🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
#بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_پایانی
چند روزی از شــهادت شــاهرخ گذشــت. جلوی در مقر ايستاده بودم. یک خودرو نظامی جلو در ایستادو
يك پيرزن پياده شــد. راننده كه از
بچه های سپاه بود گفت:
این مادر از تهران اومده،
قبلا هم ســاکن آبادان بوده. ميگه
پسرم تو گروه فداییان اسلام بوده ببین میتونی کمکش کنی.
جلورفتم. با ادب سلام کردمو گفتم:من همه بچه ها رو میشناسم .اسم پسرت چیه؟تا صداش کنم.
پیرزن خوشحال شد و گفت: ميتونی شاهرخ ضرغام رو صدا کنی.
َسرم يکدفعه داغ شد. نميدانســتم چه بگويم.
آوردمش داخل و گفتم:
بنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته
عصــربود که برادر کيان پور(برادر شــاهرخ که از اعضای گروه بود و چند
روزقبل مجروح شده بود) ازبيمارستان مرخص شد. يک روزآنجا بودند. بعد
هم مادرش را با خودش به تهران برد.
قبــل از رفتن، مــادرش ميگفت: چند روز پيش خيلی نگران شــاهرخ بودم.
همان شــب خواب ديدم که دربيابانی نشسته ام و گریه میکنم.شاهرخ آمد.
گفت: مادر چرا نشستی پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائی، نمیگی این مادر پیر دلش برا پسرش تنگ میشه ؟
با ادب دستم را گرفت و
مرا کنار يک رودخانه زيبا و بزرگ برد.
گفت: همين جا بنشين .
بعد به سمت یک سنگر وخاکريزرفت. ازپشت خاکريز دو سيد نورانی به استقبالش آمدند.
شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. ميگفت و میخندید.
بعد هم در حالی كه دستش در دستان آنها بود گفت: مادر من رفتم. منتظرمن نباش!
سال بعد وقتی محاصره آبادان ازبين رفت،دوباره اين مادر به منطقه ذوالفقاری
آمد. قرار شــد محل شهادت شاهرخ را به اونشــان دهيم. من به همراه چند نفر
ديگر به محل حمله شانزده آذر رفتيم. داخل جاده خاكی به دنبال نفربر سوخته
بودم .
قبل از اينکه من چيزی بگويم مادرش سنگری را نشان داد و گفت:پسرم اینجا شهید شده درسته؟
درپشــت سنگر نفربر را پيدا کردم
با تعجب جلو رفتم و
گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد!؟
همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همين جا را در خواب ديدم. آن
دو جوان نورانی همين جا به استقبالش آمدند!!
اصلا احســاس نميکنم که شهيد شده.
ً
بعد ادامه داد: باور کنيد بارها اورا
ديده ام.
مرتب به من سرميزند. هيچوقت من را تنها نميگذارد!
مدتی بعد به همراه بچه های گروه پيگيری كرديم و خانه ای مناسب در شمال تهران برای این مادر و خانواده اش
مهیا کردیم و تحويل داديم.
روزبعد مادر شاهرخ کلید و سند خانه را پس فرستاد.
با تعجب به منزلشان رفتم و از علت کار سوال کردم .
خانم عبدالهی خيلی با آرامش گفت: شاهرخ به اينكار راضی نيست. می گه من به خاطراين چيزها جبهه نرفتم! ماهم همين خانه برامون بسه.
ســالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادر رفتيم. ميگفت.
اصلا احساس دوری پسرش را نميکند. ميگفت: شاهرخ مرتب به من سرميزند.
پسرش هم مي گفت: مادرم را بارها
ديده ام. بعد ازنماز سر سجاده مينشيند
و بســيار عادی با پسرش حرف ميزند. انگار شاهرخ در مقابلش نشسته.خیلی عادی سلام و احوالپرسی ميكند.
#پایان خاطرات شهید بزرگوار ، حر انقلاب
شهید گمنام شاهرخ ضرغام🌷
شادی روح امام و شهدا ، و شهید شاهرخ ضرغام صلوات🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
🔮ماجرای خوابی که شهید اکبر ملکشاهی در دوران دفاعمقدس دیدهبود
♦️همسر شهید نقل میکنند: اکبرآقا سال ۱۳۶۵ قبل از عمليات كربلای۵ خوابی میبيند كه در چند مرحله تعبير شد؛ يک مرحله در عمليات كربلای۵ بود؛ اكبر در اين عمليات با هشتنفر از دوستانش صيغه برادری خوانده بودند و به هم قول داده بودند هر كسی شهيد شد، شفيع ديگری باشد. تا الان هم فقط يک نفرشان زنده مانده و بقيه شهيد شدهاند.
♦️ايشان خواب میبيند تمام آنهايی كه باهم دوست و برادر بودند و در كربلای۵ شهيد شدند، در ماشین تويوتای سپاه نشستهاند؛ اكبر هم خواسته بود سوار شود كه راننده شروع به حركت میكند؛ رفتهرفته سرعت میگيرد و اكبر هر كاری میكند تا سوار شود موفق نمیشود؛ تا اينكه تويوتا وارد چالهای میشود و آب لجنزار به صورتش میپاشد؛ آبِ روی صورتش را كه پاک میكند، میبيند تويوتا فاصله گرفته و بعد هرچه میدود به آن نمیرسد.
♦️در همين حين از خواب بيدار میشود و اين خواب را برای روحانی گردانشان در جبهه تعريف میكند. روحانی تعبير میكند كسانی كه داخل تويوتا بودند شهيد میشوند و شما مجروح ميشوی؛ آب لجن و لجنزار زندگی است و اينكه لجنزار را پاک میكند یعنی خودش را از لجنزارِ زندگی نجات میدهد. همينطور هم شد و در كربلای۵ همان دوستانش شهيد شدند و خودش به شدت مجروح شد؛ بعد از ۳۰سال هم اکبر در دفاع از حرم به شهادت رسيد و خوابش تعبير گشت.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
*🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹* توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!!
🌷تعدادی از خشن ترین #شکنجه_گرای بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش.
🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت.
🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن #بریان شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند.
🌷دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد.
🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت #مظلومیت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی !
#اینجوری_شهید_دادیم حالا یه عده چسبیدند به #صندلی_قدرت و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند ...😔😔
🌷شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند
*🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹* توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!!
🌷تعدادی از خشن ترین #شکنجه_گرای بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش.
🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت.
🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن #بریان شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند.
🌷دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد.
🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت #مظلومیت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی !
#اینجوری_شهید_دادیم حالا یه عده چسبیدند به #صندلی_قدرت و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند ...😔😔
🌷شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#زندگی_به_رنگ_شهدا
✍ دیدگاهِ جالبِ یک نوجوانِ شهید نسبت به مدرسه
نمیدونستم هر وقت میخواد بره مدرسه ، وضو میگیره . چند بار دیدم که تویِ حیاط مشغولِ وضو گرفتنه... بهش گفتم: مگه الان وقتِ نمازه که داری وضو میگیری؟ گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه ، بهتره انسان هر وقت می خواد بره به مدرسه وضو داشته باشه...
🌷 نوجوان شهید رضا عامری🌷
📚منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه 54
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌹🍃🌺🌿🌷🍃
🌿🌷🌿🌹
🍃🌺
🌷
🌿
#عاشقانه_های_شهدایی
مراسم عقد انجام شد.بعد از مراسم آقا عبدالله خواست تا با من حرف بزند. اولین برخورد زندگی مشترک مان بود.
قبل از صحبت از من خواست تا یک مهر برایش بیاورم. چون روحیه ایشان را می شناختم از باب شوخی گفتم: "مهر؟
مهر برای چی؟ مگرحاج آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟"دیدم حال عجیبی دارد. نگاهی به من کرد و گفت:"حالا شما یک مهر بیاورید."اما من دست بردار نبودم. گفتم:"تا نگویید مهر برای چه می خواهید،نمی آورم." گفت: "می خواهم نماز شکر بخوانم و از اینکه خداوند چنین همسری به من داده از او تشکرکنم." دیگر حرفی نزدم. رفتم و با دو جانماز برگشتم.
🌷شهید عبدالله میثمی🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌹🍃🌺🌿🌷🍃
🌿🌷🌿🌹
🍃🌺
🌷
🌿
#عاشقانه_های_شهدایی
یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها و ظرف ها. همین طور که داشتم لباس می شستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده. گفتم: «اینجا چیکار می کنی. مگه فردا امتحان نداری؟» دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زده م رو از توی تشت آورد بیرون و گفت: «ازت خجالت می کشم. من نتونستم اون زندگیی که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباس شویی لباس می شسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه..». حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار می کنم. همین قدر که درک می کنی و می فهمی و قدرشناس هستی برام کافیه».
🛑شهید سید عبدالحمید قاضی میرسعید
📚نشریه امتداد، شماره ۱۱، صفحه۳۵
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊