eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم به یاد پدر آسمانمان که امروز را به او تبریک نگفتیم...😔 آقا ببخش که سرم گرم زندگیست.... السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی یابن الحسن روحی فداک متی ترانا ونراک 💬شهید مهدی زین الدین رحمه الله علیه 📌هرکس شب جمعه شهدا را یاد کند شهدا هم اورا پیش یاد می کنند...❤️ اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ‏ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم #اولیا_خدا #شب_جمعه❤️ 📌فرستادن و هدیه به امام عصر ارواحنا لتراب مقدمه الفداه فراموش نشود. ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢مملکت حاج احمد میخواهد فیش های حقوقی و چنگال حاج احمدمتوسلیان فیلم ایستاده در غبار را حتما ببینید، اگر مستند نبود، نمیشد باورش کرد. حاج احمد متوسلیان برای بیمارستان مریوان از بین بچه های سپاه، مسول انتخاب میکند، یک روز سرزده، حاج احمد برای بازید به بیمارستان می آید. حاجی صحنه ای را می بیند که توصیفش در این چند خط آسان نیست. جوان بسیجی مجروح که بدون رسیدگی روی تخت بیمارستان رها شده است، حاج احمد که همیشه در کارها جدی و بی تعارف است ریس بیمارستان را می خواهد، یقه او را میگیرد و کشان کشان سمت اتاق آن جوان می برد توبیخش میکند، که تو چرا به این جوان نرسیده ای؟ چرا جورابهایش را عوض نکرده اید؟ بعد حاج احمد، جلوی همه میرود که او را بزند، ریس بیمارستان که منصوب خود حاج احمد است فرار میکند، حاجی هم دم دستش هست، به سمت او پرتاب میکند، فریاد میزند که امشب بیا سپاه، می کشمت... آن ریس بیمارستان می گوید اگر حاجی با کلاشینکف هم مرا میزد باز دوستش داشتم، چون حاج احمد با ما جدی بود اما شبها می آمد ظرفهای پادگان را میشست. این صحنه فیلم را که دیدم، سوالی برایم پیش آمد، اگر حاج احمد خبر داشت که زیر دستانش میگیرند، چکار میکرد؟ آیا را امان میداد؟ مملکت حاج احمد میخواهد. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
لا اضحک ساعتهاي 1 و 2 نيمه شب بود🕑 که در ميان همهمه و شليک توپ و تانک و مسلسل و آرپيچي💥💣 و غرش هواپيماهاي دشمن✈️ در عمليات بزرگ کربلاي 5 ، فرمانده تخريب بعد ازچندين بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پيدايم کرد و گفت : حميد هرچه سريعتر اين اسرا را به عقب ببر و تحويل کمپ اسرا بده . سريع آماده شدم. سي و دو نفر اسير عراقي که بيشترشان مجروح بودند ، سوار بر پشت دو دستگاه خودروي تويوتا شدند 🚍و من با يک قبضه کلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حرکت خودروها را به سمت کمپ اسرا صادر کردم ! مسافتي طي نکرده بودم که متوجه شدم چند اسير عراقي به من نگريسته و اسمم را صدا زده و با هم ميخندند. اول تعجب کردم که اينها اسم مرا از کجا ميدانند .🤔 زود به خاطر آوردم صدا زدن هاي فرمانده مان را که به دنبال من ميگشت و عراقيها نيز ياد گرفته بودند . من با 18 سال سني که داشتم از لحاظ سن و هيکل از همه آنها کوچکتر بودم.👦🏻 بگي نگي کمي ترس برم داشت . گفتم نکند در اين نيمه شب ، اسرا با هم يکي شوند ومن و راننده بي سلاح را بکشند و فرار کنند. بدنبال واژه اي گشتم که به زبان عربي به معناي نخنديد يا ساکت باشيد ، بدهد . کلمه « ضحک » به خاطرم آمد که به معناي خنده بود. با خودم گفتم : خوب ! اگربه عربي بگويم نخنديد ، آنها مي ترسند و ساکت مي شوند . لذا با تحکم و بلند داد زدم😠 لا اضحک. با گفتن اين حرف علاوه بر چند نفري که مي خنديدند ، بقيه هم که ساکت بودند شروع به خنده کردند . 😂چند بار ديگر لا اضحک را تکرارکردم ولي توفيري نکرد. سکوت کردم و خودم نيز همصدا با آنها شروع به خنده کردم. چند کيلومتري که طي کرديم به کمپ اسراي عراقي رسيديم و بعد از تحويل دادن 32 اسير به مسئولين کمپ ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتيم . در خط مقدم به داخل سنگرمان که بچه هاي تخريب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتي قضيه را برايشان تعريف کردم. بعد از تعريف ماجرا ، دو سه نفر از برادران همسنگر که دانشجويان دانشگاه امام صادق (ع) بودند و به زبان عربي نيز تسلط داشتند ، شروع به خنده کردند😂 و گفتند فلاني مي داني به آنها چه مي گفتي که آنها بيشتر مي خنديدند! تو به عربي به آنها مي گفتي « لا اضحک » که معني آن مي شود « من نميخندم»😐 و براي اينکه به آنها بگويي نخند يا نخنديد ، بايد مي گفتي « لا تضحک » ................. آنجا بود که به راز خنده عراقيها پي بردم.😂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جنگ جنگ تا پیروزی شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم. دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، صدام بزن جای دیروزی! از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی شادی روح شهدا امام شهدا صلوات 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كه قرار بود از جبهه اخراج شود! یادش با "صلوات" 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
494b83ab96d7d8a5dab08eb7348dc61bb52baf50.mp3
13.38M
۱۴ عطرهای خوشبو 🍎خوراکی های نشاط اور لباس های خوشرنگ و مرتب، تفریح به اندازه ی مناسب مراقبت از زیبایی های درونی و بیرونی... از عوامل شادی زاست. شجاعی 🎤 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰منافقین چشمان سید مهدی را در آوردند؛ 🌷سیدمهدی رضوی از جمله دانش‌آموزانی بود که داوطلبانه و به عنوان بسیجی در جبهه‌های جنگ حضور داشت و سرانجام در عملیات مرصاد و در ۱۷ سالگی بدست منافقین به شهادت رسید. مادر شهید نحوه شهادت پسرش را اینگونه روایت می‌کند: 🌷سیدمهدی در گردان مسلم لشکر ۲۷ و در منطقه اسلام‌آباد‌غرب بود که به شهادت می‌رسد. منافقین سفّاک چشم‌هایش را در آورده بودند، گوش‌هایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده و بدنش را سوزانده بودند. زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم. 🌷شهید 🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷در عمليات كربلا سه، وقتى دچار مد و امواج متلاطم آب شده بوديم، نگران و متحير، ستون در حال حركت در آب را كنترل مى‌كردم. وقتى ديدم كه يكى از بچه‌ها سرش را بدون حركت در آب قرار داده است، بيشتر نگران شدم. شانه‌ ايشان را گرفتم و تكان دادم، سرش را بلند كرد و با نگرانى و تعجب پرسيدم:‌ چى شده؟ چرا تكان نمى‌خورى؟ 🌷خيلى خونسرد و بدون نگرانى گفت:‌ مشغول نماز شب بودم و ضمناً با طناب متصل به ستون، بقيه را همراهى مى‌كردم. اطمينان و آرامش خاطر بسيجى «شهيد غلامرضا(اكبر) تنها» زبانم را بند آورده بود گفتم: اشكالى نداره، ادامه بده! التماس دعا. صبح روز بعد، روى سكوى الاميه اولين شهيدى بود كه به ديدار معشوق نايل آمد. 🌹خاطره اى به ياد شهيد غلامرضا تنها 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش اسماعیل هست🥰✋ *فرمانده لشکر ۹ بدر...*🕊️ *شهید اسماعیل دقایقی*🌹 تاریخ تولد: ۹ / ۱۱ / ۱۳۳۳ تاریخ شهادت: ۲۸ / ۱۰ / ۱۳۶۵ محل تولد: بهبهان / خوزستان محل شهادت: شلمچه 🌹همرزم← صبح يکشنبه 28 دی سال 1365 گفت: *يک دستگاه موتورسيكلت آماده کنيد تا به خط برويم🏍️ بلافاصله آماده شديم و با موتورسيكلت به طرف خط حرکت کرديم، تا او خط را شناسايي کند*🏍️ درمسير راه تا خط مقدم متوجه شديم که *هواپيمای دشمن در نزديكی ما درحال پرواز هستند*🚁 به ناچار موتور را پارک کرده و پياده شديم🏍️ *و به طرف کانالی به راه افتاديم*🍂 شهید دقايقی چند قدم جلوتر از من حركت می كرد *كه ناگهان بمب های دشمن به زمين اصابت كرد*💥 و ما هر دو زخمی شديم🥀 *اسماعيل از ناحيه پا جراحت برداشت🥀به هر زحمتی بود وارد کانال شديم*🍃 چند متر جلوتر سنگری را مشاهده کرديم و به سمت آن حرکت کرديم💫 *که ناگهان صدای سوت راکتی ما را به خود متوجه کرد*🚁 به سرعت به حالت خيز درآمديم🍂 *با انفجار راکت💥 کانال به شدت تکان خورد💥 و هر کدام از ما به سويی پرتاب شديم*💥🥀احساس کردم سقفی بر سر ما فرو ريخت. *اسماعيل را صدا کردم ولی جوابی نشنيدم..🥀گردو خاک کمتر شد..🍂 دقت کردم ديدم اسماعيل آرام گرفته است*🥀 در نهایت او *بر اثر بمباران هوایی رژیم بعثی💥 به شهادت رسید*🕊️🕋 *سردار شهید اسماعیل دقایقی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدر شهیدغلام رضا زمانیان نقل می کرد که :قبل از عملیات بدر غلامرضا جلو من ومادرش بدنش رابرهنه کرد وگفت :نگاه کنید!دیگر این جسم را نخواهید دید. همان طور شد ودر عملیات بدرمفقود گردید.  پدر شهید اضافه کرد:دوازده سال در انتظار بودم وباهر زنگ درب منزل می دویدم تااگر اوبرگشته باشد اولین کسی باشم که اورا می بینم . تااینکه یک روزخبر بازگشت اورادادند. فقط یک جمجمه از شهید برگشته بودکه مادرش از طریق دندان فرزند را شناخت . در نزد ما رسم است بعد ازدفن، سه روز قبر به صورت خاکی باشد مردم در تشیع جنازه او باشکوه شرکت کردند. شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر کردند گفتم:چه کار می کنید؟ گفتند:مامور هستیم اور ا به کربلا ببریم. گفتم: من دوازده سال منتظر بودم چرا اور ا آوردید؟ گفتند:ماموریت داریم ویک فرد نورانی رانشان من دادند. عرض کردم: آقا! این فرزند من است. فرمود:باید به کربلا برود. اورا آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم. پدر شهید از خواب بیدار می شود باهماهنگی واجازه نبش قبر صورت می گیرد می بینند : خبری ازجمجمه شهید نیست وشهید به کربلا منتقل شده است!!! راوی:پدر شهید غلام رضا زمانیان 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات 🔴 حاج صادق آهنگران 🔶 شب به یادماندنی عملیات مسلم 1⃣ 🔸🔹 عملیات مسلم بن عقیل علیه السلام برای من یادآور چندین صحنه‌ی معنوی و امداد غیبی می‌باشد. این عملیات به تاریخ 9/7/1361 در منطقه‌ی غرب سومار که تقریباً کوهستانی بود و تپه‌های زیادی داشت، انجام شد. قبل از اعلام رمز عملیات، گردان‌ها هر کدام دسته دسته در گودی یکی از این تپه‌ها و یا کنار تپه‌ها و شیارها مستقر شده بودند. 🔸🔹 آن شب به همراه آیت الله «حائری شیرازی» امام جمعه‌ شیراز، به تک تک این مقرها رفتیم و برنامه اجرا کردیم. ایشان سخنرانی می کرد و من نوحه می‌خواندم. شب دل پذیری بود. رزمندگان همگی آماده‌ عملیات بوده و از شور و نشاط خاصی برخوردار بودند. 🔸🔹 آن شب، آسمان بسیار مهتابی و صاف و همه منطقه روشن بود، که این مسأله نگرانی‌هایی را در سطح فرماندهان به وجود آورد. قبل از آغاز عملیات، در قرارگاه ذکر توسلی پیدا کردیم. ]شهید[ آیت الله اشرفی اصفهانی نیز در قرارگاه حضور داشت. 🔸🔹 ایشان با آن کهولت سن، خود را به منطقه رسانده و در جمع رزمندگان و فرماندهان حاضر شده بود. ادامه دارد ⏪
. 🔴 خاطرات حاج صادق آهنگران 🔶 شب به یادماندنی عملیات مسلم بن عقیل 2⃣ 🔸🔹قبل از اجرای دعای کمیل، در ذکر توسل، ماجرایی را که از سعید درفشان شنیده بودم، برای مستمعین خواندم. مضمون واقعه این بود که راوی می گوید: 🔸🔹 «یک بار از تپه‌های شوش بالا می‌آمدم، صدای ناله‌ای توجه‌ام را جلب کرد. دنبال صدا را گرفتم، به یک بسیجی رسیدم که غرق در خون پشت تپه افتاده است. با اولین نگاه فهمیدم که ماندنی نیست و لحظات آخر عمرش را سپری می‌کند. بسیجی در خون خود غوطه ور بود و رنگ به صورت نداشت. رفتم کنارش نشستم. با اشاره‌ای از من درخواست آب کرد. قمقمه‌ام را نگاه کردم، خالی بود و آب نداشت. از نگاه‌های بسیجی شرمنده شده بودم[4]. سرش را روی زانویم گذاشتم، در این هنگام بسیجی گفت: اگه می‌شه زبونت رو روی زبونم بذار، زبونم خشک شده و عطش دارم. و بالاخره آن بسیجی با لبان تشنه به شهادت رسید.» 🔸🔹 روضه که تمام شد، خواستم دعا را ادامه دهم، یک دفعه آیت الله اشرفی اصفهانی مجلس را به دست گرفت و روضه را این طور ادامه داد: دارد ⏪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔴 خاطرات حاج صادق آهنگران 🔶 شب به یادماندنی عملیات مسلم بن عقیل 3⃣ 🔸🔹 «ایشون که این جریان رو تعریف کردن، من یاد حضرت علی‌اکبر افتادم که وقتی از میدان جنگ برگشت، به پدرش امام حسین صلوات الله علیه فرمود: «ابتا، العطش قد قتلنی، بابا تشنگی داره منو از پا در میاره.» امام حسین صلوات الله علیه زبان مبارک را بر روی زبان علی اکبر گذاشتن، علی اکبر شرمنده شد، که زبان پدرش از زبان خودش خشکیده‌تره. شهیدان ما، همه راه علی اکبر رو ادامه می‌دهند و جنگ ما جنگ کربلاست.»  🔸🔹وقتی آیت الله اشرفی اصفهانی این روضه را می خواند، فضای معنوی خاصی در قرارگاه حاکم شده بود و تمام فرماندهان اشک می‌ریختند. بعد از این ذکر توسل، دعای کمیل را شروع کردم. 🔸🔹اواسط دعا، یکی از برادران که مسئول مراسم بود، اطلاع داد که آیت الله اشرفی می‌خواهد به کمک شما بیاید و در قرائت دعا مشارکت کند. ایشان آمد و میکروفن را تقدیم‌شان کردم. ادامه دارد ⏪
. 🔴 خاطرات حاج صادق آهنگران 🔶 شب به یادماندنی عملیات مسلم بن عقیل 4⃣ 🔸🔹چند فرازی از دعای کمیل را خواند و گفت: «من همین طور که نشسته بودم و دعا رو در محضر شما عزیزان گوش می کردم، شمیم بوی عطری به مشامم رسید. این بوی عطر، عادی نیست و من احساس کردم وجود مبارک حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه در بین ماست و ما در محضر مبارک حضرتش هستیم. 🔸🔹بوی خوشی که فضا رو پر کرده، از عنایت وجود پربرکت امام زمان است و به طور قطع و مسلم امام عصر به ما نظر دارند. این بود که دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و خودم را رساندم بین شما قدر این فضا و زمان را بدانید 🔸🔹 بالاخره دعا تمام شد. حدود نیم ساعت مانده به آغاز عملیات. ابرهای زیادی تمام منطقه را فرا گرفت و کل منطقه در تاریکی فرو رفت. فرماندهان از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند، چون اگر آسمان و منطقه، مهتابی و روشن بود، باعث می‌شد دید دشمن بهتر شود و ما تلفات زیادی می‌دادیم که به لطف خدا و عنایت حضرت صاحب‌الزمان ابرهایی ظاهر شدند و منطقه در تاریکی محض فرو رفت و عملیات آغاز شد.[5] 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊