ـ﷽ـ
حدیث معروف قدسی: « من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقه و من عشقه قتله و من قتله فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته»
(خداوند فرمود) : هر کس مرا طلب کند ، مرا می یابد و هر که مرا بیابد ، مرا می شناسد و هر که مرا بشناسد ، مرا دوست دارد و هر کسی مرا دوست بدارد ، عاشقم می شود و هر که عاشقم بشود ، عاشقش می شوم و هر کس را که عاشقش بشم ، او را می کشم و هر کس را بکشم، دیه او به گردن من است و هر کس که به گردن من دیه دارد ، من خودم دیه او هستم .
#شهید_جهاد_مغنیه♥️
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
1_889016277.m4a
2.37M
🔴 درد دل پسرها
در مورد دختران و زنانی
که با هر وضعی وارد
جامعه می شوند و سبب
تحریک احساسات و غلیان
شهوت جوانان می شوند
❌ چادریهایی که با
لباسها و روسریهای
رنگی وارد جامعه می شوند
هم سبب آشفتگیهای
فکری و جنسی
جوانان می شوند
❌ تکان دهنده و قابل توجه
امام زمانی شویم نه مایه
دل خون شدن ایشان
🎋🎋🎋🦋🎋🎋🎋
🦋 @Lootfakhooda 🦋
🍂🍂🍂
نحوه شهادتش به روایت همرزمان :
🌺در منطقه رقابیه طی یک عملیاتی به جهت آتش شدید دشمن ارتباط بیسیم با مرکز قطع می شود که امکان تلفات بیشتری بود .
شهید چون بی سیم چی بود علی رغم میل دوستان داوطلبانه در میان آتش شدید دشمن رفت تا سیم ها را مرمت کند.
🔸 بعد اتمام این کار ابتدا در حالت ایستاده ، با افتادن خمپاره ای در چند متری اش چند ترکش به بدنش اصابت می کند.
🌹بعد می نشیند توسط یک خمپاره دیگر به زمین می افتد که از ناحیه دو پهلو و سینه بشدت زخمی ،به پشت جبهه منتقل میشود .
ابتدا به پایگاه شکاری دزفول و سپس به تهران و بر اثر جراحت شهید به آرزوی دیرینه خود به دیدار یار می شتابد 😭😭😭
🌹روحش شاد و یادش گرامی باد
شهیدعلی اکبرغلامپور
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊 @baShoohada 🕊
شهید سید جواد خوش قلب طوسی در تاریخ 1363/4/2 در حین دوره ی عمومی بسیج نامه ای برای مادرش نگاشته و در قسمتی از آن نامه به شرایط وضع موجود می پردازد که خالی از لطف نیست ، او می نویسد ؛
مادرجان !
دلم برای غذاهایتان لک زده است ، در اینجا پس از یک روز روزه داری بعلاوه کارها و آموزش های سخت و طاقت فرسا !
موقع افطار فقط یک ملاقه آبگوشت میدهند که نه نمک ! نه مزه ! نه گوشت ! نه سیب زمینی ! ونه غیره دارد ، فقط آبی کم رنگ است که ما به نیت آبگوشت میخوریم .
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊 @baShoohada 🕊
⇦کلاهخودش افتاد تهِ دره!
زیر آتش سنگین دشمن
⇦رفت و تا ڪلاهخود را برنداشت، برنگشت!
✓گفتم:اگہ شهید میشدی چے؟!
✓گفت:«این مال بیت المال بود!»
📚 یادگاران #احمد_متوسلیان ، ص ۲۵
🌹🕊🌹🕊🌹🍃🌹
🕊 @baShoohada 🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید_روح_الله_حسینی
قبل از عملیات روی تپه ی کَفَر شمس داخل خیمه جمع شده بودیم.
با دوستان مشغول صحبت بودیم
قرار بود به دیرالعدس حمله کنیم، همون عملیات معروف که حاج قاسم گفت: برید داخل شهر
به کمک خدا شهر خالیه!
اما چون جاسوس های تکفیری بین ما نفوذ کرده بودن
محل تجمع ما لو رفته و یه چند تایی خمپاره سر ما فرود اومد
یکیشون از پشت به خیمه ما خورد،
من جلو در خیمه بودم که موجش چند متر دورتر پرتم کرد.
سید روح الله و چند نفر دیگه که داخل بودن مجروحیت شدیدی پیدا کردند.
سریع رفتیم داخل خیمه و بچه ها رو به داخل نفر بر برای انتقال به بهداری، بردیم.
که سید رو دیدم
نمیتونست بلند شه
دست و پام شل شد
نمی تونستم کاری کنم.
برادرِ سید سریع اومد دست و پای روح الله رو تکون داد.
مشغول انجام کمک های اولیه شد،
سید با لبخند ملیحی که داشت انگشت شصتش رو به علامت اینکه خوبم، نشون داد!
همینجوری لبخند میزد که بلندش کردن و به بهداری انتقالش دادند.
بعد از اون خبر نداشتم که چه اتفاقی برای روح الله افتاده!
یک روز بعد ، عملیات شروع شد
نزدیکای ظهر بود که تانکم رو با موشک زدن و زخمی شدم.
به بیمارستان انتقالم دادند،
دوستانی ک با سید زخمی شده بودند رو دیدم،
ولی سید بین اونا نبود.
با همون حالت از یکی از بچه ها پرسیدم: سید کجاست؟
سید کجاست؟
هیچکی جواب نداد،
پرستار هم میگفت: آروم باش آروم باش
منو به زور بردند و بستری کردند.
آخر یکی از رفقا اومد و گفت: سید دوام نیاورد شهید شد!
نامش ماندگار و راهش پر رهرو باد!
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊 @baShoohada 🕊
🌷شهید چیت سازیان:
اگربنا بودآمریکا راسجده کنیم انقلاب نمیکردیم،ما بنده خدا هستیم و فقط برای او سجده می کنیم
اگرمارا قطعه قطعه کنند
و زیر تانک ها از بین ببرند
ما قطعه قطعه بدنمان میگوید
مرگ برآمریکا
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊 @baShoohada 🕊
در يكى از روزهاى سال 1362، زمانى حضرت آيت الله العظمى امام خامنه اى، رييس جمهور وقت، براى شركت در مراسمى از ساختمان رياست جمهورى، واقع در خيابان پاستور خارج مى شد، در مسير حركتش تا خودرو، متوجه سر و صدايى شد كه از همان نزديكى شنيده مى شد.
صدا از طرف محافظ ها بود كه چند تاى شان دور كسى حلقه زده بودند و چيزهايى مى گفتند، صداى جيغ مانندى هم دائم فرياد مى زد:
آقاى رييس جمهور!
آقاى خامنه اى! من بايد شما را ببينم.
رييس جمهور از پاسدارى كه نزديكش بود پورسيد:
چى شده؟ كيه اين بنده خدا؟
پاسدار گفت:
نمى دانم حاج آقا! موندم چطور تا اينجا تونسته بياد جلو.
پاسدار كه ظاهرا مسئول تيم محافظان بود، وقتى ديد رييس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سريع جلوى ايشان رفت و گفت:
حاج آقا شما وايسيد، من مى رم ببينم چه خبره.
بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن ها را نزديك رييس جمهور مستقر كرد و خودش رفت طرف شلوغى، كمتر از يك دقيقه طول كشيد تا برگشت و گفت:
حاج آقا! يه بچه است، ميگه از اردبيل كوبيده اومده اينجا و با شما كار واجب داره، بچها ميگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اينجا، گفته ميخوام قيافه آقاى خامنه اى رو ببينم، حالا ميگه ميخوام باهاش حرف هم بزنم.
رييس جمهور گفت:
بذار بياد حرفش رو بزنه، وقت هست.
لحظاتى بعد پسركى 12-13 ساله از ميان حلقه محافظان بيرون آمد و همراه با سر تيم محافظان، خودش را به رييس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش، خيس اشك بود. هنوز در ميان راه بود كه رييس جمهور دست چپش را دراز كرد و با صداى بلند گفت:
سلام بابا جان! خوش آمدى.
پسر با صدايى كه بغض و هيجان مى لرزيد، به لهجه ى غليظ آذرى گفت:
سلام آقا جان! حالتان خوب است؟
رييس جمهور دست سرد و خشكه زده ى پسرك را در دست گرفت و گفت:
سلام پسرم! حالت چطوره؟
پسر به جاى جواب دادن تنها سر تكان داد، رييس جمهور از مكث طولانى پسرك فهميد زبانش قفل شده، سر تيم محافظان گفت:
اينم آقاى خامنه اى! بگو ديگر حرفت را.
ناگهان رييس جمهور با زبان آذرى سليسى گفت:
شما اسمت چيه پسرم؟
پسر كه با شنيدن گويش مادرى اش انگار جان گرفته بود، با صداى هيجان و به تركى گفت:
آقا جان! من مرحمت هستم، از اردبيل اومدم تهران كه شما را ببينم.
حضرت آقا دست مرحمت را رها كرد و دست روى شانه او گذاشت و گفت:
افتخار دادى پسرم، صفا آوردى، چرا اينقدر زحمت كشيدى؟ بچه ى كجاى اردبيل هستى؟
مرحمت كه حالا كمى لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت:
انگوت كندى، آقا جان!
رييس جمهور پرسيد:
از چاى گرمى؟
مرحمت انگار هم ولايتى پيدا كرده باشد تندى گفت:
بله آقا جان! من پسر حضرتق لى هستم.
حضرت آقا گفتند:
خدا پدر و مادرت رو برات حفظ كنه.
مرحمت گفت:
آقا جان! من از اردبيل آمدم تا اينجا كه يك خواهشى از شما بكنم.
رييس جمهور عبايش را كه از شانه راستش سر خورده بود درست كرد و گفت:
بگو پسرم چه خواهشى؟
مرحمت گفت:
آقا خواهش مى كنم به آقايان روحانى و مداحان دستور بدهيد كه ديگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرت آقا گفتند:
چرا پسرم؟
مرحمت به يك باره بغضش تركيد و سرش را پايين انداخت و با كلماتى بريده بريده گفت:
آقا جان! حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود كه امام حسين(ع) به او اجازه داد برود ميدان و بجنگد، من هم 13 سالم است ولى فرمانده سپاه اردبيل اجازه نمى دهد به جبهه بروم، هر چه التماسش ميكنم، ميگويد 13 ساله ها را نمى فرسيم، اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس اين همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا مى خوانند؟
حالا ديگر شانه هاى مرحمت آشكارا مى لرزيد، رييس جمهور دلش لرزيد، دستش را دوباره روى شانه مرحمت گذاشت و گفت:
پسرم! شما مگر درس و مدرسه ندارى؟ در خواندن هم خودش يك جور جهاد است.
مرحمت هيچى نگفت، فقط گريه كرد و حالا هق هق ضعيفى هم از گلويش به گوش مى رسيد، رييس جمهور مرحمت را جلو كشيد و در آغوش گرفت و رو به سر تيم محافظانش كرد و گفت:
يك زحمتى بكش به آقاى... تماس بگير، بگو فلانى گفت اين آقا مرحمت رفيق ما است، هر كارى دارد راه بياندازد، هر كجا هم خودش خواست ببريدش، بعد هم يك ترتيبى هم بدهيد برايش ماشين بگيرند تا برگردد اردبيل، نتيجه را هم به من بگوييد.
حضرت آقا خم شد، صورت خيس از اشك مرحمت را بوسيد و فرمودند:
ما را دعا كن پسرم، درس و مدرسه را هم فراموش نكن، سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان و...
كمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبيل، مرحمت را خوشحال و خندان ديد كه با حكمى پيشش آمد، حكم لازم الاجرا بود، مى توانست باز هم مرحمت را سر بدواند، ولى مطمئن بود كه مى رود و اين بار از خود امام خميني(ره) حكم مى آورد، گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالازاده رفت در ليست بسيجيان لشكر 31 عاشورا.
مرحمت به تاريخ هفدهم خرداد 1349 در يك كيلومترى تازكند "انگوت" در روستاى چاى گرمى، متولد شد. امام كه به ايران برگشت، مرحمت كلاس دوم دبستان بود
13 ساله كه شد، ديگر طاقت نياورد و رفت ثبت نام كرد براى اعزام به جبهه، با هزار اصرار و پادرميانى اين آشنا و آن هم ولايتى، توانست تا خود اردبيل برود، اما آنجا فرمانده سپاه جلوى اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گريه زارى كرد فايده اى نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهاى مرحمت هم سفارش شده بود كه يك جورى برش گردونند سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت:
ببين بچه جان!
براى من مسئوليت دارد.
من اجازه ندارم 13 سالها را بفرستم جبهه. دست من نيست.
مرحمت گفت:
پس دست كى است؟
فرمانده گفت:
اگر از بالا دستور بدهند من حرفى ندارم.
همه اين ها ترفندى بود كه مرحمت دنبال ماجرا را نگيرد. يك بچه 13 ساله روستايى كه فارسى هم درست نمى توانست صحبت كند، دستش به كج مى رسيد؟ مجبور بود بى خيال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستورى از بالا برگشت.
مرحمت بالازاده تنها يك سال بعد، در عمليات بدر، به تاريخ 21 اسفند 1363 با فاصله بسيار كمى از شهادت فرمانده دلاور لشكر 31 عاشورا شهيد مهدى باكرى، بال در بال ملائك گشود و ميهمان سفره ى حضرت قاسم(ع) گرديد.
(براي شادى روح شهدا صلوات)
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊 @baShoohada 🕊
🌸 خوندن این خاطره ی زیبا رو از دست ندین...
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی #جبهه جنوب مشغول نبرد با #ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن #پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به #بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به #کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . #اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون #بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه #شهید میشم، قراره توی #کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز #قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
📚منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_721038705925554285.mp3
3.56M
♦️حجت الاسلام دانشمند♦️
📑عنایت حضرت زهرا و توبه آقا رضا📑
⏱ زمان: ۱۴ دقیقه
🍃
🌸🍃 @takhooda 🦋
#امام_صادق_ع:
هرڪس سوره ڪهف را در شبهای جمعه قرائت نماید؛ بهمرگ شهادت ازدنیا خواهد رفت یا اینڪه خداوند او را شهید مبعوث خواهد ڪرد!و در روز قیامت درصف شهدا خواهد بود.
#اللهم_الرزقنا_شهادت
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا