🛑 ابراهيم شروع به مداحي كرد. اما نه مثل هميشه، خيلي غريبانه روضه ميخواند و خودش اشك مي ريخت.
🛑 روضه حضرت زينب(س) را شروع كرد. بعد هم شروع به سينه زني كرد. اولين بار بود كه اين بيت زيبا را مي شنيدم
امان از دل زينب/ چه خون شد دل زينب
🛑 بچه ها با سينه زني جواب مي دادند. بعد هم از اسارت حضرت زينب (س) و شهداي كربلا روضه خواند. در پايان هم گفت بچه ها امشب يا به ديدار يار مي رسيد يا بايد مانند عمه سادات اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد.
🛑 عجيب بود كه تقريبا همه بچه هاي گردان كميل و حنظله كه ابراهيم برايشان روضه خواند يا شهيد شدند يا اسير"
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
این وحشتناکه🚫
مخصوصا برای نوجوانا و جوانامون❌
آگاه باشیم🚫
شدیم نسلی که:
.
معلوم نیس چه مرگشه...😔
.
یه گوشی تو دست📲
.
چندتا اهنگ♪♪♪
.
ادّعای داغون بودن👈😞
.
همه شکست عشقی خورده💔
.
یه سری بیست چهاری کلش به دست...🚦
.
زیر ۲۰ سال همه درگیر گل و ....🤔
.
ریه ها داغون....🤒😷
.
معرفت ها الکی...💔💔💔💔💔
.
همش نقش، همش حرف...🗣👥🗣
.
پای عمل همه میکشن کنار....😶😶
.
موقع بدبختی ها یاد خدا میفتیم😕😔
.
دریغ از اینکه تو خوشی هامونم ب یادش باشیم😂🙄
.
چی ازمون ساختن؟؟؟🤔
.
یه نسل نا امید به آینده....!😒
.
پاشید جمع کنید مسخره بازیاتونو...😦
.
پسره متولد ۷۴ شد مدافع حرم😳
.
چند ماه بعد یه روبان مشکی کنار عکسش بود..🖊
.
فرق ما با این ادم چیه؟؟؟؟🤔
.
چطور اون میتونه بجای کلش از اعتقاداتش دفاع کنه!؟🙄😔
.
بجای زدن رل فور اور و سینگل فور اور تو پروفایلش ،
مرد و مردونه تو شناسنامش زدن: در دفاع از حرم شهید شد.....!
.
نسلی شدیم ک بی اعتقادی شده کلاس!😮
.
فکر میکنیم با فحش دادن پرچم میره بالا....!🚩🚩🚩🏳
.
غیرت و ناموس هم ک فقط ادعاش مونده....😤😑☹️
.
چند سال پیش تو همین مملکت هم سن های من و تو رفتن واسه ناموس ملت، واسه امنیت منو تو جون دادن....😔
.
سه تا شهید دادیم فقط و فقط برای برگردوندن جنازه ی یه دختر....
.
اما الان چی...؟؟؟؟😔
.
پسرا مملکتمون به جای غیرت ، زیر پست دخترا.... عکس های برهنه شون رو لایک میکنن و تو کامنت ها اراجیف میگن....😮😐😔
.
دخترامون معنای زیبایی رو گم کردن!!!😞
فکر میکنن هرچی برهنه تر باشن جذاب ترن..😱.
.
ن اینطور نیست....❌❌❌❗️
.
با این عکس ها فقط چشمای یه سری آدم بوالهوس رو سیر میکنن😶
.
شدیم نسلی که حتی معتقد هامونم داره پاشون میلرزه😖
.
بیرون استغفر الله رو لبمونه و سرمون پایین....!😶🙄
.
ولی تو چت انگار یهو دین خدا عوض میشه....💻📲📱
.
همون دختری که بیرون نامحرمه، تو چت میشه محرم...😢😦😯
.
راحت با هم حرف میزنیم👥🗣
.
بجا سنگین و موقر بودن واسه هم عشوه میایم👉👉👉
.
نه دین این نیست که خشک مقدس باشی...🤔
ولی هرچیزی به جاش
.
عشوه هاتو بزار واسه همسرت...👨👩👧👧
.
نه یه آدم غریبه ک تو ذهنت باهاش رویاهاتو ساختی...👱❌❌
.
نه قرار نیست چیزی رو با حرفام به کسی تحمیل کنم💢
.
لا اکراه فی الدین.....
.
فقط یکم تلنگر.....📵⚠️⚠️⚠️⚠️
.
تا شاید به خودمون بیایم💠
.
یکی ۲۰ سالشه و مدافع حرم➡️➡️➡️➡️➡️
.
یکی ۲۰ سالشه و درگیر لایک و کلش🎮📲
.
بخدا ما فرقی با این بچه ها نداریم...😶
ما هم میتونیم....😯
.
شک نکن....🙂
.
فقط باید از یه جا شروع کنیم🏁🏁🚥
. .
.
.
مطالب فوق به هیچ وجه برای توهین به کسی نبود...⭕️⭕️❌
فقط یکم تلنگر💢💢
برا خودم.....⛔️
تا یادم نره کی ام و واسه چی افریده شدم♦️
ببخشید لحنم یکم تند بود👉
ولی حقایق رو باید گفت...🗣
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊@baShoohada 🕊
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درباره نحوه شهادت شهید حسین یوسف الهی گفته است هنگامی که آنها در اتاق عملیات بودند دشمن در عملیات والفجر هشت دست به حمله شیمیایی میزند، او یاران خود را از سنگر خارج کرد و خود به شهادت رسید.
او در ادامه و در توصیف این شهید گفت که دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.
اما اینکه شهید محمدحسین یوسفالهی که بود که سردار شهید حاج قاسم سلیمانی گفت «دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید».
همرزمانش میگویند حسین از عرفای جبهه بود و زیباترین نماز شب را میخواند، ولی کسی او را نمیدید، رفیق خدا بود و مشکلات را با الهامهایی که به او میشد، حل میکرد به مرحله یقین رسیده بود و پردههای حجاب را کنار زده بود.
سردار شهید سپهبد سلیمانی در خاطراتش با این شهید بزرگوار میگوید: یک روز با حسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم. چندتا از کارهای قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود واز طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود.
من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم، اما هیچ کدام آنطور که باید موفقیتآمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمیدهد. گفت: برای چی؟ گفتم:، چون این عملیات خیلی سخته و بعید میدانم موفق بشویم. گفت: اتفاقا ما در این کار موفق و پیروز هستیم. گفتم: حسین دیوانه شدهای. در عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلا وضع فرق میکنه واز همه سختتر است. موفق میشویم!
حسین خندهای کرد و با همان تکهکلام همیشگیاش گفت: حسین پسر غلامحسین به تو میگویم که ما در این عملیات پیروزیم.
میدانستم که او بیحساب حرفی را نمیزند. حتما از طریقی چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد.
گفتم: یعنی چه از کجا میگویی؟ گفت: بالاخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفت؟ جواب داد: حضرت زینب (س). دوباره سوال کردم در خواب گفت یا در بیداری؟ با خنده جواب داد: تو چهکار داری. فقط بدان بی بی به گفت که شما دراین عملیات پیروزخواهید شد و من به همین دلیل میگویم که قطعا موفق میشویم.
هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد. چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود.
همان طور که گفتم همیشه به حرفی که میزد. ایمان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت تمام به انجام رسید. یاد حرف آن روز حسین افتادم و به ایمان و قاطعیتی که در کلامش بود؛ و هرگز از این اطمینان به او پشیمان نشدم.
🍃🕊🌹🍃🕊🌹🍃🕊
شهید «محمّدحسین یوسفالهی» عارفی است که در در واحد اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله، مراتب کمال الی الله را طی کرد و کمتر رزمندهای است که روزگاری چند با محمدحسین زیسته باشد، اما خاطرهای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊@baShoohada 🕊
شهید محمدحسین یوسفالهی، مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده حضرت روحالله (ره)، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرتزده قطرهای از دریای بیانتهای خود کردند.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیباترین فیلم از شهید سر دار دلها...🌷
#پیشنهاد_ویژه_دانلود👌🏻
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
✨
وقتے روایتے از شهدا میشنویم
وقتے روضهاے گوش میڪنیم
متحول میشویم و اولین فرصت
تصمیم به ترڪ گناهان میگیریم
اما آنقدر دست شیطان قویست
ڪه دوباره فریب میخوریم
و مرتڪب گناه میشویم
وقتے وصیتنامه شهدا را میخوانیم
نشان میدهد آنها پاے توبههایشان ایستادند
وقتے ایستادند به آسمان راه یافتند
بله، مسئله درجا زدن ماست!
ما باید قوے شویم!
باید نفس را به زانو در بیاوریم
تا بتوانیم همچون شهدا #رها شویم...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
*پرواز در هشتمین اعزام، در شهادت هشتمین امام* 🕊️
*شهید علیرضا جیلان*🌹
تاریخ تولد: ۲۸ / ۱۱ / ۱۳۶۲
تاریخ شهادت: ۲۸ / ۸ / ۱۳۹۶
محل تولد: ۴محال و بختیاری/ بروجن
محل شهادت: سوریه
🌹همسرش←علیرضا میگفت اگر آقا حکم جهادم را بدهد به سوریه میروم🌷 *شبی خواب رهبرمان دیده بود که آقا گفته چرا نشسته ای و من میگویم بیا شما نمیآیی؟؟؟* بعد از این خواب او به سوریه رفت🕊️ هيچ وقت در مورد مسئوليتش حرفي به ما نزد. هر بار که ميپرسيدم چه ميكنی؟ميگفت: كفش واكس ميزنم سنگر درست ميكنم✨ *وقتي شهيد شد فهمیدیم كه فرمانده تيپ رسول اكرم(ص) از لشکر زينبيون بود*🌷سه روز آخر ماه صفر ما روضه داشتیم داخل ایران که بودیم سفره پهن میکردیم🍛 علیرضا تماس گرفت و گفت: نگذار سفره زمین بماند. حتماً روضه را برگزار کن🎤 گفتم: بدونِ شما سخت است. گفت: توکل کن به خدا و سفره بینداز🍛 *روز شهادت امام رضا(ع) بود که سفره را پهن کردیم*🥀 میدانستم علیرضا حاجتی دارد که اصرار به برگزاری مراسم در این شرایط دارد🕊️ *همزمان با برگزاری مراسم، علیرضا به شهادت رسید*🕊️با خود گفتم: امام رضا(ع) از سفره بیریای دمشق حاجتش را داد🌷 *او در هشتمین اعزامش در سالروز شهادت امام هشتم، با ترکش خمپاره به پهلو🥀🖤 در حالی که نام زهرا(س)در زبانش جاری بود* شربت شهادت را نوشید🕊️🕋
*شهید علیرضا جیلان*
*شادی روحش صلوات*
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
*شهیدے که پودر شد و بازنگشت*🥀🕊️
*شهید محمد رضا(علی) بیات*🌹
تاریخ تولد: ۷ / ۱۱ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۲۴ / ۱ / ۱۳۹۵
محل تولد: فلاح/ تهران
محل شهادت: سوریه
🌹همرزم← «چند روز قبل از شهادت از یکدیگر خواستیم که در حق همدیگر دعا کنیم و سپس از آرزوهای خود بگوییم⭐ نوبت به محمدرضا که شد، گفت *دعا کنید خدا من را پودر کند*🥀🖤 پدرش← عروسی یکی از خواهرزاده هایم بود🎈در مراسم بودیم که حس کردم یک لحظه جو مراسم بهم خورد و همه باهم در حال صحبت شدند. از برادرم پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ *گفت خبر دادهاند محمد رضا به شهادت رسیده است*🕊️همرزمهایش تعریف کردند که محمد رضا و دوستانش به کمین میخورند🥀با تعداد کمی از دوستانش، تعداد بسیاری از تکفیریها را نابود میکنند💥 *اما به دلیل اتمام مهمات، به رگبار گلوله بسته میشوند🥀و پیکر مطهرشان سه روز زیر آفتاب میماند*🥀☀️ در نهایت نیز آن منطقه در دست تکفیریها باقی مانده *و آن را بمباران میکنند*💥 *محمد رضا همانطور که خواست پودر شد*🥀🖤 و من(پدرش) روضه علی اکبر را لمس کردم🥀پیکرش برای همیشه در آنجا به یادگار ماند *و به آرزوی خود که گمنامی همچون مادرمان حضرت زهرا (س)*🌷بود رسید🕊️🕋
*جاویدالاثر*
*شهید محمد رضا(علی) بیات*
*شادی روحش صلوات*
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
در ابتدا خودتان را معرفی و از همسرتان برایمان بگویید.🎤
#زهرا انجین ، همسر نخستین شهید مدافع حرم کازرون محمد مسرور هستم.
# تحصیلات حوزوی دارم.بنده شش ماه با همسرم زندگی کردم و به اندازه ده برابر سه سالی که در حوزه بودم از همسرم یاد گرفتم، آقامحمد برای من یک استاد اخلاق و در زمان شهادت طلبه پایه هفت حوزه بودند.
#آقامحمد متولد اول فروردین سال ۶۶ هستند که مصادف با روز مبعث بوده، برای همین هم اسم محمد را برایشان گذاشتند.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#نحوه آشناییتان با شهید را بیان کنید.
خانواده عموی شهید همسایه ما بودند. از طرفی هم هر صبح جمعه در گلزار شهدای کازرون دعای ندبه برگزار میشود، روز ولادت حضرت معصومه(س) ما هم برای دعای ندبه رفتیم گلزار، آن روز وقتی با چند نفر از آشنایان سلام و علیک میکردم، مادر آقامحمد من را دیده بودند و وقتی برگشتیم منزل، تماس گرفتند و من از تُن صدایشان فهمیدم همان خانمیهستند که شش ماه پیش برای خواستگاری تماس گرفته بودند و ما هم جواب رد داده بودیم. آن زمان من در حال تحصیل در مقطع پیش دانشگاهی بودم.
این بار برای عصر قرار گذاشتیم، مادرشان آمدند و جلسه دوم هم خود آقامحمد آمد. من آن زمان خواستگارهای زیادی داشتم و درست چند شب قبل از ایشان مهندسی آمده بودند که از لحاظ مالی در سطح خیلی بالایی بودند؛ اما چون که اعتقادشان را قبول نداشتم جواب رد دادم. من در مسائل اعتقادی خیلی سختگیر بودم و میگفتم که مال برای من ملاک نیست، فقط ایمان طرف مقابلم برایم مهم است، من ملاکهای خیلی ریزی داشتم، طوری که دوستانم میگفتند هیچ وقت چنین فردی را پیدا نمیکنی.
وقتی آقامحمد تشریف آوردند اطرافیان گفتند زندگی با یک طلبه از نظر مالی خیلی سخت است، تو خواستگارهای زیادی داری و میتوانی با کسی که از لحاظ مالی وضع بهتری دارد ازدواج کنی، گفتم که فقط ایمانش برایم مهم است؛ ولی به خاطر اینکه این حرفها را خیلی تکرار میکردند، یک شب قبل از اینکه با خانواده بیایند منزل، پای سجاده قرآن را در دست گرفتم و گفتم خدایا من فقط ایمان و تقوای او برایم مهم است، من قرآن را باز میکنم، خودت دلم را آرام کن که حرف اطرافیان خللی در تصمیم من ایجاد نکنند. قرآن را که باز کردم آیه ۲۹ سوره هود آمد و آیه این بود: «باز بگو من از شما ملک و مالی نمیخواهم، اجر من با خداست و من آن مردم با ایمان را هر چند فقیر باشند از خود دور نمیکنم که آنان به شرف ملاقات خدا میرسند ولی شما خود مردمینادانید.» همان موقع گفتم خدایا من معنی تک تک کلمات را متوجه میشوم، اینکه از خودم دورش نکنم؛ ولی اینکه به شرف ملاقات تو میرسد را متوجه نمیشوم!
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#وقتی خبر شهادتشان را به من دادند، گفتم خدایا تو همان روز خواستگاری خبر شهادتش را به من دادی. خودش هم خواب شهادتش را دیده بود، خواب شهادت حضرت سجاد (ع) را دیده بود، در خاطراتش نوشته بود: «چهره آن حضرت را دیدم و به من فرمودند: «تو به شهادت دست پیدا میکنی» من نوید شهادت را به مادرم دادم و من منتظر آن روز میمانم تا هر وقت که خدا صلاح بداند؛ ولی از این به بعد همیشه در قنوت نمازم دعای «اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک» را میخوانم.»
از اخلاق و رفتار شهید بفرمایید.
نخستین عامل شهادت او حیا بود، حتی به خالههایش نگاه نمیکرد. وقتی هم که مجبور بود کار اداری انجام دهند در حد ضرورت با نامحرم صحبت میکردند. در فضای مجازی خیلی ورود نمیکرد و فقط کارهای مرتبط با شهدا را در آن فضا انجام میداد.ادب و اخلاقشان خیلی بالا بود. اوج عصبانیتش سکوت بود، مظلوم بود. مادرم همیشه میگفتند که من آدمهای زیادی را دیدهام، همه آنها چند صفت خوب دارند و در بقیه موارد مشکل دارند. محمد جامع صفات خوب است.
ببینید یک جوان ۲۸ ساله چقدر روی خودش کار کرده بود که هم حیایش و هم اخلاقش هم تواضع و ادبش به این مرحله رسیده بود. او حتی یک شب هم نماز شبش ترک نمیشد، دوساعت در سجدهگریه میکرد و خسته نمیشد.
هدف او برای رفتن به سوریه هم دفاع از اسلام بود، میگفت: «دفاع از خاک و حضرت زینب(س) خیلی مهم است؛ اما مسئله مهمتر این است که داعش با پرچم اسلام دارد اسلام را نابود میکند.» و جمله معروفی دارند که شهادت جان کندن نیست دل کندن است.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#چرا همسرتان اینقدر با شهید و شهادت انس داشتند؟
زمانی که اصلا بحث سوریه نبود و در دوران نوجوانی رابطه عمیقی با شهدا داشتند و این طور نبودند که مثلا امسال بحث سوریه پیش میآید بگوید چون بقیه دارند میروند من هم بروم! او عمویی داشت که شهید شده بود، از دوران کودکی و نوجوانی به شدت در فضای شهید و شهادت بود، یعنی ۱۰ سال قبل از بحث سوریه خواب شهادت را دیده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#چطور و کجا بحث سوریه را مطرح کرد؟
دو ماه بعد از عقد، کم کم بحث سوریه پیش آمد، در صورتی که در روز عقد اصلا حرفی از سوریه نبود. گفت: «دارند نیروهای داوطلب را به سوریه میفرستند و بچهها دارند میروند، کازرون هم میخواهد اولین نیروها را بفرستد.» بحث رفتن شده بود؛ ولی خانوادههایمان نمیدانستند. همه درد و دلش با من بود، روزهایی رسید حرف سوریه که میشد، التماسش میکردم در موردش حرف نزند، میگفتم: «ببین الان وقتش نیست.» میگفت: «تو فکر کن مثل زمان پیامبر (ص)، پیامبر رفت خارج از شهر و با دشمن جنگید، حالا هم بحث دفاع از اسلام است.» تا آن زمان هم به من نگفته بود که ثبتنام کرده، او مدام بحث سوریه را پیش میکشید واشکها و بیقراریهای من... به روزی فکر میکردم که، مردی که من حالا با تمام وجود به او تکیه دادهام نباشد.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#یک روز ما از گلزار شهدای بهشت زهرای کازرون برمیگشتیم، بحث سوریه بود و قرار بود اولین گروه از نیروها اعزام شوند که برنامه لغو شد و خود این یک امتحان بود. وقتی همسرم میرفت من مدامگریه میکردم، برگشتیم خانه و او باید میرفت حوزه، یک لحظه به او گفتم: «اسم نوشتی؟» چیزی نگفت، شاید بیست بار من این حرف را تکرار کردم، چیزی نگفت، گفت: «میروم حوزه و شب تماس میگیرم» شب باید حوزه میخوابید. شب تماس گرفت، گفتم: «اسم نوشتی؟» جواب نداد و من هم تلفن را قطع کردم، دلم نیامد و بعد از چند دقیقه دوباره تماس گرفتم، گفت: «بله اسم نوشتم.»
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شما با رفتنش مخالفت نکردید؟
من هیچ وقت نگفتم نرو، شاید گفته باشم حالا وقتش نیست؛ اما نگفتم نرو. آن شب گفتم: «فکر زندگیمان را کردی؟ زندگی ما چه میشود؟ آینده ما چه میشود؟ تو فقط فکر خودت هستی.» گفت: «تو راست میگویی، من به فکر تو نیستم.» در واقع ناراحت شده بود.
چهار ماه که از عقدمان گذشته بود، میگفت: «دیگر حرف از دفاع از یک کاشی حرم حضرت زینب (س) نیست، حرف از دفاع از اسلامیاست که امام حسین(ع) خود و خانوادهاش را فدای آن کرد، فقط حرف حرم حضرت زینب (س) نیست، این اسلام اگر در خطر باشد در دل آمریکا هم که باشد باید بروی و برای آن بجنگی.»
پدرم هم رزمنده دفاع مقدس بود و از این فضا دور نبودم، یک روز مادر خودم مانند من نوعروس بودند و همه مردهای خانواده در جبهه بودند؛ اما در شرایط اینچنینی که همه مخالف بودند، من مانده بودم و آقا محمد... شرط آقا محمد هم برای رفتن اذن من بود. ما در دوران عقد بودیم و من کاملا سرگردان بودم، یک دختر ۱۸ ساله، نزدیک عروسی بود، با هزار امید و آرزو، کسی بودم که دوستانم میگفتند با این ملاکها هیچ وقت کسی را پیدا نمیکنی و حالا فردی پیدا شده بود که کاملا هم عقیده من بود و آنقدر مرد بود که من با تمام وجودم به او تکیه کنم، بقیه میگفتند تو همسرش هستی اگر ما نمیتوانیم مانع او شویم تو میتوانی او را منصرف کنی و من باید برگه را امضا میکردم، در غیر اینصورت نمیتوانست برود.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊