— ۱۵ —
کَانّی غداهَ البین
یومَ ترحّلُوا
لَدی سَمُراتِ الحیِّ
ناقِفُ حَنظَل
تو گویی
در سپیدهدمِ
(بین)
پای درختان سمره
حنظل
میشکافم
همان روزی که
کوچ کردند
و من هنوز در این بینم
میانِ
رفتن و نرفتن
شبها
دردِ شکّ میکشم
و روز را
اشکِ عجز میگریم
دوست دارم
همین میان بمانم
نه وصلی که باشدم و نه فراقی
✍ شهابالدین کرمانی
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۱۶ —
گاهی بدجور زیر بار مادری میشکنم…
آنگاه که تمام معادلات هندسهی مادریام به هم میریزد…
آنگاه که نه صغری و کبریهای منطقی جواب میدهد و نه معادلات چند مجهولی ریاضی!
میان تمام آموختههایم میگردم تا شاید چارهای پیدا کنم اما…
این از آن معادلات پیچیدهایست که در هیچ کتابی نخواندهام!
آخر کجای مسئلههای ریاضی، xوyوz این قدر بدقلقی میکردند؟؟
پاسخ x را مییابی y بیقراری میکند! y را ساکت میکنی، صدای جیغ z به هوا میرود، z را به هزار ترفند آرام میکنی که ناگهان q کارخرابی میکند و تا به مباحث پوشکیش رسیدگی کنی بااااز x و y و z به جان هم میافتند و این وسط هم q گریهی بی اماااان و تو میمانی و این معادلهٔ هزارمجهولی و مجهولهای هزار مشکله و مشکلات حلنشده و این هندسهی درهمریختهی مادری!
آنگاه که مستاصل میشوی و دوست داری هزاران بد و بیراه نثار تمام علومی کنی که فقط نظری مادریکردن را آموختند اما یکبار در این ورطهٔ هولناک وارد نشدند و از دور، فلان نسخه را پیچیدند! حالا کجا نشستند؟ حالا که هیچکدام از صفحات کتابشان جواب آشفتگی مرا نمیدهد…
دست به دامان تلویزیون می شوم تا شاید او عصای دست مادریام شود!
اما…
آه و صد آه! همین حسرت را کم داشتم میان این آشفتهبازار مادریام…
کاش مسئولین رسانه کمی از حال دل من خبر داشتند و این قدر دمبهدم، کانال به کانال، زائران کوی بهشت را به رخ مادریام نمیکشیدند…
نمیدانند چه قدر سخت است برای مادری که فرزندان کوچک قد و نیم قد از سر و کولش بالا میروند و در همان حال حسرت کربلای نرفتهاش در مقابل چشمانش، پا به پای زائران حسین، رژه میرود و آتشی میشود بر قلبی که تحت فشار است زیر بار مادری و دستش کوتاه از همقدمشدن با عاشقان حسین…
مادری که سالهاست محروم شده و سهمش از کربلا، کاسهٔ آبی شده که پشت سر کربلاییها میریزد تا بیخطر باشد زیارتشان…
ناخودآگاه اشک بر گونههایم جاری میشود و رؤیای زیارت، داغی میشود بر قلب سوختهام…
انگار غم قلب دلتنگم، بر تمام خانه احاطه کرد که فرزندانم متحیر شدند از اشک مادر و یک گوشه ساکت و آرام نشستهاند به تماشای مادری که حالا عصبانیتش را فراموش کرده و غرق حسرت است از این جاماندن…
با نوازش کودکانهٔ یکی از فرزندانم به خود میآیم که مشغول پاککردن اشکهایم شده… دختر کوچکترم با نگرانی به من چشم دوخته و با احتیاط میپرسد: از دست ما گریه میکنید؟ که خواهر بزرگترش لب میگشاید: نه، برای کربلا، برای امام حسین…
فرزندم که در حال نوازش من بود آرام میگوید: من به حضرت فاطمه گفتم به شما کربلا جایزه بدن، شما خیلی مامان خوبی هستید…
لبخند بر لبانم مینشیند از شنیدن نام حضرت مادر…
قربان نامش… چه خوب معادلهٔ چندمجهولی مرا حل کردند این مادر و پسر…
حالا در سکوت خانه، چه شیرین خوابیده طفل در گهوارهام… فدای طفل در گهوارهات حسین!
و من که حالا آسوده شدهام از دغدغههای مادرانه، زیر لب زمزمه میکنم:
یا فاطمة الزهرا حسرت و خستگیام نذر ظهور پسرت…
خودت فرزندانم را برای سربازی فرزندت آماده ساز که من توانی ندارم جز به لطف شما… خودت مادری را یادم بده که سخت محتاجم!
میدانم به حرمت مادری برای یاران مهدیات، نام مرا نیز در لیست زائران فرزندت حسین مینویسی!
فدای تو ای حضرت مادر… ای تکیهگاه خستگیهای مادرانهام…
✍ آينــــــــــﮫ (@Ayenehmadari)
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۱۷ —
باز این چه شور و شیدایی در عالم است!
آری شور و شیدایی که با شعوری وصفناشدنی و در عین حال خفا و پنهانی در هم آمیخته است.
به راستی چنین شور و شیدایی از کجا نشأت گرفته و چه سرآغازی دارد؟
سؤالی که بر خلاف همیشه میخواهم در سؤالبودنش بماند و هیچ موقع جوابی کف دستم نگذارد زیرا آن موقعْ مرگم است که مرا در بر میگیرد و از نقطهٔ نمیدانم و سرآغاز فرسنگها دور کرده است و هر لحظه دورشدن از نمیدانم غوطهورشدن در نیهیلیسم تاریخی است.
و حال که مولایمان "حسین" اینقدر صمیمی و مثل همیشه با دستی گشاده ما را به خود فراخوانده به دنبال جواببودن سیرکردن در متافیزیک و راضیشدن به انتزاعیاتی است که سرخوشی در وهمیات را به دنبال دارد…
✍ معمای هستی
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
— ۱۸ —
بارها و بارها در جلسات گفتوگو شنیدم که تقدیر تاریخی حسی است که با تجربه رؤیت میشود.
تنها جایی که این تقدیر تاریخی را با گوشت و پوستت و به عبارت بهتر با تمام وجودت حس میکنی به راستی جز "اربعین" چه جای دیگری میباشد؟
و همینجاست که حیرت رخ نشان میدهد و آنچنان مبهوتش میشوی که اشک شوق در وجودت غلیان مییابد و اشک و خنده به یگانگی میرسد و اینجا جمع اضداد را میچشی آن هم در مکان و زمانی که در عین غربت آشناست و در عین آشنابودن غریب است.
یگانگی، با کسانی که همزبان نیستید و تنها چشمهاست که به هم مینگرد و فهمها نه، دعوت به رؤیتها جریان مییابد.
دیگر جنسیت، رنگ میبازد، مرد و زن به ساحت دیگری که انسانیت است فراخوان میشوند.
اینجا دیگر (سن، رنگ پوست، شغل، شهرت، فقر و غنا) جایی ندارند آنچنان انسانیت به صحنه آمده که جز یگانگی نمیبینی اما شرطی لازم است و آن اینکه اراده کنی با چشم دل ببینی و به انتظار چیزی باشی که هیچ از آن خبر نداری…
اما بیخبرِ بیخبر هم نیستی زیرا پرزدن قاصدکی که در راه است را با گوش جانت میشنوی…
بله، شرط لازمِ دیدن اربعین، با چشم دل نگریستن است.
آری، با چشم دل نگریستن، مواجهشدن با خود است؛ خودی که وسعت یافته و زمین و زمان را در نوردیده…
درهمتنیدگیِ گذشته و آینده به ظهور رسیده و این دیگر تو نیستی، بلکه دیگری هستی که در مظاهر انسانهای آخرالزمان به مظهریت الهی رخ مینماید؛ کوچک و بزرگ ندارد، مهم نیست چه لباسی به تن داری. لباس فاخر و لباس مندرس رنگ باخته و انسانها هستند که با همدیگر ملاقات میکنند و زمان گفتوگو با یکدیگر به بهانهٔ صفوف متفاوت مغتنم شمرده میشود.
اگر به مرادت در صف مزبور هم نرسی به مقصد رسیدهای…
زیرا گمشدهی تاریخ ما گفتوگوست که حتی فرزند و مادر هم از آن فرسنگها فاصله گرفتهاند و این گمشده که چون جواهری ارزشمند است به راحتی در اربعین حسینی در دسترس همه است به شرط اینکه طلبش را داشته باشی.
با گشودگی وجود، نسبتهای جدید رقم میخورد و وجودت شدت مییابد. انقدر لذتبخش است که دنبال بهانه میگردی که در صفوف طولانی قرار گیری…
✍ معمای هستی
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین
🏴 تکیهٔ اربعینیها
چشمانتظارِ استقبال از اربعینیها…
📍 دویست کیلومتری اصفهان
nshn.ir/rbozq0eBtlfs
@baaz_arbaeen | …باز، اربعین