eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
21.4هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
10.6هزار ویدیو
103 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_یازدهم ✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون
‍ ❤️ 💌 ✍🏼صبح زود بلند شدم برای نمیدونم چرا اصلا نبودم و کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و ششیرینی بود که در وجودم رخنه کرده بود... والله به خاطر الله هر کاری میکردم و یک ذره احساس خستگی و سستی نمیکردم... ❤️من با قلبم با زبانم و با بدنم ایمان رو قبول کردم به همین خاطر احساس خستگی نمیکردم 🌔ایام رمضان داشت میگذشت و من با آقا مصطفی روزگار خوبی رو میگذروندیم و هر شب با هم میرفتیم و باهم بر میگشتیم و آقا مصطفی حرفهای میزد اما قبل از اینکه من بخندم خودش میخندید روز جشن رسید توی این مدت که آورده بودم همیشه شب قبل از عید خوابم نمیبرد... اون شب هم مثل شبهای قبل خوابم نمیبرد ، صبحش بهترین لباسم رو برای پوشیدم و خودم رو مرتب کردم اما کسی نیومد دنبالم واسه منم که نمیتونستم با این لباس و رو این اوضاع برم بیرون.... 😢یکم که گذشت و کامل از اومدن آقا مصطفی نا امید شدم یه دفعه زنگ در رو زدن و مادرم در رو باز کرد یه صدای قشنگی اسم من رو برد اه اومده دنبالم.....😍 گفت که بیرون از مسجد بر گزار میشه عجله عجله رو پوشیدم خواهرم هم با ما اومد و رفتیم واسه نماز ؛ حرف آقا مصطفی خیلی برو داشت خیلی ها طرفدارش بودن طوریکه توی همون صف اول براش جا باز کردن بعد از نماز و خطبه همه از یکدیگه حلالیت خواستن و هم دیگرو در آغوش میگرفتن... 😍چه قشنگی منم که هیچ وقت کم نمی آوردم با وجود اینکه خیلیها رو نمیشناختم اما میرفتم بغل میکردم و بوس میکردم و حلالیت میخواستم.... 😍یه دفعه بین جمعیت چشمم خورد به دو تا چشم خوشکل اه بازم چشم عسلی خودمونه منتظر منه اشاره کرد برم پیشش... سلام کردم و جوابم رو داد گفت که به هیچ کس عید رو نگفته و میخواد من اولین نفر باشم یه جعبه شیرینی آورد و گفت اولین جشن رو که کنار هم بودیم مبارک میخوام خودم اولین شیرینی رو بهت بدم... 🍰در شیرینی رو باز کرد و وای بازم شیرینی گردوئی من خیلی دوسش دارم تشکر کردم و چشمام رو مهربونی کردم و یه جوری نگاهش کردم که دلش آب شد بعد شیرینی خوردم... 😳هنوز دو تا نخورده بودم که سیل جمعیت وقتی فهمیدن ما شیرینی میخوریم به طرف ما اومد.... 😭گفتم من به کسی نمیدم من شیرینی گردویی دوست دارم خندید گفت آره میدونم به همین خاطر چند تا جعبه گرفتم میدونستم به کسی نمیدی شیرینی رو بین همه پخش کرد و با همه روبوسی کرد و میخندید طوری که صدای خنده اش بین اون همه جمعیت مشخص بود.... منو خواهرم هر جوری بود جلو جای خودمون رو باز کردیم و جلو نشستیم تا چندتا از خواهران رو برسونیم شیرینی رو عقب گذاشته بودم که یه دفعه خواهران پیداش کردن و با بچه هاشون همه رو از دم از لبه تیغ رد کردن و هیچی نموند داشتم میترکیدم از ناراحتی آقا مصطفی کنار چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید... 😡 همه رو رسوندیم دم در و تشکر کردن و خدا حافظی توی مسیر یک کلمه هم حرف نزدم ناراحت بودم آخه شیرینی مردم رو خورده بودن ما هم رسیدیم دم در و خداحافظی کردم و رفتم داخل... داشتیم خونه رو آماده اومدن مهمونا میکردیم که زنگ زدن و مادرم در رو باز کرد نمیدونم چرا احساس میکردم چشم عسلیه حدسم درست بود خودش بود... منم از گوشه دیوار یواشکی نگاش میکردم داشتن از پله ها میومدن بالا منم هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم اومدن تو منم سلام کردم فهمیدم یه چیزی دستشه ، آخی واسه منه منم به خاطر اینکه دلش رو آب کنم یه خنده ژکوندی زدم و نگاش کردم طوری که کامل فهمیدم دلش تکون خورد و گفت رفتم برات شیرینی خریدم... 😍گفتم جدی زودی از دستش قاپیدم و بازش کردم شروع کردم به خوردن گفت اصلیت اینجاست تو جیبم گفتم چیه گفت نمیدم بهت تا اسمم رو صدا بزنی... @BA_KHODABASh1 🙈منم که روم نمیشد قشنگ کنار چشمی کردم ببینم کدوم جیبش باد کرده جیب سمت چپش بود رفتم زودی دست کردم تو جیبش هر چند سعی کرد بهم نده اما من بیرونش آوردم آخی یه بود و با یه جعبه بازش کردم و یه انگشتر خوشمل توش بود ستاره ای بود💍 گفتم ممنونم زودی دستم کردم و رفتم بازم شیرینی خوردم چقد خندید صداش توی خونه پیچید... مگه من دارم😒 @BA_KHODABASh1 ✍🏼 ... ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_نهم @BA_KHODABAS 🕊 ✍🏼وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میم
‍❤️ 💌 ✍🏼بلند شد گرفت و نماز مغربش رو خوند بعد از نماز دستاش رو بلند کرد و کرد همیشه میدیدم که بعد از نمازش میکرد گاهی اوقات گریه میکرد اما این بار خیلی میکرد... 😔اصلا نمیدونستم چش شده اصلا به ذهنم هم نمیکرد...بعداز نمازش گفت بیا بشین کارت دارم داشتم محدثه رو تمیز میکردم گفتم یکم صبر کن گفت یکم زود بیا...لباس محدثه رو عوض کردم و رفتم پیشش... 😔گفت اگر یه وقت بشم چیکار میکنی؟ خیلی بی مقدمه حرف زد گفتم این یعنی چی؟ خدا نکنه ما که نمیتونیم بدون تو کنیم... 😭گفت اگر شهید شدم کن چون نمیخوام بشی خیلی تعجب کردم چشمام از تعجب گشاد شد و بعدش خیلی شدید گریه کردم... 😭و گفت باید برم و اگر برم دیگه هیچ وقت برنمیگردم حرفش خیلی بود یعنی نتونستم یک کلمه از دهنم خارج کنم... 😔گفت دوست دارم بعد از من عاقل باشی رفتار نکن ازدواج کن اینبار سرش داد زدم و گفتم بسه دیگه یهو گریه کرد و گفت میخوام صدات در بمونه داد بزن.... 😭خدایا مصطفی هم گریه کرد ، بعد از گریه اش گفت میخوام کارهام رو راست و ریست کنم بعد برم... فرداش رفتیم بازار با هم برای 3 تا خواهرش خرید گفت نمیخوام حقی از خواهرانم بر گردنم باشه تو این مدت انگار من داشتم ذره ذره ... 😔اما باهاش همکاری کردم یه مقدار از هایش رو پاس کرد بقیه رو گفت از پولی که پیش چند تا دوستام دارم و بعدا برات میارن پاس کن... 3 شب پشت سر هم رفتیم خونه خواهر شوهرهام و باهاشون خیلی گرم میکرد وقتی برمیگشتیم یه جور خداحافظی میکرد چون میدونست دیگه هیچ وقت هیچ کدومشون رو نمیبینه... 😔آخرین شب وقتی برگشتیم خونه خودمون توی راه محدثه رو بغل کرد و سرش رو گذاشت روی سر محدثه گفت بابا میخواد بره و دیگه برنمیگرده مواظب خودت باشی... 😔والله خیلی سخته بکنم ازت ولی مجبورم چون رو بیشتر از تو ... چند تا ریخت ولی من خیلی گریه کردم پنج شنبه عصر بود همیشه پنج شنبه ها میرفتیم بیرون یه نمایشگاه پاییزی زده بودن رفتیم اونجا ، وقتی برگشتیم مصطفی هنوز اش رو افطار نکرده بود من چون شیر میدادم روزه نگرفتم ، رو آماده کردم به براش پختم افطار کرد و زنگ در به صدا در اومد... رفت بیرون و یکم وایستاد و بعدش اومد تو گفت دوستم بود نمیخورم بیا بریم بیرون حوصله ندارم... رفتیم بیرون توی راه گفت نشو خوب میدونم خیلی داری سعی میکنی و و اما بدون والله من میرم که از و و مظلوم دفاع کنم..... ☝️🏼️والله از الله میترسم که در من هیچ جوابی در برابرش ندارم ، گفتم والله صبر میکنم این الله هست گفت الحمدلله که ازت مطمئنم دوستم اومده بود بگه که شنبه عصر باید برم.... میخوام برای آخرین بار بریم بیرون و هر چی میخوای بخری رفتیم و من دوست نداشتم هیچی بخرم خودش یه روسری انتخاب کرد و یه توپ هم برای محدثه خرید ، گفتم حوصله ندارم بریم خونه توی راه هیچی نگفتیم وقتی رسیدیم خونه رفت بالای پله ها محدثه رو بغل کرد و بهش گفت ببین مادرت از این خیلی خیلی تره بخدا قسم.... 🌙13 رمضان بود گفتم مصطفی میای برای آخرین بار همدیگه رو کنیم... گفت باشه تا عصر وقت داریم روز بود رفتم مثل قبل براش لباس خریدم یه شلوار سیاه و یه بلوز راه راه و ویه ... البته یه هم خریدم عصر وقتی برگشت بازم دستش خالی بود حوصله نداشتم به این فکر کنم که چرا دستت خالیه کادوهاش رو دستش دادم و گفتم با تمام برات خریدم گفت پس همین الان میپوشم همش میخندید تا منم بخندم اما رو از دست داده بودم... دست کرد تو جیبش گفت چشمات رو ببند و یک خیلی خوشکل گردنم کرد و یه جفت و یه دستبند... 😊چشمام رو باز کردم خیلی بود با وجود اینکه بسیار سبک و نازک بود اما پولش تا این حد بود ولی من خیلی خوشم اومد اومد پیش ما نتونستم پیش اون گریه کنم... رفتم آشپزخونه مادر شوهرم گفت نمیکنی گفتم چرا من زودتر تشکر کردم ، مصطفی میدونست چقدر حالم بده چیزی نگفت.. ✍🏼 ... ان شاءالله