eitaa logo
باز، اربعین…
81 دنبال‌کننده
43 عکس
13 ویدیو
4 فایل
دورِ هم جمع شده‌ایم تا به کمکِ واژه‌ها، باز با اربعین دیدار کنیم. ارسال متن‌ها و آثار: @mmnaderi توضیح رویداد: eitaa.com/baaz_arbaeen/8
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از باز، اربعین…
💠 دورِ هم جمع شده‌ایم، تا به کمکِ واژه‌ها، از نو با اربعین دیدار کنیم. 🏴 به موازاتِ اربعین امسال، کانال «باز اربعین» همّت کرده است برای تبادل و به‌اشتراک‌گذاری متن‌هایی که دربارهٔ رخداد اربعین نوشته می‌شوند و از شما عزیزان دعوت می‌کند نوشته‌های خود را برای انتشار با ما به اشتراک بگذارید. 📜 می‌توانید نوشته‌هایتان را برای قرارگیری در کانال، به شناسهٔ زیر ارسال بفرمایید: 💬 @mmnaderi @baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۱۰ — سفری که هنوز نرفتم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کوله‌پشتی کوچکی دارم و وسایل بسیار… مثل دلم که کوچک بود و حرف بسیار و طاقت کم… با هزار زحمت وسیله‌هایی را که فکر می‌کردم برای سفر ضروری است را در کوله جا دادم… برای خارج شدن از کشور باید به یکی از نقاط مرزی می‌رفتم، مرزهایی که بارها مورد حمله قرار گرفته بود و حالا در یک صلح جهانی با کشورهای همسایه بودیم و این راهی بود که با ریخته‌شدن خون هزاران شهیدی بدست آمده بود که شاید خیلی از آن‌ها هرگز به آن سوی مرز سفر نکردند. هرچند طولانی و خسته‌کننده و ایست‌بازرسی‌های زیاد اما شوق سفر، آن را هموار می کرد… آن طرف در یک بیابان طولانی باید منتظر ماشینی می‌ماندم تا مرا به نجف برساند. در طول مسیر فقط به فکر رسیدن به مرقد حضرت علی (علیه‌السلام) بودم، در حالی که سنگ‌ریزه‌ها و نخل‌ها و خورشید سوزان هر کدام قصه‌ای از آن روزگار بازگو می‌کرد و من گوشی برای شنیدن نداشتم… مقابل ایوان حرم ایستادم اما طاقت نیاوردم و به سجده افتادم… عظمتی داشت که توان ایستادن را می گرفت و «اشهد انّ علیاً ولی الله» را بر زبان جاری می‌ساخت… شبی را مهمان امیر یتیم‌نوازان کوفه بودم و از پدر، می‌خواستم دست نوازش بر سر من هم بکشد تا دل بیقرارم کمی آرام بگیرد… اجازه‌ی سفر را گرفتم، شاید غم شیرینی که در دلم جان گرفت، اذن سفرم به سمت کربلا بود… هوا گرم است و به ناچار باید شب‌ها در راه قدم بر می‌داشتیم و در دل همین شب رازهایی است که اهل دل می‌دانند و برای من سهل‌کردن مسیر بود… دخترکان، زنان، مردها، پیرمردها و همه‌ی اهالی مسیر عشق، خادم زواری بودند که خسته از راه می‌رسیدند و آن‌ها به رسم مهمان‌نوازی تمام تلاش خود را می‌کردند تا اندکی جسم آنان را التیام دهند اما با دل غمدیده چه باید کرد؟ هر چه شماره‌ی عمودها بالاتر می‌رفت خود را نزدیک‌تر می‌دیدم، به چه؟ خودم هم نمی‌دانستم اما انگار از دور صدای برهم‌خوردن شمشیر‌ها، شیهه‌ی اسبان و فریاد هل من ناصر ینصرنی می‌آمد. روز آخر از صبح پیاده‌روی را شروع کردم تا شاید کمی عطش را همسفر خود کرده باشم… به عمود ۱۴۵۲ رسید، به مسیری که با فرش قرمز پوشیده شده تا پای برهنه قدم برداری به سمت حرم قمر بنی هاشم و اجازه بگیری برای زیارت ارباب… هنوز جرأت دیدن گنبد را ندارم، چطور با این چشمان پر از گناه نگاه کنم؟ اشکی که چشمانم را خیس می کند این قدرت را به من می‌دهد که سر بلند کنم به سمت آسمان سرخ شهادت… دست بر سینه بگذارم و سلامی دهم از سویدای جان… السلام علیک یا ابا عبدالله… @baaz_arbaeen | …باز، اربعین
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
اقیانوس یگانگی.mp3
19.74M
🎧 «اقیانوسِ یگانگی» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎙️ استاد طاهرزاده ⌛ ۸ دقیقه 🗓 ۶ شهریور ۱۴۰۲ @baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۱۱ — شهرِ بااحترام شهرِ فهمیده خواننده‌ی عزیز خنده‌ات نگرفت ؟ شهرِ امیدوار شهرِ آینده شهری که ما ساختیم ... شهر آینده که ساکنانِ فهمیده‌اش به‌هم احترام می‌گذارند و همین روزها یکی‌شان موفق شده بدون اینکه دم به‌تله بدهد پا در دهه‌ی سومِ زندگی بگذارد و مغازه‌ای تاسیس کند و بر روی ویترینِ مغازه‌اش خوانا بنویسد دست نزنید! به‌هیچ‌چیز دست نزنید! (تو گویی نوشته‌اند: اینجا خانه‌ی من است! ورود ممنوع ) راستی این شهر خانه‌ی کیست که ورود همه به آن ممنوع است؟ و این دست، چیست که با لمسِ چیزی واردش می‌شود؟ خیال می‌کنم دستانم چیزی ماورائی‌اند این دست چقدر محتاج است! و چقدر محتاجید که از ورود به هرچیزی ممنوع شده‌اید. این روزها حتی از دست دادن ... مگر با لمس کردن، چیزی می‌دزدید که از همه‌چیز بریدندتان ؟ و امروز حتی از دست دادن هم محرومتان کرده‌اند ؟ مثل زندانی‌ها سهمتان فقط یک صفحه است که باآن عکس هرچیزی را لمس کنید و از پشت ویترینش مثل کودکی با حسرت زیر چانه‌ام باشید و به هرکجا خواستم زل بزنیم نه ! من باور نمی‌کنم که این فقط یک سوئ ظن باشد. آدم‌ها نگرانند دست‌هایم به‌چیزی بخورد و از آن پس آن مالِ من شود مثل دزدها آدم‌هایی که حافظه‌شان پر از خاطره‌ی بد است از دست دادن، به کسی و از دست دادنِ کسی آدم‌هایی که دور خانه‌ی دلشان حصاری از تن کشیده‌اند و بر پیشانی‌شان نوشته است کرونا شهر آینده شهر فهمیده کربلاست که دستان محتاج، خود را بسوی ضریح می‌کشند و یکدیگر را در آغوش می‌کشند و بهم دست می‌دهند و از دست می‌دهند و بدست می‌آورند شهری که ویترین و ورود ممنوع ندارد شهری که فقط تماشایی نیست لمس کردنی است شهری که دست‌ها بکار می‌آیند کربلا درون کسانی است که هنوز دست دارند و از ترسِ دست دادن پا نمی‌دهند و هر لحظه نگران این نیستند که دُم به تله ندهند بلکه دست‌ها، بازِ باز است مثل دستان خدا قالت الیهود یدالله مغلوله غلت ایدیهم بل یداه مبسوطتان ✍ شهاب‌الدین کرمانی @baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۱۲ — قديما… شور شوق و صفا و صميميت موج می‌زد… هر كسى كمک‌حال هم بودن … چه در خوشى‌ها و چه در ناخوشى‌ها با كمک همسايه‌ها و فاميل در ديگ‌هاى مسى وسط حياط باصفا رب يا غذا درست مى‌كردند… همه از كاركردن و كمک‌كردن لذت مى‌بردن، از ته دل شاد بودن، ساده و صميمى بودن، نه فخر فروختن بود، نه چشم‌و‌همچشمى… غم غصه بود ولى كم بود… فقر بود، بيكارى بود و… و… ولى محبت و همدلى بود… لذت زندگى را در سادگى مى‌ديدند، نه به اصطلاح لاكچرى اين روزها… پول و فخر فروختن جايگزين شادى و سادگى شده… اين روزا… حتى آدمها به خودشون هم اعتماد ندارن… اين روزا… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مطلب بالا رو یکی از دوستان فرستاده بود، اولش اومدم تشویق کنم و تایید اما یهو این متن به ذهنم رسید: سلام دوست عزیزم؛ اما این روزها، حال و هوای قدیم رو دوباره می‌بینیم، حتی حال و هوایی بهتر از قدیم هر کس هر کاری از دستش بر میاد برای برداشتن باری از دوش دیگری انجام میده! همه می‌کوشن، تا زودتر از بقیه کار خیری رو انجام بدن، دردی رو درمان کنن، جانی رو آرام کنن!! تعجب می‌کنی؟ خیالاتی شدم؟ نه! اربعین! مشایه! این روزها، در طریق الحسین علیه‌السلام، هر کس هر کاری ازش برمیاد، انجام میده! یکی طبابت می‌کنه، بی‌چشم‌داشت؛ یکی تعمیرات می‌کنه، بی‌چشم‌داشت؛ یکی تبلیغ دین می‌کنه، بی‌چشم‌داشت؛ یکی اطعام می‌کنه، بی‌چشم‌داشت! نه اینکه بی‌چشم‌داشت و بی‌هدف! نه؛ هیچ کاری بدون هدف، به این خوبی و وسعت انجام نمیشه! در حقیقت چشمشون به دست مردم و یا دولت‌ها و… نیست و فقط یک چشم‌داشت دارن؛ به امید گوشهٔ چشمی از امام حسین علیه‌السلام! این روزها هرکس، هرکاری می‌تونه انجام میده تا قدمی در راه امام حسین علیه‌السلام برداره! این روزها حال زمین خیلی خوبه، به عشق حسین علیه‌السلام! کاش وسعت دل‌هامون در اربعین رو وسعت می‌بخشیدیم تا روز ظهور؛ ما می‌تونیم همیشه به فکر دیگران باشیم؛ اگر زندگیمون رو طریق المهدی عج الله تعالی فرجه الشریف قرار بدیم! می‌تونیم آینده رو پر امیدتر و زیباتر از امروز بسازیم، وقتی تو زندگیمون همه‌ش به امید گوشهٔ چشمی از امام زمان باشیم! ما می‌تونیم اربعین رو متصل به ظهور کنیم وقتی نیت‌هامون رو خدایی کنیم! وقتی مسیر زندگیمون از عاشورا باشه تا ظهور… اصلاً فلسفه عاشورا و حرکت امام حسین، همین ساختن انسان‌ها بوده! ساختن آینده بوده! فراموش نکنیم؛ امیدوار باشیم؛ ما نزدیک قله‌ایم! خستگی ممنوعه! ما باید آینده رو بسازیم و خستگی‌ها و ناامیدی‌ها رو بذاریم کنار؛ و این ایام بهترین فرصت برای کنارگذاشتن خستگی‌ها و عیوب گذشته‌ست؛ کافیه یک دستت رو روی زانو بزاری و دست دیگه رو بدی دست امام حسین، تا برسیم به قله! از یاحسین تا یامهدی فاصله‌ای نیست! طریق‌الحسین، همون طریق‌المهدی‌ست! پس از امروز تصمیم بگیریم، این موکب‌ها رو، این همدلی‌ها رو، این نیت‌های خالص رو تا روز ظهور ادامه بدیم و اربعین رو وسعت ببخشیم و برسونیم به ظهور... به امید گوشهٔ چشمی... ✍ آينــــــــــﮫ (کانال آینـــــــــهـ‌ی مادری: @Ayenehmadari) @baaz_arbaeen | …باز، اربعین
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
خوبان بهشتی یا تاریخ‌سازان حسینی.mp3
16.56M
🎧 «خوبان بهشتی یا تاریخ‌سازان حسینی» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎙️ استاد طاهرزاده ⌛ ۶ دقیقه 🗓 ۶ شهریور ۱۴۰۲ @baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۱۳ — هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (استقبالی از پادکست سکرات ایمان در این زمان) بچه‌ها را که دیده‌اید؛ گاهی -فی‌المثل در نوروز و وقتِ عیدی‌گرفتن- می‌افتند در فازِ پول جمع‌کردن و هزارتومان هزارتومان روی هم می‌گذارند و هر روز دوباره هزار بار همه‌اش را می‌شمارند تا ببینند چه قدر شده… گویی پس از مدتی احساس می‌کنند چیزی جمع نکرده‌اند، پس دوباره می‌روند سراغشان و می‌شمارند و یک‌به‌یکشان را نگاه می‌کنند تا فراموش نکنند این‌ها را جمع کرده‌اند و بی‌حاصل نیستند… من نیز همان بچه‌ام؛ چند پشیز دستاورد خیالی زندگی‌ام را گذاشته‌ام جلوی چشمم و مدام بزرگش می‌کنم و مدام مرورش می‌کنم تا مبادا لحظه‌ای احساس کنم خالی و پا در هوایم… تا ببینم چیزی ندارم… آه! همه‌اش بادِ هواست… لحظهٔ مرگ چه خواهد شد؟ این همه جدایی و این همه تعلّق… خدایا! هم آن بچه، هم من، خوب می‌دانیم که این‌ها که می‌شماریم مال ما نیست… و الّا این قدر نمی‌شمردیمشان… اگر خیالمان راحت بود که مال ماست، این قدر بلاوقفه نمی‌شمردیمشان… نمی‌دانم از دولتِ فقر چه کم دیده‌ام که به بیابانِ تصاحب و تملّک پناه می‌برم و از رهایی چه بدی دیده‌ام که سفت به چیزها می‌چسبم و چه از مرگ، تلخی دیده‌ام که آن قدر زندگی را شیرین می‌کنم که دلِ مرا بزند؟ عجیب است داستان بشر! بی‌چیز پا می‌گذارد در این دنیا و عمری دنبال چیزها می‌دود تا در آخر یا ببیند یا نشانش دهند که باز هیچ نداشته و ندارد… چه دانم نیستم؟ هستم؟ ولیک این مایه می‌دانم / چو هستم، نیستم ای جان ولی چون نیستم، هستم… بیخیال! دلم نمی‌خواهد اگر فقر را هم نمی‌بینم، دم از داشتنش بزنم… و نمی‌خواهم به دروغ این را هم تصاحب کنم… اما چه کنم؟ چرا وقتی هیچ ندارم، بیشتر هستم… چرا وقتی چیزی نیست که به آن آویزان شوم، گویی تازه وجودی در من دمیده می‌شود… چرا وقتی مستم، این قدر حاضرم…؟ مگر انسان چیزی جز نسبت و طلب و انس و محبت است؟ مگر چیزی جز تعلّق است؟ پس چه چیزی در او جز «جریان» و «رؤیت» معنا می‌دهد؟ ما زندگی را سفت می‌چسبیم و می‌میریم و می‌گندیم، و آنگاه که رهایش می‌کنیم، جریان می‌یابیم و زنده می‌شویم… اینجاست که آیهٔ «فإذا فرغت فانصب» در گوشم طنینی می‌گیرد و پژواک می‌شود… «فإذا فرغت فانصب»… «فإذا فرغت فانصب»… تا به جایی رسیدی، بدون مکث راه بیفت… آخر اگر دستاورد ما چیزها بودند، چرا باید بعد از هزارجان‌کندن و به‌کف‌آوردن چیزهایی عظیم و سهمگین، پنج دقیقه هم استراحت نکنیم و باز راه بیفتیم…؟ مثل این است که کسی صدهامیلیارد تومان پول داشته باشد و باز به او بگویی صبح زود باید بروی سرِ کار… می‌دانی یعنی چه؟ یعنی همیشه موجودی حسابت صفر است… هرچند از سرِ عجیبی‌اش گویی می‌تواند میلیاردها‌تومان تراکنش داشته باشد… پس کاری که با این حساب عجیب معنا می‌دهد انجام دهی، این نیست که چیزی جمع کنی که همیشه صفر است، بلکه این است که جریان یابی و تراکنش ایجاد کنی… می‌دانید؛ می‌توانم بنشینم برای دوری و بی‌مایگی‌ام حسرت بخورم و گریه کنم… چنانکه سال‌ها چنین کردم… اما فهمیده‌ام این رَویه ظاهرش ناراحتی از خودخواهی و تبرّی از آن است اما باطنش عین خودخواهی و چسبیدن به آن است… به قول خواجه: هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را کشتی‌شکستگانیم، ای باد شُرطه برخیز باشد که باز بینیم دیدار آشنا را چه قدر قشنگ گفته! «هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی»، اگر دور و بی‌مایه‌ای حرص نخور، بردار جامی و خم کن شراب را… این، کیمیایِ هستیِ انسان است. این، آن چیزی است که به انسان حضور می‌دهد و مسِ غلیظش را به طلای لطیفی بدل می‌کند؛ مستی و نیستی! الآن هم که میخانهٔ «اربعین» به راهست و مستی سهل‌ترین کار… تنها باید راهی بجویم و خودم را گوشه‌ای از این کاروان جا کنم… از گریه‌های متافیزیکی و آه‌های خودخواهانه دست بردارم و تنها نظاره کنم… نظاره کنم این تصویر مست‌کننده را… این اقیانوس یگانگی را… این کشتی نجات را… و زیر لب زمزمه کنم: منم که دیده به دیدار دوست کردم باز چه شکر گویمت ای کارساز بنده‌نواز نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق به قول مفتی عشقش درست نیست نماز در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر در این سراچهٔ بازیچه غیر عشق مباز ✍ چرک‌نویس @baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۱۴ — بسم رب الحسین علیه‌السلام باز اربعین است و ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است ببين که در طلبت حال مردمان چون است در روزگاری که گرمای هوا شدید شده و به چشم عاقلانهٔ جهان، زمین هم تاب و تحمل بشر را ندارد؛ و صدای نیما یوشیج از بیکرانه‌ی تاریخ به گوش می‌رسد که «هوا بس ناجوانمردانه سرد است»… گویا فریادِ نیست‌انگاری، زمین‌گیری عجیبی ایجاد کرده… برای غرب توسعه‌یافته و برای شرق شهره به سنت و عشق و توسعه‌نیافته و… و انسان این تاریخ از شدت دردِ گم‌کردن خویشتنِ خویش و در تمنای نهایتِ خویش دردمندانه به خشم و گاهی یأس رسیده و هر روز به نوعی فریاد می‌کشد یا بر سر دیگران یا بی‌صدا بر سر خویش و… اما باز هم نسیمی روح‌افزا و حیات‌بخش از جنس عشق همه ظلمت‌ها را کنار می‌زند و عالم را به هم می‌ریزد، نه که فکر کنی فقط نسیم است نه، کار به زندگی و زمین و انسان‌ها رسیده… انسان‌هایی در تمنای ابرمردان جوانمرد تاریخ… در حیرت این احوالیم که با مردمی مواجه می‌شویم که مست می حضرت عشق و ابن العشق، خوش‌مستی می‌کنند و زندگیِ دیگر می‌سازند برای مستانی دیگر… اینجا زمین گرم است و حرارت هوا بالاست ولی از گرمای عشق و محبت این مستان می ناب حسینی؛ و خنک و سرد است می جان‌فزایشان... این چه دیاری است که گرما و سرمایش روح‌افزاست و کمیت و کیفیت هم با سر انگشتان او شکلِ دیارِ یارِ غریب و مهدیِ جان‌ها را گرفته است و عالمی را حیرانِ تو کرده است، ای جانِ جانِ انسان، ای جان‌ترین جان‌ها... معرفت و فكر؛ و محبّت و قلب؛ و عمل و تقوا، مركب‌هايى هستند كه با بلاى خدا و امتحان او همراه شدند و تو را رساندند به سیدالشهدائی و همه ی آن حضورهایی که در میدان عشقبازی تو فدایی عشق شدند، امروز سیلی خروشان شده که گرمای عشقش زمین را بی‌تاب کرده و از مرز یک شهر و یک ایالت گذشته، جهانی می‌خروشد و می‌رود، نمی‌دانم بگویم بعد از قرن‌ها، تبر ابراهیم خلیل علیه‌السلام است که به دست تو بتهای عظیم تاریخ را می‌شکند یا کشتی نوح عزیز علیه‌السلام است که در اقیانوس بیکران خون تو و عزیزانت سفینة‌النجاة تاریخ شده یا عصای موسی کلیم علیه‌السلام که به دستان تو به زمین خورده و اژدهایی شده که در حال بلعیدن همه‌ی ریسمان‌های کید و مکر و سحر شیطان و انسان‌نماهای تاریخ است یا نفس عیسی روح‌الله علیه‌السلام است که با نفس و نوای روحانی تو قلب و عقل و جان مُرده بشر مدرن را زنده می‌کند یا وجود مقدس محمد مصطفی صل‌الله‌علیه‌و‌آله و‌سلم است که با تمام صفای حرکات و سکنات قدسی‌ات جاهلیت مدرن را به زانو در آورده و انسان را به مقام خلیفة‌اللهی می‌رساند… وای که قصه‌ی اربعین‌ات، ربیعی شده بر جان‌های جویای حقیقت و عشق و… باز همه حیران شده‌اند و منتظر… انتظار شناور شدن در اربعینی دیگر، تپش قلب‌هایمان را به شماره می‌اندازد و چشمانمان را با اشک تو می‌شوید و گوش‌هایمان را حساس می‌کند به شنیدن صداهای دیار تو که دیگر در یک شهر نیست و یک روز نیست… امیدمان به کرم و لطف مادرانه‌ی بیکرانه‌ی توست تا از حکمت جاودانه‌ات و بصیرت بیکرانه‌ات و عشق‌بازی بی‌مانندت… بر همهٔ طالبان حق و حقیقت بنوشانی و بخری که رقیه‌ات باشیم یا سکینه‌ات یا زینب‌ات باشیم و در حیرت‌انگیزترین لحظات تاریخ، پیرو راستین‌ات در رکاب عاشق‌ترین منتظر تاریخ… ✍ در انتظار خورشید @baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۱۵ — کَانّی غداهَ البین یومَ ترحّلُوا لَدی سَمُراتِ الحیِّ ناقِفُ حَنظَل تو گویی در سپیده‌دمِ (بین) پای درختان سمره حنظل می‌شکافم همان روزی که کوچ کردند و من هنوز در این بینم میانِ رفتن و نرفتن شب‌ها دردِ شکّ می‌کشم و روز را اشکِ عجز می‌گریم دوست دارم همین میان بمانم نه وصلی که باشدم و نه فراقی ✍ شهاب‌الدین کرمانی @baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۱۶ — گاهی بدجور زیر بار مادری می‌شکنم… آنگاه که تمام معادلات هندسه‌ی مادری‌ام به هم می‌ریزد… آنگاه که نه صغری و کبری‌های منطقی جواب می‌دهد و نه معادلات چند مجهولی ریاضی! میان تمام آموخته‌هایم می‌گردم تا شاید چاره‌ای پیدا کنم اما… این از آن معادلات پیچیده‌ای‌ست که در هیچ کتابی نخوانده‌ام! آخر کجای مسئله‌های ریاضی، xوyوz این قدر بدقلقی می‌کردند؟؟ پاسخ x را می‌یابی y بی‌قراری می‌کند! y را ساکت می‌کنی، صدای جیغ z به هوا می‌رود، z را به هزار ترفند آرام می‌کنی که ناگهان q کارخرابی می‌کند و تا به مباحث پوشکیش رسیدگی کنی بااااز x و y و z به جان هم می‌افتند و این وسط هم q گریه‌ی بی اماااان و تو می‌مانی و این معادلهٔ هزارمجهولی و مجهول‌های هزار مشکله و مشکلات حل‌نشده و این هندسه‌ی درهم‌ریخته‌ی مادری! آنگاه که مستاصل می‌شوی و دوست داری هزاران بد و بیراه نثار تمام علومی کنی که فقط نظری مادری‌کردن را آموختند اما یکبار در این ورطهٔ هولناک وارد نشدند و از دور، فلان نسخه را پیچیدند! حالا کجا نشستند؟ حالا که هیچ‌کدام از صفحات کتابشان جواب آشفتگی مرا نمی‌دهد… دست به دامان تلویزیون می شوم تا شاید او عصای دست مادری‌ام شود! اما… آه و صد آه! همین حسرت را کم داشتم میان این آشفته‌بازار مادری‌ام… کاش مسئولین رسانه کمی از حال دل من خبر داشتند و این قدر دم‌به‌دم، کانال به کانال، زائران کوی بهشت را به رخ مادری‌ام نمی‌کشیدند… نمی‌دانند چه قدر سخت است برای مادری که فرزندان کوچک قد و نیم قد از سر و کولش بالا می‌روند و در همان حال حسرت کربلای نرفته‌اش در مقابل چشمانش، پا به پای زائران حسین، رژه می‌رود و آتشی می‌شود بر قلبی که تحت فشار است زیر بار مادری و دستش کوتاه از هم‌قدم‌شدن با عاشقان حسین… مادری که سال‌هاست محروم شده و سهمش از کربلا، کاسهٔ آبی شده که پشت سر کربلایی‌ها می‌ریزد تا بی‌خطر باشد زیارتشان… ناخودآگاه اشک بر گونه‌هایم جاری می‌شود و رؤیای زیارت، داغی می‌شود بر قلب سوخته‌ام… انگار غم قلب دلتنگم، بر تمام خانه احاطه کرد که فرزندانم متحیر شدند از اشک مادر و یک گوشه ساکت و آرام نشسته‌اند به تماشای مادری که حالا عصبانیتش را فراموش کرده و غرق حسرت است از این جاماندن… با نوازش کودکانهٔ یکی از فرزندانم به خود می‌آیم که مشغول پاک‌کردن اشک‌هایم شده… دختر کوچکترم با نگرانی به من چشم دوخته و با احتیاط می‌پرسد: از دست ما گریه می‌کنید؟ که خواهر بزرگترش لب می‌گشاید: نه، برای کربلا، برای امام حسین… فرزندم که در حال نوازش من بود آرام می‌گوید: من به حضرت فاطمه گفتم به شما کربلا جایزه بدن، شما خیلی مامان خوبی هستید… لبخند بر لبانم می‌نشیند از شنیدن نام حضرت مادر… قربان نامش… چه خوب معادلهٔ چندمجهولی مرا حل کردند این مادر و پسر… حالا در سکوت خانه، چه شیرین خوابیده طفل در گهواره‌ام… فدای طفل در گهواره‌ات حسین! و من که حالا آسوده شده‌ام از دغدغه‌های مادرانه، زیر لب زمزمه می‌کنم: یا فاطمة الزهرا حسرت و خستگی‌ام نذر ظهور پسرت… خودت فرزندانم را برای سربازی فرزندت آماده ساز که من توانی ندارم جز به لطف شما… خودت مادری را یادم بده که سخت محتاجم! می‌دانم به حرمت مادری برای یاران مهدی‌ات، نام مرا نیز در لیست زائران فرزندت حسین می‌نویسی!       فدای تو ای حضرت مادر… ای تکیه‌گاه خستگی‌های مادرانه‌ام… ✍ آينــــــــــﮫ (@Ayenehmadari) @baaz_arbaeen | …باز، اربعین
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۱۷ — باز این چه شور و شیدایی در عالم است! آری شور و شیدایی که با شعوری وصف‌ناشدنی و در عین حال خفا و پنهانی در هم آمیخته است. به راستی چنین شور و شیدایی از کجا نشأت گرفته و چه سرآغازی دارد؟ سؤالی که بر خلاف همیشه می‌خواهم در سؤال‌بودنش بماند و هیچ موقع جوابی کف دستم نگذارد زیرا آن موقعْ مرگم است که مرا در بر می‌گیرد و از نقطهٔ نمی‌دانم و سرآغاز فرسنگ‌ها دور کرده است و هر لحظه دور‌شدن از نمی‌دانم غوطه‌ور‌شدن در نیهیلیسم تاریخی است. و حال که مولایمان "حسین" این‌قدر صمیمی  و مثل همیشه با دستی گشاده ما را به خود فراخوانده به دنبال جواب‌بودن سیر‌کردن در متافیزیک و راضی‌شدن به انتزاعیاتی است که سرخوشی در وهمیات را به دنبال دارد… ✍ معمای هستی @baaz_arbaeen | …باز، اربعین
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۱۸ — بارها و بارها در جلسات گفت‌وگو شنیدم که تقدیر تاریخی حسی است که با تجربه رؤیت می‌شود. تنها جایی که این تقدیر تاریخی را با گوشت و پوستت و به عبارت بهتر با تمام وجودت حس می‌کنی به راستی جز "اربعین" چه جای دیگری می‌باشد؟ و همین‌جاست که حیرت رخ نشان می‌دهد و آن‌چنان مبهوتش می‌شوی که اشک شوق در وجودت غلیان می‌یابد و اشک و خنده به یگانگی می‌رسد و اینجا جمع اضداد را می‌چشی آن هم در مکان و زمانی که در عین غربت آشناست و در عین آشنا‌بودن غریب است. یگانگی، با کسانی که هم‌زبان نیستید و تنها چشم‌هاست که به هم می‌نگرد و فهم‌ها نه، دعوت به رؤیت‌ها جریان می‌یابد. دیگر جنسیت، رنگ می‌بازد، مرد و زن به ساحت دیگری که انسانیت است فراخوان می‌شوند. اینجا دیگر (سن، رنگ پوست، شغل، شهرت، فقر و غنا) جایی ندارند آنچنان انسانیت به صحنه آمده که جز یگانگی نمی‌بینی اما شرطی لازم است و آن اینکه اراده کنی با چشم دل ببینی و به انتظار چیزی باشی که هیچ از آن خبر نداری… اما بی‌خبرِ بی‌خبر هم نیستی زیرا پرزدن قاصدکی که در راه است را با گوش جانت می‌شنوی… بله، شرط لازمِ دیدن اربعین، با چشم دل نگریستن است. آری، با چشم دل نگریستن، مواجه‌شدن با خود است؛ خودی که وسعت یافته و زمین و زمان را در نوردیده… درهم‌تنیدگیِ گذشته و آینده به ظهور رسیده و این دیگر تو نیستی، بلکه دیگری هستی که در مظاهر انسان‌های آخرالزمان به مظهریت الهی رخ می‌نماید؛ کوچک و بزرگ ندارد، مهم نیست چه لباسی به تن داری‌. لباس فاخر و لباس مندرس رنگ باخته و انسان‌ها هستند که با همدیگر ملاقات می‌کنند و زمان گفت‌وگو با یکدیگر به بهانهٔ صفوف متفاوت مغتنم شمرده می‌شود. اگر به مرادت در صف مزبور هم نرسی به مقصد رسیده‌ای… زیرا گم‌شده‌ی تاریخ ما گفت‌وگوست که حتی فرزند و مادر هم از آن فرسنگ‌ها فاصله گرفته‌اند و این گمشده که چون جواهری ارزشمند است به راحتی در اربعین حسینی در دسترس همه است به شرط اینکه طلبش را داشته باشی. با گشودگی وجود، نسبت‌های جدید رقم می‌خورد و وجودت شدت می‌یابد. انقدر لذت‌بخش است که دنبال بهانه می‌گردی که در صفوف طولانی قرار گیری… ✍ معمای هستی @baaz_arbaeen | …باز، اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 تکیهٔ اربعینی‌ها چشم‌انتظارِ استقبال از اربعینی‌ها… 📍 دویست کیلومتری اصفهان nshn.ir/rbozq0eBtlfs @baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۱۹ — بیخیال! قشنگ است دیگر… زیاد هم نیازی به دوختن کلمات به هم ندارد… نگاه کن؛ قشنگ است… همینکه تا می‌آیی و می‌بینی آدم‌ها خوابیده‌اند و تک و توکی بیدارند، اما عطر حیات همه‌شان پخش شده؛ گویی همه‌شان بیدارند… برخلاف شهر که گویی در شب‌هایش گردِ مرگ پاشیده‌اند و در روزهایش تنها سر و صدایش را زیاد کرده‌اند… همینکه تا در شهر بوده‌ای بی‌علت کلافه‌ای و تا می‌رسی اینجا بی‌دلیل دلت گشوده می‌شود و می‌خندی… قشنگ است دیگر؛ همین برایم کافیست… جایی پیدا می‌کنم و می‌خوابم… در بیابانم، اما گویی در آغوشی خوابیده‌ام… رطب و یابس به هم نمی‌بافم؛ آنچه دیدم را می‌گویم… امنِ امن… گرمِ گرم… و مگر همین نباید باشد؟! انسان‌ها دیگر خودشان نیستند و خودخواهی‌هایشان را به میان نکشیده‌اند… بی‌آنکه بدانند چرا و بدون آنکه درس اخلاقی رفته باشند، نسبتی نو با هم گرفته‌اند… قطره‌هایی‌اند که در اقیانوسی ناپدید شده‌اند… یک قطره در اقیانوس چه غیریّت و تمایزی با قطره‌ای دیگر دارد؟ و چه غرضی می‌تواند بورزد و چه بهره‌ای می‌خواهد از قطره‌ای دیگر بکشد؟ جز اینکه یکی‌اند و خودشان و همدیگر را در همدیگر می‌یابند و حضوری نو به وسعت اقیانوس را تجربه می‌کنند… آن آغوش گرم است، با اینکه هوا سردِ سرد است… بیرون چادرم و پتوی درست‌وحسابی هم روی خودم نینداخته‌ام؛ یکی دو ساعتی از سرما در خواب‌وبیداری به خود می‌پیچم و وقتی برمی‌خیزم می‌بینم بی‌آنکه بدانم در خواب و سَرِ همین سرماکشیدن و به‌خودپیچیدن‌ها، داشتم قربان‌صدقه‌ٔ حسین و موکبش می‌رفته‌ام… من زیاد هیئتی و اهل به زبان آوردن این چیزها نیستم… ولی حسین را دوست دارم… @baaz_arbaeen