8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زندگی پس از زندگی
🎥امانتدار
▪️بیشتر از خودم، نگران موتور امانتی بودم
👤تجربهگر: آقای سید رضا بیضایی
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زندگی پس از زندگی
🎥امانتدار
▪️بیشتر از خودم، نگران موتور امانتی بودم
👤تجربهگر: آقای سید رضا بیضایی
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زندگی پس از زندگی
🎥امانتدار
▪️بیشتر از خودم، نگران موتور امانتی بودم
👤تجربهگر: آقای سید رضا بیضایی
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
✨🌹✨
✅ هرگاه خداوند براى خانواده اى #خير بخواهد،
❶ آنان را در دين دانا میكند،
❷ كوچكترها بزرگترهايشان را
#احتـرام می نمايند،
❸ مدارا در #زندگى و ميانه روى
در خرج كردن را روزيشان می نمايد
❹ و به #عيوبشان آگاهشان میسازد،
تا آنها را برطرف كنند و اگر برای آنان جز اين
بخواهد، به #خودشان واگذارشان می نمايد.
[ #پیامبر_اکرم صلےاللهعلیهوآله ]
📚نهج الفصاحه، ح ۱۴۷
👈
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃در هیاهوی #زندگی دریافتم ؛
چه بسیار دویدن ها،که فقط پاهایم را از من گرفت
در حالی که گویی ایستاده بودم ،
چه بسیار غصه ها،که فقط باعث سپیدی موهایم شد
در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ،
دریافتم،کسی هست که اگر بخواهد "می شود"
و اگر نخواهد "نمی شود"
به همین سادگی ...
کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم
فقط او را می خواندم و بس ...(خدا❤️)
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح بخیر #زندگی💐♥️
#طلوع_خورشید
🌺سلام صبح زیباتون بخیر
🌺در این صبح مبارکـــــ
💞دعا میکنم که همیشه شاد باشید
🌺و دلتون از غصه خـالی باشه
🌺ان شاءالله که پنج تن آل عبا
💞ضامن سلامتی و سعادت و
🌺عاقبت بخیری همه ی ما باشند..
صبح یکشنبه تون زیبا و باطراوت🌺
✨﷽✨
✳️ انسان چه زمانی دست از طغیان برمیدارد؟!
✍ خداوند وقتی از انسان یاد میکند میفرماید: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ» همهی شما در مقابل خدا #فقیر هستید. فقیر به معنی #ندار نیست. فقیر به کسی نمیگویند که مال ندارد؛ آن که مال ندارد، فاقد مال است. بلکه فقیر به کسی میگویند که ستون فقراتش شکسته است و قدرت قیام ندارد.
وقتی انسان خود را فقیر دانست یعنی در مقابل خدا ستون فقراتش را شکسته دید و بر ذکر شریف لا حول و لا قوة الا بالله مداومت داشت (به معنی حقیقی) آنوقت دست از #طغیان برمیدارد. میگوید خدایا! نه تنها برخاستن و نشستن من، بلکه خوابیدن و خوردن و پوشیدن و قلم به دست گرفتن و همه چیز من به کمک تو است. ما در #نماز این ذکر (بحول الله و قوته اقوم و اقعد) را میگوییم که #خارج_از_نماز هم با این ذکر #زندگی کنیم.
👤 #آیت_الله_جوادی_آملی
📚 از کتاب «توصیهها، پرسشها و پاسخها»
📖 صفحات ۱۶۲ و ۱۶۳
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_اول
🌺با سلام خدمت اعضای کانال داستان و پند خواستم داستان تلخ زندگیمو با شما در میون بذارم😞
من دختر ی نه ساله بودم با چهار برادر ویه خواهر دریکی از روستاهای اصفهان زندگی میکردیم خیلی شاد😃 وخوشحال زندگی عادی خودمون و طی میکردیم،
🌺 تا اون روز شوم😣، اون روزناهار کوکوسبزی داشتیم که هیچ وقت فراموش نمیکنم، دایی بابام چوپان🐑 دهمون بود ،من عاشقش بودم عاشق زن دایی ودایی خیلی ارادت داشتم بهشون😌
گاهی برای آب دادن به گوسفنداش🐑 کنار خونه ی ما نهری بود میورد ومن حتما برای ناهار🍝 به خانه میوردمش
اونروزم صدای زنگ گوسفندا🐑 روشنیدم با خوشحالی به مادرم گفتم تا سفره پهن میکنه من برم دایی را برای ناهار بیارم مادر هم با لبخند رضایت خودش اعلام کرد
من با تمام ذوق وشوق به طرف دایی دویدم🏃🏻♀ دسش رو گرفتم وبهش خسته نباشی گفتم ودعوتش کردم خونه برای ناهار باهم اومدیم تا دایی دستاشو بشوره من رفتم مث همیشه سرسفره وسط بابا ومامان نشستم ومنتظر دایی .
🌺دایی وقتی وارد شد انگشت دستشو به طرف من دراز کرد وگفت😱این باید سنگسار شه همه میخ کوب شده بودن سکوت بابام با تعجب پرسید چی؟؟؟
منظورت کی بود؟😳
با اعتماد به نفس کامل گفت دخترتون زینب !چشای همه گرد شده بود نفسم بالا نمیومد خدای من😧 انگار داشتم خواب میدیدم..
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال 💙🗯با عنوان 👇 #تهمت_ناروا_قسمت_اول 🌺با سلام خدمت اعضای
داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_دوم
🌺اون چی داره میگه در مورد چی صحبت میکنه بابام با عصبانیت😡 گفت: بس کن مرتیکه احترام خودتو داشته باش زینب فقط نه سالشه این چه مزخرفی که میگی برادرام چشاشونا گرد کرده بودن ومنتظر دایی با اون سن وسالش شروع به تعریف کردن کرد
🌺 نه باورم نمیشد نه این حرف حرف دایی من نبود😔 گفت اونروز من با دختر عموی بابام داشتم از نانوایی 🍞🥖میومدم که یه پسر میفته دنبال ما وما شروع به حرف زدن و خلاصه از این حرفها گفت:
همه ی این وقت دایی داشته مارا تعقیب میکرده ودیده😳
همش دروغ دروغ دروغ مگه میشه یکی بتونه همچین توهین وتهمتی به کسی بزنه اونم به این راحتی،
🌺هیچ وقت حرکات بابام وفراموش نمیکنم ،بلند شد واز خونه انداختش بیرون گفت برو خدارو شکر کن به خاطر سنت چیزی بهت نگفتنم با این توهین وتهمتت جرات داری این حرفها رو پیش پسر عموم بزن از ده برای همیشه بیرونت میکنه،
خلاصه با رفتن دایی بدبختی من شروع شد😭
🌺اصل قضیه این بود منو دختر عموی بابام 👩وقتی از نانوایی بر میگشتیم زن دایی هم با ما بود داشت میرفت کتابخونه📚 باهم حرف میزدیم که، یه موتوری پسر جوان سه بار اومد بدون هیچ حرف یا نگاهی از بغل ما رد شد رفت
همون موقعه هرسه از هم جدا شدیم ورفتیم به خونه هامون همین متوجه شدیم زن دایی🙎 با دروغ هاش دایی وپر کرده وفرستاده اه...
🌺من قضیه رو تعریف کردم خانواده کلا قبول کردن وباور کردن بابام منو بغل کرد وبوسید😘 گفت :
دخترم من باورت دارم همه چیو فراموش کن
یه برادرم که یک سال از من بزرگتر بود شروع کرد به کتک زدن به من گفت:....
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال # 💙🗯با عنوان 👇 #تهمت_ناروا_قسمت_دوم 🌺اون چی داره میگه در
داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_سوم
🌺به من گفت تا نباشد چیزکی نگویند چیزی حتما چیزی بود بابام خیلی صحبت کرد باهاش فک کرد قانع شد ولی نشد روزگار بد من شروع شد
🌺داداشم 💁♂علی هرروز به یه بهانه ای منو میگرف زیر کتک ومیگف تو همونی که دایی گف😭
اذیت وازارش تمومی نداشت دیگه نمیزاشت از خونه برم بیرون حساس شده بود دیگه تحمل نداشتم بعد از هر سری کتک میرفتم اتاق درو میبستم میفتادم سجده اه میکشیدم واز خدا میپرسیدم چرا؟؟؟
🌺شروع کردم به ناله ونفرین😔 هر روز با بدنی کبود وبا چشای خیس فقط دایی وزن دایی ونفرین میکردم مگفتم خدایا اینقد درد بکشن بعد از من حلالیت بخوان من حلالشون کنم ولی بگم چرا اخه چرا من چرا دروغ چرا تهمت اخه چرا؟؟؟؟فقط دوس داشتم دلیلشو بدونم چرا بامن اینکارو کردن چرا من که اینهمه دوسشون داشتم چرا بهم تهمت زدند،،،
🌺این کتک ها🙎 وبدبینی ها تا چهارده سالگی ادامه داشت وناله ونفرین من به دایی تا اینکه یه روز تو اتاق بودم تنها خیلی خسته داغون چند بار تصمیم گرفتم تا بایکی دوس شم حداقل اش نخورده دهن سوخته نباشم ولی غیرتم اجازه نداد تو خون من خیانت نبود صدای باباموشنیدم به مادرم میگف: این مرگ موش🐀 وبرای موش های انباری گرفتم خیلی مراقب باش بچه دسشون نخوره خیلی خطرناکه حتی یه قطره اش مرگ اوره ؟؟؟؟😱
یهو تصمیم گرفتم خود کشی کنم واز دست داداشم علی راحت شم 😔
🌺دیگه تحمل حرفهاشو نداشتم اسممو گذاشته بود همونی که داییی گف زجر او بود هیچکی خونه نبود رفتم به طرف مرگ موش هیچ ترسی از مرگ نداشتم یه لیوان چایی ریختم
🌺یه قاشق ریختم تو چایی😔☕️ بعد دوقاشق با خودم گفتم بزار زیاد بخورم تا صددرصد بمیرم چهار قاشقش کردم هم زدم وکشیدم سرم همه رو یه جا خوردم وسریع رفتم اتاق خواب کناری خوابیدم گفتم بخوابم وتو خواب بمیرم
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
💙
🗯💙
🗯🗯💙
💙🗯🗯💙🗯💙🗯
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال 💙🗯با عنوان 👇 #تهمت_ناروا_قسمت_سوم 🌺به من گفت تا نباشد چ
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_چهارم
🌺خواب بودم که حالت تهوع شدیدی با معده درد😣 از خواب پریدم
اتاق خواب یه دری داشت به حیاط خودم وبه زور انداختم حیاط کناری شروع با استفراغ کردم چهار بار استفراغ کردم🤢 انگار جیگرمو داشتن با چاقو تیکه تیکه میکردن حال بدی داشتم
🌺تا بار پنجم خون استفراغ کردم اینجا بود که ترس همه وجودمو برداشت احساس کردم جیگرم داره تیکه تیکه میشه خودمو رسوندم به مادرم مادرم منو با اون حال دید دستشو گذاشت رو سرش🤦♀ شروع کرد به داد زدن وکمک خواستن،،،
همه جریان و به مادرم گفتم که مادرم پدرم وصدا کردن ومنو رسوندن بیمارستان🏥 بابام توراه با این که حالم بد بود دادو بیداد میکرد ودعوام میکرد
🌺میگف از تو بعید بهم گف بیمارستان حق نداری به دکتر بگی مخصوصا خوردی
رسیدیم بیمارستان دکتر 👨⚕ازم پرسید چی شده بابام اجازه ندادمن حرف بزنم پرید وسط حرفم و گفت: بچم تو لونه ی موش ها مرگ موش گذاشته بعد یادش رفته دستشو بشوره با همون دست 🍒🍐میوه خورده حالا اینطوری شده
🌺 دکتر گف شانس اوردین استفراغ کرده وگرنه مرگش صدردصد بود معده مو شستشو دادن وبهم دارو داد
در راه خونه بابا نظرش به من عوض شده بود خیلی دعوام کرد خیلی زیاد طوری که دوس نداشتم زنده بمونم😔 میگفت:
از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلاصه رسیدیم خونه
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
💙
🗯💙
🗯🗯💙
💙🗯🗯💙🗯💙🗯
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯 🗯🗯💙 🗯💙 💙 🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_پند 💙🗯با عنوان 👇 #تهمت_ن
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_پنجم
🌺پدرم میگفت :از تو بعیده خودکشی هم جاش جهنمه هم ابروی ادم میره خلاصه رسیدیم خونه
مادر برام جیگر گوسفند کباب کرد🍢 با مهربانی مرا به اتاقم فرستاد
🌺 وصداشونا با بابام شنیدم داشت حسابی بابامو سرزنشت میکرد ومیگف نباید باهام دعوا میکرده چون ممکنه دوباره اینکارو بکنم
خلاصه بعد از چند روز دوباره روز از نو حرفها وازار واذیت برادرم🙎♂ علی شروع شد تا اینکه شنیدم مادر یک روز به بابام میگف اولین خواستگاری که بیاد جواب بله میدیم تا زینب از دست علی راحت شه
🌺بهتر از اینه که این همه اینجا اذیت شه یه هفته بعد یکی زنگ زد واجازه گرفت تا برای داداشش بیان خواستگاری مادرمم👩 از خدا خواسته سریع گف تشریف بیارین
🌺بدون اینکه با من مشورت کنن یا حرفی بزنن قرار خواستگاری وگذاشتن من فقط از حرفهاشون متوجه میشدم که امشب قراره بیان
استرس داشتم اصلا دوس نداشتم ازدواج کنم 💍از یه طرفی سال سوم راهنمایی بودم تمرکز برای درس خوندن نداشتم تو کلاس همش حواسم پرت بود همش فکر این بودم الان برگردم خونه باز دعوا وکتک کاری...😞
خلاصه شب اومدن پسره👨💼 مرد خوش تیپی وظاهر خوبی داشت از نظر سنی من چهارده واون بیست ودو سال داشت واز نظر مالی هم پول دار بود
قرار شد مادرم اینا فردا جواب بدن
بدون اینکه نظر منو بپرسن😢 جواب بله رو دادن
🌺دامادمون اون موقع مسافرت بودوقتی شنید خیلی عصبانی اومد🤦♂ خونه ما
مستقیم اومد پیش من بهم گفت بله ی منو چند ساله به دوسش که پسر خوبیه داده، اگه با این ازدواج کنی دیگه هیچ وقت من خواهرمو نمیبینم
ولی کی به حرف من گوش میداد
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨