👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #رسوای_روستا_18 قسمت هجدهم دوست نداشتم مخالفت کنم اسم زیبایی بود...اقدس نزد
#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#رسوای_روستا_19 (براساس واقعیت)
قسمت نوزدهم
تو فرودگاه بودیم که حس کردم چهره ای آشنا اون دور نشسته و نگاه میکنه...کمی که دقیق شدم متوجه فرهاد با حالت زار گوشه دیوار شدم..سر روی شونه خودش گذاشته بود و با مظلومیت نگاه به رفتن عشق نافرجامش میکرد..عشقی که همه نتیجه نافرجامیش رو پای من میدونستن...بلخره اقدس موقع رفتنش شد..همرو بغل و بوس کرد به من که رسید پوزخندی زد و گفت: میبینمت...این میبینمت هزاران معنی داشت...اقدس لحظات آخر چشمش به فرهاد افتاد حالت چهرش تغییر کرد...اشک به چشمای قشنگش هجوم آورد ولی غرور اجازه ریختنش رو نداد..اقدس رفت و من تک تک لحظات با اقدس بودن جلوی چشمام رژه رفتن..انگار همین دیروز بود دست در دست هم کوچه پس کوچه هارو با خنده طی میکردیم..یادم به اون شبی افتاد که شب روی بوم خونمون لحاف تشک پهن کردیم و تا خود صبح ستاره هارو نگاه کردیم..میگفتیم هر کی برا خودش یه ستاره برداره...اقدس حرصش میگرفت که چرا دستش به ستاره نمیرسه تا بیاردش برای خودش..روزی که شاپور دنیا اومد من و اقدس اتاق رو کلی عروسک و شکلات چیدیم که مثلا مادرمون رو شاد کنیم..هرروزمون خنده بود و شادی..با هم به مکتب میرفتیم و باهم درس میخوندیم..کسی جرئت نداشت نگاه چپ به اقدس بندازه که اون موقع با من طرف بود...چی شد که اینجوری شد؟ کاش اصلا فرهاد نامی نبود تا زندگی مارو از هم بپاشونه...
از رفتن اقدس حدود یک هفته میگذشت هنوز به وسایلای اقدس دست زده نشده بود..چقدر دلگیر بود خونه ای که این چنین ازهم پاشید..بی سرو صدا با فرهاد عقد دوباره کردیم و رفتم سر خونه زندگیم...
اما اون خونه زندگی شبیه هیچ خونه زندگی نبود..روز اول که وارد خونه شدم با ذوق نازنین رو زمین گذاشتم و خودم داخل آشپزخانه رفتم و با لبخند رو به فرهادی که مشغول خوندن روزنامه بود گفتم: چی درست کنم ناهار؟..جوابم رو نداد..بار دیگه با صدای بلندتری تکرار کردم باز هم جوابم رو نداد..روزنامه رو کناری گذاشت و گفت: بیا بشین کارت دارم...با ترس و لرز قدم برداشتم روبروش نشستم ،دستاشو توی هم قفل کرد و گفت: ببین دختر جون من فقط و فقط بخاطر دخترم دوباره قبولت کردم..پس نه از من نظر بخوا نه با من صحبت کن من فقط هم خونه تو هستم همین و بس..نه باهم گردش میریم نه باهم مهمونی میریم نه خرید...از خونه بیرون نمیری میمونی تو خونه بچه رو به نحو احسنت تربیت میکنی..فردا روز پاش کج بره من از چشم تو میبینم..از اینم نترس که ازدواج مجدد کنم..من روحم با اقدس رفته پس هیچ زنی تو زندگی من جایی نداره...اینارو گفتم تا بدونی و درست رفتار کنی...گفت و چیزی در قلب من شکست...
من زندانی شده بودم..زندانی که حکمم حبس ابد بود..باید دخترم رو به نحو احسنت تربیت میکردم وگرنه معلوم نبود مجازاتم چیه...
روزگار چه خواب بدی برام دیده بود..روزها از پی هم میگذشتن ولی فرهاد کلمه ای با من حرف نمیزد..تشنه محبتش بودم ولی انگار که انگار...یکروز که از کمبود محبت داشتم روانی میشدم خودم رو به بیماری زدم..اون روز بعد از اینکه فرهاد اومد خونه در حین غذا پختن تصمیم گرفتم خودم رو پرت کردم روی زمین و از حال برم تا عکس العمل فرهاد رو ببینم...
اینکار رو کردم و منتظر موندم تا بیاد و ببینه چمه ولی از لای چشمم که دید زدم دیدم اومد بالای سرم نگاهی کرد و راهشو کشید و رفت نشست سر جاش..هیچ عکس العملی نشون نداد..دلم گریه میخواست چرا نمیتونست منو دوست داشته باشه..برای اینکه نقشم لو نره بعد از نیم ساعت با اوف اوف بلند شدم و گفتم: آخ سرم گیج میره وای...بلند شدم و باز زیر چشمی پاییدمش ولی باز هم انگار نه انگار..بچم خواب بود و صدای گریه اش بلند شد..دویدم سمتش و بغلش کردم و بهش شیر دادم..بهم فشار اومده بود..اومدم روبروی فرهاد ایستادم و گفتم: واقعا برات مهم نیست چه اتفاقی برام میفتاد نه؟جوابی نشنیدم چشاشو بست و مچ دستشو روی چشمش گذاشت..رفتم محکم تکونش دادم: برای چی دوباره منو گرفتی؟ برای چی؟ خواستی عذابم بدی آره؟ تو که میگی بخاطر بچم برگشتم..بچت به محبت نیاز داره میفهمی اینو .فردا افسرده میشه و محبت رو جای دیگه پیدا میکنه به من محبت کن تو چرا انقدر سنگی؟میگفتم و میزدم تخت سینش...که آخر سر عصبی شد و پرتم که سمت دیگه و اومد سمتم و دو تا مشت نثارم کرد و گفت: مثل اینکه حرفای اونروزمو نفهمیدی؟ لال مونی بگیر بشین سرجات...
من چرا باید بهت محبت کنم؟
مگه من عاشقتم که محبت کنم بهت؟
#ادامه_دارد
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #رسوای_روستا_20 قسمت بیستم تو برای من با موش داخل انباری فرقی نداری حالا می
#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#رسوای_روستا_21
قسمت بیست و یکم
یک هفته به سرعت گذشت و پدر و مادرم از هم جدا شدن..جدا شدنی که موهای پدرم رو یک روزه سفید کرد..کم پیش میومد پدرم گریه کنه اما اونروز تا خود صبح بیصدا اشک ریخت...اونشب به خاطر حال دل پدرم و برادرم پیششون موندم ولی هیچکدوم آروم و قرار نداشتن...مادرم بعد از جدا شدن به خونه دوستش رفت تا روزهای آخرش رو اونجا بمونه...چند روز بیشتر به رفتن مادرم نمونده بود..موهای پدرم رو نوازش کردم و گفتم: خودم پیشتم آقاجون توروخدا کم غصه بخور...گفت: نمیدونی با چه مصیبتی بهش رسیدم...عاشقش بودم...
گفتم: چرا باهاش نرفتید؟
گفت: تمام زندگی من اینجاست دخترم من تحمل غربت رو نداشتم...ولی اون حاضر نشد بخاطر من اینجا زندگی کنه و رفت...
گفتم: کاش یروز برگرده...
گفت: طوبی دیگه برای من برای همیشه تموم شد قصه عشق منو مادرت یه افسانه بود که تموم شد...چشامو بستم تا از ریزش اشکام جلوگیری کنم ولی اشکام سمجتر از اونی بودن که بشه جلوشو گرفت..روز رفتن مادرم رسید..اونروز من شکسته شدن پدرم رو به چشم دیدم..از صبح رمق نداشت صبحانه نخورد و به هر بهانه ای فریاد میزد..هیچکس جز من حاضر نشد برای بدرقه اش بره...نازنین رو آماده کردم و همراه فرهادی که حاضر نبود با من جایی بره ولی برای بدرقه مادرم اومد به فرودگاه رفتیم...
مادرم ساکش رو در دست گرفته بود و آماده رفتن بود..با من روبوسی کرد و گفت:امیدوارم یکروز تو هم بتونی بیای پیشمون مراقب خودت باش...و با فرهاد دست داد..موقع رفتن بهش گفتم: کاش تنهاش نمیذاشتی...
متعجب پرسید: کیو؟
آروم گفتم: آقاجونمو...
گفت: اگه براش مهم بودم باهام میومد من فراموش کردم اونم فراموش میکنه زیاد نگران نباش...خیل خب دیگه دیر شد باید برم..خداحافظی کوتاهی کرد و رفت...اشکام گوله گوله میریختن و به نازنینی که گوشه دامنم رو میکشید تا بهش توجه کنم حواسم نبود..صدای تیک آف هواپیما توی گوشم پیچید..رفت برای همیشه و من از اونروز به بعد هیچوقت ندیدمش...اونروز به خودم قول دادم هرگز مادری مثل مادر خودم برای نازنین نباشم...مستقیم از فرودگاه به منزل پدریم رفتم و فرهاد هم رفت پی کار خودش..پدرم گوشه اتاق کز کرده بود و زانوهاشو بغل گرفته بود...با دیدن من گفت: اعظم دخترم تویی؟
گفتم: بله آقاجون منم اومدم پیشتون تنها نباشین..شام چی درست کنم براتون؟حس و حال درست و درمونی نداشتم ولی باید حال و هوای پدرم رو عوض میکردم...جوابی نداد دوباره تکرار کردم که گفت: من سیرم...گفتم: آقاجون صبحانه و ناهارم که نخوردین بخدا ضعیف میشین اینجوری...بلند شد و داد زد: خب بشم مگه مهمه؟ اون از اقدس که ول کرد و رفت اینم از شریک زندگیم که تنهام گذاشت...اشکام که پشت دروازه دیدَام منتظر فرار بودن سرازیر شدن..
گفتم: آقاجون من فقط شمارو دارم تورو خدا خودتونو ازم نگیرید..نشست و گریه کرد..نازنین ترسیده بود و پشت من قایم شده بود..رفتم و موهای سفید پدرم رو نوازش کردم و گفتم: امید من و شاپور فقط به شماست خودتون رو ازمون دریغ نکنید ما بدون شما میمیریم...پدرم اشکاشو پاک کرد و لبخند مصنوعی زد و گفت: یکم املت بذار برم نون بگیرم...میدونستم بخاطر من اینجوری گفت میدونستم تو دلش چخبره ولی بازهم جای شکرش بود..پدرم رفت پی نون و من بساط املت رو راه انداختم...شام رو در سکوت و بغض خوردیم و خواستم برم خونمون که آقاجون گفت: بازم بیا پیشم دخترم با بغض به خونه برگشتم.خونه ای که از دور ازش بوی تنفر میومد تا زندگی. این زندگی حتی برای نازنین هم سم بود..هیچ مهر و محبتی توی اون خونه موج نمیزد...
من هرروز پیش پدرم میرفتم و براش غذا آماده میکردم...حدود یکسال از رفتن مادرم و تنها شدن پدرم گذشته بود که کم کم متوجه حال بد آقاجونم شدیم..یکروز که طبق معمول پیشش بودم سرش گیج رفت و افتاد چاقوی تو دستم رو پرت کردم و طرف آقاجونم پر کشیدم...آقاجونم کمی شقیقه هاش رو ماساژ داد و گفت حالش بهتر شده..ولی این پایان ماجرا نبود...حالش هرروز بد و بدتر میشد و به اصرار من و شاپور برای رفتن به دکتر بی اعتنا بود تا اینکه یکروز در خونه زده شد...این وقت روز محال ممکن بود فرهاد خونه بیاد..پدرش هم که هر وقت میومد در ورودی رو میزد نه در کوچه رو..منم که میخواستم کم کم برم پیش پدرم پس مسلما پدرم هم نبود..در رو که باز کردم با قیافه پریشون شاپور روبرو شدم..چشماش سرخ و پف کرده شده بود..با دیدن من زد زیر گریه...جرئت نداشتم بپرسم چی شده..فقط نگاش میکردم که خودش به حرف اومد و با هق هق گفت: آبجی آقاجون..قلبم منقبض شد و بیصدا گفتم: آقاجون چی؟
گفت: آقاجون سکته کرده بردنش بیمارستان...
#ادامه_دارد
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #رسوای_روستا_21 قسمت بیست و یکم یک هفته به سرعت گذشت و پدر و مادرم از هم جدا
#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#رسوای_روستا_22
قسمت بیست و دوم
ندونستم چجوری نازنین رو بردم و گذاشتم طبقه بالا پیش مادر فرهاد و به سوالات پشت سر هم مادرش بی توجه به سمت پایین دویدم...لباسامو تن کردم و همراه شاپور به بیمارستان رفتیم...آقاجون رو بستری کرده بودن و بهش کلی دم و دستگاه وصل بود با دکترش حرف زدم که گفت: اگه به امید خدا بتونه مقاومت کنه باید ببریدش خارج درمان بشه اینجا امکانات کافی نیست...پاهام شل شدن...رو به پزشکش گفتم: دکتر خوب میشه؟
لبخند بی روحی زد و گفت: دعا کن دخترم به امید خدا...ولی من امید نداشتم ناامید بودم...دلم گرفته بود و فقط زار میزدم نمیدونستم چجوری با خدا حرف بزنم اصلا چجوری ازش بخوام آقاجونمو برگردونه..تو همین افکار بودم که چند تا دکتر و پرستار سمت اتاق آقاجون دویدن...سریع بلند شدم و همراه شاپور از پنجره کوچیک نگاه میکردیم که پرستار پرده رو کشید..اون چند دقیقه چند سال گذشت...در باز شد و پزشک بیرون اومد..پریدم جلوش رو گرفتم: آقای دکتر آقاجونم؟دکتر چیزی نگفت و سر به زیر رفت...پاهام شل شدن پشت سرش رفتم که سر برگردند و گفت: خدا صبرتون بده...
یعنی چی؟ مگه میشه؟ کدوم صبر؟
دوباره دنبالش دویدم: آقای دکتر آقاجونمو میگما میدونید که...دکتر که معلوم بود دلش به حالم سوخته گفت: دنیا همینه دخترم قوی باش...دست به شونم زد و رفت..من موندم و شاپوری که روی زمین افتاده بود و زار میزد...فردای اونروز خونه آقاجون پر از آدم شد...آدمایی که تا بود کسی خبری ازش نمیگرفت ولی الان اومده بودن الکی خودی نشون بدن و برن...تمام فکر و ذکرم این بود که اقدس و مادرم میدونن یا نه...با حال خرابم نشسته خونه آقاجون که با صدای شیون و مرثیه خوانی زنی خودم رو داخل حیاط انداختم...
با دیدن عمه که به سر و صورتش میزد اشکام جاری شدن و خودم رو تو آغوشش انداختم...
عمه شیون میکرد: خونه خرابم کردی طوبی، تو نمیدونستی داداشم چقدر خاطرتو میخواد که رفتی؟ با رفتنت کشتیش چرا رفتی طوبی...
عمه میگفت و شیون میزد..صدای پچ پچ اطرافیان تو گوشم بود...یکی میگفت: آره این همونه که خواهر طوبی با شوهرش فرار کردن این طفلی شد رسوای روستا چون بعدش به همه گفتن داماد مرده ،که این رسوایی تموم شه .یکی میگفت وای زن بیچاره چقدر افتاده شده...هرکس چیزی میگفت...
کمک عمه کردم تا بیاد داخل..مراسم آقاجون با عزت و احترام تموم شد..عمه چند روزی پیش ما موند...فرهاد فقط توی مراسم خودی نشون داد که باعث حرف و حدیث بقیه نشه و ازون به بعد کلا نبود.
اون روزها با عمه و شاپور تو خونه آقاجونم میموندم...عمه هرازگاهی آهی از ته دل میکشید و سرشو تکون میداد..یکروز ازم پرسید: مادرت میدونه؟
گفتم: نمیدونم عمه باهاشون صحبت نکردم ازشون خبری ندارم...عمه باز آهی کشید و به دور دست خیره شد: اون زمان که طوبی دوست عزیزتر از جان من بود، داداشم تو خونه آقام دیدش...اون روز طوبی اومده بود خونمون تا باهم برای عروسی دوست مشترکمون لباس بدوزیم...داداشم(آقاجونت) سرباز بود...هیچکس نمیدونست اونروز قراره سر برسه...با طوبی در حال بگو بخند بودیم که در باز شد و داداش من اومد داخل و هنوز طوبی رو ندیده بود و با سوت بلبلی داخل اتاق شد...وقتی چشمش به طوبی خورد قشنگ یک ربع ساعت نگاهش کرد و پلک از پلکش تکون نخورد...مات نگاه داداشم به طوبی بودم...طوبی دختر خوشگلی بود و با نگاه داداشم لپاش گل انداخته بود و زمین رو دید میزد...خندم گرفته بود و به روی خودم نمیاوردم...طوبی رو به من گفت: من روز دیگه میام...
گفتم: باشه عزیزم برو بعدا بیا...
داداش همینجور رفتن طوبی رو هم نگاه میکرد...بعد از رفتنش ازم پرسید: این کی بود؟
گفتم: دوستم طوبی بود دیگه ما که ده ساله دوستیم همش اسمشو میگفتم که..داداشم آهان کوتاهی گفت و رفت..ولی من از عشقی که تو قلب داداشم شعله زده بود خبردار بودم..بعد از رفتن طوبی محمود ازم سوالای عجیب میپرسید: این دختره اسمش چی بود؟
گفتم: طوبی...
گفت: چرا انقدر خوشگل بود؟
خندم گرفت که با نگاه خشمگینش خندمو خوردمو گفتم: خب چه بدونم داداش خدا خواسته دیگه..یک ماه مونده بود تا خدمت محمود تموم بشه و برگرده پیشمون..ننه از دختر زری خانم همسایه گرفته تا اکبر آقا قصاب نظر کرده بود تا وقتی محمود برگشت نشونش بده...ولی فقط من میدونستم تموم این دخترا از نظر محمود رد میشن..بالاخره روز برگشتن داداشم رسید...اونروز آقام یه گاو سر برید و کل محل رو غذا داد..همه اومده بودن...خیلیا بودن که نگاهشون فقط به محمود بود ولی نگاه محمود فقط روی یک نفر بود...طوبی هم که متوجه نگاه های مدام محمود میشد سر به زیر انداخت و سرخ و سفید شد.اونشب ننه رو به محمود گفت: امروز کلی دختر دور وبرت بود همه رو نظر کردم دخترای خوب و اصیلی ان .....
#ادامه_دارد
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #رسوای_روستا_22 قسمت بیست و دوم ندونستم چجوری نازنین رو بردم و گذاشتم طبقه ب
#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#رسوای_روستا_23
قسمت بیست و سوم
اونشب ننه رو به محمود گفت: امروز کلی دختر دور وبرت بود همه رو نظر کردم دخترای خوب و اصیلی ان ،دختر زری خانم، اکبر آقا قصاب، فاطمه خانم و... همه بودن هر کدومو بخوای برات آستین بالا میزنم..محمود گفت: من زن نمیخوام ننه...ننه گفت: وا مگه میشه پسر من بی ریشه و بنه بمونه؟
جواب داد: ن... می... خوام...
ننه الله و اکبری گفت و بحث رو ادامه نداد...
وضع مالی خوبی داشتیم..آقام برای محمود حجره دست و پا کرد تا بتونه روی پای خودش وایسه و سر و سامون بگیره..از اونروز به بعد طوبی هرروز به بهانه های مختلف به خونه ما میومد و با هربار دیدن محمود سرخ و سفید میشد..محمود هم دست کمی از طوبی نداشت..این عشق آتشین هر دوشون رو سوزونده بود ولی هیچکدوم تلاشی برای رهایی از این آتیش نمیکردن..تا اینکه بلخره طاقت داداشم تموم شد و یکروز سر سفره ناهار رو به ننه گفت: ننه؟
ننه که در حال پر کردن کاسه های آبگوشت بود گفت: جانم ننه؟
محمود کمی دست دست کرد و گفت: این دختره طوبی چرا هرروز اینجاست؟
ننه دست از آبگوشت کشیدن کشید و کاملا جدی گفت: چرا پسرم اگه دوس نداری بگم نیاد..رنگ از رخسار محمود پرید و گفت: نه نه بیاد چرا نیاد فقط... هیچی ولش کن...
ننه نگاه ریزی بهش کرد و گفت: چته محمود؟
محمود سر به زیر انداخت و گفت: نمیدونم ننه...ننه لبخند زد و گفت: ها... بگو پس چرا دخترای دیگه رو پس زدی؟ عاشق شدی... ای دورت بگرده ننه...محمود سر به زیر انداخت و سکوت کرد...ناهار در سکوت توام با شادی خورده شد..روز بعد وقتی طوبی اومد خونمون ننه اومد تو اتاق و بدون اینکه منو از خونه بیرون کنه گفت: دخترم اومدم که ازت اجازه بگیرم برم پیش مادرت..طوبی مضطرب پرسید: مادرم... چرا؟
ننه لبخند مهربونی زد و گفت: دل پسرمو بردی باید برم ازش اجازه بگیرم بلکه بشی عروس خودم...طوبی سر به زیر انداخت و با انگشتای دستش بازی کرد..ننه که جوابش رو گرفته بود بدون منتظر موندن به جواب طوبی چادر به سر از خونه خارج شد..نمیدونم چی بینشون گذشته بود که ننه عصبانی داخل حیاط شد و گفت: انگار پسرمون رو از سر راه آوردیم والا حالا خوبه کس و کاری نیستین برا خودشون...با طوبی رفتیم داخل حیاط که ننه اصلا نگاه طوبی نکرد و رو به من گفت: بعد از رفتن دوستت بیا ناهار خیلی دیر شده..طوبی منظور ننه رو گرفت و با چشمانی پر از اشک از خونه رفت...وقتی محمود برگشت بیخبر از همه جا کنار حوض نشسته بود و سوت زنان دست و روشو میشست که ننه عصبی رفت پیشش و گفت: محمود دور این دخترو خط میکشی..لبخند محمود روی لبش ماسید و متعجب پرسید: چی شده؟
ننه نشست روی تک پله ی ایوون و گفت: انگار از اقوام شاهن...محمود که طاقتش تموم شده بود با لحن تندی گفت: چی شده ننه؟..ننه گفت: امروز رفتم با ننش صحبت کنم...داخل خونشون شدم مثل همیشه با یه دامن کوتاه نشست روبروم و خیلی خوب تحویلم گرفت...ولی وقتی گفتم برا امر خیر اومدم کم موند منو بخوره...دهن باز کرد چشاشو بست که پسرت هیچی نداره مگه طوبی رو از سر راه آوردیم و جنازشم به شما نمیدیم...داشتم منفجر میشدم که از اون خونه بیرون زدم...
محمود: مگه نمیبینن اموالمونو؟
ننه: هه ساده ای پسر اونا اموال خودتو میخوان نه آقات...
محمود: خب کار میکنم...
ننه: با توهینایی که بهم شد من دیگه اونجا نمیرم...محمود: من یا با طوبی ازدواج میکنم یا خودمو میکشم...ننه زد روی زانوش و گفت: دیوونه شدی مگه؟ اینهمه دختر برات سر و دست میشکونن...محمود داد زد: من فقط طوبی رو میخوام چرا نمیفهمین..شده به پای ننه باباش بیفتم میفتم ولی بهش میرسم یا طوبی یا مرگ...
از اونروز کار محمود شده بود رفتن و نشستن در خونه طوبی...پدر طوبی توی خونه حبسش کرده بود و از ترس محمود نمیذاشت بیرون بره...تا که یکروز محمود با عجله و طوبی با ترس داخل خونه شدن..ننه کنار حوض نشسته بود و گلدونارو مرتب میکرد که با دیدن طوبی و محمود کنار هم زد توصورتشو گفت: اینجا چه خبره؟محمود جواب داد: ننه خواهش میکنم هیچی نگو از امروز طوبی عروس این خونه اس...ننه بلند شد و روبروی محمود ایستاد: این خونه بزرگتر نداره؟ پس رسم و رسومات چی؟محمود زد تو سرشو گفت: اونا به من دختر نمیدن و نخواهند داد مجبور شدم فراریش بدم...ننه زد تو سر و سینش و اشک ریخت: وای بر من وای بر من چیکار کردی تو پسر؟ آبرومون رو بردی...نگاه به طوبی کرد و گفت: آبرو برات مهم نبود؟طوبی سر به زیر انداخت و آروم گفت: دوسش دارم...
ننه هیچی نگفت و محمود گفت: ننه اگه خوشبختی من برات مهمه قبول کن اجازه بده اینجا بمونیم تورو خدا...ننه سر تکون داد و گفت: امیدوارم بعدها پشیمون نشی...
طولی نکشید که در خونه به شدت کوبیده شد...
#ادامه_دارد
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #رسوای_روستا_23 قسمت بیست و سوم اونشب ننه رو به محمود گفت: امروز کلی دختر دو
#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#رسوای_روستا_24
قسمت بیست و چهارم
آقام هم که از حرکت محمود عصبی بود کناری ایستاده بود و با چشم و ابرو گفت: بیا اومدن سراغت خودت باید جواب بدی...
محمود طوبی رو به داخل خونه هل داد و خودش رفت سراغ در...در باز شد و چند تا گردن کلفت به همراه پدر طوبی ریختن تو حیاط و یقه محمود رو گرفتن...ننه میزد تو سر و صورتش و گریه میکرد...آقام به کمک محمود اومد و گفت: برید بیرون از خونه من...
پدر طوبی داد زد: دخترمو بدید بریم...
محمود که زیر دست و پای اون سه نفر بود داد زد: نمیدم برید بیرووووون...
طوبی از خونه بیرون اومد و با دیدن محمود توی اون وضع به کمکش اومد...
پدر طوبی دست دخترش رو گرفت و داد زد: گمشو برو خونه...طوبی مقاومت میکرد و نمیرفت...ولی پدرش و اوت یه نفر که بعدها فهمیدیم عموهای طوبی بودن به زور طوبی رو بردن...باز هم محمود دیوانه شد...
خودشو به در و دیوار میکوبید و گریه میکرد...
پشت هم نوشیدنی سر میکشید و عربده میکشید...انگار این محمود رو نمیشناختم انقدر که ترسناک شده بود..
ننه از,پس دیوونه بازیای محمود برنمیومد...
یک شب محمود به شدت تب کرد و فقط زیر لب طوبی رو صدا میزد...محمود بخاطر طوبی مریض شده بود...ننه مجبور شد غرورشو زیر پا بذاره و بخاطر تک پسرش بره به پای خانواده طوبی بیفته بلکه قبول کنن تا عروسمون بشه...ولی باز ننه دست از پا درازتر برگشت...
حدود یک ماهی از اون ماجرا گذشته بود و محمود هرروز ضعیف تر میشد که یکروز در خونه زده شد و من برای باز کردن در رفتم...
با دیدن طوبی که چمدونی در دست داشت تعحب کردم...
طوبی مضطرب گفت: برو کنار توروخدا بذار بیام تو...ننه با دیدن طوبی گفت: وای برو جان ننت دوباره برای من دردسر نساز پسرم افتاده گوشه خونه...
طوبی: بهشون گفتم میرم پیش عمم روستا وقتی متوجه بشن نیستم دیگه کار از کار گذشته و نمیتونن برم گردونن...ننه سری تکون داد و گفت: خدایا خودت بخیر کن...
طوبی اومد داخل خونه و محمودی که حال خوشی نداشت با دیدن طوبی سیخ نشست و گفت: اومدی نازم؟ چجوری؟
طوبی براش توضیح داد و سه روز در آرامش کنار هم بودن که دوباره خانواده طوبی متوجه شده بودن طوبی کنار محموده و اومدن سراغش...اما اینبار طوبی خیلی جدی و محکم ایستاد و گفت: آقا جون من زن محمود شدم ما صیغه محرمیت خوندیم...
پس شما مجبوری رضایت بدی من زن قانونی و شرعی محمود بشم...پدر طوبی وا رفت و نگاهی پر از کینه به دخترش انداخت و تف کرد زمین و گفت: مثل آشغال پرتت کردم بیرون دختره چشم سفید لیاقت نداشتی...
طوبی سر به زیر انداخت و آروم گفت: حلالم کنید... دوسش دارم...
پدر طوبی با ناراحتی از اون خونه رفت و قرار بر این شد دو روز بعد برن برای عقد...
و این شد که طوبی زن محمود شد...
تا اینجا همه چیز خوب بود تا اینکه من عاشق شدم...اونروز محمود یالله گویان داخل خونه شد...منی که دیر متوجه حضور محمود و دوستش شده بودم با موهای بلنده بافت زده توی حیاط نشسته بودم که با نگاه خط و نشان دار محمود به داخل خونه دویدم...رفتم داخل خونه و چارقد سر کردم تا محمود عصبی نشه...محمود و دوست چهارشونه و خوش قیافش توی حیاط نشسته بودن و باهم میخندیدن...ننه که متوجه حضور دوست محمود شد رو به من گفت: برا داداشت و دوستش چایی بریز ببر...
از خدا خواسته چایی ریختم و بردم...
سرم زیر بود د کم مونده بود چونم به گردنم بچسبه ولی متوجه نگاه های زیرزیرکی اون پسر به خودم شدم...چایی رو تعارف کردم و رفتم داخل اتاقم و از پشت پنجره ای که به حیاط دید داشت دوست محمود رو دید میزدم...طوبی متوجه شد و با خنده و خوشرویی اومد کنارم ایستاد و گفت: میبینم که چش چرونی میکنی...و زد زیر خنده...
از ترس اینکه مبادا به محمود بگه سریع پرده رو کشیدم و گفتم: نه بابا این چه حرفیه وا...
و اومدم کنار...ولی دلم پیش اون پسر بود...
طوبی گفت: اسمش یوسفه خیلی پسر خوب و پولداریه مثل محمود حجره داره..شونه بالا انداختم و گفتم: به من چه..ولی طوبی ادامه داد: تازه تو فرنگ درس خونده..دلم غنج رفت براش ولی میترسیدم بروز بدم..طوبی خنده هایی زیرزیرکی میزد و بحث رو تموم کرد...
ولی دل من همچنان پیش یوسف بود یوسفی که جمالش کم از یوسف نبی نداشت...اونروز یوسف از خونه ما رفت ولی این پایان ماجرا نبود...هرروز به بهانه ای به خونه ما میومد و با محمود مینشستن و تا خود صبح میگفتن و میخندیدن...منم هر از گاهی براشون چایی و میوه میبردم و متوجه نگاه های گاه و بیگاه یوسف به خودم میشدم..دلم میلرزید برای این نگاه هایی که دوامی نداشت ولی من همچنان به یاد اون نگاه ها زنده ام..یکروز که برای خرید سبزی از خونه خارج شدن صدایی از پشت سرم منو سرجام میخکوب کرد.
#ادامه_دارد
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #رسوای_روستا_24 قسمت بیست و چهارم آقام هم که از حرکت محمود عصبی بود کناری ایس
#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#رسوای_روستا_25 (براساس واقعیت)
قسمت بیست و پنجم
یکروز که برای خرید سبزی از خونه خارج شدن صدایی از پشت سرم منو سرجام میخکوب کرد: آهای آبجیه محمود...
جرئت نمیکردم سر برگردونم میترسیدم داداشم یا آقام اطراف باشن و منو ببینن...
به راهم ادامه دادم که اون صدا هم پشت سرم اومد: یه لحظه صبر کن..دلم میخواست صبر کنم ولی ترس داشتم...به سرعتم ادامه دادم که پیچید جلوم..با دیدن یوسف جلوی روم ضربان قلبم نفسم رو کندتر کرده بود..یوسف نفس نفس میزد و مابینش میخندید: چرا فرار میکنی؟ کارت دارم...به اطراف نگاه کردم و با ترس گفتم: الان آقام و داداشم میبینن...خندید و گفت: نگران نباش چون دو سه روز دیگه خودشون همه چیو میفهمن...با تعجب نگاهش کردم که سر به زیر انداخت و گفت: دلمو بردی... زنم میشی؟
باورم نمیشد اون از من خواستگاری کرده بود..دلم جوری لرزید که ناخودآگاه خندم گرفت...ولی پنهونش کردم....نگاهم کرد و گفت: اگه بله رو بدی همین امشب مادرمو میفرستم خونتون...به اینجای داستان که رسید عمه اشکش رو پاک کرد و گفت: دخترم اعظم برام یکم آب بده...بهش آب دادم و گفتم: عمه اگه اذیت میشی ادامه نده...
عمه گفت: من تمام عمر اذیت شدم بذار بگم و سبک شم ولی بقیش باشه برای بعد الان انقدر خسته ام انقدر دلم خواب میخواد که یکم میخوام بخوابم...عمه رفت خوابید...
یکی از دوستان فرهاد که از مادرم اینا خبر داشت خبر آقاجونم رو بهشون داده بود...
مادرم فقط تسلیت ساده گفته بود و اقدس به اندازه یک ساعت اشک ریخته بود..چرا انقدر دنیا بی رحم بود.طوبایی که عمه ازش تعریف میکرد مادر من نبود...کاش عمه میگفت چی شد که طوبای عاشق تبدیل به یک فردی شد که از مرگ عشقش فقط یه تسلیت ساده گفت..شاپور از عمه خواهش کرده بود پیشش بمونه و عمه هم چون چیزی از رفتن آقاجون نمیگذشت قبول کرد و فعلا پیش ما بود..ده روزی میگذشت و من بیصبرانه منتظر ادامه سرگذشت مادرم بودم که بفهمم چرا عوض شد چرا رنگ عوض کرد که عمه خودش شروع کننده ادامه داستان شد...یکروز عصر بعد از خوردن چایی و استراحتی کوتاه عمه رو به من گفت: حوصله میکنی بقیشو بگم؟خیلی با خودم کلنجار رفتم بقیه رو بگم آخه تو نمیدونی یادآوری اون لحظات دلمو آتیش میزنه...طفلک عمه چقدر زجر میکشید...عمه شروع کرد:
آره دخترم اونروز یوسف ازم خواستگاری کرد و منم از خدا خواسته سر به زیر انداختم و با لبخندی پنهان گفتم: هر چی بزرگترا بگن..این یعنی جوابم بله بود..بدون اینکه منتظر عکس العمل یوسف بمونم به راهم ادامه دادم...صداشو شنیدم که پشت سرم گفت: نوکریتو میکنم به مولا...دلم برای تک تک کلماتش غنج میرفت...عاشقش بودم و عاشقم بود..لحظه شماری میکردم برسم خونه و ببینم چخبرِ...
سبزی رو خریدم و سریع به خونه برگشتم...
متوجه پچ پچ ننه و محمود شدم..با دیدن من چیزی نگفتن که طوبی بجای اونا کل کشید و گفت: به به عروس اومد..خودمو به ندونم کاری زدم و گفتم: چه خبره اینجا؟..محمود اونجا رو ترک کرد ولی ننه گفت: امشب برات خواستگار میاد مثل خانوم رفتار کنیا وسایلاتو بردار با طوبی برید گرمابه و زود برگردید...
گفتم: میشه بگید کیه؟
ننه گفت: دوست محمود یوسف،ازت خوشش اومده پسره خوب و موجهیه چند دقیقه پیش اومد و ازمون اجازه خواست شب با خانوادش بیاد خواستگاری..از خوشحالی رو پاهام بند نبودم...با طوبی رفتیم گرمابه و برگشتیم..موهای لخت و مشکیم رو جلوی گرمای آفتاب تاب دادم و خشکش کردم..موهام که کمی نم داشت رو از پشت دو تا بافتم..طوبی نگاهی به من کرد و گفت: منصوره تو هم بانمکیا خوشگل نیستی ولی نمک داری...بهم برخورد که بهم گفت خوشگل نیستی ولی به روی خودم نیاوردم..خوشحالی قلبم به قدری زیاد بود که نمیتونست جای هیچی رو بگیره..تا شب بشه برای من یک قرن گذشت..بلخره زنگولک در به صدا دراومد..قلب من هم همراه زنگ در صدا داد..داداشتم برای باز کردن در رفت..وسط راه مکث کرد و رو به منی که ایستاده بودم گفت: برو داخل اتاق تا نگفتم بیرون نیا...علی رغم میل باطنیم رفتم داخل اتاق نشستم تا صدام کنن..ولی از پنجره اتاقم که به حیاط دید داشت گوشه کوچیکی از پرده رو کنار زدم تا یوسف رو ببینم.محمود داشت با یوسف روبوسی میکرد و به پدر و مادر پیرش ادای احترام میکرد..کاملا مشخص بود وضع مالی خوبی دارن...اومدن داخل و صدای خنده و خوش و بششون توی اتاق پخش شد..مادر یوسف با خنده گفت: بشینید دیگه تعارف نداریم ازین به بعد ما یک خانواده ایم.همه نشستن و باب صحبت گذاشته شد..از هر دری صحبت میکردن جز ما..که طاقت مادر یوسف تموم شد و گفت: خب دیگه بریم سر اصل مطلب، راستی منصوره جان کجاست؟همون موقع بود که آقام صدام زد: منصوره دخترم بیا...چادر رنگی گلدارم رو روی سرم انداختم و سر به زیر از اتاق خارج شدم...
#ادامه_دارد
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #رسوای_روستا_25 (براساس واقعیت) قسمت بیست و پنجم یکروز که برای خرید سبزی از
#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#رسوای_روستا_26
قسمت بیست و ششم
سنگینی نگاه یوسف رو روی خودم حس میکردم...رو به همه سلام کردم و به گرمی پاسخ گرفتم...آقام گفت: چایی تعارف کن دخترم...چایی هارو تعارف کردم و نشستم...
همچنان سرم زیر بود و از خجالت دستام لرز داشت و سردم بود...مادرم رو به مادر یوسف گفت: فقط آقا یوسف رو دارید؟
مادر یوسف گفت: نه جانم، یوسف ته تغاری منه. دو تا دختر و دو تا پسر دیگه هم دارم.
یکی از دخترام و یکی از پسرام اتریشن..اون یکی پسرم فرانسه و دختر دیگم آمریکاست..طوبی با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و گلوش رو صاف کرد و چیزی نگفت..اون موقع نفهمیدم که از حسادتش این حرکت رو کرده ولی بعدها با بلایی که خواهرش سر زندگیم آورد فهمیدم چه ماری تو آستین پرورش دادم.
قرار عقد و عروسی برای زودتر از وقتی گذاشته شد که حتی فکرش رو بکنیم...روز عقد یوسف سینه ریز گرون قیمتی به من هدیه داد و هدایای گرون قیمت دیگه ای از خانوادش گرفتم...حتی خواهر و برادرهاش که نتونسته بودن بیان هدیه فرستاده بودن...روی ابرا بودم و گذر زمان رو حس نمیکردم.تنها لحظه ای حس خطر کردم که خواهر طوبی، طهورا با عشوه و ناز روبروی ما میرقصید...طهورا زیباتر از طوبی بود و من اصلا دلم نمیخواست دختر مجرد و زیبایی جلو روی یوسف دلبری کنه...
همه چیز خوب پیش رفت...پدر یوسف در بهترین نقطه شهر برامون خونه خریده بود...خونه ای که پدر من وسایل داخلش رو از هرچی که لازم بود پر کرد...
اون روزها کمتر کسی تلویزیون داشت ولی خواهر یوسف برای ما از خارج آورده بود...
چقدر حسم خوب بود...اون شب من برای همیشه مال یوسف شدم.یوسف با من مثل ملکه رفتار میکرد اون هرگز اسمم رو به تنهایی صدا نکرد و همیشه پیش اسمم عزیزکم، ناردونم، دردونم و امثال اینارو اضافه میکرد...
کم کم رفتار طوبی با من عوض شده بود...
فکر کردم بخاطر بارداریشه آخه اون روزها تورو(اعظم) باردار بود...با من رفتار خوبی نداشت و هر وقت به خونه پدرم میرفتم خودش رو به خواب میزد تا منو نبینه...
روزها گذشت و من و یوسف به مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت شدیم...توی اون مهمونی بزرگ همه چیز مهیا بود..من و یوسف برای رقص به وسط سالن رفتیم که چشمم به طهورا افتاد..دلم ریخت و اون مهمونی کوفتم شد..اصلا حس خوبی به این دختر نداشتم...لباس بدن نما وبازی پوشیده بود و اومد تا باهامون سلام و احوالپرسی کنه...دستش رو جلوی یوسف دراز کرد و با لبخندی عشوه گر به یوسف نگاه کرد..هر مردی بود دلش ضعف میرفت..ولی یوسف من نیم نگاهی به اون دختر ننداخت...همه چیز خوب بود، یوسف عاشق بود چشم پاک بود ولی....
پدر و مادر طوبی از بعد باردار شدنش بخشیده بودنش و با ما رفت و آمد میکردن.
ولی ای کاش هیچگاه این رفت و امد سر نمیگرفت...اون مهمونی تموم شد ولی طهورا دست از سر ما برنداشت...هرروز به بهانه ای با طوبی به خونه ما میومدن و ناهار و شام رو میموندن...منم به احترام محمود ازشون پذیرایی میکردم...دیگه رفت و آمده طوبی و طهورا زیاد شده بود هر روز هر روز هرروز.طهورا با لباس معمولی میومد و نزدیک اومدن یوسف که میشد آرایش غلیظ میکرد و لباس باز میپوشید...به یوسف با عشوه و ناز نگاه میکرد...تو به دنیا اومده بودی ولی رفتار طوبی با من بد و بدتر شده بود...هربار میخواستم بغلت کنم تحقیرم میکرد و با حرص میگفت: اصلا دلم نمیخواست اعظم شبیه تو باشه اون باید شبیه طهورا بود نه تو...ناراحت میشدم ولی به لبخندی بسنده میکردم...با دیدن تو دلم بچه خواست ولی رو نداشتم به یوسف بگم...یوسف هم اصلا حرف بچه رو نمیزد...اونشب که بعد از شام گرامافون رو روشن کرد تا برامون بخونه انگشتای دستم رو توی هم گره کردم و گفتم: آقا یوسف؟
سرم رو زیر انداختم...نگاهی به من کرد و گفت: چیزی شده منصوره؟
تمام حسم خوابید...برای اولین بار بود که یوسف من رو با لحن سرد و منصوره صدام کرد...آخه اون هیچوقت اسممو نمیگفت...همیشه بهم میگفت: کس و کارم، زندگیم، خانوم خونم، عیال مهربان و...
ولی امروز لحنش فرق داشت...آب دهنمو قورت دادمو گفتم: هیچی ولش کن..بیخیال روشو گرفت و سرش رو روی زمین گذاشت و چشماشو بست...حس کردم داره رنگ عوض میکنه...دیگه یوسف اون یوسف عاشق نبود.بهونه گیر شده بود...وقتی از سر کار میومد بهانه میگرفت و میگفت: باید بریم اتریش زندگی کنیم من ایران نمیمونم...
میگفتم: من دور از خانوادم سختمه یوسف کاش اولش میگفتی...داد میزد: برو بابا تو لیاقت خارجو نداری اصلا اتریشو دیدی تا الان؟..گفتم: دلم نمیخواد برای زندگی برم توروخدا آقا یوسف زندگیمون رو خراب نکن..یوسف داد میزد: زندگی ما خراب هست برو ازون طهو...
خواست اسم طهورا رو بیاره که حرفشو خورد...
#ادامه_دارد
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #رسوای_روستا_26 قسمت بیست و ششم سنگینی نگاه یوسف رو روی خودم حس میکردم...رو
#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#رسوای_روستا_27 (براساس واقعیت)
قسمت بیست و هفتم
خواست اسم طهورا رو بیاره که حرفشو خورد..اشک تو چشام حلقه بست: طهورا چی آقا یوسف؟
ازم رو گرفت و موهاشو در دست گرفت...
رفتم روبروش ایستادم و گفتم: من همونم که به مولا قسم خوردی...به سینم میزدم و میگفتم: یادت میاد من همونم..با حرص چشاشو بست و گفت: غلط کردم تو آدمش نبودی اره راست گفتم طهورا فقط طهورا میتونه آدمو عاشق کنه..یکبار شده برام برقصی؟ یکبار شده موهاتو افشون کنی؟ تا حالا چند بار برام مینیجوب پوشیدی؟
چرا عشوه اومدنات رو ندیدم؟
گریه کردم: مگه اولش منو ندیدی؟ چرا با من اینکارو کردی؟
یوسف: اشتباه بود یک اشتباه لحظه ای که دلم دچارش شد...فین فین کردم و گفتم: عاشقش شدی؟سر به زیر انداخت کمی مکث کرد و لبشو تر کرد و گفت: صیغش کردم..دیگه هیچی نشنیدم..دستمو جلوی دهنم گرفتم و با همون لباسا راهی خونه پدرم شدم...توی راه گریه میکردم و زار میزدم...همه به من نگاه میکردن..لعنت میفرستادم به طوبی و طهورا...در خونه آقام رسیدم و در رو کوبیدم...طوبی در رو باز کرد..با دیدنش تف انداختم تو صورتش..بهم حمله کرد و موهامو کشید...آقام و محمود و ننه از همه جا بیخبر اومدن داخل حیاط تا ببینن چی شده.تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم.ننه فشارش بالا رفت و افتاد...محمود نگاهی به طوبی کرد و گفت: منصوره چی میگه طوبی؟
طوبی طلبکارانه گفت: میخواست لیاقت داشته باشه شوهرشو نگهداره به طهورا چه که یوسف عاشقش شده...محمود سیلی محکمی زد تو صورت طوبی...
طوبی خواست بره که محمود اجازه نداد و انداختش توی اتاق..اون روز خونه آقام قیامت بود...آقام قسم خورد طلاقمو از یوسف بگیره هرچند یوسف از خداش بود طلاقم بده و با طهورا برن اتریش...دلم نمیخواست از یوسف جدا بشم..عاشقش بودم هنوز از عشقش سیراب نشده بودم که اون بی همه چیز ازم گرفتش...همه چیز یکهو به هم ریخت...
حتی پدر و مادر یوسف هم از پسش برنیومدن..یوسف خیلی زود منو طلاق داد و با طهورا رفتن اتریش..و من شدم رسوای روستا که حتما منِ تازه عروس نقصی داشتم که منو ول کرد و رفت و از اون روز به بعد یوسف برام مرد..
چون تو توی اون روزها به دنیا اومده بودی مادرت اکثرا قهر بود و محبتش رو نثار تو نمیکرد...تو بیشتر پیش ننه و آقام بودی تا مادرت...نمیدونم شاید ناراحت بشی ولی چون تو شبیه به من بودی طوبی علاقه ای بهت نشون نمیداد...روزها میگذشت و من افسرده شده بودم...شب و روزم گریه بود و اشک...
ولی چه فایده یوسف رفته بود و مهر طلاق خورده بود روی پیشانی من...باید عشقشو تو دلم میکشتم اون دیگه برام مرده بود.
آقام و ننم از چشم طوبی میدیدن و این شد که محمود هم پشت من رو خالی کرد و برای آسایش زنش برای همیشه با ما قطع رابطه کرد...برای خودشون خونه گرفت و ازونجا رفتن...آقام حتی حجره رو ازش نگرفت و محمود با پول و حجره پدرم به نون و شهرت رسید...فقط این وسط من ضربه شدیدی خورده بودم.ضربه ای که هنوز نتونستم سرپا بشم...بعد از اون اتفاق نتونستم خودمو جمع کنم و به اجبار از محل زندگیم رفتم..برای خودم تنها زندگی کردم...حتی تومنی از آقام نگرفتم.خودم کار کردم و خونه گرفتم...میخواستم خودم رو سرگرم کنم تا یادم بره اون عشقی که داغیش هنوز تاول زده روی قلبم...ولی مگه میشد فراموشش کرد.تمام خواستگارام رو که افراد خوب و سرشناسی بودن رد میکردم و به یاد یوسف تا امروز زندگی کردم...
وقتی عمه کل داستان رو برام تعریف کرد تازه فهمیدم چرا مادرم از من متنفر بود...چرا هیچوقت با خانواده پدری رفت و آمد نداشتیم.چرا عمه همیشه تنها بود...
جواب همه سوالام رو گرفته بودم.رو به عمه گفتم: کاش دوباره ازدواج میکردین یوسف لیاقت شمارو نداشت که با خاله رفت...
هرچند خاله طهورا هم...عمه گوشاش تیز شد و پرسید: خالت چی؟
گفتم: انگار آقا یوسف بخاطر بچه دار نشدنش فقط اذیتش میکنه ولی طلاقشم نمیده...
عمه آهی کشید و گفت: کاش منم مثل طهورا دوست داشت و طلاقم نمیداد...
لبخندی زدم و گفتم: نه عمه جون اشتباه نکنید یوسف اصلا علاقه ای به خالم نداره فقط داره با زنایی که باهاشون خوش میگذرونه خاله رو حرص میده..عمه با تعجب پرسید: تو اینارو از کجا میدونی؟
گفتم: یبار چند سال پیش خالم برای چند ماه اومد ایران پیش ما وقتی با مادرم صحبت میکردن شنیدم..عمه با خجالت سر به زیر انداخت و گفت: چیزی در مورد من نشنیدی؟
الهی بمیرم عمه هنوز دلش پیش یوسف بود گفتم: نه عمه جون نشنیدم فقط فهمیدم یوسف دیگه علاقه ای به خالم نداره.یعنی وقتی خالم داشت تعریف میکرد میگفت فقط ......
#ادامه_دارد
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #رسوای_روستا_27 (براساس واقعیت) قسمت بیست و هفتم خواست اسم طهورا رو بیاره که
#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#رسوای_روستا_28
قسمت بیست و هشتم
یک ماه اول باهاش خوب بوده و بعدش بهانه گیر شده و کم کم پای زنای دیگه تو زندگیشون باز شده..ولی میگفت نمیتونه طلاق بگیره چون اگه طلاق میگرفت باید برمیگشت ایران و پیش خانوادش سرافکنده میشد...فقط مادرم میدونست و کسی ازین موضوع خبر نداشت..عمه لبخند پنهانی زد که از نگاه من دور نموند...
گفتم: عمه خوشحالی که طهورا رو دوست نداره؟
عمه صداش میلرزید و گفت: همیشه خواب میبینم یوسف برگشته..من یقین داشتم برمیگرده برای همین به پاش موندم...ناراحت پرسیدم: اگه...
عمه غمی توام با لبخند زد و گفت: اگه برنگرده چیکار میکنم؟
سر به زیر انداختم و هیچی نگفتم که گفت: هیچی بازم با یادش زندگی میکنم تا بمیرم...
دلم برای عمه سوخت.
کاش یوسف یکروزی برمیگشت و عمه آرزو به دل از دنیا نمیرفت...روزها میگذشت و عمه همچنان پیش ما بود...به اصرار شاپور که تنهاست و کسی پیشش نیست عمه قبول کرده بود تا وقتی شاپور ازدواج کنه پیشش بمونه...
چند سالی میشد که از مادر و خواهرم به کل بیخبر بودم...دلم براشون تنگ شده بود.
برای خانواده گرممون دلتنگ بودم..پدرم رو دلم میخواست ولی نبود...حتی پدر فرهاد هم به من بی اهمیت بود..دخترم قد میکشید و بزرگ میشد من از بزرگ شدنش لذت میبردم.روز و شبم رو با نازنین میگذروندم..گذر زمان رو نمیفهمیدم فقط وقت کشی بود و تمام...فرهاد همون سنگ روزهای اول بود و ذره ای نرم نشده بود..عمه پیر شده بود و مریض...تمام آرزوم این بود که برای یکبار هم شده یوسف رو ببینه و بعد از دنیا بره...ولی انگار یوسف آمدنی نبود و این کلبه احزان هرگز گلستان نمیشد...
اما یکروز در کمال ناباوری مادرم از طریق یه آشنایی پیام فرستاده و نامه نوشته بود که به دستمون رسید:
شرح نامه 👇
سلام اعظم جان دخترم امیدوارم خودت و فرهاد و دختر کوچولوتون حالتون خوب باشه...گفتم بهت خبر بدم به زودی همراه همسر جدیدم و اقدس عازم سفر به ایرانیم و تقریبا سه ماه میمونیم...امیدوارم خوشحال بشی از اومدنمون...از دور میبوسمت فعلا اعظم جان...
نامه رو توی دستم مچاله کردم و دندونامو روی هم سابیدم...همسر جدید؟ حالم بهم خورد از بطنی که ازش خارج شدم...حالم بهم خورد از وجود خودم...این چه زندگی بود؟
کاش من مثل مادرم نباشم برای دخترم...
علارغم اونچه که مادرم نوشته بود اصلا از اومدنشون خوشحال نشدم..احساس کردم در آرامشی قبل از طوفان به سر میبرم..حدود دو ماه از نوشتن نامه گذشته بود که خبردار شدم مادرم و اقدس اومدن و به محض رسیدن به خونه قدیمی پدربزرگ مادریم رفتن...ولی چرا اونجا؟
وقتی بهم خبر دادن رسیدن و میخوان به دیدنم بیان از وجود خاله طهورا خبر نداشتم و عمه رو هم به خونه خودم آوردم..دلم نمیخواست مادرم فکر کنه بخاطر اون دور عمه رو خط کشیدم..شاپور قبول نمیکرد با مادرم رودر رو شه ولی به اجبار من و عمه بلخره راضی شد..شب شد و من دو مدل خورشت درست کرده بودم.یکی خورشت بوقلمون و یکی خورشت قرمه سبزی...
آش رشته هم به عنوان پیش غذا آماده کردم..سالاد آماده و نوشابه های شیشه ای زرد و مشکی سر سفره چیده شده بود...
من و فرهادی که از چشماش میشد انتظار رو خوند و شاپور و عمه نشسته بودیم که در زده شد...فرهاد به سمت در رفت و مهمونا داخل شدن...ولی با دیدن خاله طهورا و مردی که کنارش حدس زدم یوسف باشه دهنم باز موند...
شوک شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم...
عمه تو اتاق نماز میخوند که با صدای سلام و احوالپرسی مهمونا خودش رو به ما رسوند اما در یک نگاه به یوسف در جا میخکوب شد...یوسف هم در عین اینکه سن و سالی ازش گذشته بود ولی بازهم جذاب و خوش قیافه بود...یوسف نیم نگاه مشکوکی به عمه انداخت و رفت نشست جایگاه مهمان...نگاهم روی یوسف بود که هر ازگاهی عمه رو که در لاک خودش فرو رفته بود نگاه میکرد...شوهر مادرم آدمی بسیار محترم بود.هرچند اصلا از کار مادرم خوشم نیومده بود ولی مادرم لیاقت این مرد رو نداشت..احترام زیادی به ما میکرد و لحن صحبتش کاملا متشخص بود...موقع پهن کردن سفره هیچکس به من کمک نکرد...عمه که دید دست تنهام بلند شد و با زانو دردی که داشت کمک من کرد...
طهورا جوری به یوسف چسبیده بود که فکر میکرد اگه ولش کنه یوسف میپره بغل عمه...
نشسته بودیم و کمی سکوت بود که مادرم با لبخندی تصنعی گفت: عزیزم مگه نمیدونستی ما قراره بیایم؟
گفتم: چرا نمیدونستم مادر خب میدونستم که براتون تدارک دیدم دیگه...دوباره پوزخندی از روی اجبار زد و با اشاره به عمه گفت: خب پس ایشون چرا اینجان؟
بهم برخورد گفتم: چون ایشون هم مهمون عزیزه منن..مادرم گفت: خب تو که میدونی ما باهم رفت و آمد نداشتیم که...گفتم: ما نه شما رفت و آمد نداشتی ولی من دارم ایشون هم مثل شما مهمون منن بلکه خیلی عزیزتر....
#ادامه_دارد
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #رسوای_روستا_28 قسمت بیست و هشتم یک ماه اول باهاش خوب بوده و بعدش بهانه گیر
#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#رسوای_روستا_29(براساس واقعیت)
قسمت بیست و نهم
ایشون هم مثل شما مهمون منن بلکه خیلی عزیزتر..نگاه یوسف باز هم روی عمه قفل بود..یک آن یوسف گفت: منصوره خودتی؟
رنگ از رخ طهورا پرید و گفت: یوسف جان نوشابتو باز کنم؟یوسف جوابشو نداد و همچنان محو عمه بود: جوابمو ندادی خودتی؟سکوت همه جارو گرفته بود..قلبها در سینه حبس بود و من صدای قلب تپنده عمه رو میشنیدم...عمه بلند شد که بره...یوسف گفت: پس خودتی... هنوزم مثل اون موقع هات قشنگی...طهورا دیگه تحمل نکرد و چشاش گرد شد و با نگاه به یوسف داد زد: چرا مراعات منو نمیکنی...وای که چه دعوایی تو راه بود...یوسف چشاشو ریز کرد و گفت: مگه اون موقع ها تو مراعات منصوره رو میکردی؟حالا یاد گرفتی مراعات چیه؟
آخ قربون دهنت آقا یوسف هرچند ازت بدم میاد ولی خوب جوابشو دادی...
طهورا رو به مادرم گفت: طوبی بلند شید بریم دیگه اعظم جان مرسی خاله.و رو به یوسف گفت: کتتو میارم بپوش...
یوسف: من جایی نمیام مگه هنوز شام خوردیم که بریم؟بشین سرجات...طهورا به اجبار نشست ولی دیگه هیچی نخورد...مادرم رو به من گفت: هنوز یاد نگرفتی چجوری مدیریت کنی.وقتی من هستم نباید خانواده پدرت باشن...شوهر مادرم بجای من جواب داد: بس کن طوبی تو برای چی داری برای زندگی بقیه تصمیم میگیری آخه زشته ما مهمونیم...مادرم داد زد: چه مهمونی آقاخشایار...خیر سرم اومدم خونه دخترم الان کاری میکنن خواهرم بدبخت شه...دیگه سکوت نکردم و گفتم: مادر جان ببخشید ولی خواهر شما عامل بدبختی عمه منه...انقدر بحث بالا بود که اصلا نفهمیدم عمه کی وسایلاشو جمع کرده رفته داخل حیاط...زود متوجه شدم و دویدم تو حیاط دنبالش...داشت در کوچه رو باز میکرد که گرفتمش: عمه کجا؟صورتشو برگردوند پر از اشک بود: میرم دخترم اینجا دوباره دلم خورد میشه...گفتم: عمه یوسف داره ازت دفاع میکنه دیگه شونه خالی نکن اینبار تو ببر نذار طهورا فکر کنه با چهار تا عشوه عشقتو برای همیشه مال خودش کرده...عمه با بغض گفت: تموم شده اعظم مردی که رفته دیگه تموم شده دخترم..در همین حین یوسف خودش رو به ما رسوند...عمه سریع رو گرفت..یوسف سعی در نگاه کردن به صورت عمه رو داشت: نگام کن...عمه نگاه نمیکرد..یوسف با بغض گفت: تورو جان عزیزت نگام کن..عمه با صدایی که از گریه گرفته بود گفت: برو پیش زنت عیبه اومدی اینجا...
یوسف: بخدا من گول خوردم ولی دیگه راه برگشت نداشتم..تورو خدا الان که پیدات کردم بیا دوباره مال هم شیم من همیشه به عشقت زنده بودم..باور میکنی هر کار کردم بره ولی نرفت..من فقط به عشق تو زنده بودم.عمه نشست روی پله و سرش رو روی زانوهاش گذاشت..کساییکه داخل خونه بودن هم متوجه غیبت یوسف شده بودن و اومدن داخل حیاط جز فرهاد و اقدس..یک دلم پیش عمه بود و دل دیگم تو خونه..ولی عمه رو ترجیح دادم.
طهورا به سمت عمه و یوسف حمله ور شد و موهای عمه رو گرفت و جیغ جیغ راه انداخت: هُوی این مرد چندین سال مال من بوده فقط یه مدت کمی برا تو بوده پس سعی نکن دوباره خودتو بندازی تو دامنمون...
یوسف دست طهورا رو گرفت و پیچوند: هرچی تحمل کثافت بازیاتو کردم دیگه بسمه من تازه رسیدم به عشق اول و آخرم تو اون وسط یه میان وعده اشتباهی بودی که هرگز هضم نشدی...مادرم یوسف رو هل داد و گفت: پس لیاقت تو همین زن چروک و مریضه...دست طهورا رو گرفت که برن...
رو به مادرم گفتم: این زن چرو ک و مریض سن و سالی نداره شما به این روز انداختینش...مادرم پوزخندی به من زد و گفت: لیاقت نداشتی بیام دیدنت.مادرم و همه همونا در حال رفتن بودن که مادرم برگشت سمت شاپوری که تا اون لحظه ساکت بود و گفت: تو که حتی بهم سلامم ندادی از اول تا آخرم لام تا کام حرف نزدی ولی بیا بغلت کنم پسرم...شاپور روی زمین تف انداخت و با پوزخندی رفت داخل خونه....مادرم بهش برخورد و گفت: انگار نه انگار به دنیا آوردمش...گفتم: مگه مادری به زاییدنه؟ شما فقط برای اقدس مادر بودی برای من و شاپور نامادری...دهنشو پر کرد و گفت: خیلی پررو و نمک نشناسی و رو به خواهرش گفت: بریم طهورا...طهورا هم چشمش به یوسف بود که بیاد...یوسف گفت: من با طهورا جایی نمیرم منصوره باید قبولم کنه باید امشب منو ببخشه...گفتم: برید آقا یوسف عمم کل عمرش رو تو دوری از شما گذرونده و شما پی عشق و حالتون بودید لطفا برید...
یوسف گفت: باشه میرم ولی با طهورا نمیرم...طهورا زد زیر گریه: یوسف باز چشمت به این عجوزه افتاد...
شب تا صبح که مخمو با منصوره منصوره گفتنات خوردی.توی تخت میریم یاد منصوره ای تو خرید یاد منصوره ای تو خواب صداش میزنی بسه دیگه خسته شدم...پس یوسف واقعا عاشق عمه بود.با این حرف، طهورا عمه رو برنده میدان اعلام کرد..عمه که از چهرش میشد خوشحالی پنهانش رو دید زیرزیرکی به یوسف نگاهی میکرد.
#ادامه_دارد
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #رسوای_روستا_29(براساس واقعیت) قسمت بیست و نهم ایشون هم مثل شما مهمون منن بلک
#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#رسوای_روستا_30
قسمت سی ام
طهورا و طوبی و شوهر طوبی با حرص از خونه خارج شدن...
پس اقدس کجا موند؟ چرا نرفت.
تازه یادم اومد و بدو رفتم داخل خونه...
اقدس نبود و همچنین فرهاد هم نبود...
صداشون از داخل اتاق میومد...
پاورچین پاورچین رفتم نزدیکتر...
گوشمو به در چسبوندم و صداشونو واضح تر شنیدم...
فرهاد: من نباید تو رو حداقل سالی دوبار ببینم؟ رفتی که رفتی؟ حاجی حاجی مکه؟
اقدس: فرهاد همه چی بین ما تموم شده منم...
فرهاد: تو چی؟ نکنه داری ازدواج میکنی؟اقدس: نه بابا ازدواج چیه فقط دیگه دلم تورو نمیخواد...فرهاد که حتی میشد وا رفتنش رو حس کرد سکوت کرده بود..اندکی بعد گفت: اقدس... واقعا منو نمیخوای؟اقدس خیلی جدی گفت: آره الان چند سال گذشته منم آتیشم سرد شده.خب از دل برود هر آنکه از دیده برفت...باورم نمیشد فرهاد داشت گریه میکرد...
اقدس: گریه نکن زندگیتو با اعظم ادامه بده چون خیلی عاشقته...فرهاد: ولی من تورو دوس داشتم و دارم لعنتی...
اقدس: به هرحال من دیگه دوست ندارم به فکر خودتو زندگیت باش.فرهاد: خیلی بی رحمی برو باشه ولی یادت نره بخاطر تو من زندگی رو فراموش کردم...
اقدس: اوه اوه مامان و خاله رفتن که بدوم منم برم...سریع از در اتاق فاصله گرفتم.خودمو کاملا عادی نشون دادم و رو به اقدسی که از اتاق خارج شده بود با لبخند گفتم: مامان و خاله رفتن نمیری؟
اقدس: خودم دیدم از پنجره اتاقت..دارم میرم.و بدون خداحافظی از من رفت..خوشحال بودم که اقدس علاقه ای به فرهاد نداره...رفتم داخل اتاق و فرهاد روی زمین نشسته بود و سرش رو بین دو تا دستاش گرفته بود و شقیقه هاش رو فشارمیداد..رفتم کنارش نشستم..نگاهم کرد و گفت: چی میخوای؟گفتم: همه چیو شنیدم اقدس دوست نداره پس بلند شو زندگیمونو بسازیم از امروز شروع کنیم..یهو دیوانه شد و پرتم کرد روی زمین: تو به چه حقی گوش وایسادی هان؟ترسیدم و عقب عقب رفتم: نه اتفاقی شنیدم...دندوناشو روی هم فشار داد و دست مشت شدش رو روی دیوار کوبید..
بلند شدم و رفتم داخل حیاط..هیچکس جز عمه و یوسف نمونده بود.عمه همچنان روی پله اولی که به در خروجی منتهی میشد نشسته بود و یوسف هم روی اولین پله ی ایوون و سیگار میکشید..عمه میگفت: چرا اینکارو باهام کردی؟ من چند ساله زندگی نکردم...یوسف سرش زیر بود و تایید میکرد: خدا منو بکشه کاش برمیگشتم...عمه: دیگه گذشته ها برنمیگرده دیگه من اون دختر مو مشکی و گیسو بلند بیست ساله نمیشم...ایناآرزوهایی بود که تو برام محالش کردی...یوسف سرش رو بین دو دستش گرفت و محکم فشار داد: امشب دعا میکردم اینجا باشی و ببینمت خدا خیلی زود دعامو مستجاب کرد...من از اولشم طهورا برام زود گذر بود که بعدا بهش پی بردم ولی تو تا ابد تو قلب من خونه داری.منصوره؟
عمه نگاهی به یوسف کرد..یوسف ادامه داد: میخوام زنم شی.
عمه: نه دیگه نمیتونم میترسم ازت اینبار بری من میشکنم که نه نابود میشم...یوسف بلند شد و جلوی عمه زانو زد: فقط وقتی بمیرم تنهات میذارم نه الان..عمه سرش رو زیر انداخت.انگار مردد بود که قبول کنه یا نه.ولی چشمان یوسف پر از حس التماس بود برای عمه.ولی عمه در کمال ناباوری گفت: نه نمیتونم...یوسف شوک زده گفت: چرا؟ چرا نمیتونی منصوره؟ ما هنوز خیلی وقت برای زندگی داریم...عمه پوزخندی زد و گفت: مگه به این آسونیاست؟ من تموم عمر و جوونیام گذشت منتظرت بودم برگردی چرا نیومدی دنبالم؟
یوسف: منصوره حق طلاق با اون زنیکه بود من اشتباه کردم من گولشو خوردم ولی زودم پشیمون شدم هرکاری کردم طلاق بگیره نگرفت...باید طلاقش میدادم پاکه پاک میومدم سمتت..الانم اعظم خانم بانی شد که بتونم یکاری کنم بلکه خودش طلاق بگیره.
عمه گفت: یوسف من مریضم مهمون امروز و فردام با من آینده نداری هرچند آینده ای نمونده برو پی زندگیت...یوسف سر به زیر انداخت و بعد از مکثی کوتاه گفت: حتی اگه یک روز هم پیشت باشم خداروشکر میکنم..عمه چیزی نگفت و سکوت برقرار بود..شاپور سکوت رو شکست و گفت: عمه قبول کن آقا یوسف واقعا میخوادت من مردم میدونم یه مرد چجوری دروغ میگه یا راست..عمه خندید و گفت: قربون مرد بودنت برم عمه..شاپور هم خندید و یوسف هم لبش به خنده باز شد...ولی عمه شرط کرد اول طهورا طلاق بگیره بعد با یوسف دوباره عقد میکنن...
محال ممکن بود عمه یوسف رو رد کنه چون عمه بیصبرانه منتظر یوسف بود.شب و روز چشم به در دوخته بود بلکه کلبه احزانش روزی گلستان بشه.
چشمای عمه میخندید و اونشب تا صبح همه شاد بودیم جز فرهادی که درلاک خودش بود.
#ادامه_دارد..
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
#سرگذشت_یک_زندگی♥️ #رسوای_روستا_30 قسمت سی ام طهورا و طوبی و شوهر طوبی با حرص از خونه خارج شدن.
#سرگذشت_یک_زندگی♥️
#رسوای_روستا_31 (براساس واقعیت)
قسمت سی و یکم
اونشب تا صبح همه شاد بودیم جز فرهادی که درلاک خودش بود.یوسف تو اتاق فرهاد خوابید و عمه و شاپور اتاق نازنین...من هم توی حال یه قسمتی مچاله شدم و تا خود صبح فکر و خیال دست از سرم ورنمیداشت...درسته اقدس دیگه علاقه ای به فرهاد نداشت اما این عشقی که فرهاد به اقدس داشت تمام نشدنی بود.میترسیدم از فردایی که قرار بود تنها بمونم این فرهاد فرهادی نبود تا آخر عمر با من بیاد...روزها گذشت و طهورا از یوسف جدا شد و سهم عظیمی از ثروت یوسف رو با خودش برد و همراه طوبی و اقدس به اتریش برگشتن...با رفتنشون بیشتر خوشحال شدم.
علاقم نسبت به مادر و خواهرم کلا از بین رفته بود و دلم نمیخواست ببینمشون...
نازنین بزرگ و بزرگتر میشد و این روزها وقت مدرسه رفتنش بود..فرهاد مثل قبل خشک و بی روح بود...دیگه کلا ازش قطع امید کرده بودم...یک روز که من مشغول آشپزی و فرهاد مشغول روزنامه خوندن بود نازنین بی مقدمه گفت: بابا دوستام همشون داداش یا آبجی کوچولو دارن من چرا ندارم؟فرهاد نگاهی با سکوت به نازنین انداخت و اندکی بعد گفت: چون فرشته ها بهشون دادن...نازنین آهی کشید و گفت: کاش میشد فرشته کوچولو برای منم داداش کوچولو بیاره...بیچاره بچم نمیدونست خودشم اتفاقی به وجود اومده چه برسه به داداش کوچولو...
هفت سال بعد:
عمر زندگی عمه و یوسف خیلی کوتاه بود.
یکسال بعد از عقدشون عمه بر اثر بیماری که داشت از دنیا رفت و یوسف تحمل مرگ منصوره رو نداشت و یک ماه بعد بر اثر سکته قبلی درگذشت...رفتن عمه خیلی سنگین بود چون بعد از پدرم خیلی بهش وابسته شده بودیم...شاپور دو سال بود که ازدواج کرده بود و خانمش باردار بود...فرهاد کمی با من بهتر شده بود انگار قبول کرده بود تنها فرد زندگیش منم و باید بهم بها بده..نازنین دختر پانزده ساله زیبایی بود که چوب گذشته من آینده قشنگشو سوزوند...نازنین اون روزها اصلا به حرف گوش نمیداد خیره سر و یک دنده شده بود...
داد زد: مامان...مامان...
از داخل آشپزخانه جواب دادم: جانم مامان؟
نازنین: پس این دامن قرمزه من کو؟
رفتم پیشش و گفتم: میخوای چیکار؟
گفت: امروز تولده دوستمه دعوتم میخوام بپوشم...گفتم: تولدش کجاست؟ کیا هستن...با حرص جواب داد: مامان چقدر سوال میکنی چند تا از دوستامونیم دیگه...
ولی من دلم گواه بد میداد...
گفتم: اجازه نداری بری...
داد زد: یعنی چی که اجازه ندارم؟ من میرم حالا ببین...
تو روش ایستادم و گفتم: بیخود کردی بشین سرجات...
نازنین به گریه افتاد: مامان ولم کن چقدر میپچسبی بهم بذار آزاد باشم میخوام زندگی کنم...
گفتم: مگه نمیبینی اونا که جشن میگیرن رو میگیرن میبرن...ببرنت آبرومون میره...
گفت: من که نمیخوام لخت برم مامان روسریمم سر میکنم...
گفتم: بابات بفهمه نمیذاره بری...
با خیال آسوده رفت سمت وسایلش و گفت: بابام اجازه داده تو نگران نباش...
وای از دست فرهاد که این دخترو انقدر خیره سر کرده بود...
گفتم: مراقب خودت باش...
جوابی نشنیدم و از اتاق خارج شدم...
نازنین به تولد دوستش رفت و نیمه شب بود برگشت...سریع سمت در رفتم و تو روش ایستادم: تا این وقت شب کجا بودی؟ خیره سر...
گفت: میخوام برم بخوابم خیلی خوابم میاد...
و دستشو جلوی دهنش گذاشت و خمیازه بلند بالایی کشید...
#ادامه_دارد