eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
21.4هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
10.6هزار ویدیو
103 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم تا بدست برسد....😔 👌🏼تا شود برای تمام که‌ بیشتر از گذشته به نزدیک شوند...... ✍🏼 بودم 12 ساله که از چیزی نمیدونستم میدیدم که بعضی وقتها مادرم اگر یادش می افتاد میخوند و پدرمم همینطور... هر چند خانواده ی ما از نظر بسیار پایبند و و بودیم.... اما این فقط به خاطر بود و بس... خانواده ی 7 نفره ای شامل مادر بزرگم ،پدرم ،مادرم ، و 2 فرزند و 2 فرزند بودیم... همه در زندگی ساده ای داشتیم ...تازه به سال اول راهنمایی وارد شدم، شاگرد زرنگی بودم و در درس خوندن به مشکل بر نمیخوردم هیچ وقت از کسی کمک نمیگرفتم ،در میانه سال تحصیلی بودکه متوجه بعضی از طرف برادر بزرگم شدم.... اولین کسی که متوجه شد من بودم... دلیلش رو نمیدونستم... خیلی ساکت بود و زیاد تو فکر میرفت... بعدها شروع به کرد همه داشتیم شاخ در می آوردیم آخه چه به ...! بعد از مدتی بازم این رفتارها ادامه داشت...خیلی بود... برادرم 5 سال از من بزرگتر بود اما خیلی رابطمون خوب بود.‌.. یه شب خیلی دیر اومد خونه دیگه همه از دست کارهاش شده بودن ولی من یکی فقط میخواستم رو بدونم..‌‌. همینکه همه خوابیدن رفتم بالای سرش و صداش زدم دیدم اونم نخوابیده ،ازش سوال کردم‌ چرا اینجوری رفتار میکنی؟ چت شده؟ همینکه اینو شنید ..‌. بهم گفت تو اصلا میدونی من چند سال در زندگی میکردم؟ 💔 ... همینکه این جمله رو شنیدم تکون عجیبی خوردم...حالم بد شد، دنیا دور سرم گیج رفت...تازه فهمیدم چیکار کردم... چند وقت بدون یادی از زندگی کردم... عجب نگون بختی بزرگی بود... منم و با هم شدیم ... اون شب همین حرف بینمون رد و بدل شد...دیگه هیچ حرفی نداشتیم بگیم.‌‌.. منم مثل دادشم شدم مثل اون هی میرفتم تو فکر... تا اینکه تصمیم گرفتم .‌‌.. 😔یا الله با چه رویی رفتم روی جا نماز میدونستم خطا کارم و میتونستم الله اکبر رو احساس کنم ... 😭به خدایم گفتم یاالله با کوهی از اومدم پیشت بالا نمیاد خودت کمکم کن عجب نمازی خوندم کلا داغون شده بودم... شبش رفتم پیش داداشم و بهش گفتم که منم میخوام کنم چیکار کنم؟ خیلی خوشحال شد و تا صبح نخوابید برام حرف زد و در آخر گفت حالا بگو ❤️أشْهَدُ أَنَّ لٰا إلٰه َإلٰا اللّٰه ❤️وأَشْهَدُ أَن مُحَمَّد رَسولَ اللّٰه ☝️🏼️منم گفتم و این کلمه خیلی رو از روی دوشم برداشت...نمیدونم چرا اما احساس میکردم سبک شدم... داشتم... بعدها در احادیث خوندم که میفرماید: هر کسی به الله تعالی ایمان بیاورد تمام قبلش بخشیده میشود حتی اگر به اندازه کوهی باشد.😌 😔خانوادم متوجه شدن که من ...پدرم خیلی با پسرای مسجد بد رفتاری میکرد چون در کل خیلی گمراه بود... ما جزء خانواده هایی بودیم که هر سال یک هفته میگرفتیم و تمام اقوام و همسایه و آشناهامون رو دعوت میکردیم... و های زیادی داشتیم... در حالی که به نماز و چیزهای مهمتر توجهی نداشتیم 😔پدرم بیشتر از همه من شد طوری شد که حتی اجازه در مورد هیچ چیز نداشتم... 😔مادرم با هام میکرد.. پدرم کلا ... و برادر بزرگم هم که اکثر اوقات تو مسجد بود ... به خاطر اینکه با خانواده نکنه همیشه دیر وقت میومد خونه تا همه بخوابن‌...اما من نمیتونستم برم بیرون و پای همه چیز وایسادم.... ✍🏼 ...ان شاءالله
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‍❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_هجدهم ✍🏼فرداش رفتم #مدرسه ولی از دستش #ناراحت بودم که چرا بهم خندید مگه
‍❤️ 💌 👫رفتیم پایین خونه خودمون خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه کوچیک داشت درسته نقلی بود اما خیلی بود آدم دلش باز میشد خواهر زاده همسرم هم بعضی وسایل ها رو در غیاب من چیده بود خیلی و عالی کارش رو انجام داده بود من وقتی اومدم خونه آقا مصطفی گرفته بودم دیگه نیازی نداشت برم وضو بگیرم آقا مصطفی میدونست من همیشه وضو دارم دیگه نگفت برو وضو بگیر ولی خودش رفت وضو گرفت و اومد ایستاد.... و شروع کرد به گفتن من هم بلند شدم تا کنارش بایستم و نماز بخونم الله اکبر گفت و نماز خوند منم پشت سرش این اولین بود که من با آقا مصطفی به میخوندیم خیلی خوب بود احساس زیاد آقا مصطفی بهم منتقل شد چقدر با و نماز میخوند.... نمازمون تموم شد و من یه کردم خیلی جای خانوادم رو خالی دیدم یک باره گریم گرفت ولی با صدای بلند گریه کردم آهسته نبود گریم که تموم شد دیدم آقا مصطفی هم نگاهم میکنه و گریه میکنه تعجب کردم و گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت نخواستم جلوی گریه ات رو بگیرم گفتم بزارم تا سبک بشی ولی منکه تحمل گریه ات رو ندارم منم گریه ام گرفت...دیگه هیچ وقت پیش من نکن گفتم چشم...☺️ برای شام رفتیم طبقه بالا فقط خودمون بودیم و 3 تا برادر شوهر و یه جاری و یه مادر شوهر با ما دو تا طبق معمول ما جدا سفره انداختیم و جدا نشستیم الحمدلله یک خوب برگزار شد زندگی آرومی رو شروع کردیم الحمدلله زیر ... روزها میگذشت من فهمیدم در زندگی آقا مصطفی خیلی جایگاه خاصی داره همه کارها با برنامه هستش.... معمولا بعداز نماز صبح دیگه بر نمیگشت همینکه میرفت مسجد دیگه بر نمیگشت تا ساعت 8 صبح وقتی بر میگشت به عهده اون بود اما و مال من زود صبحونه آماده میکرد و میومد من رو بیدار میکرد تا صبحونه بخوریم و بره سر کار تا ظهر کار میکرد و واسه نماز ظهر بود تا نیم ساعت بعدش هم بر نمیگشت وقتی بر میگشت من رو انداخته بودم بعد از غدا نیم ساعت استراحت میکرد و میرفت شبش که بر میگشت انقدر خسته بود که داغون بود بعد از شام نمیخوابید میرفت مسجد واسه جماعت وقتی بر میگشت میگفت من میخوابم تا 11:30 بعد دم کن و صدام کن چایی بخورم... منم همین کار رو میکردم بعد از 11.30 دیگه نمیخوابید میخوند و تلاوت میکرد اگر دوشنبه و پنج شنبه بود نصف شب غذا میخورد تا بگیره و بعد میرفت واسه نماز اوضاع به همین منوال بود.... 😢من کار خونه بلد نبودم همه رو از آقا مصطفی یاد گرفتم رو که دیگه نگو در حد جلبک... انقدر بود که خودم میکشیدم اما شکر خدا مرد خوبی بود همه رو یادم داد حتی که سخت ترین غذا بود خیییییلی خوبی بود... ✍🏼 ... ان شاءالله @Ba_khodabash1