌های ما کینه سختی داشت دستور داد سید علی را به طرز فجیعی به شهادت برسانند.😔🥀 😖نیروهای بعثی هر دو پای او را به تانک بستند. او را از وسط به دو نیم کردند. 😭 دژخیمان بعثی به همین هم اکتفا نکردند. صدام دستور داد نصف بدن او را در دروازه نینوا و نصف دیگر آن را در موصل دفن کنند.🥀🕊🕋 دو سال پس از جنگ نیمی از پیکر او را در موصل پیدا می‌کنند و از مرز قصرشیرین با تجلیل و به آغوش وطن باز می‌گردانند و پیکر مطهرش در جوار شهید سپهبد امیر صیاد شیرازی آرام می‌گیرد.🕊🌷 🥀 🌹
‍ وقتی پدر و مادر حسین هریری در راه کربلا هستند، او شهید می‌شود اما هیچ‌کس نمی‌داند خبر شهادتش را چطور به پدر و مادر بدهند؛ ناعمی بیان کرد: هنوز به کربلا نرسیده بودیم که قلب حاج‌آقا(پدر شهید) ناراحت بود، دکترها به ما گفتند با این وضعیت نباید بروید کربلا، پدرخانم حسین آقا هم از شهادتش خبر داشت و برای اینکه ما به مشهد برگردیم، پیش ما آمد و گفت مادربزرگ همسر حسین آقا سرطان داشته و فوت کرده است؛ من گفتم خدا رحمتشان کند اما من تا کربلا نروم، برنمی‌گردم اما حاج‌آقا واقعاً احساس ناراحتی می‌کرد و مجبور به بازگشت شدیم. 🥀🥀🥀🥀 🕊@baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۞فَاقْرَءُوا مَا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ۞ «هر قدر می توانید از قرآن بخوانید» ✨✨✨ دهم ✨ از ختم قرآن کریم ✨ به روح پر فتوح شهید عالی قدر حاج قاسم سلیمانی عزیز و یاران شهیدش و شهید بزرگوار محسن فخری زاده طور که مطلع هستید به اولین سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی عزیز و گرامی نزدیک میشویم😭 این شهید بزرگوار همت کنید که ان شاءالله بتوانیم به اتفاق هم چند ختم قرآن شادی روح سردار دلها حاج قاسم سلیمانی عزیز هدیه کنیم روح پر فتوح دانشمند هسته ای ایران شهید بزرگوار محسن فخری زاده شب اول قبرمون گناهانمون ازسکرات مرگ ازاتش جهنم ماندن ازهول قیامت روایی همه عزیزان بیماران مندی ازشفاعت ائمه بااهل بیت یک از بزرگواران تمایل دارند در این ختم پر خیر و برکت شرکت کنند به پی وی بنده جزء مورد نظرشون رو اعلام کنند 1 💫 خانم زهره نصیری ✅ 2 💫 فاطمه خانم ✅ 3 💫 یس طه ✅ 4 💫 یس طه ✅ 5 💫 شمیم یاس ✅ 6 💫 لبیک یا حسین ✅ 7 💫 خانم حصاری ✅ 8 💫 گمنام تا شهادت ✅ 9 💫 اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین ✅ 10💫 مریم خانم ✅ 11💫 مادر ✅ 12💫 خانم رزم پور ✅ 13💫 او می آید ✅ 14💫 فاطمه خانم ✅ 15💫خانم F ✅ 16💫 لبیک یا حسین ✅ 17💫 لبیک یا حسین ✅ 18💫 خانم اعظم فرخ مهر ✅ 19💫 خانم حصاری ✅ 20 💫 لبیک یا حسین ✅ 21 💫 لبیک یا حسین ✅ 22 💫 محمد متین رزم پور ✅ 23 💫 ترنم باران ✅ 24💫 زهرا خانم ✅ 25💫 خانم M ✅ 26💫 لا عشق الا الحسین ✅ 27 💫 لبیک یا حسین ✅ 28 💫 لبیک یا حسین ✅ 29 💫مدافعین سلامت 🌼 30 💫 شهید رسول مهدئی✅ روح مطهر شهدا صلوات 🌹 همه ی بزرگوارانی که در دوره های ختم قرآن شرکت میکنند کمال تشکر و قدر دانی را دارم . همگی با خانم حضرت زهرا سلام الله و شهیدان گرامی ان شاءالله 🤲🌹 #و اینک دوره دهم✨
جهیزیه ی فاطمه حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای شهیدش را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بیا مادر!اینو بگذار روی وسایلت. به شوخی ادامه دادم: «بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره.» شب عبدالحسین را خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود؛ با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی. یک پارچ خالی تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت: «این رو هم بگذار روی جهیزیه ی فاطمه.» فردا رفتیم سراغ جهیزیه. دیدیم همه چیز خریده‌ایم، غیراز پارچ! راوی: همسر شهید عبدالحسین برونسی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵تازه داماد🔵 ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم. ساکش را بسته بودم. تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک می کردم. مادر آمد. گریه می کرد. – مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت « دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی. » 👈 شهید مصطفی ردانی پور 📚 یادگاران، جلد ۸ ص ۹۲ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🌹🍃
🌺🍂🌺🍃🌺 🍂🌺🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺 🔵لیلی و مجنون🔵 آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد! تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم." گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی." با همان مهربانی گفت: "... تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم." گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی." خنديد و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم...." 👈شهيد مصطفی چمران 📚نيمه پنهان ماه، ص۴۴ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_890800299072028676.mp3
1.47M
👆👆👆 🔲شوخی های جنگ🔲 😄روایتی زیبا و طنز 😄 (حجم ۱/۵ مگابایت) 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسدار شهید «مجید پازوکی» در تاریخ یکم فروردین ۱۳۴۶ در تهران چشم به جهان گشود. با اوج گرفتن مبارزات مردمی، او نیز مبارزی کوچک نام گرفت، انقلاب که پیروز شد، ۱۱ ساله بود. بعد‌ها به عضویت بسیج مسجد درآمد و برای گذراندن دوره آموزشی در سال ۱۳۶۱ رنگ و بوی جبهه گرفت و به عنوان تخریب‌چی وارد جبهه شد. وی پس از مدتی به عنوان فرمانده تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) منصوب گردید و سرانجام در ۱۷ مهر ۱۳۸۰ بر اثر انفجار در میدان مین به درجه رفیع شهادت نائل آمد. زیارت امام رضاعلیه السلام با هم رفتیم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها. وقتی آمدیم بیرون، گفت ” دو تا چیز از حضرت خواستم . اول یک صبحانه توپ…” دست کشید روی شکمش. خندید و گفت “خیلی گرسنه ام” دوم زیارت امام رضاعلیه السلام. گفتم ” تو که تازه از مشهد آمدی.” دو روز بعد بهش زنگ زدم . مشهد بود. آقا دیگر نمی آیم پسرش مجتبی گم شد، توی حرم امام رضا علیه السلام. شب تا صبح تمام حرم را گشت . صحن ها را یکی یکی دید. از همه خادم ها پرس و جو کرد، همه کلانتری های اطراف حرم را سر زد، اما پیدا نشد که نشد. دم صبح، خسته و نا امید رفت ایستاد جلوی ضریح. اشکش سرازیر شد، زیر لب گفت” آقا دیگر نمی آیم” این را گفت و سرش را انداخت پایین و آمد بیرون. پایش را هنوز از درب اصلی صحن بیرون نگذاشته بود که چشمش افتاد به مجتبی، دست در دست مادرش. می آمد سمت او. ماه رجب ماه رجب را خیلی دوست داشت. می گفت” هر چه در ماه رمضان گیرمان می آید به برکت ماه رجب است.” سال ها بود ماه رجب را توی منطقه بود. همیشه شب اول رجب منتظرش بودم. می دانستم هر طور شده تلفن پیدا می کند. زنگ می زند به خانه و می گوید:” این الرجبیون” آخرش هم توی همین ماه شهید شد، درست روز شهادت امام موسی کاظمعلیه السلام هیئت ماشین نداشت. خانه شان مامازند بود. هر هفته دو ساعت می کوبید می آمد تهران. هئیت خانه یکی از رفقای قدیمی جبهه. آخر های هئیت به بهانه ای راه می افتاد می رفت بیرون. می دانست اگر بماند نمی گذاریم خودش برود. هیچ وقت قبول نکرد برسانیمش. دستش هر کس راجع به دستش می پرسید طفره می رفت. هر بار یک چیزی می گفت. می زد به مسخره بازی. مثل این که شکسته باشد و بد جوش خورده باشد یا با چکش رویش کوبیده باشند. شکل و قیافه اش به هم ریخته بود. فقط ما می دانستیم کار ترکش است. حیوانات بیابان غدا که تمام می شد، می رفت بیرون مقر تکه های گوشتش را می انداخت برای حیوانات بیابان. کار همیشه اش بود. شنیده بود که همین کار هم تو آخرت می تواند برای اموات اثر بخش باشد. نارنجک دستی  پشت هم نارنجک دستی منفجر می شد. فکرش را نمی کردیم بعد این همه سال هم عمل کنند. همه فرار می کردیم. عراقی هم . مجید فقط نیم خیز می شد و رویش را برمی گرداند. انفجار که تمام می شد . بلند می شد. لباس هایش را می تکاند و دوباره شروع می کرد به کار. دسته بندی آدم ها گفت آدم ها سه دسته اند:۱. خام ۲. پخته ۳. سوخته. خام ها که هیچ. پخته ها هم عقل معیشت دارند و دنبال کار و زندگی حلال اند. سوخته ها عاشق اند. چیزهای بالاتری می بیینند و می سوزند، توی همان عشق. خودش هم سوخت….. همه زندگی ام سرباز بودم. معرفی شدم برای خدمت توی تفحص. وارد مقر که شدم دنبال فرمانده می گشتم. هرچه توی جمع نگاه می کردم کسی را که شبیه فرمانده باشد، پیدا نکردم. ساکت و آرام یک گوشه نشسته بود. جلوی پایم بلند شد و با من روبوسی کرد و کلی تحویلم گرفت. حرف که زدیم، از کارها که گفت تازه فهمیدم خودش فرمانده است. بهش گفتم ” مجید خانه؟” گفت ” ما هم خدایی داریم” گفتم ماشین ، درجه، جانبازی؟” باز گفت “ما هم خدایی داریم” گفتم زن و بچه ات؟” گفت ” آن ها هم خدایی دارند. یادت نیست آن سر بندهایی را که نوشته بود جمجمه ام را سپرده ام به خدا؟” دستش را گذاشت روی سینه اش و گفت ” من همه زندگی ام را همان جا سپرده ام به او”. دیدن دوستان قدیمی شب های جمعه جلوی در مقر آب و جارو می کرد. می گفت شهدا حتما می آیند دیدن دوست های قدیمی شان. یک جوری می گفت. انگار خودش دیده بودشان. همین جور که جارو می زد زیر لب زمزمه میکرد” شب های جمعه فاطمه آید به دشت علقمه/ گوید حسین من چه شد” به خاطر مجید کارم گرفته بود، در آمد خوبی داشتم . دلم نمی خواست موقعیتم را ار دست بدهم. می دانستم تفحص هم نیرو لازم دارد. با خودم درگیر بودم. رفتم پیش مجید. همین طور که حرف می زدیم خودکار را برداشت و نوشت: ” بگذارید و بگذرید که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت” به خاطر مجید کار را گذاشتم کنار . رضایتش خیلی برایم مهم بود، خیلی. پلاک توی میدان مین پشت سرش می رفتم. هر چند دقیقه یک بار می پرسید تو چیزی نمی شنوی. من چیزی نمی شنیدم. چند تا میدان مین را رد کردیم. نزدیک غروب بود. دیگر نمی توانستیم جلویمان را ببینیم. گفتم” بیا برگردیم. خطرناک است.” گفت” چطور صدا را نمی شنوی؟ کسی صدای مان می کند.” فکر کردم شاید یکی از سرباز
از بچه های گردان تفحص بود. همراه علی محمودوند. کاروان ۱۰۰۰ تایی شهدا رو عازم مشهد الرضا علیه السلام کرده بودند، مشکل اینجا بود عده ای بنا گذاشتند بر سر و صدا کردن به خاطر نبودن ۱۳ تا از پیکر مقدس این شهدا. قول داد و گفت هرجوری شده من این ۱۳ تا شهید رو میارم. رفت شلمچه و شروع کرد زاری بالای یکی از کانال ها. آخرش که داشت برگشت گفت: شهدا داریم کاروان می بریم مشهد الرضا علیه السلام. ۱۳ تا جا هم خالی داریم. هر کی می آد بسم الله... . مجید پازوکی بود. اومد توی کانال، ۱۳ تا دست از زیر خاک زده بود بیرون. لبیک.... 🥀🥀🥀🥀🥀  🕊@baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهداءوالصدیقین ی دیگری رسید... «ای کاش شبی لایق دیدار تو باشم با چشم دلم زائر رخسار توباشم» السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی 💬شهید مهدی زین الدین رحمه الله علیه 📌هرکس شب جمعه شهدا را یاد کند شهدا هم اورا پیش یاد می کنند...❤️ سلام برشهیدان خدایی... اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم هرچقدر می تونی صلوات هدیه کن... حداقل۳مرتبه... #حاج_قاسم=۱:۲۰بوقت دنیا #شب_جمعه❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 .. گناه نمیکردن، ولی عوضش برا خدا ناز میکردن، خدا هم نازشون و میخرید! ◽️حاج احمد کریمی تیر خورد، رسیدن بالا سرش.. گفت: من دلم نمیخواد شهید بشم! گفتن: یعنی چی نمیخوای شهید بشی؟! برا خدا داری ناز میکنی؟؟؟ گفت: آره؛ من نمیخوام اینجوری شهید بشم، من میخوام مثل اربابم ارباً اربا بشم... . ◽️حاج احمد حرکت کرد سمت آمبولانس، بیسیمچی هم حرکت کرد، علی آزاد پناه هم حرکت کرد، سه تایی با هم. یک دفعه یه خمپاره اومد خورد وسطشون، دیدم حاج احمد ارباً اربا شده. ◽️همه‌ی حاج احمد شد یه گونی پلاستیکی! ↓ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada
🌷از شهدا خجالت مےڪشم 🔶 یڪ شب موقع دعاے توسل، صداے ناله‌هاے آن برادر به قدرے بلند بود ڪه باعث قطع مراسم شد. او از خود بے خود شده بود و حرف‌هایے را با صداے بلند به خود خطاب مےڪرد. 🔷مے‌گفت:‌ «اے خدا! من ڪه مثل این‌ها نیستم. این‌ها معصوم اند، ولےتو خودت مرا بهتر مے شناسے… من چه خاڪے را سرم ڪنم؟ اے خدا!» 🔶سعے ڪردم به هر روشے ڪه مقدور است او را ساڪت ڪنم. حالش ڪه رو به راه شد در حالے ڪه اشڪ هنوز گوشه ے چشمش را زینت داده بود، گفت: «شما مرا نمے‌شناسید. من آدم بدے هستم. خیلے گناه ڪردم، حالا دارد عملیات مے‌شود. من از شما خجالت مےڪشم، از معنویت و پاڪے شما شرمنده مے‌شوم…» گفتم: «برادر تو هر ڪه بوده‌اے دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستے. تو بنده ے خدایے. او توبه همه را مےپذیرد…» 🔶نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت ڪه در چشم ما نگاه ڪند. گفت: «بچه‌ها شما همه‌اش آرزو مےڪنید شهید شوید، ولےمن نمے‌توانم چنین آرزویےڪنم.» تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم: «براے چه؟ در شهادت به روے همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو ڪرد.» او تعجب ما را ڪه دید، گوشه‌ ے پیراهنش را بالا زد. از آن چه ڪه دیدیم یڪه خوردیم. تصویر یڪ زن روے تن او خالڪوبے شده بود. 🔷مانده بودیم چه بگوییم ڪه خودش گفت: «من تا همین چند ماه پیش همه‌ش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از ڪارهاے خود شرمنده‌ام. من شهادت را خیلے دوست دارم، اما همه‌ش نگران ام ڪه اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیڪر من چه بسا همه ےشهدا را زیر سوال ببرند. بگویند این‌ها ڪه از ما بدتر بودند…» 🔶بغضش ترڪید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل مے‌سوخت و اشڪ مے‌ریخت. دستے به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:‌ «برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.» سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد. آهے ڪشید و گفت: «بچه‌ها! شما دل پاڪے دارید، التماس‌تان مےڪنم از خدا بخواهید جنازه‌ اے از من باقے نماند. من از شهدا خجالت مےڪشم… .» آن شب گذشت. حرف‌هاے او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه مے‌خوردیم. دل با صفایے داشت. یقین پیدا ڪرده بودیم ڪه او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد. 🔷شب عملیات یڪے از نخستین شهداے ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ے خمپاره مستقیم به پیڪرش اصابت ڪرد. او براے همیشه مهمان اروند ماند. راوے:محمد رعیت 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada🕊